✍قسمت دوم؛
از خرّازی مجتمع، جوراب های نوزادی میگیرم، و گل ماجرا، تربت اعلا مال کربلا که روزی خودشان بوده را مهیّا میکنم.
یادم میآید مادرم چطور برایم موز و نارنگی و پرتقال پوست میگرفت و خوردنش چه لذتی داشت. این را هم به گزینههای روی میز اضافه میکنم.
بچهها را ردیف میکنم. در خانهها را میزنیم. یکی سینی پرچم متبرک امام حسین(ع) را با احترام پیش روی همسایه میگیرد. بدون شک همهشان بغض دلتنگیشان میترکد.
سینی خوراکیها را که تحویل میگیرند، اشک و لبخندشان یکی میشود.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
اولین ناهار مشترک زندگیمان را در کنار تپهی شهدا، مهمان همسر بودم. سنگ تمام گذاشته بود. کباب اعلای خیابان ساحلی را سفارش داده بود، ولی سفره نداشتیم. تر و فرز یک روزنامه از توی ماشین آورد و پهن کرد. تا روزنامه را دیدم دو دست بر گونه، «وای خدای غلیظ»ی گفتم و او هم احتمالا در دلش «دخترهی کباب نخوردهای» را نثار وجودم کرد. یقهی کتش را به نشانهی «ما اینیم دیگه» صاف و صوف کرد. دهان باز کرد که شروع به تعریف کند که منِ نادان ظرف غذا را کنار زدم و به مدت یک دقیقه بدون هیچ توجهی به دور و برم، ستون «بزندررو»ی رضا رفیع را خواندم. تمام که شد، تازه به خودم آمدم و با نگاه کجکج همسر مواجه شدم. ضربهی روحی بدی به ابهت مردانگیاش خورده بود. بعد از ناهار، جلسهی رفع شبههای برگزار کردم و از اینکه چقدر شیفتهی خواندن هستم، برایش گفتم. و چه خوب استقبال کرد.
حالا دوازده سال از آن روز میگذرد و من امروز، دوشنبه، ششصد و بیست و چهارمین ضمیمهی چاردیواریِ روزنامهی جامجم را از دست همسرم هدیه گرفتم. هیئت تحریریه چاردیواری بارها عوض شد، ستونها و چیدمانش کم و زیاد شد، بخشی از آن مجازی شد، ولی ما همچنان ثابت ماندهایم. در آرشیوم حتی چند شمارهای چاردیواریِ چاپ تهران و قم و مشهد هم دارم. حتی در سفر هم از خریدن این دستهگل فرهنگی دریغ نکرد. دلخوش به همین بهانههای شادیآفرین کوچک هستیم و گاهگاهی که کدورتی بینمان پیش میآید، اولین تهدیدم این است که: «همهی چاردیواریها رو میدم دو کیلو سبزی میگیرم.»
او «دوستت دارم»هایش را اینگونه جاری میکند در تکتک سلولهای وجودم و ذخیرهی مهرورزی قلبم را شارژ میکند. مثل آینهی فولادی دوران بچگی، قلبم این همه مهر را جذب میکند و آن را شش برابر شده منعکس میکند. دوشنبهها، موهای دخترهایم مرتبتر است. دور و برِ خانه پر است از دروازههای بالشتی که پسرها ساختهاند و توبیخی در کار نبوده. ظرفهای دارو و دمنوش مادرشوهر بیمارم مرتبتر و عطر زنجفیل چای عصرانهمان دلچسبتر...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
پدر و بچههایی که پهن شده کف زمین، در حال مذاکره با عزرائیل بودند، اولین تصاویر تار جلوی چشمم بود. اپسیلون هشیاری باقیمانده کف مغزم، دستور باز کردن پنجره ها را داد. دو سه باری گوشی از دستم افتاد تا سه رقم ناقابل را شماره گیری کنم. زبان باز نکرده بودم به بیان سردرد دستهجمعی که نهیب «اورژانس تو راهه، فوری در و پنجرهها رو باز کنید» هوشیارم کرد. یکی یکی بچههای بیرمق را کنار پنجره بردم و یک «پاشو پاشو داری میمیری» هم حواله شوهر کردم.
رگهای توی مغزمان انگار برای قلُپ کردن دو سه تا مولکول اکسیژن آخری هوا، تنازع بقای سختی به راه انداخته بودند. ده سال طول کشیده بود که خانواده دو نفرهمان را به شش تَن ارتقا دهیم و حالا یک تنه داشتیم ضربه مهلکی به جوانی جمعیت کشور میزدیم!
چند ساعتی طول کشید که مونوکسیدکربنهای ناکام یکی یکی جایشان را به اکسیژنهای اهدایی اورژانس دادند و سردردها فروکش کرد. دستمال دور کله باز شد و قرصهای پخش شده روی میز به مکان امنشان در کابینت برگردانده شدند. رحم خدا به خانوادهی ما جلوی درس عبرت شدنمان برای سایرین را گرفت و تیتر اول صفحه حوادث فردا که «پوسیدگی هواکش پکیج، جان شش نفر را گرفت» را نیز به قهقرا برد!
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
مادرشوهرم گوشهی هال از ذوق دیدن پسر و عروس و نوههایش بعد از کلی وقت، دستَک میزد و زیر لب شعر میخواند. بچهها هم عین فنر از جا پریده بودند و کف خانه را ترامپولینوارانه بالا و پایین میکردند. هر کدام یار همسن خودش را صدا میزد و نوای آخجون امیر حسین و فاطمه زهرا و علی در اتاق پیچیده بود. سینی چای، دستنخورده، یخ کرده بود و یک لایه روی چاییها نشسته بود. من دوباره قوز کرده، یکجا پنچر شده بودم و همسرم با جملاتی مثل «حالو دو سه روزه. تو که همیشه خانمی و صبوری کردی اینم روش!» فضا را تلطیف میکرد.
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «عامو بیان قدمشون رو چیشمون. مهمون حبیب خدان. الانم ماه مهمونی خدا هست. ما که یه عمر فیلم ندیدیم اینم روش. میدونی بدبختیم چیه؟ اینا بدغذا هستن. یهبار دو وعده پشت سر هم مرغ بهشون دادم، سریع زن کاکات تلفن به دست تو چیشای خودم به مامانش میگفت وای شیراز که میایم بیحال میشیم از بس سردی میخوریم. انگار خونهی خودشون دائم بره و کرهشون به راهه.»
- زن لعنت به شیطون بفرست.
- فرستادم. ای سینیو بده برم چایی جدید بیارم.
با حالی نه از سر عشق، بلکه اجبار بادمجانها را قبل از اینکه آب قهوهایِ پس از خیساندشان در آب نمک درآید، سرخ میکردم و هر بار که روغن روی دستم میپاشید یک صلواتی به روح مهمانهای ناخوانده و پرتوقع نثار میکردم. گوشت گوسفندی را هم از فریزر بیرون گذاشتم که بساط ناهار فردایشان مهیّا باشد. زیر ماهیتابهی بادمجانها و قابلمهی سحری خودمان را با هم خاموش کردم که مهمانها رسیدند. واقعا صلهی رحم با آدم چه میکند. با دیدنشان تمام غُرهای درونم به لبخند تبدیل شد و رگِ مهمان نوازیام غلیان کرد.
با به خواب رفتن بچهها بساط شبنشینی جمع شد و آرامش شبانه بر خانه حاکم شد.
موقع سحر پاورچین پاورچین رادیوی آشپزخانه را روشن کردم و همسر و دخترم را بیدار کردم. لوبیاپلو و ماست و سبزی و رنگینک را سر سفره گذاشتم و پارچ تخمشربتی هم برای دوغاب جاهای خالیماندهی معدهشان. نوای «اللّهم إنی أسئلک» دعای سحر که بلند شد صدای «یا الله» برادرشوهرم هم آمد.
- زن داداش هر چی دارید آبش زیاد کنید که ما هم اومدیم. گفتیم حیفه روزههامون قضا بشه، نیت دهروز کردیم. دو تا سرفه کردم و جوری که غذاها بیرون نریزد با لپ یه ور پر گفتم: «بفرمایید بفرمایید سفره پهنه.» فقط نمیدانم بغضم به خاطر صدای نوستالژی دعای سحر بود یا ضیافت دهروزهی عید.
اذان که گفتند سر سجاده بغضم ترکید و اشکم ریخت. به خدا میگفتم: «قربون بزرگی و عظمتت برم که مثل منِ ناچیز مهمونداری نمیکنی. ممنون که همه رو با یه چشم نگاه میکنی و خوب و بد سر سفرهت راه دارن.»
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وعدهی_صادق
#دِق_نامه
به نام آن خداوندی که باشد رازق و خالق
بیا بنگر چهها کردند با این دشمن فاسق!
همان مردان سابق، با جوانانی بسی حاذق
ادب کردند اسرائیل را، آن موش بی منطق
پس از چندی سکوت و صبر و هی تزریق ترس و دِق
به ناگه رو بِکردَست این سپاه از وعدهی صادق
روان شد سِیلی از پهپاد و موشک از شمال و مغرب و مشرق
فقط یک مشت از خروار، باشند بیش از این لایق...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
دردِ یک شبه از زیبارویی به آدمی با صورت مچاله، بدون بینی و با چشمهای بدون پلک تبدیل شدن بود. دردِ شروع کج شدن و چسبندگی پوست دست و پا بود. دردِ روییدن گوشتهای اضافه و خارش و خارش بود.
وقتی یکی از خدماتیها با یک کلمن مستطیلی آبی رد میشد، خبر شروع دردناک یک زندگی بدون دست و پا بود.
آنجا ولی یک همدلی عمیق جاری بود. هیچ کارمندی پشت عینک، نگاه طلبکارانه به همراه بیمار نمیکرد و انتهای راهروی سمت راست را با صدای تحکمآمیز نمیگفت. بلکه دست همراه بیمار را میگرفت و او را به مقصد میبرد. گاهی حتی با چند جمله او را آرام میکرد.
آنها جسمشان میسوخت، ما جگرمان.
هنوز که هنوز هست بوی کباب تفریح سیزده به در برای من خوشایند نیست و پُلی برای یادآوری خاطرات بخش سوختگی است.
کسانی که در یتیمخانهها کار میکنند هم همین طور. چشمشان میخندد و جگرشان برای بچههای معصوم بی پدر و مادر میسوزد.
وای از آن لحظهای که این دو با هم قاطی شود.
وای از آن لحظهای که هم یتیم شوی و هم در آتش بسوزی.
وای از آن لحظهای که تاولها روی تن کودکی در تکاپوی یافتن خاکستر پدر و مادر میترکد.
پوست لولهشده خاکستری کنار میرود و گوشت صورتی رنگ مرطوبی فریاد میزند که با باند قهوهای و استریل و پماد سیلور نه، ولی حداقل با پارچهای مرا بپوشانید.
وای از آن شبی که در رفح گذشت.
شمر هزارو چهارصد سال پیش مرد.
شمر امروزت را بشناس...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش سوم؛
دیدم که زیر لب زمزمه میکند «خدایا به حق آبروی امام حسین خودت آبروی دخترم رو به جا بیار»!
دست به گوشی شدم. به فکرم رسید سراغ اسنپفود بروم. هرچه گشتم چیزی پیدا نشد. شماره چند آشفروشی را در گوگل پیدا کردم. شروع کردم به زنگ زدن. ولی هر کدام با پاسخی مشابه که کوفته فقط ماه رمضان یا با سفارش از قبل میپزیم، قطع کردند. ناامید و پر از دلهره از درون خالی شدم. روی همان چهارپایه فلزی مادرم نشستم و ملتمسانه به مادرم نگاه کردم. او اما دنیادیدهتر بود. همیشه با توکل به خدا راهی پیدا میکرد.
در آن لحظات خانهمان انگار ایستگاه آتشنشانی که یک دفعه آژیر عملیاتش به صدا در میآید شده بود. مادرم برادرم را پی خرید گردو و کشک و بادمجان فرستاد. مقداری هم بادمجان سرخ شده از فریزر بیرون کشید. تا یخ بادمجانها باز شود خودش هم رفت سر وقت سی کوفته دیگ دوم. حدود سه ساعتی وقت داشتیم تا شروع مهمانی دوستم بهاره. مادرم با ذکر «یا حسین» یکی یکی کوفتهها را در آب جوش با شعله فراوان میانداخت و حسابی که سفت میشد و خودش را میگرفت درون دیگ میگذاشت. با این ترفند توانست سی کوفته باقیمانده را احیا کند. من هم تند تند بادمجان سرخ میکردم و خلاصه با مدیریت مادرم سر وقت موعود، سی عدد کوفته داشتیم و پنج ظرف پیرکس کشک و بادمجان اعلای تزیین شده با پیاز داغ و نعنا داغ و البته گردوی فراوان و کشک زعفرانی برای اعیانیتر شدن کشک بادمجانها و جبران سی کوفته از دست رفته.
حوالی ساعت چهار، دیگ کوفته سبزی و ظرفهای کشک و بادمجان را سلفونکشیده پشت وانت گذاشتیم و به خانه بهاره بردیم. خیلی تعارف کردند که ما هم به مهمانی برویم، ولی نه انرژی داشتیم و نه توان روحی و جسمی. بعد از نماز مغرب و عشا گوشی به دست نشسته بودم ببینم کی مهمانی تمام میشود و بهاره پیام میدهد. حوالی ساعت ۹ بود که مادر بهاره زنگ زد. میگفت به حدی کشک و بادمجانها خوشمزه شده که کوفتهها اضافه آمده و چند تایی هم بین در و همسایه پخش کردهاند. صدای دعای خیر مادر بهاره را که از پشت تلفن شنیدم، تازه خستگی از تنم بیرون آمد. مادرم نشسته بود کنار میز تلفن و مجله جدول حل میکرد. همانطور که در دلم خدا را به خاطر داشتنش شکر میکردم، حرفش در گوشم میپیچید که «دختر هر کاری قاعده و قانونی داره!».
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش سوم؛
پایان مسئولیت سرشماری نفوس و مسکن حشرات در خانه را زمانی اعلام کردم که به وضوح دیدم کف خانه دارد از درهم برهمی میترکد و من نشستهام کله بچه وارسی میکنم. کدام یکی از زنهای دور و برم انقدر وقت برای ریز جزئیات میگذاشت. بیشترشان خانههایی تمیز داشتند با بچههایی که شپش در کلهشان مَلّق میزد. مسیر را طبق عادتم اشتباه رفته بودم. همان عادتی که میگفت برای تمیزکردن خانه از تا کردن لباسهای داخل کشو شروع کن و وقتی همسر به خانه میآمد یک خانه شلوغ با کشوهای آراسته میدید که اصلا به چشمش نمیآمد. دست از وسواس روی شپش برداشتم. شپشی که با اول پاییز و شروع مدرسهها سرو کلهاش پیدا شده بود و حالا داشتیم به عید نزدیک میشدیم. سرم را به خانه تکانی گرم کردم و مشغول شستن و تمیزکاری خانه شدم. فرشها که شسته شد، ملحفهها که عوض شد، خانه که تکانده شد، کمکم سرو کله شپشها هم ناپیدا شد. فهمیدم که تک بعدی کارکردن راه به جایی نمیبرد. پکیج پاکسازی لازم بود برای ریشهکَن کردن شپشها.
حالا عید شده بود و خواهرم مهمانمان بود.
جلوی تلویزیون نشسته بودیم و تخمه میخوردیم. خواهرم گفت:
«وُی نیگا سر بچو شوره زوده. مُرد بَسکه خارُند.»
با تیزی ناخنهایم جادهای وسط سرش باز کردم. شکار شپش از کلهای که مادرش مدتها نمیداند فرزندش گرفتار شده به راحتیِ برداشتن یک آلو زرد تک افتاده وسط کاسهی آلو سیاهها بود. صدای تق شکستن تخمه با تق ترکیدن شپش بین ناخنهایم یکی شد. به خواهرم گفتم: «نیگا هول نکنیا دده. ای بچت شپش گرفته. تیر ناحق نیس. درد بیدرمونم نیس. عین سرموخوردگی که از بچا وا میگیرن، ایَم از یکی وا گرفته. یه شامپویی میسونی میزنی خوب میشه.»
استکان چای در دستهایش به وضوح میلرزید.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
چند دقیقه بعد، پدرم که مردهای همسایه را مشایعت کرده بود، آمد داخل خانه. یک کاسه تخمه آرژانتینی گذاشت کنار دستش. یک بالشت غلتکی و رویش یک بالشت صاف گذاشته بود تا بازی پرسپولیس را نگاه کند. همان موقع باد پاییزی شدیدی آمد و آنتن را چرخاند. تلویزیون برفکی شد. پدرم از من که دختر لاغر و ریزه و فرز خانه بودم خواست که بپرم بالای پشتبام و آنتن را درست کنم. رویم نشد از سوختگی و تاولهایی که داشت نبض میزد و عصبهای دستم را فشار میداد بگویم. بیچکوچانه به حیاط رفتم. پایم را روی بشکه نفت کنار حیاط، زیر درخت نارنج، گذاشتم. نفتکش قرمز پمپی پلاستیکی را گرفتم. جای سختش حالا بود. باید دستم را روی قیرگونی لبه پشتبام فشار میدادم تا بتوانم بالا بروم. اشک و سرما و درد من را به لرزش اندخته بود. اما باز حیا میکردم حرف پدرم را زمین بزنم. چند بار تلاش کردم اما نمیتوانستم با دست راست پر تاول زور کافی برای بالا رفتن را بزنم. با خودم گفتم یک بار است دیگر. هر چه بادا باد!
رفتم. با اشکِ نریخته و سختی و بدنی که از درد میلرزید خودم را به بالای پشتبام رساندم و آنتن را چرخاندم.
صدای «خوبه! خوبه! درست شد.» راحتم کرد. شنهای قیری رنگی که توی دستم فرو رفته بود را تکاندم و نگذاشتم کسی گریهام را ببیند.
آن روز مشقهایم را خیلی بدخط نوشتم. مادرم که برگشت، تازه دستم را نشانش دادم. با دو کف دست روی صورتش کوبید و برایم پماد زردرنگ زد.
پدرم بعد از بازی فوتبال به سر کار رفت. شب که برگشت، دو تا هدیه برای من و خواهرم خریده بود. روزنامه دورشان بود. بازشان کردیم. دو تا کیف مدرسه بود. یکی مشکی و یکی آبی. آن موقعها اندازه همه کتاب و دفترها کوچک بود و کیفها هم. فقط دفتر نقاشی فیلی کمی بزرگ بود و توی کیفها جا نمیشد. روی هر دو کیف عکس کلاهقرمزی و پسرخاله بود. پسرخاله همیشه آدم فداکاری بود. با دیدن عکسش انگار که الگویی مرا به گذشت کردن واداشت؛ با این که دلم برای کیف آبی پر میکشید، کیف مشکی را برداشتم و آبی خوش رنگ را گذاشتم برای خواهر یکسال کوچکترم. با ذوق جیب جلوی کیف را باز کردم. یک اسکناس قرمز نوی دویست تومانی آن تو بود. چشمهایم برق زد. آن را درآوردم و گفتم: «بابا، بابا، توش پوله!»
پدرم لبخند پر مهری زد و گفت: «میدونستم کیف آبیه طرفدار بیشتری داره، این پولو توی کیف مشکی گذاشتم تا قشنگیش با کیف آبی مساوی بشه.»
برای ما که آن موقع پول توجیبیهامان ده تومان بود، دویست تومان زورش خیلی زیاد بود. آنقدر که تمام تاولهای دستم از ضربان افتاد و اشک شوق از چشمم جاری شد.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan