eitaa logo
جان و جهان
505 دنبال‌کننده
760 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ صبح‌های یکشنبه‌ی مهر امسال تا نیمه‌ی آبان، برایم مثل فتح قله‌ی اورست بود؛ بلند و دست‌نیافتنی. مثل کوهنوردی بودم که زور می‌زند بالا برود و هی نگاه به راهِ مانده می‌کند و نمی‌رسد. یکشنبه‌ها باید بچه‌ها را، که هر روز شش‌ و چهل دقیقه بیدار می‌شدند، زودتر از خواب بیدار می‌کردم؛ ساعت شش! و این نقطه‌ی عطف کارم بود. محمدمهدی را چندبار صدا زدم. پتو را کشید روی صورتش. «پاشو مامان!» را بلندتر گفتم و پا تند کردم و رفتم توی آشپزخانه. ظرف نهارش را از یخچال بیرون آوردم. از کیسه‌ی نان‌های توی فریزر سه تکه برداشتم. با دست دیگرم دکمه‌ی مایکروویو را زدم. ظرف پنیر و کره را روی میز گذاشتم‌؛ شیشه‌ی مربا و ظرف سبزی را هم. به چای‌ساز نگاه کردم. نه! فرصتش را نداشتم. برای صبحانه، کره و مربا و برای زنگ تفریح، پنیر و سبزی لقمه گرفتم و توی کیسه‌های جدا گذاشتم. از آشپزخانه داد زدم: «پاشید مادر دیر شد! من دیر می‌رسم دانشگاه. محمدحسین بدو دسشویی. علی‌آقا یه کمک کن این بچه آماده شه، من دیرم نشه!» به موقع که نشستیم توی ماشین، حال مدیر کارخانه‌ای را داشتم که تمام برنامه‌های کاری‌‌اش جفت و جور شده. بچه‌ها شروع کردند به دعوای همیشگی! محمدحسین چانه‌اش را چسبانده بود به پشتی صندلی و با لحن مظلومی گفت: «مامان منو اول می‌رسونید یا داداشو؟» قربان‌صدقه‌‌اش رفتم. محمدمهدی از پشت‌ سر، خواست آینه را برایش تنظیم کنم و در حالی‌که موهایش را توی آینه مرتب می‌کرد گفت: «معلومه دیگه منو! من نزدیکترما.» خواستم بگویم «مترو سر راهه، بچه‌ها من اول برم دیرم نشه؟» اما حرفم را قورت دادم. دلم نیامد وقتی پسر کلاس اولی‌ام روی چارچوب آهنی درِ مدرسه، پشت سرش را نگاه می‌کند، برایش دست تکان ندهم. بچه‌ها را که رساندیم، علی جلوی مترو پیاده‌ام کرد. مقابل آسانسور طبقه‌ی همکف دانشگاه، صف طویلی از دانشجوها بود که بعضی روزها، تا باجه اطلاعات که چند متر آن‌طرف‌تر بود هم کشیده می‌شد. از بینشان رد شدم. با وجود زُق‌زُق زانو، ترجیح دادم شش طبقه را از پله‌ها بالا بروم. استاد بزم‌آرا پنج دقیقه‌ی اول کلاس‌ حضور و غیاب می‌کرد و اگر دانشجویی بعد از آن زمان می‌رسید، باید انگشت حسرت به دندان می‌گزید! نشستم ردیف جلو، سمت پنجره، کنار زهرا و مریم؛ دو تا از دانشجوهایی که مادر بودند و هم‌سن‌و‌سال من، و همین نقطه‌ی عطف دوستی‌‌ام با آن‌ها بود. شیدا، هم‌کلاسی سر و زبان‌دار دهه هشتادی‌‌مان، خمیازه‌کشان از بیرون کلاس نگاهم می‌کرد. با گروه چند نفری‌شان، اکثر اوقات دیر می‌آمدند سر کلاس‌ها و زودتر از اتمامش می‌رفتند. نزدیک ما که رسید با لحن لج‌داری گفت: «مامانا شما خوابتون نمیاد؟! همیشه زود می‌یاید می‌شینید ردیف اول!» داشتم گوشی را کوک می‌کردم روی دوازده، تا ساعت تعطیلی محمدحسین را به علی یادآوری کنم‌. خیلی وقت بود دنبال فرصتی بودم تا بهشان بگویم که قدرِ این دوران را بدانند و بیشترین استفاده‌ را از زمانشان ببرند، اما نصیحت و این حرف‌ها را گذاشتم به وقتش. با لبخند مهربانی نگاهش کردم، و تمام کارهای دیشب، از مقابل چشمانم گذشت. انگار زهرا و مریم هم معنی لبخندم را فهمیده باشند، نگاهم کردند و سه‌تایی زدیم زیر خنده. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan