#طاووسهای_بهشتی
همیشه این جور موقعها آخرش به جروبحث کشیده میشود. دیروز سر ناهار دوباره بحثمان شد. روی فرش لاکی توی هال، سفرهی ناهار دو نفرهمان را پهن کرده بودم. قابلمهی کوچک استانبولی را کنارش گذاشتم. دو تا کاسهی کوچک سالاد شیرازی و یک بشقاب سبزی خوردن هم چاشنی و تزیین غذا کردم.
هنوز نصفهی غذا بودیم که گفت: «زن رفیقم رفته دستبند طلاش رو داده برا کمک به لبنان.» خندهی مسخرهای کرد، جوری که چند تا برنج از دهانش بیرون ریخت.
گفتم: «خب خنده نداره، منم دوست دارم کمکشون کنم.»
همینطور که دو تا قاشق غذا و سالاد را سریع توی دهانش جا میداد گفت: «ما خودمون اینهمه مشکل داریم، اونوقت پولمونو بریم بدیم به عربا؟ اینا همش دعوای سیاسیه. چرا ما خودمونو باید قاطی این دعوا کنیم؟»
گفتم: «موقع جنگ ما هم سوریه و لبنان بین اون همه کشور کمکمون کردن. الان هم وظیفه برادری ماست که کمک اونا بکنیم.»
سر سفره را تای کوچکی زدم و خردههای برنج را از دور و برش جمع کردم و گفتم: «تازه اونا سپر بلای ما شدن. میدونی اگه مقاومت مردم غزه و لبنان نبود، الان همون خبرا اینجا بود؟» دور دهانش را با دست پاک کرد و سبیلهای بلندش را مرتب کرد و گفت: «اینا بیخودی دارن چوب لای چرخ اسرائیل میذارن، اصلأ بذارن اسرائیل بیاد ببینیم چیکار میکنه؟»
مدتی بود که در اثر فشار مشکلات مالی خودم و خانوادهام رفته بودم سراغ نماز استیجاری و از حاصل آن طلا میخریدم؛ هر بار یک «طاووس».
طاووسهایی که برای ما اهالی روستای لردگان، روی لچک عروسها زینت بود و برای من حلّال مشکلات.
✍ادامه در بخش دوم؛