eitaa logo
جان و جهان
519 دنبال‌کننده
742 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیم‌متر تا پنجره‌فولاد فاصله داشتم. یک شبانه‌روز دستِ لاله‌ را به مُشبّک‌هایش بسته بودم. از دور نگاه می‌کردم به دخترکِ هجده‌ساله‌ام که بی‌حرکت رویِ صحن غریب‌الغربا نشسته بود. پارچه‌ی طوسی روشنی جلوی دیدم را گرفت و بین من و لاله فاصله انداخت. سرم را بالاتر آوردم، تا صاحبِ لباس را ببینم. پلک‌هایم از فرط گریه برای شفا، روی چشمم سنگینی می‌کرد. مردم از هرجای صحن به سمت روحانی با عبای طوسی می‌آمدند. انگار او برای آدم‌ها شناس و شفابخش بود. همه دور تا دورش را گرفته بودند و طلب حاجت می‌کردند. از التماس دعاهای مردم فهمیدم که آقای مجربّی‌ست. زن سبزه‌رویی با چادر رنگی‌رنگی از بین مردم خودش را جلو کشید و با دست، شانه‌ی پسر چهار، پنج ساله‌اش را به سمت آقا هُل داد: «آقا، آقا دستت رو بکش روی سرِ بچه‌م.» سیلابِ اشک‌هایش را با گوشه‌ی چادرِ کودری‌اش پاک کرد: «شفای بچه‌مو از امام‌رضا بگیرین.» مرد دستش را روی سرِ پسرک کشید و سین‌هایِ دعا از میانِ لب‌هایش بلندتر در فضا پخش می‌شد. عقب‌تر ایستاده و منتظرِ جای خالی کنار روحانی بودم تا لاله را نشانش دهم. او بعد از دقایقی قدمی برداشت تا از میانِ جمعیت، صحن را ترک کند. به زحمت خودم را به او رساندم و کنارِ گوشش گفتم: «حاج‌آقا میشه شفای بچه‌ی منم از امام رضا بخواید؟» کنار رفتم و دستم را به سمت لاله اشاره کردم: «اوناهاش همونی‌که که پایینِ پنجره‌فولاد نشسته. دخترمه.» ✍ادامه در بخش دوم؛