✍بخش دوم؛
از همان رمضانی که در نمازهای صبحم از امام زمانم خواستم اشتباهاتم را نشانم دهد، از همان ماه رمضانی که زودتر از قبلها سفرهی افطار را میچیدم و مقنعهی سفید چانهدارم را سرم میکردم و تا بقیه چای و خرمایشان را بخورند، نماز مغربم را میخواندم. از همان ماه رمضانی که برای اولین بار قرآن را با معنیاش ختم کردم. بعد از آن ماه رمضان بود که لغزیدم. چند سالی بود که دغدغهی ادامهی تحصیل را در ذهنم میپروراندم. از همان سال بعد از تولد پسرم که همسرم با لحن مقتدرانهای گفت: «دیگه باید بچسبی به بچهداری!»، انگار خط بطلانی کشید روی تمام آرزوهایم. آرزوهای نصفه و نیمهام که انگار قرار بود در مقطع کارشناسی بماند و قد نکشد. تا دهان باز میکردم که بگویم: «این بچه از آب و گل در اومده عزیزم، من برم دنبال درسم؟»، جواب محکمی می داد: «رسالت تو این بچهاس، چرا میخوای بری دنبال کاری که به وظیفهی مادریت لطمه میزنه؟»
مقابلش کوتاه آمدم و چسبیدم به بچهداری. همانطور که او دوست داشت، اما ته دلم از تقدیرم راضی نبودم. همیشه از اینکه چرا خدا کسی که احساساتم را درک کند سر راه زندگیام قرار نداده، شکایت میکردم.
ماه رمضان آن سال بود که با کلاسهای خانم تقوی آشنا شدم و با تعدادی از دوستانم شدیم پای ثابت کلاسهایش. صبح، زودتر از خواب بیدار میشدم، ظرفهای سحر را میشستم و از روی آبچکان جمع میکردم و میچیدم توی کابینت. مقدمات افطار را فراهم میکردم و میرفتم کلاس.
همیشه با خودم فکر میکردم که بعضی زنها به قول عزیز چطور مردشان را توی مشتشان میگیرند؟ اما جوابم را بعد از آن گرفتم، همان وقتی که قوانین خدا را بهتر از قبل انجام میدادم. رؤیای ادامهی تحصیلات آکادمیک جایش را داد به تلاش و تهجد برای رعایت اصول دین. پنج رمضان از آن سال گذشته بود و من پنج سال پای ثابت کلاسهای استاد تقوی بودم. رضایت از زندگی و راضی بودن به رضای پروردگار بهترین توشهای بود که از سر این سفره جمع کرده بودم. خیر و برکت کلاس در ماه رمضان، افطاریهای سادهای بود که بچه ها درست میکردند و توی بستههای ساده، بعد از پایان کلاس چند ساعت زودتر از زمان اذان بین شاگردها پخش میکردند.
پنجمین ماه رمضان بعد از اولین جلسهی کلاس، خواندن تعقیبات و نماز اول وقت و مستحبات برایم رنج نداشت. به قول استاد تقوی باید دنبال رنج سنگینتری میگشتیم که خودمان را ارتقا دهیم. اما چند ماه بعد از همان رمضان لغزیدم، همان رمضانی که باید دنبال رنج سختتری میرفتم تا ارتقا پیدا کنم، تنزل پیدا کردم. همه چیز از یک گناه کوچک شروع شد...گناهی که تا قبل از آن برایم در حد فاجعهای بزرگ بود.
کمکم از تمرینات استاد فاصله گرفتم. جواب بچهها را که زنگ میزدند که: «چرا نمیای کلاس؟» با بیمیلی میدادم که «کار دارم ... کلاس بچه مونده... خرید دارم...» و بهانههای دیگر!
ناسازگاریهایم برای ممانعت همسرم از ادامه تحصیل شد تنها حرف شب و روز بین ما. رشتهی محبت بینمان که محکم شده بود رفت به سمت گسسته شدن. داشتم کابوس جداییمان را در سرم میپروراندم. کور سوی ایمانم داشت مثل تهِ فیتیلهی چراغ گردسوز زمان کودکیِ مادربزرگ، آخرین شعلههای بیرمقش را از دست میداد.
همان ماه رمضانی که داشتم تثبیت میشدم، لغزیدم. توی این دو سال که دستورات خدا داشت برایم کمرنگ میشد، از خواندن نمازهای اول وقت رسیده بودم به قضا شدن نمازهای صبحم. سهم همسرم بعد از آن همه قربانصدقههای آن چند سال، شده بود دو کلمهی سلام و خداحافظ. آن هم زیر لب با چشمهایی خیره به جایی غیر از چشمهای او.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
خدا بارها نشانم داد مسیری که میروم اشتباه است. اما من ندیدم. بعد از آن گناه صمٌ بکمٌ عمیٌ شده بودم. اما هرچه از خدا دورتر میشدم قطعههای پازل زندگیام سخت تر جفت و جور میشد. دیو نفسم، دیگر تلنگر آسان، حریفش نبود؛ فربه شده بود. انگار یادم رفته بود آن حال خوب و آن چیزی را که قبلا به سختی به دست آورده بودم، داشتم خیلی راحت از دست میدادم. خیلی چیزها را یادم رفته بود: «و إذا مس الانسانَ ضرٌ...هنگامی که ضرری به انسان رسد خدا را میخواند و به سوی او باز میگردد اما اگر نعمتی به او عطا کند خدا را برای آنچه قبلا میخوانده فراموش میکند.»
اما او فراموشم نکرده بود، مثل تمام سالهای زندگیام. «یا من هو فی عهده وفی» این را بعد از دو سال غفلت، از این تلنگر سختی که به من زد، فهمیدم. بعد از مشکلی که برای پسرم پیش آمد. از «أمن یُجیب» گفتن برای شفای او در قنوت نمازم، رسیدم به «استغفراللّه ربّی»، رسیدم به ابوحمزه های سحرهای رمضان. «اللّهمَ لا تؤدبنی بِعقوبَتک»، داشت ادبم میکرد.
وقتی آن روز بعد از دو هفته از این مطب به آن مطب رفتن همانجا روی پادری نشستم و بغضم ترکید. بابا نشست کنارم، دست قوی امّا لرزانش را گذاشت روی شانهام. «دخترم امتحانِ خداست قوی باش!»
دستهایم روی صورتم بود: «نه بابا نه! امتحان نیست. خدا داره چوبم میزنه، خیلی وقت بود داشت چوبم میزد. اما یواش بود، با محبت بود...من نفهمیدم.» هقهقکنان خودم را در بغلش انداختم.
- من خیلی بد بودم بابا!
بابا مراعات حالم را کرد. بغض نکرد و گفت: «خوبه بابا، خوبه که فهمیدی خدا راهو نشونت داده.»
بعد از بیماری پسرم توی این چند هفته به شبهای قدر رمضان امسال فکر میکردم، به «الهی العفو»هایی که نیاز داشتم. هر لحظه یاد حرفهای استاد تقوی میافتادم: «راه حل مشکلات شما درمان دردهایتان نیست! راه حل، ارتقای شماست... ارتقای شما...»
در بیم و امید رفع شدن مشکل پسرم، نگاه خدا را دیدم که با تلنگری شیرین بندهاش را رها نکرد و رد پای شیطان را دیدم لابهلای هفتصد و خوردهای روزِ دو سالِ گذشته، از همان رمضانی که داشتم تثبیت میشدم، بعد از آن گناه کوچک.
دستم را آرام از روی چادرم کشاندم و با خجالت روی دستش که روی دندهی ماشین بود گذاشتم، نگاه خستهاش را بین دست و صورتم چرخاند و خیره نگاهم کرد. شاید از رفتارم تعجب کرده بود. خیلی وقت بود که احساسم را از او دریغ کرده بودم. به زحمت با صدایی که بغض راهش را بسته بود، بریده بریده گفتم: «ازت میخوام... ازت میخوام که منو ببخشی، مگه نه اینکه رضای خدا تو رضایت بندههاشه؟ پس تو راضی باش ازم تا خدا هم منو ببخشه.»
دیگر لغزاندن این کلمات روی زبان برایم سخت نبود. چرخید سمتم: «اما، اما منم خیلی به تو بد کردم، من نذاشتم درستو...»
نخواستم مثل قبل منتظر اعترافش بمانم، حرفش را قطع کردم: «باشه هر چی بوده تموم شده.»
دستش را محکمتر گرفتم و مهربان تر نگاهش کردم: «نگفتی!»
آهسته و باخجالت گفت: «یه شرط داره فقط!»
کمی مکث کردم و بدون تردید گفتم: «باشه قبوله هر شرطی.»
نگاهش را دوخت به نگاهم: «بشینی درس بخونی برای دانشگاه.»
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_چهاردهم
در خانه که باز شد، لاله از توی راهرو به طرفم دوید و سرش را روی سینهام گذاشت.
به خودم چسباندمش.
زیر لب گفت: «مامان دلم برات تنگ شده بود.»
صورت رنگ پریدهاش را نگاه کردم. پای چشمهایش گود رفته بود و وزن کم کرده بود.
چشمهای درشت و مژههای بلندش را نشاند وسط نگاهم و پرسید: «مامان رفتی دکتر؟ چی گفت؟»
آب دهانم را با درد از گلو پایین فرستادم و گفتم: «حالا بیا بریم تو، بعد بهت میگم.»
سینی چای رو از عمه گرفتم و نشستم.
لاله، پهلو به پهلویم نشسته و آرنجش را روی پایم گذاشته بود.
رو به عمه کردم و گفتم: «لاله باید غذا و داروهاشو کامل بخوره. امروز دکتر هم همینو گفت.»
عمه، نوکِ قند را توی استکانِ چای فرو برد: «منم بهش میگم. مادر غذاتو کامل نخوری خودت ضرر میکنی. اما گوش نمیده.»
النگوهایی که برایش خریده بودم را از کیفم در آوردم و کف دستش گذاشتم.
لاله از کنارم بلند شد و دوزانو روبهرویم نشست: «مامان، اینا مال منه؟»
بله برای شماست به شرطی که حرف مامانبزرگ رو گوش بدی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
عمه سرش را از اتاق به سمت راهرویی که انتهایش درِ کوچه بود بالا کشید: «کیه؟»
با ابروهایش به راست اشاره کرد: «لاله،مادر پاشو درو باز کن زُهرهست، از مدرسه اومده.»
زهره خواهر کوچکتر لاله، از پدر و همسرِ دومش که طلاق گرفته بود.
لاله و زهره پیش عمه زندگی میکردند.
عمه نگاهی به راهرو انداخت که صدای حال و احوال خواهرها میآمد و بعد روبه من کرد: «زهرا، النگوها رو از پول شوهرت برا لاله خریدی؟»
_نه، یه جفت گوشواره و گردنبندِ هدیه از داوود دستم بود، فروختم و برا لاله النگو خریدم.
عمه زیر لب 'لاالهالاالله' گفت و بلند شد.
کیف و چادرم را برداشتم و کنارش رفتم: «لاله حالش خوب نیست. وضع کلیش خرابه.»
پیرزن چشمهای گرد شدهاش را به من دوخت: «دکتر گفت؟»
انگشت اشارهام را زیر چشم کشیدم و جلوی ریزش اشکم را گرفتم و گفتم: «بله، بهش سخت نگیرید. اگر میگه نمیخوام مدرسه برم، عیبی نداره. بذارید بیشتر استراحت کنه. دکتر گفت با ضعف بدنش نمیتونه فعالیت جسمی و ذهنی داشته باشه. به داوود هم بگو به خورد و خوراکش بیشتر برسه.»
ضعفهای لاله بیشتر شده بود و حال جسم و روحش خرابتر.
آقا اجازه نمیداد لاله، خانهی صادق رفت و آمد کند. میگفت: «آقاجون هر وقت خواستی بیای خونهی ما، بگو لاله هم بیاد اینجا همو ببینید.»
اما به خاطر روحیه لاله، آقا هم کوتاه آمده بود و گاهی با خواهرش زهره خانهی آقا صادق سر میزدند.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/980
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آهسته_باز_از_بغل_پلهها_گذشت
مادرم نمونهی یک مادر ایرانی بود. از آن مامانهای توی شعر ایرج میرزا که وقتی پسر ناخلفشان، قلبش را برای نامزدِ پشتِ چشم نازککُنش میبرد، از اینکه دست پسرشان خورده به زمین و زخم شده ناراحت میشود.
فداکار، از خود گذشته. نمیگذاشت آب توی دل ما تکان بخورد. میگفت: «من همه کار ها را میکنم. شما درستان را بخوانید.»
از پخت و پز و رفت و روب و بشور و بساب خبری نداشتیم. انگار کار فقط برای مامانها بود و وقتی خودمان شوهر کردیم و مامان شدیم به گردنمان میافتد.
میگفتند: «دختر مهمان خانه پدر است.» و لابد در باطن خودشان باور داشتند مهمان که کار نمیکند.
ما هم خودمان را لای کتابهای مدرسه و بعدتر کنکور و دانشگاه گم میکردیم. به گمان خودمان پخت و پز و کارهای خانه به مهمی کارهایی که میکنیم نبود.
مادرم زن ظریفی بود که شانههایش برای این همه بار و خستگی کوچک بود. اما سرمان آنقدر شلوغ بود که این خستگیها را نمیدیدیم. او هم بزرگوارتر از آن بود که به رویمان بیاورد. آخر شبها، گاهی باخجالت و ترسِ اینکه مزاحم کارهای به درد بخورِ بچههایش شده باشد، از یکی از ما میخواست دست و پای خسته از کارش را بمالیم.
کتاب را که در دستمان میدید چشمانش برق میزد. پدرش بعد راهنمایی دیگر نگذاشته بود درس بخواند. چون قبل انقلاب، فضای فرهنگی مدرسهها مناسب نبود.
مادرم دوست داشت وکیل شود، هر چند کسی نتوانسته بود حق او را از چنگ روزگار بگیرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
گاهی که از پشت کتابها و کارهای مختلفم بیرون میآمدم، اگر ظرفی میشستم یا جارویی میزدم، ابدا وظیفه خودم نمیدانستم و حسم این بود لطف کردهام. ماه رمضانها که میشد، کم جانی روزهداری، خستگی مادرم را بیشتر میکرد. ما دراز به دراز، استراحت میکردیم تا باطری در حال اتماممان تا دم اذان دوام بیاورد. مامان همینجور که جمعخوانی قرآن تلوزیون را روشن میگذاشت، در بین پذیرایی و آشپزخانه میرفت و میآمد و مقدمات سحری فردا و افطار را مهیا میکرد. دم افطار کمکی که میکردیم چیدن سفره بود و گاهی شستن ظرفها. اما آماده کردن افطار، جمع و جور کردن ظرف و ظروف و هزار و یک جور کار مختلف به عهدهی مامان بود.
تا اذان میگفتند، یکی یکی، تند تند نمازمان را میخواندیم و مینشستیم سر سفره. مامان معمولا آخرین نفری بود که روزهاش را باز میکرد.
اکثرا بعد افطار سنگین میشدیم و جلوی تلوزیون لم میدادیم و سریالهای دم افطار را همینطور نیمه دراز کش میدیدیم.
مامان از توی آشپزخانه داد میزد: «صداشو زیاد کنید منم بشنوم.»
موقع افطار که وقت نمیکرد نماز بخواند. بعد از همه کارها و دیرتر از همه نمازش را میخواند.
دیرتر از همه میخوابید و سحر تا هشدار موبایل زنگ میخورد، زودتر از همه بیدار میشد.
یک ساعت و نیم قبل اذان.
سحری که در طول روز کم کم آماده کرده بود را گرم میکرد. سفره را میچید و یک ساعت مانده به اذان، ناز تک تکمان را میکشید تا از گرمای تشک و خواب ناز دل بکنیم و پای سفرهی سحری بنشینیم.
ظرفهای سحری را جمع میکرديم و میشستیم. بعد خواندن نماز صبح مامان میخوابید. من بیدار مینشستم تا آفتاب بالا بیاید. جز قرآنم را میخواندم.
کلی دربارهی ثواب بیداری بینالطلوعین و عبادت در آن ساعات خوانده بودم. بعد دیدن طلوع آفتاب میخوابیدم با حس اینکه چقدر عبادت کردهام.
یک سال یکی از شبهای اول ماه مبارک، نیمه شب از خواب بیدار شدم. تا چشمم به تاریکی عادت کند و ساعت را ببیند، خیال کردم از وقت اذان گذشته و سحر خواب ماندهایم. دیدم نه، حدود دوساعتی مانده.
سرم را دوباره روی بالش گذاشتم اما خوابم پریده بود.
رفتم سر یخچال آب بخورم. موقع برگشت سر جایم توی تاریک و روشن پذیرایی مادرم را دیدم که از خستگی روی کاناپه خوابش برده.
چهرهی مهربانش در آن تاریکی که با نور شب چراغ های کم جان، کمی روشن شده بود مظلوم و دوست داشتنیتر از همیشه بود.
عقب گرد کردم سمت آشپزخانه. قابلمه سرد لوبیاپلو را از شکم یخچال کشیدم بیرون. زیرش را کمِکم کردم که ته نگیرد. از توی جا ظرفی، چهار بشقاب و قاشق و لیوان جدا کردم. روی هم چیدم و سفرهی تا خوردهی گل گلی را هم گذاشتم کنارش. کاسههای بلوری ماست خوری لبه چینچینی را آوردم و پر از ماست کردم. ناشیانه با نعناع و برگ گل محمدی رویشان بهعلاوه کشیدم. هر چند نهایت سلیقهی من به سفرهای که مامان در اوج بیحوصلگی بیاندازد نمیرسید.
قبل اینکه بساط سفره را علم کنم، رفتم بالای سر مامان.
همهی ما رمز موبایل مامان را از بر بودیم.
مثل کسی که بخواهد بمبی را خنثی کند، دو دقیقه مانده به سه، هشدار ساعت سه را خاموش کردم و زنگ موبایل را روی سهونیم گذاشتم.
سفره را جای همیشگی توی پذیرایی انداختم. توی نوری که از لای در آشپزخانه در پذیرایی افتاده بود، مثل دزدها پاورچین پاورچین میرفتم و میآمدم.
لب دامنم در سکوت خانه، مثل جانوری خشخش صدا میکرد. فقط مانده بود دیس لوبیاپلو که عطرش هر آدم خوابی را بیدار میکرد. داشتم برای دیس، وسط سفره دنبال جا میگشتم که زنگ هشدار صدا کرد. مامان کور مال کور مال گوشی را برداشت و صدایش را انداخت.
توی نوار باریک نور چراغ آشپزخانه که از لای در تا وسط پذیرایی افتاده بود، سفره را دید. همانطور خوابآلود سرش را بالا آورد و با من دیس به دست چشم تو چشم شد.
نگاهش بالاتر رفت تا روی ساعت دیواری. انگار خوابش پریده باشد دوباره به من و سفره نگاه کرد.
برق چشمانش را توی همان تاریکی دیدم.
-سلام. سحر بهخیر.
-سلام عزیزکم.
لبخندی توی صورتش پهن شد.
-چه سفره قشنگی چیدی دستت درد نکنه. من برم دست و رومو بشورم و وضو بگیرم، بعد بقیه رو بیدار کنیم صف طولانی نشه.
چراغ پذیرایی را روشن کردم.
وقتی همه با چهرههای پف کرده و چشمهای خمار پای سفره جمع شدند مامان با بزرگواری گفت: «امروز سحری رو مهمون لطف زینب خانمیم که بیدار شده و سفره رو مهیا کرده.»
من همانجور که توی دلم این تقدیر و تشکر را حق خودم میدانستم و قند در دلم آب میشد و گمان میکردم لطف بزرگی کردهام، با لبخندی گفتم: «کاری نکردم که!»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
وقتی ظرفهای سحری را میشستیم، همینطور که بشقابها را آب میکشیدم مامان گفت: «آخی، خدا چه زود آرزوی آدم روزهدار رو برآورده میکنه. دیشب اونقدر خسته بودم داشتم به خودم میگفتم کاش سحر فرشتهها میومدن سفره رو مینداختن، من نیم ساعت بیشتر میخوابیدم. تا پا شدم سفرهی پهن شده رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابه.»
آب داغ روی قابلمهی چرب چیلی و کفگیر و قاشقها باز بود و پاشیدنش داشت دستم را میسوزاند اما این حرفها را که شنیدم انگار یخ کردم.
ما همیشه لطفهای بزرگ و فداکاری مامان را وظیفه میدیدم اما او این کار کوچک من را آرزوی بر آورده شده از طرف خدا میدانست.
انگار فرشتهای باشم که خدا مرا برای رساندن او به آرزویش انتخاب کرده.
هر چه سر سفره قند توی دلم آب شده بود بغض شد و نشست به گلویم.
دیگر بقیهی حرفهایش را نشنیدم.
مادرم با نیم ساعت بیشتر خوابیدن مرا از خوابی عمیق بیدار کرده بود.
از همهی فکرهای بچگانهام خجالت کشیدم.
خدا چقدر قشنگ جواب غرور بیداری بینالطلوعین و قران خواندنهایم را داده بود. توفیق و فرصتی که خدا داده بود تا لذت عبادت را ببرم، از خودم دانسته بودم و توقع پاداش هم داشتم.
وقتی همه خوابیدند، من تا طلوع آفتاب بیدار ماندم، اما قرآن نخواندم. تمام لحظاتش را گریه کردم.
همانجا تصمیم گرفتم نوع دیگری از عبادت را تجربه کنم.
از آن سال شهردار سفره سحری، من شدم. زودتر از همه بیدار میشدم. سفره را میانداختم و جمع میکردم.
سال بعد آماده کردن غذای سحر را هم به عهده گرفتم.
در طول روز وقت نمیشد. وقتی همه میخوابیدند من بیدار میشدم. در آشپزخانه را میبستم. صدای گوشی را کمِ کم میکردم و با نوای دعای ابوحمزه و افتتاح، برنج دم میکردم و خورشت بار میگذاشتم.
گاهی اشکم از عبارت های دعا بود و گاهی از پیازی که برای خورشت یا سالاد شیرازی خورد میکردم.
خوبی سحری این بود که همه خواب آلوده بودند و کسی به شفته بودن برنج و بیرنگ و لعاب بودن خورشت توجه نمیکرد.
آنقدر این کار به دهنم مزه داد که سال بعدش گفتم سفره افطار را هم من می اندازم.
دیگر بعد افطار و بعد سحری جان نداشتم آنهمه دعا که برای هر روز ماه مبارک توصیه شده بود را بخوانم. مثل بقیه تا سحری میخوردیم، نماز صبح را میخواندم و میخوابیدم.
تا زمانی که با چادر سفید از خانه پدری رفتم، افطار و سحری رمضانها با من بود.
حس ناب آن سحرهای گره خورده با نوای ابوحمزه و افتتاح و دعای سحر، هنوز با من است. آن روزها در ماه خوب خدا همه مهمانش بودیم. اما دوست داشتم مثل وقتهایی که میروی مهمانی شلوغ و صاحبخانه که با تو صمیمیتر و راحتتر است، برای پذیرایی از بقیه مهمانها روی تو حساب میکند، دور عزیز کردههای خدا بچرخم.
مثل کاسهای که آب تویش میریزند که تشنهای سیراب شود و ناخواسته جان کاسه هم طراوت میگیرد، آن روزها وجودم از برکات این ماه، پر طراوتتر از همیشه بود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پانزدهم
کنارِ تخت نشسته و خیره به دستگاه سفید بزرگی بودم که با شیلنگ، خونِ بدن لاله را جابهجا میکرد. کلیههای دخترکم بدنش را ترک کرده و یکماهی میشد که روی تخت بیمارستان جا خوش کرده بود.
همهی سی روز را با آن دستگاهِ بد قواره که برای لاله حکمِ زندگی داشت دیالیز شده بود، که اگر نبود تمام اعضای بدنِ چهارده سالهاش از کار میافتاد. اسید خون بالا رفته و سموم بدنش زیاد شده بود.
دکتر زارعی، با پنجاه و خردهای سن اما سرزنده و با دهان پرخنده وارد اتاق شد: «خب ،بالاخره رسیدم به لاله جانِ خودم. حالت چطوره دختر؟»
لاله سرش را سمتِ دستش که رو به سقف بود، کج کرد: «اگر این شلنگا رو دیگه به دستام فرو نکنید، خوب میشم.»
آقای دکتر جلوتر آمد و علامتها و عددهای روی دستگاه را نگاهی انداخت: «خانم، این دخترتون خودشو لوس میکنه، وگرنه حالش از منم بهتره. در جریان باشید.»
لبهای لاله کمی از هم باز شد: «کِی مرخصم میکنید؟»
دکتر روی برگههای معاینه چیزهایی نوشت: «فردا دیگه میری خونهتون، از دستِ ما هم راحت میشی. فقط چون دلم برات تنگ میشه یه روز درمیون بیا من ببینمت.»
دکتر برگهی دستش را به تخت آویزان کرد: «مامان، شما یه دقیقه بیا» و بیرون رفت.
دنبالش راه افتادم توی راهروی بیمارستان.
- فردا انشاالله دخترتون مرخص میشه. حالش فعلا نرمال شده. اما باید یک روز در میون برای دیالیز بیاد، تاانشاالله فاصلهش بیشتر شه. اما الان واجبه که همینطوری بیاریدش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- خیلی ممنونم، زحمت کشیدید این چند وقت.
- وظیفم بوده خانم.
دوباره به اتاق برگشتم و حرفهای دکتر را برای لاله تکرار کردم.
- مامان به نظرت، من خوب میشم؟
با خودم عهد کرده بودم قطرهای از اشکهایم را نبیند. نِی را داخل ساندیس فرو کردم و به سمت دهانش بردم: «آره مامان جان، چرا خوب نشی؟! دیدی که آقای دکتر هم گفت: 'این چند وقتی که تو بیمارستان موندی. حالتو سر جاش آورده.' اگر تا چند وقت هم دیالیزاتو سرِ موقع بیای و بری که دیگه عالی میشی.»
با دو انگشت، به ملحفهی صورتی که رویش بود، وَر میرفت و همانطور که به دستش نگاه میکرد، نفسِ بلندی کشید: «مممم، مامان میگم. خدا که مامانِ به این خوبی بهم داده. چرا پس اَزم دورش کرد؟»
پای قول و قرارِ با خودم ماندم و لرزش دلم را توی صدایم نریختم: «دخترم، هرکس تو زندگیش یه جور امتحان میشه. امتحان من و تو هم دوری بوده لاله جان. تازه ما که خیلی دیگه همو میبینیم. ببین دیگه خونه آقا صادق میای. منم که خونه عمه میام میبینمت.»
صورتی ملحفه، از اشکهای لاله پررنگتر شد: «آخه مامان خدا چند تا امتحان از یه نفر میگیره؟ هم دوری، هم مریضی؟!»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/989
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
خانمها توی خیابون در صفهای نماز نشستن. خدا رو شکر جمعیت زیاده. دو تا دختر بچه هشت، نه ساله تو پیادهرو دارن با هم دوست میشن. تو مرحله آشنایی و اطلاعات شناسنامهای هستن؛
- تو تنهایی؟ خواهر برادری، چیزی!! داری؟
+ ما سه تاییم. یه خواهر و یه برادر دارم. البته اگه خودم رو هم حساب کنیم، با آبجیم میشیم دو تا😶
- آهان! چهار تا خواهر هستید، پنج تا بچه؟😶
سیستم محاسباتشون خیلی پیچیدهست!😅
دمتون گرم که بچهها رو میارید راهپیمایی روز قدس💖🇵🇸🇮🇷 یه کوچولو روی ریاضیشون هم کار کنید دیگه عالی میشه...
#فاطمه_خسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
لگوی زرد را روی لگوی قرمز میگذارم و نگاهی به خانهی بیقاعدهی عروسکش میاندازم. دارم فکر میکنم خوب میشود یک لگوی قرمز دیگر کنار قبلی بگذارم، که میگوید: «مامان من میتلسم(میترسم) تو پیشم نباشی… قووووول بده همیشه پیشم باشی.»
میگویم: «من همیشه مراقبتم مامان. اگر هم لازم باشه جایی برم، پیش کسی که دوستش داری و جایی که بهت خوش بگذره میذارمت.»
- نه تو بری کسی میاد. یه آقایی میاد منو با تفتگ میتوشه(میکشه)!!
گفتوگوی این روزهای من و نورای ۳سال و یکماهه حتما به این موضوع میرسد. دخترک در این سن دوباره با اضطراب جدایی دست و پنجه نرم میکند، ولی اینبار خیالپردازی و داستانسرایی هم چاشنیاش شده؛ من هر لحظه باید به شکلی، امن بودن و امنینت داشتن را برایش ترسیم کنم.
در آغوش میگیرمش، محکم، گرم و آرام. میگویم: «من و بابا همیشه مراقب تو و خودمون هستیم. مراقب خونهمونم هستیم؛ هیچکس بدون اجازهی ما نمیتونه بیاد خونهمون مامان جان.» و به کشیدگی قول گفتن خودش، با اطمینان میگویم: «بهت قووووول میدم.»
بغض کوچکی در گلویم نبض میگیرد، میپرسم: «اصلا تو تا حالا آقایی رو دیدی که تفنگ داره؟ یهو بیاد خونهی کسی و بهش صدمه بزنه؟!»
- نه ندیدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حق به جانب ادامه میدهم: «پس هیچکس اینکار رو نمیکنه.»
بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار میدهد و میگوید: «تو راست میگی مامان» و رهایم میکند و در دنیای بازی خودش غرق میشود.
میرود و من را با بغضی که با اشک از خفهکردنم دست برداشته تنها میگذارد. اشکهایم یواشکی روانه میشود و فکر میکنم؛ کاش میتوانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه پیدا کرده کاملا بهجاست. واقعیست. میشود خانه جای امنی نباشد نورا. میشود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمدهاند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان.
میشود هر روزِ کودکی همسن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد.
میشود کیلومترها آن طرفتر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظهای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد.
تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلبهای آنها با فکر بمب هر آنْ میلرزد.
نمیتوانم به تو بگویم اینها را حالا، اما مینویسم و مینویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت سر گذاشتند و چه خونهایی بر ریشهی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان.
انشاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊
#فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست «خانه»_ جان و جهان.mp3
7.41M
#روایت_شنیدنی
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
نویسنده، گوینده و تنظیم: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_شانزدهم
در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بیتابی و بیقراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود.
صبور شده بودم تا با روحیهام به لاله جان بدهم.
تا دو ماه، همانطور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز میبردیم.
وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه میسپردیم و بعدترش هفتهای دو روز.
دو سالی میشد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود.
به جای درس و مشق، هفتهای یکبار روزهای نوجوانیاش را دیالیز پر کرده بود.
خانمی شانزده ساله شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزهاش اصلا نمیخورد.
به تنهایی یک خط اتوبوس سوار میشد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر میرفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعتهایِ بیمارستان را با آنها پر میکرد.
گاهی هم کتابهای مورد علاقهاش را با خودش میبرد و زیر دستگاه میخواند.
برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم شد. اگر میتوانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمیگشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«توی این دو سال خبری از بهبود نبوده، اگر آقا بطلبه حتما میخواد شفا بده.» با این فکرها چراغِ دلم چلچراغ شد.
آخرین عدد روی شمارهگیر، با انگشت اشارهام چرخید و تلفن را به گوشم چسباندم.
بوق دوم بود که عمه «بفرمایید» را گفت.
- سلام عمه! حالت چطوره؟ پات بهتر شده؟
عمه سلام و احوالِ بیحس و حالی کرد و از درد پایش شکایت داشت.
- عمه میخواستم لاله رو ببرم مشهد. از باباش اِجازهشو میگیری؟
صدای عمه از پشت تلفن، خندان به گوشم رسید: «فکر نکنم داوود حرفی داشته باشه. بازم بهش میگم. ببرش شفاشو...»
صدای هق هق عمه نگذاشت ادامهی جملهاش را بشنوم.
با آبجی و لاله و کاروانی که راهی مشهد بودند، عازم شدیم. زحمت نگهداری بچهها را به مامان داده بودم. از آقا صادق که اجازهی زیارت و شفا گرفتن دخترم را خواسته بودم، با نفس عمیقی جوابم را داده بود: «زهرا جان تو انقدر زحمت برای بچهها و مامانم میکشی که حالا یه هفته هم بری با لاله به جایی بر نمیخوره. تازه حاجخانوم هم که میاد بنده خدا.»
بغضم را قورت دادم: «دعا کن با شفای این بچه برگردم.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/994
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
شب قدر مادرهمسرم به علی ۵/۵ ساله گفتند: «امشب غسل داره.»
علی گفت: «غسل چیه؟»
مادرهمسرم گفت: «یه کار عبادی مثل نماز.»
از طرفی علی از من شنید که گفتم: «فاطمه رو بردم حموم، غسل هم دادم.»
از مجموع این دو حرف...
وقتی از حمام آمد بیرون گفت: «مامان! منم غسل کردم.»
گفتم: «آفرین پسرم! مگه بلدی؟ چطوری؟»
گفت:« آره دیگه، رفتم حموم دوش رو باز کردم،
رفتم زیر دوش سجده کردم!!!» 😄🥴
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان مادران روایت میکنند ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تجویز_خانم_دکتر
#روایت_شانزدهم_مجله
با دست راستم محکم جعبهٔ کیک را چسبیده بودم، دست چپم کیف مدرسه بود و سعی داشتم با گوشهٔ آرنج، دکمهٔ آسانسور را بزنم که خانم همسایه مرا دید. فوری جلو آمد و جعبهٔ کیک را گرفت، دکمه را برایم زد و حال و احوال کردیم. پرسید:
- پیشدانشگاهیها هم مگه برای خرید بیرون میرن؟
- امروز تولدمه. بعد از مدرسه با مادرم رفتیم کیک خریدیم حال و هوام عوض شه.
- عه؟ پس امشب مهمونی دارید!
لبخند زدم. گفتم که هفتهٔ دیگر ماه مبارک شروع میشود، شب اول ماه افطاری میگیریم و همانجا هم تولد را برگزار میکنیم!
خانم همسایه فوری گفت: «امسال به مهرناز گفتم روزه نگیره، تو هم امسال روزه نمیگیری دیگه، نه؟» لبخند روی لبم ماسیده بود، مانده بودم چه جوابی بدهم! آمدم توضیح بدهم که من از کلاس سوم دبستان به اینطرف هیچ سالی نتوانسته بودم روزه بگیرم اما با تفکرات خانم همسایه که روزهداری را با پیشدانشگاهی بودن من و مهرناز در تضاد میدید صحبتهای من شبیه بهانه به نظر میرسید.
خدا بیامرزد پدر آسانسور را که به موقع رسید. فوری جعبهٔ کیک را از دستش گرفتم. با پشتم، درِ آسانسور را هل دادم و خداحافظی کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روی پلهها نشستم و تمامی قوانین و قواعد فقهی که در مورد روزه گرفتن و عوارض آسیبرسانی به خود، بلد بودم را دوره کردم. احکامی که یاد گرفته بودم را بالا و پایین میکردم ببینم حکم روزه در سال پیشدانشگاهی چگونه درمیآید که با صدای باز شدن دوبارهٔ درِ آسانسور و رسیدن مادرم، به خودم آمدم!
رفتیم داخل و مشغول درس شدم. عصر مهرناز پیامک تبریک تولدم را داد و گفت: «اگه میخوای بیا بالا با هم درس بخونیم.» تشکر کردم و گفتم حوصلهٔ درس را ندارم. رفتم توی اتاقم و در را بستم. ذهنم درگیر صحبتهای پزشکم بعد از آندوسکوپی سه سال پیش بود که روزهداری را برایم ممنوع کرده بود. شمارهٔ خانم تقوی را داشتم؛ معلم دینی سال پیشم که قبلاً معلم دینی مادرم و بعد از آن همکارش شده بود. خانم تقوی مرا در کلاس، نوهٔ خود صدا میزد و نسبت به من دلسوزی ویژهای داشت.
- الو، سلام
- سلام ثمینجان خوب هستی؟ مامان خوبن؟
- سلام میرسونن. خدا رو شکر. ممنون! ببخشید خانم تقوی یه سوالی دارم. اگه کسی بخواد روزه بگیره و دکترا بگن نباید بگیره، اون وقت چیکار باید بکنه؟
- اگه دکتر واقعا تشخیص بده که فردی نباید روزه بگیره که قطعا نباید بگیره و اگه بگیره گناه کرده، اما خب دکتر داریم تا دکتر! برای خودت میپرسی؟
«بله» را از ته چاه گفتم.
- چرا نمیری پیش عمهی دوستت؟
- کدوم دوستم؟
- فاطمه! عمهش یه دکتر خیلی مؤمن و متعهد و کاردرسته. چند تا مریض معدهدردی رو خوب کرده!
انگار بعد از مدتها سقوط، جایی پیدا کرده بودم دستم را به آن بگیرم. یعنی ممکن بود تشخیص عمهی فاطمه مجوز من برای روزه گرفتن شود؟
فردا بعد از مدرسه مستقیم به مطب دکتر اسعدی رفتیم. استرس زیادی داشتم. مطبِ کوچک و جمعوجوری بود. دکتر هنوز نیامده بود. کمی منتظر ماندم تا برسد. آقایی که نفر اول صف بود، از تجربهٔ مثبتش با دکتر برای درمان اضطراب و بیخوابیاش میگفت. خانم دکتر که آمد، متوجه شدم موقع راه رفتن نیاز به کمک دارد. وقتی از کنارم رد شد با من سلام علیک گرمی کرد و پرسید: «دوست فاطمه شما هستی؟» گفتم: «بله! تعریف شما رو ولی از خانم تقوی شنیدم.» با شنیدن اسم خانم تقوی گل از گلش شکفت. وقتی با اولین مریض به اتاق رفت، گفت در را کامل نبندد. فضا زنانه شد و خانم منشی برایم توضیح داد که خانم دکتر، همرزم شهید چمران بوده و در لبنان مجروح شده. توی دلم گفتم: «فاطمه گفت عمهی من پزشکی رو تو مصر خونده و خانم عجیبیه اما دیگه نه در این حد!» صدای دکتر بلند بود. توصیههای اخلاقی که به آقای مریض میکرد را میتوانستم بشنوم. با خودم تصور میکردم به من چه خواهد گفت! نفر دوم من بودم و لحظاتی بعد روبروی خانم دکتر میانسال نشسته بودم. اول تند تند از فاطمه برایم گفت و علاقهاش به او، بعد مشکلم را پرسید. گزارش آندوسکوپی سه سال پیش را نشانش دادم. گرفت و گفت باید معدهام را معاینه کند. بعد از معاینه خیلی راحت گفت: «این که مشکلی نیست، غصه نداره.» چند مدل قرص و چند دستور ذکر برای مداوای درد معدهام داد و گفت: «تمام درد تو اضطراب و استرسه. خودت ذهنتو کنترل کن! مدام این ذکرا رو بگو و با یاد همیشگی خدا به جنگ استرس برو. ترشی، بادمجون و تخممرغ هم اصلا نخور. فستفود و غذاهای چرب هم ممنوع! روزههاتو میتونی بگیری.» به همین راحتی، انگار که تمام دنیا در یک لحظه برای من شده بود.
من آن سال را به تمامی روزه گرفتم، با همان داروها و البته همان ذکرهای تجویز شده توسط عمهی فاطمه! البته که روزه گرفتنِ یک ماهه برای دختر ۱۷ سالهای که در بهترین حالت توانسته بود تنها ۱۴ روز پشت سرهم روزه بگیرد اصلا ساده نبود. ماه مبارک اواخر شهریور شروع شده بود و مهرماه خیلی زود از راه رسید، در مدرسه، معدهام همچون اژدهایی در درونم بود که سر هرکدام از زنگها یکی از اندامهای داخلی را میبلعید و من سر کلاسها سرم را روی میز میگذاشتم، ذکرم را میگفتم تا اضطراب نگیرم و به این فکر میکردم که این زنگ کدام عضوم را از دست خواهم داد! بعدازظهر که از مدرسه برمیگشتم میخوابیدم تا افطار و از افطار شروع به درس خواندن میکردم. البته که زمانم برکت گرفته بود و فکر اینکه «من میتونم به بقیه ثابت کنم با روزه هم میشه کنکور داد و قبول شد»، انگیزه بیشتری به من میبخشید.
رمضان ۸۶ برای من سرشار از شیرینی گذشت و هرگز آن تجربه برایم تکرار نشد. من بالأخره توانسته بودم یک ماه روزه بگیرم و به همه ثابت کنم میتوان معدهدرد داشت و روزه گرفت! مادر مهرناز هر بار مرا میدید و حالم را جویا میشد با افتخار میگفتم روزه هستم و درسم را هم میخوانم.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هفدهم
نیممتر تا پنجرهفولاد فاصله داشتم. یک شبانهروز دستِ لاله را به مُشبّکهایش بسته بودم.
از دور نگاه میکردم به دخترکِ هجدهسالهام که بیحرکت رویِ صحن غریبالغربا نشسته بود. پارچهی طوسی روشنی جلوی دیدم را گرفت و بین من و لاله فاصله انداخت.
سرم را بالاتر آوردم، تا صاحبِ لباس را ببینم. پلکهایم از فرط گریه برای شفا، روی چشمم سنگینی میکرد.
مردم از هرجای صحن به سمت روحانی با عبای طوسی میآمدند. انگار او برای آدمها شناس و شفابخش بود.
همه دور تا دورش را گرفته بودند و طلب حاجت میکردند. از التماس دعاهای مردم فهمیدم که آقای مجربّیست.
زن سبزهرویی با چادر رنگیرنگی از بین مردم خودش را جلو کشید و با دست، شانهی پسر چهار، پنج سالهاش را به سمت آقا هُل داد: «آقا، آقا دستت رو بکش روی سرِ بچهم.»
سیلابِ اشکهایش را با گوشهی چادرِ کودریاش پاک کرد: «شفای بچهمو از امامرضا بگیرین.»
مرد دستش را روی سرِ پسرک کشید و سینهایِ دعا از میانِ لبهایش بلندتر در فضا پخش میشد.
عقبتر ایستاده و منتظرِ جای خالی کنار روحانی بودم تا لاله را نشانش دهم. او بعد از دقایقی قدمی برداشت تا از میانِ جمعیت، صحن را ترک کند.
به زحمت خودم را به او رساندم و کنارِ گوشش گفتم: «حاجآقا میشه شفای بچهی منم از امام رضا بخواید؟»
کنار رفتم و دستم را به سمت لاله اشاره کردم: «اوناهاش همونیکه که پایینِ پنجرهفولاد نشسته. دخترمه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
حاجآقا قبل از اینکه لاله را به او نشان بدهم، داشت او را نگاه میکرد. چهرهاش برق خاصی داشت. نگاهش را روی سنگهای صحن انداخت: «ایشونو باید فقط خدا شفا بده.»
انگار که رعد از بدنم رد شد و برقش را جا گذاشت.
مردِ روحانی راه افتاد و جمعیتِ مُلتمس دعا هم به دنبالش رفتند. من ماندم و ردِ ثابتِ نگاهم به صورتِ سبزهی بیمارم و برقِ مانده در جانم.
روزهای بعد، تا توانستم عطر حضور دخترم را به جان کشیدم. در کنارِ زیارت، رستوران و تفریح میبردمش.
روز چهارم، دست در دستِ لاله به تماشایِ بازار رضا رفتیم. از جلوی روسریفروشی گذشتیم. روسریها از سقف و در و ویترینِ مغازه آویزان بود.
دستِ لاله را دنبالم به داخل کشاندم و یک روسری مناسبِ رنگِ صورتش انتخاب و سرش کردم.
برقِ چشمهایش قلبم را آرام کرد و ذهنم را آشفته.
- مامان خیلی خوشگله، ممنونم.
تشکرش را با «مبارکت باشه دخترم» جواب دادم و به فروشنده سفارشِ سه روسری دیگر هم دادم.
لاله با تهماندهی ذوقش و صدایِ شُل و وِلی از خنده گفت: «مامان یه دونه بسه برام. دیگه نمیخوام.»
به سمت فروشنده چرخیدم: «این سه تا رو هم میبرم.»
- لالهجان این روسریا سوغاتیه. برای مامانبزرگ و خواهرت و خانمِ بابات.
«واقعا؟» را بلند گفت و بستهی روسریها را برداشت.
پشتِ سرش از مغازه بیرون رفتم. نیمقدمی که جلو رفت، برگشت و دستم را بوسید: «مامان، تو خیلی خوبی. فقط حیف که از من دوری.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1000
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آنجا_که_نازشان_را_کسی_نمیکشد
روز چهارم روزهداری دختر نهسالهام بود.
خودش را روی مبل طوسی رها کرد. دستها را روی شکم فشار داد:
«مامان دیگه نمیکشم، دارم از گرسنگی میمیرم.»
تخم شربتیهای خیسخورده را توی پارچ خاکشیر ریختم.
دختر کوچکترم شبکهها را یکی یکی رد میکرد. نوبت به شبکهی خبر رسید.
شکر و گلاب از تخمشربتیهای صدرنشین عبور کردند. گلابها محو شدند. دانههای شکر کنار خاکشیرها، ته پارچ لم دادند.
صدای دختر بزرگم باز بلند شد: «وای دارم میمیرم از گرسنگی!»
موشکی میان تصویر شبکهی خبر فرود آمد. یخِ توی دستم، لیز خورد وسط پارچ. دود و آتش وسط غزه، به هم پیچید. خاکشیرها و تخمشربتی، توی پارچ به هم پیچیدند.
دخترم نالهی گرسنگی میزد. خون کودکان، کف غزه را پوشانده بود. اب از پارچ بیرون پاشید.
بغضم اشک شد و چکید. زیر لب به دخترم غر زدم:
«باشه، صبر کن دیگه، چیزی تا اذون نمونده، نترس از گرسنگی نمیمیری!»
دختر ششسالهام جلوی تلویزیون میخکوب شده بود.
تن لاغر بچههای غزه غرق خون افتاده بود. استخوانهایشان از روی پوست شمرده میشد.
دخترکم بغض کرد و با صدای لرزان پشت به خواهرش رو به صفحهی تلویزیون گفت:
«تو از گرسنگی نمیمیری، ولی بچههای غزه گرسنه میمیرن!»
اینبار تخم شربتیها هم زیر سنگینی غم کودکان غزه، ته نشین شدند.
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سوراخهای_مرموز
#روایت_بیستوسوم_مجلهی_قلمزنان
کوچهپشتی باریک بود و تاریک! دراز و رمزآلود. از آن کوچههای قدیمی شهر که به اندازهی رودهی آدم پیچ میخورد. به قول سمانه؛ کوچهی پیچآبادی! سرکوچه با خط درشت و البته کج و معوجی نوشته بودند: «بنبست». اما خودمانیها میدانستند کوچه است، تهش میرسد به مغازهی إسمال ماستبند. ما هیچوقت از آن کوچه گذر نمیکردیم. بابا نمیخواست با دارودستهی «مجید علاف» چشم تو چشم شود و مامان معتقد بود اهالی کوچهپشتی «بی تو دهن» هستند. حالا سمانه میخواست من را از کوچهپشتی ببرد سوپری. که چی؟ «خیلی نزدیکتره!»
زنهای آن کوچه، انگار که از زنهای این کوچه طلبکار باشند، همیشهی خدا چپ چپ نگاهمان میکردند و حتی توی مسجد، کنار ما توی یک صف قامت نمیبستند. فقط خواهر دکتر ذنوبی، که خانهی بزرگی داشت وسط کوچه پشتی، گاهی میآمد خانهی ما که خانومجان برایش قرآن بخواند. همانجا دم در مینشست و تا خانومجان وضو بگیرد، مامان را التماس میکرد: «مشلول برام میخونی عروس حجی؟ عدیله میخونی؟»
سمانه را میگفتم؛ اصرار پشت اصرار که: «ازین وری نزدیکتره.» تا بیایم مِنمِن کنم، دستم را کشید و دوید سمت کوچهپشتی و من مثل بادبادکی بی اختیار، دنبال سمانه کشیده میشدم. چشم بر هم زدنی رسیدیم مغازه. آلاسکا را خریدیم و مست و خرامان سُر خوردیم سمت کوچهپشتی. سمانه دیگر عجله نداشت و من هم بدم نمیآمد یک بار هم که شده کوچهپشتی را سِیر کنم. همان اول کوچه صدای زنی آمد: «نیگا نیگا نوهها حاج خانومندا»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
هر طرف سر چرخاندم کسی را ندیدم! داخل کوچه از هیاهوی خیابان خبری نبود. نه رفتی، نه آمدی، نه صدایی و نه حتی نوری. توی کوچه به جز سمانه و چند کبوتر سرگردان هیچ جنبدهای نفس نمیکشید، حتی من! بین آن همه درِ به هم چسبیده که گاهی وسطش دیوار کج و کولهای هم ساخته بودند، به یک خانهی بزرگ رسیدیم. یک در چوبی بزرگ، دیوارهای کاهگلی چسبیده به آسمان و یک در چوبی کوچک داشت:
- خونهی خواهر دکتر ذنوبیهها، توش خیلی باحاله من یه بار رفتم.
- چطور؟
- رسول میگه توش روح زندگی میکنه، ولی فک کنم اینجا خونهی شیطونه. نیگا کن اون سوراخا رو، شیطون شبا از توش آتیش میفرسه بیرون!
و به سوراخهایی اشاره کرد که بالای درِ کوچک، روی سقفِ گنبد مانندش تعبیه شده بود. از آن روز دیگر دلم با خواهر دکتر ذنوبی صاف نشد. هر وقت میدیدمش، مثل یک آلاسکا که تازه از یخچال درآمده، خودم را میگرفتم و رد میشدم. هیچ جوابش را نمیدادم و شکلاتهایی که میداد را یواشکی میگذاشتم قاطی زبالهها. شعبان گذشت و رمضان آمد. زن اوستا، خواب دیده بود از خانههای محله، نور عجیبی به آسمان میرود و جلسات ابوحمزهی زنانه، آن سال رونق خاصی گرفت. همه میخواستند میزبان شوند و قرار بود روز اول ماه قرعهکشی کنند.
نشسته بودم بالای مجلس، کنار دست خانومجان. جزء اول را که خواندند و صلواتهایشان را فرستادند، خانومجان کاسهی مرغی جهیزیهاش را از زیر میز آورد و گذاشت جلوی من: «ننه وضو داری؟ بسم الله بوگو و یه اسم درآر.»
اولین قرعه به نام عفت خانم بود. همینکه اسمش را خواندند چشمههای چشمش جوشیدن گرفت و به سجده افتاد. جمعیت صلوات فرستاد. دومین قرعه، اسم خانم برهانی بود. دستهایش را بلند کرد و شکر گفت. جمعیت صلوات فرستاد. سومین قرعه... خانومجان چند بار عینکش را جابجا کرد و کاغذ را جلو عقب برد: «چقد ریز نوشتی شهناز خانم! یکی بیاد ببینه این چیه.» شهناز خانم عین عقاب از آشپزخانه نازل شد و قرعه را خواند: «خواهر دکتر ذنوبی.»
من... مثل یک آلاسکای آبشده وا رفتم! اینکه مامان چطور با اجبار مرا به خانهی ذنوبیها برد دقیق یادم نمیآید، حتی اینکه چطور اهل خانه بی هیچ نگرانی پا به کوچهپشتی گذاشتند. درِ بزرگ خانهی باستانی ذنوبیها باز بود و از آستانهاش بوی کاهگل آبدیده، روح را صفا میداد. حوض کمعمق خانهشان پر آب بود و فوارهاش فشفشکنان میرقصید. عفت خانم اُرُسی را باز کرد و با دیدن خانومجان صلوات بلندی چاق کرد. با عزت و احترام وارد پنجدری شدیم و یکراست رفتیم بالای مجلس.
دعا شروع شد و هر آن منتظر بودم شیطان بپرد وسط مجلس و آتش بیندازد طرف جمعیت، تا من با چاقوی پلاستیکی که در جیبم مخفی کرده بودم حسابش را برسم! خاله زهرا که متوجه اضطرابم شده بود، آرام نوازشم کرد: «چته خاله؟دسشویی داری؟»
- خاله... راستش... خاله اون سوراخا برا چیه؟
- چطور؟
- میترسم از تو سوراخا یکی یه چیزی بریزه سرمون...
- کی؟
- یکی!!!
خاله خندید: «این سوراخا مال معماری خونههای قدیمیه. اما اگه قرار باشه یکی یه چیزی بریزه سرمون، حتما فرشتههان که کرور کرور برکت میریزن سرمون. آخه اینجا خونهی شهیده. پسرشون تو عملیات «رمضان» شهید شده. با اینکه جسدش پیدا نشد ولی کل محل نذرش میکنن و حاجت میگیرن. خودتم کوچیک که بودی تشنج کردی، مامانت نذر شهیدِ اینا کرد تا خوب شدی...»
جلسه که تمام شد، هر کس چیزی با خودش میبرد. بعضی حلیمبادمجان به دست خارج میشدند و آنهایی که غذاشان را در مجلس خورده بودند، زولبیا و بامیه میبردند. شهناز خانم چندتا میوه هم اضافه برداشته بود. و من...
من مقداری حال با خودم آوردم! حال خوبی که هر رمضان از لابهلای عبارات ابوحمزه بیرون میآید و روزهام را میسازد.
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#او_یک_چراغ_روشن_ایل_و_قبیله_است
#روایت_چهاردهم_مجلهی_قلمزنان
نیمهشب مادرم با مهربانی و نوازش صدایم میزد. من هم که از آن نوازش مادرانه لذت میبردم گرمتر میخوابیدم! در آخر با یک تشر از جا میجستم و میدانستم دیگر خبری از ناز و نوازش نیست. بوی شوید پلوی تازه دم کشیده را با نفسی عمیق به ریه میفرستادم و معدهی خالی مرا میکشاند اتاق بغلی، سر سفرهی پهن شده. سحری اکثرا غذای برنجی بود، چون مادر اعتقاد داشت :«بیشتر گیر دارد.» گاهی هم آبگوشت و کوکو و کبابدیگی، غذاهای محبوب من و پدر.
پدر رادیو را روی دعای محبوبش کوک میکرد و با لذّت دعای سحر را گوش میداد. من هم خوابآلود، گوشم را به دعا میسپردم و لقمه لقمه غذا به معده میفرستادم. وسط دعا، هشدارِ «شنوندگان گرامی تا اذان صبح به افق مشهد فقط پنج دقیقه مانده است.» ، لقمهها را سریعتر پایان میداد و صف مسواک زدن و آخرین لحظات مجاز آب خوردن را شلوغ میکرد. هر چند فقط من و برادرم پای سینک بودیم، ولی به اندازهی ده نفر شلوغ میکردیم. آخرین نفری که همزمان با دینگ دینگ قبل اذان، دستش به شیر آب میرسید و آب میخورد خوشبختترین آدم روی زمین بود! انگار همان یک جرعه آب، رمز تشنه نشدن در تمام طول روز بود.
بعد از نماز صبح، کیف مدرسه را آماده میکردیم. با لباس مدرسه میخزیدیم زیر پتو، و مادرم باز زحمت بیدار کردن صبح برای مدرسه را هم میکشید. این بار سختتر هم بود چون دیگر بویی در خانه نمیپیچید تا ما را بیرون از پتو بکشاند، فقط وعدهی هوای سرد بیرون و درس و مشق بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شکم پر بعد از سحری هم مزید بر علت بود و ما دو نوجوان، مثل کسی که چند روز بیدار بوده به معنی واقعی کلمه بیهوش بودیم. مادر به هزار ترفند دست به گریبان میشد تا ما را بلند کند. چند بار هم ساعت را جلو کشید تا وحشت دیر رسیدن کار خودش را بکند!
- مامان فقط پنج دقیقه دیگه بخوابم. قول میدم بیدار شم.
و آن پنج دقیقه شیرینترین خواب عمر بود! راستی مادرم کی می خوابید؟
از مدرسه که برمیگشتم، میگفت: «بخواب مادر، نزدیک افطار بیدارت میکنم.» بعد خودش با دهان روزه برای افطار غذا میپخت و خم به ابرو نمیآورد. مادر در خانهی ما مثل هوا بود، جریان داشت و هیچکس نمیفهمید که همهی تازگی برای جریان اوست. پدر به بوی سرخ کردنی حساسیت داشت. برای همین مادرم بساط پخت غذا را به حیاط میآورد. من هم می شدم آب بیار، آتش بیار. روغن و ماهیتابه و بشقاب و کفگیر و نمک و اسفند را به حیاط میآوردم. روی اجاق توی حیاط برایمان کتلت درست میکرد. ماهیتابهی روحی (رویی) را داغ داغ میکرد تا چیزی بهش نچسبد، آخر پدر میگفت ماهیتابه تفلون سرطانزاست. با دقت به دستهای ورزیدهاش نگاه میکردم که چطور مایهی کتلت را در دست ورز میدهد و با شجاعت به درون روغن داغ میگذارد. صدای جیزِّ روغن مرا چند قدم به عقب میبرد ولی مادر دلیرانه میایستاد و کتلت بعدی را به آرامی میگذاشت. هر چند لحظه هم اسفند دود میکردیم تا بوی سرخکردنی به اتاق پدر نرسد. پدر میگفت باید دودِ اسفند «سخاوتمندانه» باشد، یعنی حسابی بویش در اتاق بپیچد. من که اسفنددان را به اتاقش میبردم باید نفسم را نگه میداشتم تا دود غلیظِ سخاوتمندانه روزهام را باطل نکند.
کتلتهای مادر عجیب خواستنی بود، ترد و برشته. از آنها که زیر دندان صدای کرانچی میدهد و با هر گاز دلت خنک میشود. کنارش همیشه گوجه و سیب زمینی سرخشده میچید و سر سفره میآورد، نفری سه تا کتلت و یک مشت سیبزمینی. سیبزمینیهای سرخشده همیشه در مکانی نامعلوم تا وقت غذا پنهان بود، چون «گربههای دوپا» به آن دستبرد میزدند. بیشتر برای افطار کتلت درست میکرد. برای سحری اعتقاد داشت: «کتلت آب میکشه، تشنه میشید.»
الان که مادر شدهام، کمی بهتر خستگی مادر را درک میکنم. این که میگفت: «از خستگی، کمرم دهنک میزنه» را حالا میفهمم که ساعتها راه میروم ولی باز انگار هیچ کار انجام نشده است.
دلم میخواهد برگردم سر سفرهی سحری بیست سال پیش، دستش را، که از کار زیاد سیاه و زبر شده، ببوسم. کارش را سبک کنم و بیشتر کمکش کنم. این روزها سحری را تنها میخورم، بدون هیاهوی بیست سال پیش. مادرم را به تشخیص پزشک، وقت سحری بیدار نمیکنم. او هم توی هال کنار بچههایم میخوابد؛ به جبران تمام سالهایی که همهی بارها را تنها به دوش میکشید.
#سیده_حوراء_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan