✍بخش دوم؛
باید برای مواجهه با تکتکشان آماده میشدم. الان که به خانه برسم چند چشم منتظر به دهان من دوخته شدهاند. چطور به مامان بگویم که کمتر غصه بخورد؟ بابا حتما خیلی به هم میریزد. چطور احسان را آماده کنم؟ بچهها حتما نگران نبودنم میشوند!
چند دقیقه بعد از ماشین پیاده شدم. بطری آب را برداشتم و چند مشت آب توی صورتم پاشیدم. از داغی بطری که زیر آفتاب توی ماشین مانده بود سوختم!
زندگی ادامه داشت. همین چند قطره اشک کافی بود. من مسئول حفظ آرامش عزیزانم بودم.
بقیهی مسیر شروع کردم به برنامهریزی، از کدام دکتر کی وقت بگیرم؟ چه روزهایی را باید مرخصی بگیرم؟ قبل از عمل باید کابینتها را مرتب کنم، بعدش حتما نمیرسم. روتختیها را کی بشورم؟ قبل از بستری شدن باید لوازم مدرسه زهرا را هم بخرم، چیزی به مهر نمانده! باید فریزر را پر کنم، بعدش شاید تا مدتی توانش را نداشته باشم. شاید بد نباشد که موهایم را هم رنگ کنم، دوست ندارم احساس زشتی و شلختگی به روحیهی خرابم دامن بزند. چه قدر در محلکارم کار عقبافتاده دارم. باید زودتر ردیفشانکنم. چند وقت است از بازی با بچهها غافل شدهام. اگر بعدی در کار نباشد چه؟ ایکاش لااقل ریحانه برای خوابش اینقدر به من وابسته نبود.
واگویههای ذهنیام تمامی نداشت... . تا به خودم آمدم جلوی خانهی پدری ایستاده بودم. یکراست رفته بودم تا هم حضورا خبر بدهم، هم بچهها را ببرم خانه. فکر کردم اگر تلفنی بگویم مامان خیلی بیقراری میکند. ببیند من خوب و آرامم، او هم دلش قرار میگیرد.
پای بالا رفتن نداشتم، زیر لب دعا میکردم که خدا دلشان را آرام کند. بیماری بچهی آدم خیلی سخت است. سختتر از هر بیماری که خود آدم را درگیر کند.
به پشت در که رسیدم، مامان در را باز کرد. پرسید: «چی شد؟ چی گفت مامان؟»
جواب دادم: «باباجون بذار از راه برسم میگم. چیزی نگفت؛ همونی که قبلا گفته بود. باید عمل کنم دیگه.»
- دیگه چی گفت؟ جواب پاتولوژیتم دید؟
- آره دید، چیز خاصی نیست، احتمالا یه دارودرمانی هم بعدش داره. ولی جای نگرانی نیست. چه عطر قورمهسبزیای پیچیده مامان! نهار قورمهسبزی داشتین؟ فرفری! مامانبزرگو که اذیت نکردی؟ وااای اینجا رو نگا! بچهها پاشین باهم جمع کنیم، زود باید بریم، بابا منتظره... .
بابا چیزی نگفت. فقط تماشا میکرد. بقیهاش در سکوت گذشت. هیچکس دوست نداشت حرفی بزند. سریع بچهها را آماده کردم و زدم بیرون. طاقت نداشتم.
مرحله بعدی آماده کردن احسان بود. توی راه تلفنش را جواب نداده بودم. نگران فشارش بودم. میخواستم برسم خانه بعد بگویم.
تا در را باز کرد پرسید: «چی شد؟» با خنده گفتم: «آبشو کشیدن چلو شد! اینجور که بوش میاد نهارم نخوردی، من که ضعف کردم، تا لباسمو عوض کنم چند تا ناگت میذاری؟ باید بشینم تعریف کنم برات.»
رفتم توی اتاق. دیدم پشت سرم ایستاده:
- اول بگو دکتر چی گفت؟ نتیجه پاتولوژی چطور بود؟
- هیچی عزیزم، همونی که میدونستیم، یه جراحی داره که خیلیم سنگین نیست. ایشالا به راحتی میگذره. بعدم یه دوره دارودرمانی.
-دارودرمانی یا پرتودرمانی؟
- همون پرتودرمانی، غذا گذاشتی؟ ضعف کردم به خدا.
دیگر چیزی نگفت. انگار هر دو تلاش میکردیم با خوب بودنمان حال یکدیگر را بدتر نکنیم.
بعد از نهار به بهانهی خواباندن ریحانه به اتاق پناه بردم. کاغذ و قلمم را برداشتم تا لیست کارهای ناتمام را بنویسم. دوی ماراتن آغاز شده بود.
بالای کاغذ نوشتم: وقت تنگ است. باید آماده شوم. چه کسی میداند چهقدر زمان باقیست... .
#ح_م
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍ بخش دوم؛
پول در دستم و قلبم در سینهام مچاله شد. باورم نمیشد که بابا مهدیام حتی حرفهای بر زبان نیامدهام را شنیده و دست محبتش را بر سر من و پسرکم کشیدهاست.
غم غربت با اشکهایم روی زمین ریخت و حس آشنایی تمام روحم را پر کرد. حالا سامرا همانجایی بود که میتوانستم از دردها و غمهایم به پدر حقیقیام بگویم و مطمئن باشم که «یردّون سلامی و یسمعون کلامی.»
سامرا خانه بابایی بود که من را دوست داشت.
#ح_م
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
آرام ماشین را به کنار راه کشاندم و چراغ خطر را روشن کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و هایهای زدم زیر گریه. باید قبل از رسیدن به خانه غصههایم را تمام میکردم. باید برای مواجهه با تکتکشان آماده میشدم. الان که به خانه برسم چند چشم منتظر به دهان من دوخته شدهاند. چطور به مامان بگویم که کمتر غصه بخورد؟ بابا حتما خیلی به هم میریزد. چطور احسان را آماده کنم؟ بچهها حتما نگران نبودنم میشوند!
چند دقیقه بعد از ماشین پیاده شدم. بطری آب را برداشتم و چند مشت آب توی صورتم پاشیدم. از داغی بطری که زیر آفتاب توی ماشین مانده بود سوختم!
زندگی ادامه داشت. همین چند قطره اشک کافی بود. من مسئول حفظ آرامش عزیزانم بودم.
بقیهی مسیر شروع کردم به برنامهریزی، از کدام دکتر کی وقت بگیرم؟ چه روزهایی را باید مرخصی بگیرم؟ قبل از عمل باید کابینتها را مرتب کنم، بعدش حتما نمیرسم. روتختیها را کی بشورم؟ قبل از بستری شدن باید لوازم مدرسه زهرا را هم بخرم، چیزی به مهر نمانده! باید فریزر را پر کنم، بعدش شاید تا مدتی توانش را نداشته باشم. شاید بد نباشد که موهایم را هم رنگ کنم، دوست ندارم احساس زشتی و شلختگی به روحیهی خرابم دامن بزند. چه قدر در محلکارم کار عقبافتاده دارم. باید زودتر ردیفشانکنم. چند وقت است از بازی با بچهها غافل شدهام. اگر بعدی در کار نباشد چه؟ ایکاش لااقل ریحانه برای خوابش اینقدر به من وابسته نبود.
واگویههای ذهنیام تمامی نداشت... . تا به خودم آمدم جلوی خانهی پدری ایستاده بودم. یکراست رفته بودم تا هم حضورا خبر بدهم، هم بچهها را ببرم خانه. فکر کردم اگر تلفنی بگویم مامان خیلی بیقراری میکند. ببیند من خوب و آرامم، او هم دلش قرار میگیرد.
پای بالا رفتن نداشتم، زیر لب دعا میکردم که خدا دلشان را آرام کند. بیماری بچهی آدم خیلی سخت است. سختتر از هر بیماری که خود آدم را درگیر کند.
به پشت در که رسیدم، مامان در را باز کرد. پرسید: «چی شد؟ چی گفت مامان؟»
جواب دادم: «باباجون بذار از راه برسم میگم. چیزی نگفت؛ همونی که قبلا گفته بود. باید عمل کنم دیگه.»
- دیگه چی گفت؟ جواب پاتولوژیتم دید؟
- آره دید، چیز خاصی نیست، احتمالا یه دارودرمانی هم بعدش داره. ولی جای نگرانی نیست. چه عطر قورمهسبزیای پیچیده مامان! نهار قورمهسبزی داشتین؟ فرفری! مامانبزرگو که اذیت نکردی؟ وااای اینجا رو نگا! بچهها پاشین باهم جمع کنیم، زود باید بریم، بابا منتظره... .
بابا چیزی نگفت. فقط تماشا میکرد. بقیهاش در سکوت گذشت. هیچکس دوست نداشت حرفی بزند. سریع بچهها را آماده کردم و زدم بیرون. طاقت نداشتم.
#ادامه_در_قسمت_دوم
#ح_م
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مهمان_ناخوانده
#قسمت_دوم
مرحله بعدی آماده کردن احسان بود. توی راه تلفنش را جواب نداده بودم. نگران فشارش بودم. میخواستم برسم خانه بعد بگویم.
تا در را باز کرد پرسید: «چطور شد؟» با خنده گفتم: «آبشو کشیدن چلو شد! اینجور که بوش میاد نهارم نخوردی، من که ضعف کردم، تا لباسمو عوض کنم چند تا ناگت میذاری؟ باید بشینم تعریف کنم برات.»
رفتم توی اتاق. دیدم پشت سرم ایستاده:
- اول بگو دکتر چی گفت؟ نتیجه پاتولوژی چطور بود؟
- هیچی عزیزم، همونی که میدونستیم، یه جراحی داره که خیلیم سنگین نیست. ایشالا به راحتی میگذره. بعدم یه دوره دارودرمانی.
- دارودرمانی یا پرتودرمانی؟
- همون پرتودرمانی، غذا گذاشتی؟ ضعف کردم به خدا.
دیگر چیزی نگفت. انگار هر دو تلاش میکردیم با خوب بودنمان حال یکدیگر را بدتر نکنیم.
بعد از نهار به بهانهی خواباندن ریحانه به اتاق پناه بردم. کاغذ و قلمم را برداشتم تا لیست کارهای ناتمام را بنویسم. دوی ماراتن آغاز شده بود.
بالای کاغذ نوشتم: وقت تنگ است. باید آماده شوم. چه کسی میداند چهقدر زمان باقیست... .
#ادامه_در_قسمت_سوم
#ح_م
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan