#شما_رأی_میدی؟!
سن و سالِ دخترک به بیست سال بیشتر نمیخورد.
از قاب تلویزیون میدیدمش. مقنعهی سورمهای پوشیده بود.
مجری از او پرسید: «شما رای میدی؟»
دختر، محکم کلمهی «نه» را به صحن علنی برنامه پرتاب کرد.
پرتابش آنقدر قوی بود که از مستطیل سیاه چهل و نُه اینچمان آمد و خورد به مغزم. وسط پذیرایی خانه ایستاده بودم، اما دردم گرفت.
مغزم تکان خورده بود؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
تمامِ نورونهای مغزم فقط سه حرف را یادش مانده بود؛ چ وَ ر وَ ا
«چرا رای بدم؟
چرا همه چی گرونه؟
چرا چند ماهه که با سه فرزند، نمیتونیم ماشین بخریم؟
چرا چهار سال پیش که رای دادیم، کشور گل و بلبل نشد؟»
چراها موج میخورْد. پیچ و تاب بر میداشت و هر بار با تعدادِ بیشتر به سمتم هجوم میآورد.
من اَهل کم آوردن نیستم.
اَهل ندانستن هم!
به بچهها رسیدگی کردم و لیوان چایم را پُر.
دنیای دوری که به نزدیکی کف دستم بود را با گوگل زیر و رو کردم. از «رای ندهیم»ها، شروع کردم.
✍ ادامه در بخش دوم؛