#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
پسر: «مامان هیچوقت آبی و قرمز رو با هم دوست نداشته باش.»
مامان: «چرا خب؟ قرمز و آبی میشه بنفش.»
پسر: «اِ بنفش میشه؟! باشه!»
چند دقیقه بعد.
پسر: «مامان آبی و قرمز رو کنار هم دوست نداشته باش.»
مامان: «چرا خب؟»
پسر: «خب میشه پرچم آمریکا!»
مامان: «الهی قربونت برم! چشم!»
#معصومه_ابوالقاسمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#لهجه_آهنگ_سبک_زندگی_یک_شهر #این_زبان_ارثیهی_پشت_در_پشت_من_است #من_پاسدار_زبان_فارسی_هستم من عاشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_زبان_مادری
زبان مادری، هرچه که باشد زیباست!
نشانهی اصالت است!
زبان مادری ما را به خاطرات شیرین کودکی، به وطن، به هر آن چه که رنگ و بوی خانه و مادر داشته باشد وصل میکند.
بعضی روزها با دیدن بعضی چیزها آه از نهادم بلند میشود.
مثلا وقتی در پارک میبینم مادری به بچهٔ دوسالهاش به جای بیا قندِ عسلم، میگوید: «کام هیِر هانی!»
یا وقتی از پدر و مادری که هر دو ترک زبان هستند میشنوم که نگذاشتهاند فرزندشان ترکی یاد بگیرد تا نکند لهجهی فارسیاش خراب شود و مسخرهاش کند.
و یا وقتی میبینم وسط فارسی صحبت کردن، استفاده از کلمات انگلیسی نشانهی سواد و فرهیختگی شده است.
ولی به جایش با دیدن بعضی چیزها یک جان به جانهایم اضافه میشود.
مثلا وقتی بچهی ایرانی را میبینم که دور از وطن بزرگ شده ولی مثل بلبل و بدون غلط، فارسی صحبت میکند.
یا وقتی یک نوجوان کتاب موش و گربهٔ عبید زاکانی را میخواند!
و یا در شب یلدا، کسی که تخصص و کارش هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، مسلط و زیبا حافظ میخواند و معنی میکند.
اینها واقعاً ارزشمند هستند.
زبان مادری ارزشمند است.
این موهبت را از بچه هایمان دریغ نکنیم و تلاش کنیم برای انتقال این میراث به نسلهای بعدی...
روز جهانی زبان مادری گرامی باد!
#شهره_سادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#طِفلِ_الصَّغیر_تَحتَ_قُبَّه
هنوز چشمانم با خواب سحرگاهی خداحافظی نکرده بود که برای اولین بار قدم توی خیابان رویایی شهید احمد زینی گذاشتیم. از سایهسار درختان سرسبز و محرابیاش گذشتیم و انتهای خیابان به خیمهگاه رسیدیم.
نمیدانم از حال و هوای بهشتی آن خیابان بود یا لطافت آن ساعات، که ندایی وحیگونه در درونم متولد شد: «یا مَنِ الإجابَةُ تَحتَ قُبَّتِه... تو باید خودتو زیر قبّه برسونی!»
هرچه جلوتر میرفتیم، ندا هم از فاصلهای نزدیکتر و با تاکید بر «تحت قبّه»، خودش را به من میرساند.
اطراف حرم را که هنوز از ازدحام روز اربعین فارغ نشده بود، نشانش دادم و به خیال محالش لبخندی زدم، دستی برایش تکان دادم و همان حوالی خیمهگاه رهایش کردم.
بعدش این بیت در ذهنم راه باز کرد:
«کربلا چشمم به حرم افتاد، گفتم امام رضا خونهت آباد...»
رفتم به دو ماه قبل، صحن آزادی، دعا برای امضای برات کربلا و جور شدن اربعین امسال...
اتفاقی نبود که حاج منصور توی بینالحرمین دم گرفته بود:
«ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...»
بیراه نبود که انار دلم ترک بردارد و به همان ندای وحیانی تحت قبّه، دوباره بفرمایی بزند و خودش را دربست به او بسپارد.
گوشهای از بینالحرمین که کالسکهها را جاگیر کردیم، همسر تعارف زد: «تو اول برو، من و ریحانه بعد شما میریم.» تعارفش را به زمین نرسیده، روی هوا گرفتم و حجم کوچک خوابآلود ۶ماهه را از دل کالسکه بلند کردم و میان چادر عربی بغل زدم. کفشها را همانجا کنارشان کندم و راهی شدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برخلاف عادت همیشه، سلام کوتاهی روانه حرم حضرت سقا کردم و مسیرم را به سمت برادر بزرگتر پی گرفتم.
ندا آمده بود نشسته بود روی شانه راستم و آهسته توی گوشم انگار رسالتی که به خاطرش در این سرزمین مبعوث شده بودم را زمزمه میکرد:
«با همه نالایقیهایت، اگر اینبار هم جواز آمدنت امضا شد،
اگر سختی راه را تا همین چندساعت مانده به آخر سفر، برایت سهل کردیم،
همه و همه برای رسیدن به همین لحظه بود که با این طفل معصوم زیر قبّه دعایی برای ظهور کنی...»
سراپا تسلیم شده بودم و در صِدقش ذرهای شک به دلم راه نداشت. دلیل حضورم در آن زمان و مکان را محکمتر به سینه چسباندم و سبکبار از گیتهای بازرسی عبور کردم.
به سراشیبی بابالقبله که رسیدم، سیل جمعیت و صف طولانی زائران در انتظار لمس ضریح از زیر نگاهم رد شد، زیر لب «انگار که قسمت نیست»ی گفتم. نهیبی زدند که: «تو فقط برو..»
نفهمیدم چطور سر از خروجی زائران درآوردم. به خادم درشتهیکلی که هیبتش مانع هر ورودی به آن مسیر میشد، نگاهی انداختم و با عربی دست و پا شکسته با چند کلمهای که توی ذهنم جولان میدادند گفتم: «أگدِر طِفلِ الصَّغیر تَحتَ قُبَّة؟»
نگاهم دخیل چوبپری توی دستانش شده بود که به کدام سمت خواهد رفت؛ باد موافق بیدرنگ به سمت درگاه چرخاندش.
همانجا کولهبار حاجتهای ریز و درشتم را زمین گذاشتم و فقط یکی را سرِ دست گرفتم و راهی شدم.
اشک مجال نمیداد راه را ببینم. بیاراده ردّ طلایی میلهها را گرفته بودم و میرفتم. شبیه غریقی شده بودم که برخلاف جریان آب شنا میکند، برای رسیدن به کشتی نجات...
اشکها تُنگ چشمانم را پر میکرد و با هربار تنه خوردن به زائری که از روبرو میآمد، لبپر میزد و فرومیریخت.
دست و پای یخزدهام از سرمای دستگاههای تهویه حرم بود یا حال خرابم، نمیدانم!
دست بردم و دستمالسر سبز گلگلی طفلک هاج و واج نگرانم را کمی روی پیشانی جلو کشیدم.
ضریح که توی قاب چشمانم نشست، لنز دوربین کامل توی آب افتاد. دستم را یکی از خادمها گرفت و بردم تا کنج ششگوشه. سرم را بالا گرفتم تا مطمئن شوم زیر قبّه ایستادهام.
در همان لحظه طلایی، دست من و صورت کوچکش که چسبیده بود به ستون ضریح، از اعماق قلبم، فقط «اللهم عجّل لولیّک الفرج» را فریاد زدم. قبل از این که دعا و حاجت دیگری توی ذهنم راه باز کند، با وجود همهی خواستنم به عقب رفتم.
خسته اما لبریز از شعف و شکر دور شدم، مثل کسی که ماموریت روی دوشش را با موفقیت به پایان رسانده. مسیرِ آمده را با بقیهی دلجاماندهها برمیگشتم، در حالیکه با اشک شوق، زائر کوچکم را بوسه میزدم. زائر کوچکی که همه این دقایق را صبور و آرام در آغوشم به تماشا نشسته بود؛ به تماشای ملائکهی حافّین حول حرمش... یقین دارم.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سی_ساله_شدم_هنوز_کودک_هستم
#همبازی_باد_و_بادبادک_هستم
اين یک اتفاق نیست؛ روتین خانۀ ماست. مادر خانۀ ما، احتمالا مثل مادرهای معمولی نیست. او اغلب دوست دارد با گچ روی میز تلویزیون و با خودکار روی بازوهایش نقاشی کند!
دوست دارد غذایش را -مخصوصا اگر کته باشد- با دست بخورد. قبل از خوردن ماکارونی، باید رشتهها را مثل موی یک دخترک بازیگوش توی پارک، رها در باد، کنار هم، بچیند. بعد دوتا چاپستیک بیاورد و مثل سیزدهسالگیاش، که «یانگوم» او را ترغیب کرده بود كار با چوب چینی را یاد بگیرد، غذا بخورد!
یا مثل امروز بعد از دو سه روز مریضداری، شلوغی خانه را با دستش پس بزند، روی زمین قابی درست کند، پوست هویج و پرتقال را یکی یکی کنار هم بگذارد و خانۀ رؤیاهایش را بسازد؛ درست مثل خانۀ «آنِ شرلی»، در «گرین گِیبِلز»؛ پر پنجره و پر نور.
بعد برود آشپزخانۀ شلوغ و پلوغِ بعدِ مریضداری را ببیند، ولی دلش کیک «خودم پز» بخواهد. دست به کار شود و هر از چند گاهی پایش برود روی چنگالی که افتاده. خامه را از فریزر در بیاورد و به زور جایی دست و پا کند برای کاسهای که قرار است توی آن خامه بریزد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یکدفعه ببیند چهارتا از ماشهایی که سه روز پیش برای آش، شسته بوده، درون سینک جوانه زدهاند. بدو بدو بچهها را صدا بزند که: «بیایید اینها را بکاریم». بعد هم شبِ بعد از مریضی، راحت بخوابد، بدون اینکه فکر کند آشپزخانه منفجر شدهاست.
نگران نباشید! او حالش خوب است. غذا میپزد. بالاخره خانه را مرتب میکند. مهر میورزد. امورات خانه را رتق و فتق میکند. صبحها بچهها را میرساند مهد و پیشدبستانی. ظهر میرود دنبالشان. مثل همۀ مادرهای دیگر.
ولی اگر ماه بگذرد و گِل و گچ و چوب و سنگ دست نگیرد -حتی اگر خانهاش برق بزند- پژمرده میشود. او باید تمام دیالوگهای پاندای کونکفوکار را حفظ کند. مولان یک و دو را هم همینطور. اگر اینکار را نکند دیگر چه کسی وقتی بچهها خرابکاری میکنند با صدای بلند -مثل فرمانروای چین توی مولان- صدایش را تودماغی کند و بگوید:
«خانۀ ما را ویران کردی!
قصر مرا به آتش کشیدی؟»
بعد بچهها ریز ریز به پادشاهخانمِ چینی بخندند.
او حتی تمام تیتراژهای کارتونهای مورد علاقهاش را هم به ذهن میسپارد که وقتی بچهها از خانه کوچکشان خسته شوند، برایشان تیتراژ کارتون «خانۀ ما» را بخواند.
وقتی غصه میخورد که «چرا دیگران درکش نمیکنند؟!» باید بلد باشد «معصومه! تکرار غریبانۀ روزهایت چگونه گذشت؟» را بلند بلند و بغضآلود بخواند و وقتی رد اشکهایش خشک میشود، زمزمه کند:
«اکنون آمدهام تا دستهایت را
به پنجۀ طلایی خورشید دوستی بسپاری...
در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآیی...
و اینک معصومه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست…در انتظار توست...»
وگرنه، تو بگو، اگر اینها را بلد نباشد، در این شهر که ساختمانهای بلندش جلوی تابش خورشید را گرفتهاند و بارانهایش هم اسیدیست چگونه فردا بیدار شود؟! چگونه تاب بیاورد؟ چگونه زندگی کند؟!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ناچشیده_جرعهای_از_جام_او
#عشقبازی_میکنم_با_نام_او
جان دلم! نامت را مهدی گذاشتم تا نام تمام انبیاء خدا را در دل خویش داشته باشی. مهدی، ثمره و میوهی شیرین تمام ادیان الهی،
مهدی، منجی بشریت، پیامآور صلح و عشق و عدالت، دریای مهربانی و ایثار، معنای «خلیفة الله فی أرضه».
اگر تو از این دریا، در دلت قطرهای هم داشته باشی میتوانی در زمرهی یاران حضرتش باشی، إنشاءالله.
نامت را مهدی گذاشتم اما؛
وقتی آرام و مودب مینشینی _که به ندرت پیش میآید!_ متین صدایت میکنم.
وقتی با صدای پسرانهی زیبایت از خواهرت دفاع میکنی، حامی.
احسان میخوانمت وقتی از سهم خودت میبخشی،
و حیدر صدایت میزنم وقتی برای حقی که ضایع شده، کودکانه میجنگی!
وقتی مثل کوه، محکم و استوار بر خواستهات پافشاری میکنی، البرز.
و موقعی که احساس میکنم تو تحقق آرزویهای من و پدرت هستی، آرمان.
توی خانه که مثل پرندهای کوچک شادمانه میدوی، پویا صدایت میکنم. وقتی بارها و بارها کاردستیات را میسازی و ناامید نمیشوی، کوشا.
صورت زیبایت تجلّی نام ماهان است و درخشش چشمانت، سهیل و شهاب.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از عرش به ما هدیه داده شدی، عرشیای من!
و آنقدر با آمدنت حس خوشبختی دارم که میتوانم سعید صدایت بزنم.
وقتی خروشان و پر جنب و جوش میدوی، طوفان هستی و وقتی با گرمای آغوشت زندهام میکنی، آتش!
بهار که بیاید، بهامین صدایت میکنم چون شروع فصل تازگی من تویی.
تابستانها ایاز، نسیم خنکی که توی خانهی گرممان میوزد.
فصل خزان، تو را طراوت میخوانم که یادم بماند تا هستی، پژمردگی به خانهمان راه ندارد.
زمستان، هامین من هستی به معنای گرمابخش زندگی...
و در تمامی فصلها و ماهها و روزهای زندگیام، قرةالعین و ثمرةالفؤاد من هستی، عزیزترینم!
نامت را مهدی گذاشتم، اما با تمام نامهای زیبای دنیا صدایت میکنم تا بدانی مهدی یعنی نهایت زیبایی و غایت کمال، یعنی منتهای هدف آفرینش، یعنی هدایتشده به دست خالق هستی...
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تکثیر
وقتی ماه رجب میآمد نمازهای فرادیٰمان، جماعت میشد. پشت سر بابا صف میکشیدیم و بعد از هر نمازی که میخواندیم، همخوانی دعای «یامن ارجوه» را ترک نمیکردیم. بابا همینجور به حالت تشهد، قنوت میگرفت و به سبک موسوی قهّار، اما بسیار دلنشینتر، دعا را میخواند و ما چهارتا پشت سرش گروه کُرِ ناکوکش بودیم. وقت رسیدن به «و زِدنی مِن فَضْلِکَ یا کریم» دستهایم را تا جایی که میشد بالا میآوردم. آنقدر در بالاتر بردنش زور میزدم که یکبار درزِ چادر نماز آستیندارم پاره شد. تو خیالات خام و سن کمم، فکر میکردم اجابتش این میشود که خدا به من بچههای زیاد، با لپهای سرخ و موهای فرفری میدهد و در نتیجه زیاد میشوم!
در اولین ماه رجبْ بعد از تشخیص اتیسم پسرم، هرچه تلاش کردم دستم بالا نمیآمد. حتی نمیتوانستم جمله را تمام کنم. وَ زِدْنی... وَ زِدْنی... همه قوای بدنم رفته بود توی چشمهایم و هق هق بیرون میریخت. فکر میکردم دیگر برای دعاهای اینچنینی وقت ندارم. فقط باید برای شفای پسرم دعا کنم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
رفتن دنبال شفا سفر عجیب غریبی است. ممکن است با یک نذر ساده به تو بدهند، ممکن است با هزار ذکر و نذر و چله، ندهند. بعد تازه باید زخمزبان دوست و آشنا را تحمل کنی که میگویند حتما از ته دل نخواستی! آدم اگر یکجا کمر به گرفتن شفا ببندد، در وقت بیماری فرزندش است. پس تصمیم گرفتم بروم سراغ کسانی که مثل من بچهٔ مریض دارند. آن مادر که بچهاش سندروم نادری داشت و درمانی برایش نبود، آن دیگری که صبح به صبح با اضطراب بالای سر دخترش میرفت و پتو را کنار میزد؛ چون ممکن بود توی خوابْ قلب بیمار دخترش از تپیدن خسته شده باشد، و حتی آن زن که فرزند معلول، فرزند شوهرش بود. مادرش وقتی فهمید معلولیت پسرش پیشرونده است از پدر خواسته بود که او را آسایشگاه بگذارند. پدر مخالف بود و در نهایت مادرْ آنها را ترک کرد. دیگر زبانم به شفای پسرم نمیچرخید. بعد از نمازها، روبروی ضریحها، شبهای قدر و عرفه و قربان، مانده بودم بیدعا.
اصلا گیرم بعد یک چله، سرصبح پسرم بلند شد و دست دور گردنم انداخت و گفت: «مامان! بریم پیش حسین. میخوام باهاش پازل بازی کنم.» خب بعدش؟ به همهٔ آن مادرها دستورالعمل با جزئیات بدهم و بعد هم اگر شفایی رخ نداد ته دل نداشتهشان را مقصر اعلام کنم؟
کودکان غزه چه؟ چه کسی برای پاهای قطع شدهشان و چشمهای نابینا شدهٔ آنها شفا را خواهد گرفت؟ کودکان میانمار که به جرم مسلمان بودنِ والدینشان سوختند یا کودکان آفریقایی که از گرسنگی و بیماری میمیرند، سهمی در دعاهای من نداشته باشند؟ من حتی از خواندن خبر افزایش چهل درصدی خودکشی کودکان ژاپنی، همزمان با شروع مدارس هم گریهام میگیرد. یا وقتی میفهمم کودک پنج سالهای در کانادا تغییر جنسیت داده، به جهالت بشر لعنت میفرستم.
حالا سحرهای ماه رمضان دوباره پشت پدرم قامت میبندم. مدتهاست که همهٔ مفاتیح الجنان و صحیفهام در یک دعا خلاصه شده. فقط آمدن پدر همهمان، آغوش امن و دستهای پر از رزق و برکت و شفایش را علاج خودم، پسرم و همه جهان میدانم. خوب شد که دعای فرج هست؛ وگرنه این دنیایی که دارد در کام پوچی و تاریکی فرو میرود، با هیچ منطقی جایی برای معصومیت مظلوم بچهها نداشت. با پدرم زمزمه میکنم: «اللهم اشفِ کل مریض... اللهم اغنِ کل فقیر...»
انگار دعاهای ماه رجبم استجابت شدهاند. حس میکنم اندازه تمام مادران نگران دنیا تکثیر شدهام.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
زهرای ۸ ساله: «زینب! به نظرت امام زمان خودش میدونه کِی قراره ظهور کنه؟»
زینب ۵ ساله: «نه! نمیدونه، چون خدا میخواد سورپرایزش کنه...»
#اصول_عقاید_کودکانه
#فائزه_الماسی
جانِ جهان کجایی؟ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ستارهای_بدرخشید_و_ماه_مجلس_شد
#تمام_هستی_زهرا_نصیب_نرجس_شد
خانهی امام هادی(ع) کجا و قصر قیصر کجا؟!
نرجس تمامقد جلوی امام بلند شد. سلام کرد.امام خوشآمد گفت. پرسید: «کیسهای طلا به تو بدهم یا بشارت ابدی؟»
گفت: «طلا نه؛ بشارت بدهید.»
امام گفت: «تو را به پسری بشارت میدهم که پادشاه مشرق و مغرب میشود، زمین را پر از عدل میکند بعد آن که از ظلم و جور پر شده باشد.»
نرجس سرخ شد. سرش را انداخت زیر، پرسید: «پدر این پسر؟»
شنید: «همان کسی که جدم رسول خدا تو را برایش خواستگاری کرد.»
#السَّلامُ_عَلَیکَ_یا_رَبیعَ_الأنام_وَ_نَضرَة_الأیّام
جانِ جهان، جهان منتظر آمدنت؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قرار_عاشقی
نیمه شعبان ۱۵سالگی، سالی که مدرسه نمیرفتم و قرآن حفظ میکردم، پایم به دوستی با بچه مذهبیهایی باز شد که قبلا شبیهشان را ندیده بودم.
برای نیمه شعبان کلی جشن داشتند. ده روز قبل تا یک هفته بعد. حتی بیشتر از این. جشنهای خلاقانه و باشکوه، پذیراییهای مفصل، تئاترهای جاندار، مداحهای جذاب با مداحیهای ماندگار و ... .
امام زمان آن سال برایم پدیدهای شاد، شیرین و دستیافتنی شد، میتوانستم به او نزدیک شوم، با او حرف بزنم و خودم را در دوران ظهورش تصور کنم. توی یکی از جشنها، سخنران از همهمان قول گرفت که یک ساعت مشخص از روز برویم یک گوشهای، یک دقیقه با امام زمان حرف بزنیم. سریع همان توی جلسه چشمم را بستم و قول دادم.
آنقدر این حسهای جدیدی که تجربه میکردم، جالب بود که روز نیمه شعبان سال ۱۳۸۷ (که نمیدانم قمریاش میشود سال چند!) سیمکارت ایرانسلم را با کانتکتهای مذکرش، یکجا درآوردم و انداختم یک گوشه و یک سیمکارت همراه اول پاک جایش انداختم.
و ماجرای قرارهای ساعت ۲۴:۰۰ ما آغاز شد. هر شب یک دقیقه...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- امام زمان، سلام. امروز روز خوبی بود.
- امام زمان! امروز اتفاق خاصی نیفتاد، خودت که دیدی.
- سلام عزیز دل زهرا. آه از دوران فراق بین ما، اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی، یاد ما هم باش..
- آقاجان من دارم خماری سیم کارتم رو میکشم، درد داره. کمک کن. دارم دق میکنم. میخوام برگردم عقب. نگذار. خب؟ الغوث، بغل، کمک. نمیکشم... های های های
- آقا این هفته اومدیم قم، میخوای برات شعر «منتظرم منتظرم تا فصل همعهدی بیاد» رو بخونم؟
- امام عزیزم، دوستت دارم. مامان میگه برم بخوابم.
- دلم گرفته، ای همنفس، پرم شکسته، تو این قفس...
- صبح دعای ندبه خوندم دیدی؟ خیلی خوب بود واقعا. أینَ الحَسَنُ؟ أینَ الحُسَین؟ شنبه اولین امتحان رو داریم، یه کمکی میشه؟
- آقا دیدین تو این آهنگ جدیده؟ میگه: «توی راه مدرسه، ذکر لبی، صاحب الزمان، صاحب الزمان» منم تصمیم دارم از این به بعد توی راه مدرسه، صداتون کنم. ممنون که میشنوین.
- من دلم خیلی سیمکارتم رو میخواد... دعا میکنی برام که نرم سراغش؟ که یاهو مسنجرم تبدیل نشه به همون سیمکارت قبلی؟ دیگه بیشتر از این باز نکنم. کمک کن. خب؟ ۴ماه از قرارهای یک دقیقهایمون مونده . تو کمکم کن انقدر غصه نخورم. اصلا میخوای تا آخر عمر تمدیدش کنم؟!
تمام شد. قولی که به خانم سخنران مجلس نیمه شعبان دادم تمام شد. من از آن دوستان و جشنهای ویژهشان دور شدم، ولی از قول و قرارم نه...
رفتم دبیرستان. بدون سیم کارت قبلی.
یک سال قرارهایم با آقا نتیجه داد.
#س._ب.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_یک_جشن_خودمانی
میخواستیم با بچههای مادرانه محلهمان، توی پارک جشن نیمه شعبان بگیریم. بودجهای نداشتیم اما برایمان مهم بود هرچقدر هم که ساده، اما جشن را برگزار کنیم.
رفتم شکلات بخرم. توی مغازه داشتم قیمتها را میپرسیدم و چانه میزدم که برای جشن نیمه شعبان ارزانتر بدهند. خانمی که آمده بود خرید کند، پرسید: «برای کجا میخوای پخش کنی؟»
گفتم: «همین پارک روبرو!»
یک تراول پنجاه تومانی درآورد و گفت: «اینم بگیر شکلات بخر.»
و هر چه گفتم خودتان هم بیایید و توی جشن شرکت کنید، نیامد. همینقدر ساده و بیآلایش بانی جشنی شد که خودش در آن حضور نداشت.
موقع کارت کشیدن هم آقای مغازهدار پنجاهتومان کمتر کشید و گفت: «اینم از جیب خودم!»
و من ذوقزده گفتم: «قبول باشه إنشاءالله.»
وسط جشن هم خانمی از راه رسید و گفت: «چی بگیرم برای بچهها؟»
گفتم: «نمیدونم. ما شکلات دادیم و بادکنک.»
رفت مغازه و با یک کارتن شیرین عسل برگشت. گفت: «بگین برای ظهور دعا کنن!»
همینقدر ساده و زیبا خودشان کمک کردند و جشن خوبی برپا شد الحمدلله...
#فاطمه_فرزانگان
#مادرانه_محله_گلبرگ_شهید_مدنی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_برای_جاودانه_ماندن_این_عشقِ_پاک_رنج_دوران_بردهایم
پسرک کنار تخت بابابزرگ که مدتهاست در بستر است، نشسته بود. من هم روی صندلی کنار تختش نشستم.
صدای اخبار تلویزیون را میشنود که در مورد انتخابات گزارش پخش میکند.
میپرسد: «کی انتخاباته؟»
پسرک پاسخ میدهد: «۱۱ اسفند! هنوز خیلی وقت داره.»
میگوید: «منو ببرید پای صندوق رأی، میخوام رأی بدم.»
پسرک تعجب میکند: «مامان! واقعا بابابزرگ با این شرایط میتونه بره رأی بده؟!»
دوباره حرفش را تکرار میکند: «من میخوام برم پای صندوقای رأی.»
صدای همسرجان بلند میشود: «چشم حتما! میریم. شما نگران نباش. نشد صندوق سیار میاریم برات که بتونی رأی بدی.»
خدا را شاکریم بابت وجود بزرگانی که تحت هر شرایطی پای این انقلاب هستند. سایهشان مستدام🤲
#کبری_شمسالدینی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_انتظار_تو_چشمم_سپید_گشت_و_غمی_نیست
#اگر_قبول_تو_افتد_فدای_چشم_سیاهت
پدربزرگم را خدا عمر با عزت بدهد؛ بیش از پنجاه سال است که نیمه شعبان برای امام زمان(عجّل الله فرجه) جشن میگیرد.
از آن سالهای دور که با کاغذ کشی و چیدن گلدان در کوچه و چراغ زنبوری، تا این سالها که طاق نصرت علم میکند و کوچه را ریسه میکشد و مولودیخوان دعوت میکند.
به جز آن دو سال کرونا که البته چراغانی کرد ولی چه سوت و کور بود کوچه، انگار همه جا گرد غم پاشیده شده بود.
آقاجانم که الان -چشمم کف پایش- ۹۲ سال دارد، این روزها دوباره در تکاپوی جشن نیمه شعبان است؛ میان کوچه به عصایش تکیه داده و مراقب است که نوههایش کارشان را درست انجام دهند، کسی از زیر کار در نرود و کار جشن امسال به سامان برسد.
یادم است چند سال پیش سه تا نتیجهی تُپلش را که یکیشان پسر من بود، گذاشته بود مسئول شیرکاکائو و شیرینی؛ انگار که گوشت را سپرده باشی دست گربه!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
این سه تا بچه پا به پای مهمانهای جشن
شیرکاکائو و شیرینی خورده بودند، انگار واجب بوده برای اینکه مهمانها خجالت نکشند همه را در خوردن همراهی کنند!
نمیدانم آن شب مهمان از همیشه بیشتر آمده بود یا اینکه این سه تفنگدار، آنقدر خورده بودند که مجبور شدند برای فردا شب دوباره بروند و شیر و شیرینی تهیه کنند.
دایی کوچیکه که آن سالها رزمنده بود فقط شانزده سال از من بزرگتر است؛ یعنی در این عکس شانزده ساله است. پسرخالهاش تازه شهید شده بود،برای همین شب عید لباس تیره پوشیده.
آن قدیمها یادم میآید عکس بزرگ شهدا روی سهپایههای چوبی جزء جدا نشدنی تزیینات جشن نیمه شعبان بود. شهدا آبروی مجلس ما بودند تا نظر امام هم بر ما بیفتد.
مادربزرگم تا وقتی روی پا بود از اول ماه شعبان که بساط چراغانی از انبار بیرون میآمد، هر روز نثار قدمهای امام زمان منقل اسپندش به راه بود.
سرخی زغال گداختهی توی منقل و دود اسپند هم جزئی از چراغانی آقاجان حساب میشد.
مادربزرگ -مامان اقدس- چند سالی است دیگر پاهایش رمق ندارد تا خودش پای منقل بایستد، فقط به نوهها سفارش اسپند را میکند تا خیالش راحت باشد که حواسشان هست دود به پا کنند.
امسال اما مامان اقدس در هشتاد و هفتمین شب نیمه شعبان عمرش، تازه از بیمارستان مرخص شده و حال خوشی ندارد.
توی چشمهای کمفروغش غمیست که ترجمهاش کار چندان سختی نیست:
«نکند روزی من نباشم و آقا بیاید و نوه و نتیجهها بساط اسپند از یادشان برود...»
#سیده_زینب_فاطمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زندگی_دوختنِ_شادی_هاست_و_به_تن__کردنِ_پیراهنِ_گل_دارِ_اُمید.
کز کرده گوشهای از کشو و خودش را زیر کلی پیراهن دیگر قایم کرده است.
پر شده از چروکهایی که هر کدامشان از دانه دانهٔ روزهای تنهایی به جانش افتاده است.
گمان میکنم پیراهنی که اینهمه مدت من و امانتم را بغل گرفته بود و حالا دیگر کنار گذاشته شده و پوشیده نمیشود هم افسردگی پس از زایمان گرفته است.
یادم میافتد به روزی که به بازار رفتم تا پارچهای بخرم و مامان برایم اولین پیراهن بارداری را بدوزد. توی دلم میگفتم: «جنس و پارچهش محکم باشه، شیرین پنج، شش حاملگی میخوام بپوشمش.»
فروشنده که معلوم بود از اول صبح مگس پرانده، پارچههای دلبرش را یکییکی روی میز پهن میکرد تا مِهر یکی در دل ما کارگر بیفتد و دستخالی از مغازهاش نرویم.
دیگر وقتی یک پایمان را بیرون مغازه گذاشته بودیم و پای دیگرمان هنوز توی مغازه بود، جمله طلاییاش را گفت: «من ساداتم دستم خوبه، انشاالله به خیر میپوشین. ازم خرید کنین.»
همین که برگشتم تا جواب بدهم، چشمم به طاقهٔ پارچهٔ پشت سرش افتاد که زیر سایه خوب دیده نمیشد.
تا روی میز پهن شد، گلهای صورتی و ارغوانیاش دلم را برد.
همینکه گفت «بافت کاشانه» هم، مهرش را بیشتر به دلم انداخت.
انگار در بین کلی آدم چینی و ترکیهای یک هموطن پیدا کردم که حرفهایش را میفهمم. گلهایش برایم به جای چینی با لهجه کاشی حرف میزدند.
کلی گل صورتی و ارغوانیِ ریز روی زمینه سبز کمرنگ، شد پیراهنِ بالاتنه کوتاه، با یقهٔ چپ و راستی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
عاشق چینهای ریز کمرش و کمربندش بودم.
قدّش تا زیر زانو میآمد، آستینش هم قدّ آرنج بود.
همیشه میپوشیدمش.
حمام به حمام در میآوردمش تا تنی به آب بزند و تا خشک میشد دوباره تنم میکردم.
صبح روزی که به بیمارستان رفتم، پشت در اتاق آویزانش کردم. بیست روز بعد که به خانه برگشتم همانجا منتظرم بود.
تا دیدمش بغلش کردم و اشکم درآمد.
دلم برای بارداریام تنگ شده بود.
پوشیدمش اما انگار جای چیزی خالی بود!
چندبار وقتی میخواستم پسرم را شیر بدهم، یقهاش کمی شکافته شد.
حقیقت را پذیرفتم، دیگر حامله نبودم و پیراهن حاملگی برایم بیش از حد گشاد بود.
اول آویزانش کردم پشت در اتاق، بین لباسهایی که هر روز میپوشم، کمی بعد آویزانش کردم توی کمددیواری بین لباسهایی که گاهی به آنها سر میزنم.
اما یادم نمیآید کی داخل این کشو گذاشتمش؟!
بین لباسهای غیر قابل استفاده. شاید خودش، خودش را دور انداخته بود.
یک روز از توی کمد سُر خورده داخل این کشو و خودش را زیر لباسهای دیگر پنهان کرده است.
یادم میآید همیشه توی خانهتکانی چیزهایی که مدتها گم شده بودند، پیدا میشد.
مثل این پیراهن و حس نابِ برای اولین بار مادر شدن...
#زینب_حاتم_پور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شما_رأی_میدی؟!
سن و سالِ دخترک به بیست سال بیشتر نمیخورد.
از قاب تلویزیون میدیدمش. مقنعهی سورمهای پوشیده بود.
مجری از او پرسید: «شما رای میدی؟»
دختر، محکم کلمهی «نه» را به صحن علنی برنامه پرتاب کرد.
پرتابش آنقدر قوی بود که از مستطیل سیاه چهل و نُه اینچمان آمد و خورد به مغزم. وسط پذیرایی خانه ایستاده بودم، اما دردم گرفت.
مغزم تکان خورده بود؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
تمامِ نورونهای مغزم فقط سه حرف را یادش مانده بود؛ چ وَ ر وَ ا
«چرا رای بدم؟
چرا همه چی گرونه؟
چرا چند ماهه که با سه فرزند، نمیتونیم ماشین بخریم؟
چرا چهار سال پیش که رای دادیم، کشور گل و بلبل نشد؟»
چراها موج میخورْد. پیچ و تاب بر میداشت و هر بار با تعدادِ بیشتر به سمتم هجوم میآورد.
من اَهل کم آوردن نیستم.
اَهل ندانستن هم!
به بچهها رسیدگی کردم و لیوان چایم را پُر.
دنیای دوری که به نزدیکی کف دستم بود را با گوگل زیر و رو کردم. از «رای ندهیم»ها، شروع کردم.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چرا رای ندهم؟
جوابها، چالشها و برنامهها همه میرسید به معیشتِ مردم.
راست بود. دلیل محکمی هم بود.
حالا که تا دنیای رای ندادن آمده بودم، «چرا رای بدهیم» را هم جستجو کردم.
یک کلیپ بود. پسر جوانی نشسته بود روبه روی یک میکروفن: «رای میدم چون منتظرن مثل کفتار بریزن رو سر کشوری که پای صندوقای رأیِش خالیه. نمونهش همین بغل، سوریه.
بازم نمونه میخوای؟ اسراییل داره از آمریکایی که پارسال برا تجزیه ایران رَجز میخوند، بمب میاره.
چیکار میکنه؟ میریزه رو سر زن و بچهی مسلمون غزه. من رای میدم چون نگران نون باشم بهتر از اینه که نگران ناموس باشم.»
کلیپ را متوقف کردم.
جوان خوب حرف میزد، اما نمیشد نگران گرانی و معیشت و بچههایم نباشم.
دوباره کلیپ را پخش کردم. جوان داد میزد، رگ گردنش باد کرده بود. مثل همان ثانیهای که از ناموس حرف میزد: «من به کار مسئولی که حواسش به جیبِ منِ جوون نیست اعتراض دارم. رای میدم، اما هر کدومتون که رای آوردید وِلِتون نمیکنم. میگردم، میام جلوی دفترت مطالبه میکنم. باید سر حرفت باشی. فکر نکن رای آوردی حالا میری میشینی واسه خودت، نه. من تا آخرش پای رأیَم میمونم. باید به ما گزارش بدید.»
دستی روی صورتم کشیدم.
چراها جایِشان را به اگر داده بود.
«اگر سوریه شیم چی؟
اگر افغانستان که خودشو به آمریکا واگذار کرد و این شد عاقبتش، چی؟
اگر کشور رو دو دستی تقدیم کنیم به آمریکا، ژاپن میشیم؟ یا لیبی؟»
بین چراها و اگرها در ذهنم جدال سختی درگرفت.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#حالا_چی_بپوشیم؟
به نظرتون تو خونهای که چهارتا دختر داره، مهمترین دغدغهشون امروز و فردا چیه؟! 🤔
گوشامو تیز کردم ببینم از اتاقشون صدای چی میاد؛
- بچهها فردا میریم با مامان و بابا انتخابات، کدوم لباسامون رو بپوشیم که به رنگ پرچم بیاد؟ 🇮🇷
+ اگه با لباسای یلدامون روسری سفید بپوشیم با پرچم ست میشیم😍
پ.ن.: خدایا این خوشیها را از ما نگیر!😅
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حلالیت_یک_رأی_به_صندوق_اضافه_کرد
با صدای پسرکم از خواب پریدم. چشمهایش بستهبود، اما ناله میکرد. دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و با داغی پیشانیاش، درجا نشستم.
چند سیسی شربت تببر دادم و دست و پا و صورتش را تَر کردم. دماسنج را زیر بغلش گذاشتم. تب داشت، اما خطرناک نبود. نفسم را با کمی آسودگی بیرون فرستادم.
امیر حسین «نارنگی» را با بیحالی گفت. برایش آوردم و میوه را دانه دانه به او دادم. جان که گرفت، یکبار با صدای آرام «پدر» گفت.
از این فرصت الهی استفاده و فقط و فقط با کمی خباثت مخلوطش کردم!
شیرش کردم تا ساعت شش و نیم صبح جمعه، پدرش را از خواب هفت پادشاه بیرون بکشد.
طفلکِ بیخبرم، با چشمان قرمز از تب، پدرش را صدا میکرد:
- پدر، پدر بلند چو!
همسر جان، دیشب حرف آخرش را زد و به کام خواب فرو رفت: «نه،من رأی نمیدم. تو برو، اگر این دفعه خوب بودن، من بار دیگه رأی میدم.»
مثلِ پانزده سال پیش که برای انتخابات ریاست جمهوری هم همین را گفته بود. آخر سر با شوخی و هزار جور ترفند برده و رأیَش را خودم نوشته بودم.
اما ایندفعه با این همه تلاشی که در این چند هفته خرج یک رأی کرده بودم، راضی نمیشد.
حالا صبح علیالطلوع جنابِ همسر با صدای زیبایِ پسر کوچکمان بلند شده بود. نقطه ضعفش روی حلالیت و حق الناس را خوب میدانستم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کمی که پسرکم دلبری کرد و خواب را از سر پدر پراند، آخرین تیر را از کمانم بیرون کشیدم و به سمت قلبش پرتاب کردم: «مممم، اگه بیای رأی بدی، تمام حقی که بیست ساله گردنت دارم حلال میکنم.»
سرش سریع تا صورتم بالا آمد: «همه رو؟»
- آره، به خدا. هر چی ناراحتی تا حالا داشتیم حلالِ حلال.
بلند شد: «برم هلیم بگیرم، بعد بریم رأی بدیم.»
دستش را از آستین کاپشن بیرون کشید و درِ خانه را باز کرد: «قول دادیا، یادت نره!»
خندیدم و سرم را رو به سقف گرفتم: «خدایا به خاطر تو از نَفسم میگذرم.»
همسرم قهقهه زد: «حالا انگار من باهاش چقدر بد رفتاری کردم. حواسم هست تو از این حساسیت من سوءاستفاده میکنیا!»
آراءمان را توی صندوق انداختیم و پا توی حیاط گذاشتیم. همسرم، دستهایش را توی جیب کاپشن سورمهایش هُل داد: «خدایا شکرت. الان مثل یه بچهی تازه به دنیا اومده شدم!»
خندیدم و با مشت پشت کمرش زدم: «یعنی فقط از من حلالیت میخوای؟!»
- آره فقط تو...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan