eitaa logo
جان و جهان
510 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
به لیست سابقه‌ی خرید فروشگاه اسنپم نگاه می‌کنم. سه سالی می‌شود که پوشک بچه و پوشینه بزرگسال عضو ثابت لیست خریدم شده‌است. و سه سالی‌ست که دیالوگ ثابت صبح‌های خانه‌ی ما این‌است: «الهی خدا از سرش نگذره هر کی تو، آتیشِ فتنه رو انداخت به جون ما. تو یه کاسه‌ی آب‌خوری هم از خونه‌ی بابات نیاوردی. حالو گستاخ شدی، وصله‌ی ناجور به من می‌زنی. ما یه لیوان آبی از دستمون کُپ شد ریخت رو دُشکو. حالو ضِیفه میگه بیو مامی شورتت کنم. ای تُهمَتا رِ برو به مامانت بزن. بچه‌م خوبه، خونَش خوبه، پولش خوبه، نَنه‌ش بَده؟! اگه نمی‌خوی بیویم خونَت رُک بوگو. ای کارا چیچیه؟!» بچه‌ها همه باهم به یک اتاق پناه می‌برند. کوچک آخری را هم از لای در می‌دهم تو و در را می‌بندم. نفس عمیق می‌کشم و به ساعت نگاه می‌کنم‌. به خودم دلداری می‌دهم که در قله‌ی سینوس خَشمش قرار دارد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با خودم می‌گویم: «طاقت بیار دختر! تا چند دقیقه دیگه فروکش می‌کنه.» خیلی نمانده تا زمان اثر سرترالین و کوئتیاپین فرابرسد. و می‌رسد. آخیشی می‌گویم. سطل دستشویی را خالی می‌کنم و لباس بلند و شلواری که به قاعده‌ی یک سینی پشتش خیس است را به دل لباسشویی می‌سپارم. خدا را شکر بعد از آبکشی، نور پنجره مستقیم به فرش خیس می‌تابد. حالا بچه‌ها با لگو اثرهای هنری‌شان را خلق کرده‌اند و یکی‌ یکی برای ارائه‌ به سمت مادربزرگشان می‌برند. مادربزرگ هم با لباس تمیز و خشک، فارغ از حالت فراموشی چند دقیقه پیش، ذوق نوه‌های هنرمندش را می‌کند که به پسرش رفته‌اند. پدرِ خانه که برمی‌گردد، بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌روند. همسرم دست مادرش را که می‌بوسد پیرزن در گوش پسرش می‌گوید: «خدا خیرش بده. حقش گردنمون حلال باشه. خیلی زحمتمون می‌کشه» همسر نگاهی به لباس‌های پهن‌شده روی شوفاژ می‌اندازد و یک نگاه خستگی در آور به من. و این داستان می‌رود که هر روز تکرار شود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_برای_کشور شعاردهنده توی بلندگو فریاد می‌زد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!» خانم بغل دستی‌‌ام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بری‌ها می‌رسید، تکرار می‌کرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!» چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشم‌هایش نگاه کردم و لبخند زدم. دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش می‌کشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم. پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونه‌ش رو یتیم نمی‌کنه خواهر جان!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
. وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی می‌شوم. این‌بار جراحت، شدیدتر از همیشه است. تنی چاک‌خورده، که خبر از درگیری شدید می‌دهد! دو دستیار ارشد، کنارم نیستند. ناچار میان دو دستیار ناشی قرار می‌گیرم که از قضا یکی‌شان مجرم اصلیِ این جنایت فجیع است و صِغر سنی‌اش، مانعِ تراشیدن هر حکمی در دادگاه علیه او شده است. جراحی تن خسته‌ی کتاب داستان را آغاز می‌کنم؛ چسب، قیچی! یاد کلاس چهارم می‌افتم و موضوع اولین انشاء؛ دوست دارید وقتی بزرگ شدید، چکاره شوید؟ آن سال‌ها که فرزند کمتر، طعم‌دهنده‌ی مجاز شیرینی زندگی بود، مادری برایم معنای شغل نداشت و بیلبوردهای سطح شهر به من این‌گونه القاء کرده بودند که مادری جبرِ زنانه‌ای است برای بقای نسل و منطق می‌گوید: «جبر کمتر، زندگی بهتر.» پس این‌گونه آرزو کردم و نوشتم: «دوست دارم وقتی بزرگ شدم، جراحی موفق باشم که نامم همه‌ی قله‌های علمی دنیا را فتح کند.» به اتاق عمل برمی‌گردم، جراحت بیش از انتظار است و عمیق... چسب، قیچی! این دو دستیار ناشی هم ایستاده‌اند بالای سرم و دائم پچ‌پچ می‌کنند، انگار نه انگار یکی‌شان مجرم است و انگار نه انگارتر که، این‌جا اتاق عمل است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ باز سوار بر اسب خیال به کلاس چهارم می‌روم، انشایی که بسیار مورد استقبال واقع شد و عاملی برای جهت‌دهی من به سمت تلاش برای قبولی تیزهوشان و جبری برای رفتن به علوم‌تجربی و ترسی از ازدواج و دوری از آن به عنوان متهم اصلی بازماندن از پیشرفت‌های علمی و عملی بود. زخم آخر را هم بخیه می‌زنم. دستیارها دست می‌زنند و می‌خندند، انگار نه انگار که این‌جا... از اتاق عمل خارج می‌شوم و به دو دستیار بزرگ‌تر که از مدرسه بازگشته‌اند خبر سلامت بیمارشان را می‌دهم؛ «تمام تلاشم را کردم، الحمدلله بیمارتان به زندگی بازگشت.» هرچند که هم من می‌دانم و هم خانواده‌ی بیمار‌ که این کتاب با این جلدِ پاره و تنِ معلول، دیگر آن کتابِ سابق نمی‌شود. یاد آن انشا می‌افتم و آرزویی که برآورده شد اما نه از طریق قبولی تیزهوشان و نه با رشته تجربی رفتنم. حالا من یک مادرم، مادری که فرزندانِ بیشتر، شیرین‌کننده‌ی مجاز زندگی‌اش هستند. مادری که نه تنها با انتخاب شغل مادری، جراح کتاب داستان‌ها و عروسک‌های مجروح و زخمی شد، که با این یک تیر، کلی نشان دیگر را هم به هدف نشاند. مربی مهدِ دختر خردسالم و معلمی برای دختر کلاس چهارمی‌ام، استاد هنرمند نقاشی دخترم و نویسنده‌ی داستان‌های شبانه، پرستاری برای تب‌های پاییزی خانواده و مشاوری برای مادران کم‌تجربه، خیاط زانوهای ریش‌ریش شده‌ی شلوارها و متخصص اطفال خانواده‌ام. آشپز رستوران صورتی‌ خانه‌ام و خلبان هواپیمای خیال فرزندانم، مهندس خانه‌سازی‌های کودکانه و فارغ‌التحصیل دانشگاه مادری‌ام... من مادر شدم و با کسوت مادری، تمام عناوین شغلیِ موضوع‌ انشا‌ء کلاس چهارم را، جامه‌ی عمل پوشاندم. حالا فرزندانم مقابل لبخند رضایتم نشسته‌اند و با احتیاط، تنِ تازه التیام‌یافته‌ی کتاب داستان‌شان را ورق می‌زنند در‌حالی‌که، دختر کلاس چهارمی‌ام مشغول نوشتن انشاست... عنوان انشاء: «دوست دارم در آینده مادر شوم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خانم جوانی بی‌حجاب نشسته جلوی امام خمینی. ظاهراً می‌خواهد تأیید و همدلی‌ امام را بگیرد. راضی و خاطرجمع و امیدوار می‌گوید: «اینکه من رو به عنوان یه زن پذیرفتین، نشون‌دهنده‌ی اینه که نهضت ما نهضتی مترقیّه. با وجود این که سعی کردن اونو نهضتی عقب‌مونده جلوه بِدن. ممکنه بفرمایید که آیا زنای ما باید حتما یه چیزی به اسم حجاب داشته باشن؟ روسری حتماً داشته باشن؟» طبق معمول، سر سوزنی حجم و لحن صدای امام بالا و پایین نمی‌شود. معتدل و ملایم، انگار نسیم مُشفق فروردین روی گندم‌زار. طبق معمول، آدرِنالین با دریغ و حسرت، چشم‌انتظارِ رخصت این مرد است. طبق معمول چشم‌های لاهوتی‌اش را به جایی می‌دوزد که هم بازَند و هم کسی را نمی‌بینند: «اما اینکه شما را پذیرفتم، من شما را نپذیرفتم. شما آمدید. من نمی‌دانستم که شما می‌خوایْد بیایْد اینجا که بگید پذیرفتم. اینم دلیل بر این نیست که مترقی‌ست اسلام؛ به مجرد اینکه شما آمدید اینجا دلیل بر این است که اسلام مترقی‌ست. ترقی‌یَم به این نیست که زن‌ها خیال کردند و مردهای ما خیال کردند. ترقی به کمالات انسانی و نفسانی و با اثر بودن اقشار در ملت و در مملکت و اینهاست نه به اینکه سینما بِرَند و دانس بِرَند. این ترقیاتی که محمدرضا برای شما درست کرده شما را به عقب رانده‌ست که ما بعدها باید جبران کنیم اینها را. شماها آزادید در کارهای صحیح، در دانشگاه برید. هر کاری را که صحیح است بکنید.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ درجا با صحنه همزادپنداری می‌کنم. من را اگر در آن روزگار ملتهب پُراحساس و در بَلبَشوی هیجان‌ها جای امام نشانده‌ بودند و حرف حساب امام به عقلم می‌رسید، دست‌به‌عصاتر می‌گفتمش. در لفافه‌تر. کج‌ دار و مَریز. بالاخره آن خانم، نهضت امام را نهضت «ما» می‌دانست. نهضت خودش و بقیه‌ی انقلابی‌ها! و من قطعاً دلواپس جذب حداکثری بودم! اما خب به تدبیر رب‌العالمین، منِ بزدلِ در بندِ لشکر ملاحظه‌کاری‌های دراز و کوتاه، منِ دل‌مرده از منفعت‌طلبی‌ها و سرگشته‌ی احتیاط‌های آب‌دوغ‌خیاری و تعارف‌ها و تردیدها در این ملک هیچ‌کاره‌اَم و چرخ مملکت و چرخ دنیا را خمینی‌ها می‌چرخانند. از قضا من شیفته‌‌ی همین احوالات، همین سَکَنات و وَجَنات امامَم. مجذوب همین شجاعت و صراحت و اِستغنایی که ندارم. او بی‌کم‌وکسری همه موارد لازم را داشت. به قاعده هم داشت. اما به عقل من، تمام مجاهدت‌ها و اراده‌های قدیمیِ مردم، لَنگ همین «شجاعت» مرد بود. که مثلاً در شب پراضطراب بیست‌ویک بهمن پنجاه‌وهفت وسط حکومت‌نظامیِ بی‌رحم ارتش درمانده، وقتی رابطین معتمد و ریش‌سفیدان سینه‌سوخته اخطار می‌دهند به احتمال کشتار مردم، خوف و حُزنی در دلش نیاید. قرص و محکم بگوید که بیایید. مردم به خیابان بیایند و پیروز شوند. انقلاب ملت با «دل آرام» و «قلب مطمئن» و «ضمیر امیدوار» او انقلاب شد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مدام چهره‌اش جلوی چشمانم می‌خندد. چهره‌ای نزدیک و تکراری! هر چه به ذهنم فشار آوردم، خاطرم پا نداد. می‌گویند خادم هیئت‌های حسینیه‌ی امام رضا(ع) بوده. فاطمه سادات می‌گوید کنار مادرش جلوی در ورودی کمک می‌کرد. خیلی دیدیمش. لبخندش عجیب با روح و جانم عجین است. چشم‌هایی که از پشت شیشه‌های عینکی ظریف، نشان از شب‌بیداری‌های قبل از کنکور و تلاش یک دختر درس‌خوان پرتلاش را می‌دهند، برایم غریبه نیستند. دانشجو-معلمی که حتما هنوز بیست سالش هم نشده. مهم نیست نازپرورده‌ی پدر و مادرت باشی، توی بهترین دبیرستان‌های تهران درس خوانده باشی، یک عمر آب توی دلت تکان نخورده باشد، برای روزهای قبل از کنکورت یک عالمه تدبیر کرده باشند. غذاهای فسفردار و مقوی و آب‌میوه‌ی طبیعی به خوردت داده باشند! مهم این است که هیچ‌کدام این‌ها اسیرت نکرده باشند، حواست را پرت نکرده باشند. مهم این است که به موقع، خیلی آماده خودت را سر قرار رسانده‌ای. شک ندارم خبر شهادت سردار، دل تو را جور دیگری تکان داده بود که این‌قدر بی‌تاب رفتن شدی! حتما دلت خیلی روشن بوده برای پرواز، درست مثل چشم‌های روشن و بارانی این روزهای مادرت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه‌ی سفید. محمد نوزاد را از او گرفت. در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه. اسمش را گذاشت شُبَیر. شُبَیر به عربی می‌شود حسین. نوزاد، پسرِ کوچکِ علی بود و علی برای محمد مثل هارون بود برای موسی. شُبَیر پسر کوچک هارون بود... 💐صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یا أباعَبداللهِ الحُسَین💐 جانِ جهان ما تویی؛🌹 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«عبّـاس» را پدر فرمود؛ برای اینکه می‌خواست شیر دُژم باشی و از بیشه آل‌الله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگه‌داری. «ابوالفضـل» را هم پدر کُنیه بخشید برای اینکه می‌خواست تو پدر همه خوبی‌ها و برتری‌ها باشی. من خودم شاهد بودم که پدر علم را به تو نمی‌آموخت، بلکه علم را چون پرنده‌ای که غذا در دهان جوجه‌اش می‌گذارد در کامت می‌گذاشت. «سقّـا» را هم او لقب داد؛ در پاسخ به سؤال بهت‌آلود من اشاره کرد به کربلا و امروز و اینجا و اکنون، که تو برای آوردن آب به کُنام گرگان‌ رفته‌ای. امّا «ماه‌ بنـی‌هاشـم» را فقط پدر نگفت، هر کس که روی ماه تو را دید گفت...! 💐صَـلَّی اللهُ عَلَیـکَ یابنَ اَمی‍ـرَالموْمِنینْ💐 جانِ جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دست‌هایش را بلند می‌کرد برای دعا. می‌گفت: «خدایا! تا وقتی که عمرم را در راه اطاعت از فرمان تو به کار می‌برم، به من عمر بده، آنگاه که عمرم چراگاه شیطان شد، مرا بمیران.» 💐صَلَّی اللهُ عَلیکَ یا عَلی بنِ الحُسَینِ جانِ جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
توی چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد، مسلّم و دقیق و واضح گفت: «مامان‌!» بالاخره گفت مامان. فاکتورهای جلسات توان‌بخشی که توی کشوی زیر میزْ دسته شده‌اند، می‌گویند بعد از هزینه‌ی پنجاه و سه میلیون و هفتصد و چهل هزار تومان، مرا صدا زد. اما تقویم روی میز می‌گوید در روز ۲۵ بهمن ماه، مطابق با میلاد باب‌‌الحوائج، حضرت اباالفضل عباس(ع)، صدایم کرده است. یَابْنَ امُّ البنین دعایم کن باز در علقمه صدایم کن در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون با دختر سه ساله‌م توی کوچه راه می‌رفتم. تقریبا پنج دقیقه‌ای راه رفته بودیم که گفت: «مامان! بغلم کن.» گفتم: «چرا؟» گفت: «آخه خسته‌‌م.» گفتم: «نمی‌تونم.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «آخه منم خسته‌‌م.» گفت: «نه! تو خسته نیستی.» گفتم: «چرا؟ خب منم آدمم خسته میشم.» گفت: «نه! تو آدم نیستی!» متعجبانه پرسیدم: «پس من چی‌ام؟» با خستگی ایستاد و گفت: «تو مامانی!» بله من مامانم و مامان از نگاه بچه‌ها یعنی خوبی تمام‌نشدنی! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فرعونْ خواب‌گزاران، کاهنان و ساحران را جمع کرد. کابوس مثل دستی روی گلو، نفسش را بند آورده بود: «آتشی از طرف شام شعله‌ور شد، زبانه کشید و به طرف مصر آمد. به خانه‌های قبطیان افتاد و همه آن‌ها را سوزاند. بعد کاخ‌ها و باغ‌ها و تالارهای آن‌ها را فراگرفت و همه را به خاکستر و دود تبدیل کرد.» در تعبیر خوابش، هیزم فکرهایشان را روی هم ریختند و آتش پسرکُشی شعله‌ور شد. بنی‌اسرائیل دریای خون شد؛ اما منجی، در دامن یوکابد جان گرفت، در آغوش آسیه رشد کرد و کاخ فرعونیان را به آتش کشید. چند هزار سال طول کشید. فرعون بیدار شده بود. ساحران و شیاطین یهود را به مشورت گرفت: «جوانی از قم برخاست و بنیان ظلم را کشور به کشور به آتش کشید. پسران را از گهواره‌ها دور خود جمع کرد. مستضعفان را بیدار کرد و حالا بعد از چهل و اندی‌ سال، انقلابش در تمام جهان، روز به روز بیشتر ثمره می‌دهد. چه کنیم که این پرچم دست منجی نرسد؟» این‌بار ساحران هوشیارتر بودند، پاسخ دادند: «چاره کار، تنها کشتن پسران نیست. باید «مادری» را نشانه بگیریم.» اسم رمز شد: «حقوق زنان» سلاحشان شد رسانه‌ها. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سلاحشان شد رسانه‌ها. تمام دغدغه، ظاهر زندگی شد و هویت زن از رنگ و رو افتاد. جای مادری توی زندگی تنگ شد و جای کودکان خالی! دامن مادری کوتاه شد و گهواره‌ها روز به روز بی‌رونق‌‌تر. این، یک نسل‌کشی بود. بهترین راه، برای ایستادن در برابر منجی، بدون قطره‌ای خون و خون‌ریزی. فرعون این بار با دستکش مخملی آمده بود! آخرین منجی، سرباز می‌خواست و گهواره‌ها هر روز خالی‌تر... علمدار سپاه منجی، خیلی زود دستشان را خواند و نقشه‌شان را برملا کرد؛ از اصالت مادری گفت و از رسالت زنان. اخبار گوش به گوش میان زنان پیچید. مادران به خط شدند. گهواره‌ها را به صف کردند. مادران، نیل شدند و رسالتشان غرق کردن فرعون! سپاه ظهور پررونق شد، سربازان منجی قد کشیدند و شانه به شانه، زیرلب زمزمه کردند: «سلام فرمانده مهدی...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد: _نمیذارم سوار تاب ما بشی! آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط دایی‌ام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب می‌کردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم: _چرا؟ _چون پرسپولیسی هستی. _ولی من طرفدار استقلالم. _پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟ جا خوردم. درست می‌گفت. سارافون قرمز پوشیده بودم. او بچه‌ی شهر بود و تک فرزند. حتی کفش‌هایش هم آبی بود. احتمالا باور نمی‌کرد اگر به او می‌گفتم که لباس‌های من و بقیه‌ی اعضای خانواده را پدرم از شهر می‌خرد و نه‌تنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب می‌کند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست. ولی من فقط شش سالم بود و این‌ها مسائلی نبودند که با افتخار درباره‌شان حرف بزنم. حتی می‌توانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من می‌توانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبی‌ها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایره‌ی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالی‌ام.» نمی‌دانم صداقتم را از لحنم خواند یا این‌که او هم می‌خواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم. بعد از سال‌ها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابه‌اش آبی بود؛ مثل انگشت سبابه‌ی من... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... http://eitaa.com/janojahanmadarane
،_پسته‌ی_خندون ! اولی: «مامان من سال دیگه می‌رم چهارم، تنهایی باید برم تا دورها؟!» (مدرسه‌ش سر خیابونه.) - آره مامان. دومی: «مامان منم سال دیگه تنهایی می‌رم مدرسه؟» - آره مامان، تو هم دیگه کلاس اولی میشی. سومی: «مامان من دیگه تهایی چُجا میرم؟» - اووووووم... (کمی به سال دیگه فکر می‌کنم) مامان شما هم سال دیگه سه سالت می‌شه، تنهایی میری دستشویی. وی هوراکشان از صحنه خارج شد.🥳🥳🥳 مادر برات بمیره، دخترک قانعم!😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حسّ دست‌های کوچکی روی کمرم، که به صورت دایره‌ای ناشیانه، در مرکز آن تاب می‌خورد، هوشیارم کرد. صدای آخِ دردآلود و آرام، با چاشنی لبخندی شکسته، از دهانم بیرون آمد. دست‌های کوچک وکوچک‌تری، کمرم را پُر کرده بود. گرمای دست‌هایشان مثل شال‌گردنی بود که دور سرمای وجودم، پیچیده می‌شد. اثرِ دست‌ها با زیرصدایِ خنده‌های ریزِشان، روی لب‌هایم کاشته‌ می‌شد و برداشتش خنده‌ای در چشمِ بچه‌ها بود. سرم را به گوشه‌ی بالشت سپردم. ردّ نگاهم روی زمین، تنِ جارو نخورده‌ی فرش‌ها را دنبال کرد. دلم از دیدنِ صحنه‌ی پرتقال‌های بُرش‌خورده و وارونه با شکم‌های پوک گرفت؛ تویِ دیس و دورِ آبمیوه‌گیری کوچک دستی، با پنج لیوان و پنج نِی واژگون شده، ریخته‌ بودند. مَزه‌ی شیرینیِ آب پرتقالِ نیم ساعتِ پیش، که بچه‌ها صفر تا صَدش را به تنهایی گرفته بودند با تلخی بهم‌ ریختگی خانه، زبانم را فرش کرد. میانِ حالت رکوع و قامت راست کردنِ جسمم، یک دستم را به دیوار و دیگری را روی گودی پهلویم گذاشتم. درد چون قطره اشکی در چشم‌هایم حلقه زد. پسرک به پهلویم چسبید: «مامان، مامان من عصات می‌شم، من عصات می‌شم.» دستم را از روی دیوارِ سخت و سفت برداشتم و روی گردن و شانه‌های نرم او گذاشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ محمد، دست‌هایم را دور شانه و گردنش، چون گیسویی به هم بافته‌ بود. قدّم چند درجه به ذوق و احترامش خَم‌ شد. نه من، دلِ انداختنِ سنگینیِ جسمم، روی دوشِ کوچکش را داشتم، نه او تاب و توان به دوش کشیدن این حجم از جسمِ مریضم را. نه تنها تمام وزن، بلکه تمام دردهایم را به دوش کشیده بود. با همان صدایی که انگار از لابه لای یک کتاب لوله شده خارج می‌شد، قربان صدقه‌‌اش ‌رفتم. از توی یخچال پماد را برداشتم، تا التیامی باشد، برای قرمزیِ بینی‌‌اَم که از شدت کشیدگی دستمال مُلتهب بود. رو به پسرکم لبخندی زدم: «من اگه شماها رو نداشتم چیکار می‌کردم آخه؟!» گوشه‌ی ابرویِ راستش را بالا داد. ردیف دندان‌هایش زودتر از کلماتش نمایان شد. فین فینی کرد و دست‌هایم را روی شانه‌اش گذاشت و زیباترین موسیقی جهان را برایم خواند: «من خودم عصات می‌شم... من خودم عصات می‌شم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همین‌که جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانیِ راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ‌نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه به‌ ما اطمینان داده بود که آنجا ریسپریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت‌بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم ریسپریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که برای کدام حوزه روانپزشکی این دارو را می‌خواهم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم: «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید. اتیسم داره.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص ریسپریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه ریسپریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی، اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پررنج می‌شوند. این تنها جایی است که نمی‌خواهم هیچ مادری درکم کند‌. صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوئیس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده.» خواستم بگویم، اتفاقا خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ‌زده‌ی اطرافمان رفتند سوئیس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. معلوم است که ندارد. اصلا چرا باید داشته باشد؟ او که مثل من کودک بدون کلامی ندارد، که ربایش و گمشدگی بشود جزو ده خطر اول زندگی فرزندش. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاه‌مون پس معرکه‌ست.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر... من گمان نمی‌کنم در تمام عالم میان یک پدر و پسر این‌همه تعلق، این‌همه عشق، این‌همه اُنس و این‌همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه‌ام. گاهی احساس می‌کردم که رابطه «حسین(ع) با علی‌اکبر» فقط رابطه یک پدر و پسر نیست، رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه دو انیس و همدل جدایی‌ناپذیر است. احساس می‌کردم رابطه «علی‌اکبر با حسین(ع)» فقط رابطه یک پسر با پدر نیست، رابطه ماموم و امام است. رابطه مرید و مراد است. رابطه عاشق و معشوق است. رابطه محب و محبوب است و اگر کفر نبود می‌گفتم رابطه عابد و معبود است. جانِ جهان ما تویی🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan