#باران_چای_تلخ
وحشتزده از خواب پریدم. پدرم در را کوبید و رفت. قطرههای قهوهای رنگ چای، از دیوار و سقف خانه میچکید. صبح زود بود. مادرم چندتایی ناسزا بار زمین و زمان و روزگار و پدرم کرد و گریست.
من پنجساله بودم. دست داداش سهسالهام در دستم بود. دوتایی با چشمان پفکرده و خوابآلود روی تشکها و پتوهای وسط خانه چمباتمه زده بودیم. چای از سقف، روی صورتمان چکه میکرد.
- چیشده؟
خواهر بزرگترم با هیجان جواب داد: «بابا عصبانی شد، زد زیر سینی چای.»
روپوش سورمهای دبیرستانش را پوشیده بود و کولهپشتیاش را در دست داشت.
- خب چرا؟!
اینبار مادرم جواب ذهن پر از سوالم را داد: «چرا؟ چون زورش به زنش میرسه فقط. چون زیر سرش بلند شده. چون من بدبختم. ای خدااااا...»
و جلوی چشمان بهتزدهام گریه را از سر گرفت. اما من با یک گوشم میشنیدم. چون گوش دیگرم به برادرم بود که از ترس زیر گریه نزند. در آغوش کوچکم جایش دادم. حس میکنم از آن روز بود که نیمی از قلبم، نیمی از افکارم برای همیشه پیش برادرم ماند. برادری که بهندرت به یاد دارم، لب به صبحانه زده باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز نمیدانم که آنروز کودکیام، موضوع دعوا دقیقا چه بود. پدرم تصویر مبهمی از آنروز به خاطر دارد و خواهرم، به قدر کافی برای روایت ماجرا صادق نیست. از این تکهخاطرهها از بچگیام زیاد دارم.
یادم هست که با همان عقل پنجساله و ششساله و هفتساله و هشتساله و نهسالهام (تا همان سنی که مادرم زنده بود) میدانستم یک جای کار میلنگد.
✍ادامه در بخش دوم؛