#یک_فرد_بیعدد!
اولین بار خانهی عمو اکبر دیدمش. همانوقت که با جمعیتی سی، چهل نفره از فامیل، از اصفهان، مهمان خانهشان در تهران شده بودیم.
آنشب قرعه به نامم افتاد و برخلاف میلم روی تخت هاجر خوابیدم.
هاجر، دختر عمو اکبر عاشق طبقهی بالایی تخت بود و میگفت فاز کشف و شهود دارد و از آن بالا چیزهایی میبینی که از این پایین عمرا دیده شود.
موقع اذان صبح که بیدار شدم و برای رهایی از ترس سقوط از ارتفاع چرخیدم سمت کتابخانه، در نور کمجان چراغ خواب، یک شیء مرموز روی سقف کتابخانه نظرم را جلب کرد. شبیه قاب عکس بود. به سختی از لبه تخت آویزان شدم و عکس را قاپیدم.
یک عکس سیاه و سفید بود با کلی دست و کله! و یک حاج آقای سید که روبروی آدمها انگار داشت دست تکان میداد.
توی هال، بابا و عمو اکبر پشت سر آقاجان قامت بسته بودند. رفتم کنار بابا. سلام نمازش را که داد عکس را نشانش دادم: «بابا اینا کیاند؟»
مکث کرد، چشمانش برق زد و موج برداشت. به عکس خیره شد و درجایی بین هیاهوی آدمها، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید: «ایشون امام خمینی هستن.»
✍ادامه در بخش دوم؛