#کنارم_بمان!
توی ایوان بودم و به گردنهی سفید روستا نگاه میکردم. میخواستم از این فاصله عمق برف را حساب کنم. یعنی ماشین میتوانست رد شود و مادرم را از بیمارستان شهر، به روستا بیاورد؟! صدای مادربزرگ از جا پراندم. دست به ستون چوبی ایوان گرفتم تا نیفتم.
- چرا آب نریختی تو کتری؟
صدایش از همیشه بلندتر نبود ولی بغض کردم.
صدایم از همیشه بلندتر شد.
- به من چه؟
بغضم جایش را به گریهی بلند داد. دویدم داخل خانه.
مادربزرگم چیزی نگفت. خواهرم کتری را پر کرد و روی چراغنفتی قرمز گذاشت. فیتیله را بالاتر کشید تا شعلهاش بیشتر شود. رو کرد به مادربزرگ: «گیر نده بهش! دلتنگی مامانو میکنه.»
کنار دیوار، سرم را روی بالشت گذاشتم و خودم را به خواب زدم. پس اسمش دلتنگی بود؟ دوستش نداشتم.
فردایش ردّ چرخ ماشین روی برف، خبر از پایان این حس ناخوشایند میداد.
دو سه سال گذشت تا خاطرهاش از ذهنم پاک شد. شاید هم همان روز که دوباره برف آمد و ردّ چرخها را پوشاند.
پایم را توی یک کفش کردم که میخواهم بروم شهر درس بخوانم. فکر میکردم رویاهایم توی شهر واقعی میشوند. مادرم تا روز آخر میخواست منصرفم کند. دم رفتنم گریه کرد.
- ازت کارِ خونه هم نمیخوام. فقط همینجا بمون!
دودل شدم. ولی زور رویاهایی که در سر داشتم، چربید: «مدرسهی اینجا خوب نیست. همه دوس دارن برن. حالا که قبول شدم چرا میگی نه؟»
✍ادامه در بخش دوم؛