eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه‌ی سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر. شُبَیر به عربی می‌شود حسین. نوزاد، پسرِ کوچکِ علی بود و علی برای محمد مثل هارون بود برای موسی. شُبَیر پسر کوچک هارون بود... 💐صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا أباعَبداللهِ الحُسَین💐 جانِ جهان ما تویی؛🌹 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
امام و پسرش به جابر نزدیک شدند. زین‌العابدین به محمد گفت: «پسرعمویت را ببوس.» کودک جلو رفت و سر جابر را بوسید. جابر نابینا بود و هنوز منتظر. پرسید: «این کیست؟!» - پسرم، محمد. جابر چسباندش به سینه. - محمد، حضرت محمد به تو سلام می‌رساند. فقط یک کودک بود که پیامبر یکی از نزدیک‌ترین اصحابش را مامور کرده بود سلامش را به او برساند‌. ◾️◾️◾️ پیرمرد می‌آمد، می‌نشست جلوی نوه‌ی پیامبر تا او برایش حدیث بگوید. مردم مدینه می‌گفتند: «کارهای جابر عجیب است! خودش از اصحاب پیامبر است؛ ولی می‌آید پیش این کودک تا از او درس بگیرد.» ◾️◾️◾️ از خدا که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «واقعا ما کسی را از ابوجعفر باجرأت‌تر ندیده‌ایم. چه ادعاهایی می‌کند؟!» از پیامبر که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «کسی را دروغ‌گوتر از این محمد ندیده‌ایم. با این‌که پیامبر را ندیده ولی از او حدیث می‌گوید.» بالاخره از جابربن‌عبدالله حدیث گفت که از پیامبر نقل کرده، آن‌وقت قبول کردند. خبر نداشتند جابر خودش از محمدباقر حدیث می‌گوید! جان و جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.» متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی. دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش. خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست. گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علی‌بن‌محمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.» جان و جهان ما تویی؛✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نشسته بودیم دورش برایمان حرف می‌زد. اسبش شروع کرد به شیهه کشیدن. رفت کنارش. شنیدم به اسب چیزی گفت و خندید. افسارش را باز کرد. دهانم باز مانده بود از تعجب... امام نگاهم کرد و گفت: «چرا تعجب کرده‌ای؟ می‌خواست علف بخورد، خسته شده بود، برمی‌گردد. پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» خندید و گفت: «خدا به داوود و خاندانش نعمت‌های عجیبی داده بود؛ اما در برابر نعمت‌هایی که به محمد و خاندانش بخشید، هیچ است. زبان اسب را فهمیدن که چیزی نیست.» جانِ جهان خوش آمدی به جهان؛💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
می‌فرمود: «در شام، هفت مصیبت بر سر ما آوردند که در مدت اسارت، مانندش را ندیدیم.» گفتند: «چه مصیبتی؟!» فرمود: «با شمشیرهای برهنه به ما حمله کردند. سرهای شهدا را روبروی زن‌های ما گذاشته بودند. زن‌های شامی، از بالای پشت‌بام، روی سرمان آب و آتش می‌ریختند. از صبح تا شب، در کوچه و بازار، با ساز و آواز می‌گرداندندمان و می‌گفتند بیایید این‌ها را بکشید که هیچ احترامی در اسلام ندارند. ما را در خرابه‌ای جا دادند که روزها از شدت گرما و شب‌ها از سوز سرما آرامش نداشتیم. می‌خواستند ما را در بازار برده‌فروش‌ها بفروشند... ما را با طناب بسته بودند و از جلوی خانه یهود و نصاری می‌گذراندند و به آ‌ن‌ها می‌گفتند این‌ها همان‌هایی هستند که پدرانشان، پدران شما را در جنگ‌ها کشتند، بیایید ازشان انتقام بگیرید.» جان و جهان؛🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده‌ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرف‌هایش را گوش می‌کردند. حسن از دور می‌آمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید ؛ جبرئیل هدایتش می‌کند، میکائیل هوایش را دارد، پاره ی تن من است، پدرم فدایش شود.» بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمی‌داشت. فرمود: «این پسر هدیه‌ای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان می‌کند، متولّی کارهایم می‌شود، سنتم را زنده نگه می‌دارد. هر کس که قدرش را بداند و گرامی‌اش بدارد مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.» جانِ جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دمغ و بی‌حوصله، افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد. مرد مسافر حال و روزش را که دید، گفت: «به جای تو غلامیِ امام را می‌کنم، در عوض همه‌ی مال و اموالم برای تو.» غلام دوید سمت مسجد: «می‌دانم بدِ من را نمی‌خواهید؛ اگر یک شانس بزرگ برای پولدار شدن بیاورم شما می‌گذارید؟» امام خندید: «اگر می‌خواهی برو تا به جایت آن مرد خراسانی بیاید. ولی همین‌قدر بگویم که در قیامت پیامبر به نور پروردگار چنگ می‌زند، علی به پیامبر، ما ائمه به علی، و شیعیان و خدمتگزاران‌مان به ما.» سرحال و شاداب افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد. جانِ جهان خوش آمدی💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan