#آرایشگاه_دهه_شصتی
صورتم را چسبانده بودم به شیشه و دو دستم را کاسه کرده بودم دو طرفش تا جلوی نور را بگیرد و بتوانم از لای پرده، عروس را ببینم. درِ اتاق را از داخل قفل کرده بودند و من زرنگی کرده بودم و از درِ ایوان که نصف پایینش چوبی و بالایش شیشهای بود میخواستم از آنجا باخبر شوم. از صبح خاله را برده بودند توی اتاق با یک خانم آرایشگر. پردهها را کشیده و در را بسته بودند. فقط گاهی مامان را راه میدادند تا برایشان چای و میوه ببرد. حتی برای ناهار هم بیرون نیامدند. پرده به اندازه یک بند انگشت کنار بود و من خاله را از پشت میدیدم که نشسته روی صندلی و یک پیراهن آبی فیروزهای با گلهای براق تنش است. خانمی با بلوز و دامن گلدار و روسری گره زده دورش میچرخید و چیزهایی به صورتش میمالید.
توی آشپزخانه، خالهها و مامان مشغول آمادهکردن غذا و میوه و شیرینی بودند. مردها خانهی همسایه جمع بودند و باید سینی شیرینی و میوه را به آنجا هم میرساندند. دیشب که گوشهی همین اتاق داشتند خاله را عروس میکردند سفرهای پهن کرده و گل و نبات و آینه و قرآن گذاشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛