eitaa logo
جان و جهان
504 دنبال‌کننده
759 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ لباس معطر و حوله تمیز در رختکن حمام منتظرش هستند تا با دوش آب گرم استخوان سبک کند. کنترل تلویزیون در اختیار باباست و سلطنت بلامنازع شبکه پویا سقوط می‌کند‌. قبلش لباس‌های کثیف عوض می‌شوند و موهای دخترم شانه. من مسواک می‌زنم و بچه‌ها را برای مرتب کردن خانه‌مان ردیف می‌کنم. مقر فرماندهی بابا بالای سفره است. بابا بشقاب مخصوصی دارد، که رنگش با ما متفاوت است. چای آخر شب با بانو بی حضور بچه‌ها سرو می‌شود‌. اتاق مادر و پدر قلمروی ممنوعه است، شاید تنها جای تمیز خانه. در زدن را به پسر دو ساله‌مان هم یاد داده‌ایم. چون فقط پشت این در است که می‌گویم حق با او نیست و در قطع ارتباط با خواهرش اشتباه کرده، وگرنه بیرونِ در کسی حرف روی حرفش و تشخیص روی تشیخصش نمی‌گذارد. ولی متاسفانه از نظر مردسالارها و جنسیت‌زده‌ها هم ما مَهدور الدم هستیم، وقتی من کتاب می‌خوانم و همسرم ظرف‌ها را می‌شوید. همه بچه‌ها را او می‌خواباند و قبلش با مسواک دنبالشان می‌دود. وقتی از من می‌خواهد کمی بخوابم، بعد از یک‌ساعت با بوی کیک خانگی و هل‌هایی که توی چایی انداخته بیدار می‌شوم. ما، ما هستیم. بدون ضمائر مفرد، مونث یا مذکر. ما توی خانواده تنها یک متکلم وحده داریم؛ که آن قرآن است. آنجا که می‌فرماید: «خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً ۚ» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
برگه‌ی سونوگرافی را با یک دست گرفتم و با دست دیگر، شماره‌ی «آبجی فاطمه» را پیدا کردم. حتی اگر اول اسمش، «آبجی» نمی‌گذاشتم و برحسب حروف الفبا جزو اولین اسامی لیست مخاطبین نمی‌شد، باز هم این روزها در لیست تماسم، جزو اولین نفرات بود. - سلام فاطمه! میدونم سرت شلوغه. هِماتوم چیه؟ برایم توضیح داد. - توی سونو نوشته هماتوم دارم. خطرناکه؟ - نه، ولی نباید دیگه زیاد ورجه وورجه کنی. خیالم راحت‌تر شد. مکالمه را کوتاه و خداحافظی کردم. با خودم فکر کردم که کاش همه‌ی باردارها، مثل من، در این نُه ماه، مامای همراه داشتند. مطمئناً اهمیتش کمتر از مامای همراه در روز زایمان نیست. کسی باید باشد که به پرسش‌های بی‌پایان مادر باردار جواب بدهد. کسی که جنین را بشناسد. فرق احساس حرکت جنین در جُفت خَلفی و قُدامی را بداند. صدها مادر باردار دیده باشد و خیالت را راحت کند اتفاقی که برای فلان مادر باردار افتاده، حتما نباید برای تو هم بیفتد. یک روز که درباره‌ی ترس از زایمان با او حرف می‌زدم، پرسید: «می‌خوای روز زایمانت من همراهت باشم؟» با این که بودنش همیشه دلگرمم می‌کرد، ولی با خنده گفتم: «نه، من خیلی بی‌تابی می‌کنم، می‌ترسم طاقت نیاری بفرستی‌م سزارین.» در اوج درد، وقتی مامای شیفت آمد و گفت: «خواهرت زنگ زد و‌ شرایطت رو پرسید.»، گویی برای یک لحظه مسکنی با دُز بالا برایم تزریق کرد. چند روز از تولد نوزاد می‌گذرد و من گوشی به دست، شماره را می‌گیرم؛ - فاطمه، بچه یه‌کم زرده! و این همراهی بی‌چشم‌داشت ادامه دارد... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ ده دقیقه بود که در سکوت می‌راندم. هیچ فرقی نمی‌کرد که پنجره را پایین بدهم یا کولر بزنم. ما، هر چهار مرد توی ماشینْ از چیز دیگری پیشانی‌مان پر از عرق و گوش‌هامان سرخ شده بود. آخرین جمله‌ها را عمویم گفته بود؛ خطاب به پدر معصومه، پایین پله‌های خانه‌شان: «همه هتاکی‌هایی که امروز ما از دخترتون دیدیم فقط یه معنی داشت؛ این ازدواج تموم شده‌ست.» پدرم سمت شاگرد نشسته بود و دستش را گذاشته بود لبه پنجره‌. خط حائل بین انگشت شست و انگشت اشاره‌‌اش مثل سایبانی روی پیشانی‌اش بود. همین‌که پیچیدم توی بزرگراه آزادگان دستش را محکم کوبید روی پایش: «اگه دختر من این حرفای رکیکو می‌زد، به خداوندی خدا همونجا جلو جمع می‌زدم تو دهنش! ما با عزت و احترام به عنوان چهارتا بزرگ‌تر اونجا بودیم که وساطت کنیم بلکه این زن و شوهر به صلح برسن. من در عجبم که اصلا وقتی این حرفا رو می‌زد چطور پدر و مادرش از خجالت آب نشدن؟» دایی‌ام از همان اول که سوار شد، به کفش‌هایش خیره بود و با تسبیح مشکی‌اش بدون شمارش، استغفار می‌فرستاد... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ادامه حرفش را گرفت: «از پدری که هنوز یه ماه از قهرشون نگذشته، میگه دخترم خواستگار پولدار بنزسوار داره، چه انتظاری داری حاجی؟» پدرم دوباره دستش را سایبان کرد و نفسش را طولانی و ممتد بیرون داد. اتوبان امام علی ترافیک سنگینی داشت. «این زن دیگه برای تو زن نمیشه عمو! چون خانواده‌ش قبح کاراشو همه جوره تایید کردن. اگه خواهرش و فک و فامیلش کشف حجاب نکرده بودن بهت می‌گفتم یه بار دیگه سعی کنیم. اما از منِ مو سفید بشنو عمو جون، از تو لجن‌ْ گل خوشبو در نمیاد. درم بیاد به دردت نمیخوره.» عمو این را گفت و دستش از پشت صندلی آمد روی شانه‌ام. پدرم انگار با خودش صحبت می‌کرد. لحنش بیشتر رنگ حسرت و تعجب داشت تا عصبانیت. صدایش طوری بود که انگار چیز تلخ و تندی را همین الان به اجبار قورت داده باشد. «اصلا باورم نمیشه با چنین خانواده‌ای وصلت کردیم. خواهرش پررو پررو خودشو انداخته بود وسط و هی میگفت چندتا پیام به چندتا مرد غریبه تو این دوره زمونه چیزی نیست! این‌قدر دُگم نباشین. جوونن یه چیزایی هم اون وسطا گفتن...» این را گفت و درِ داشبورد را بی‌جهت باز کرد و دوباره بست. سی و هفت سال بود که سیگار را ترک کرده بود اما مطمئنم اگر در آن لحظه توی داشبورد یک پاکت می‌دید، حداقل چهارنخ پشت سر هم می‌کشید. «ده سال پیش با هم سر پوشیه زدن و نزدن بحث داشتیم و بهش می‌گفتم نکن عروس! تو تازه دو ساله چادری شدی. این‌کارا افراطه! حالا سر اینکه با مرد نامحرم....لاإله‌إلاالله!» من ولی حال عجیبی داشتم. حس می‌کردم سمت چپ سینه‌ام، جای قلبْ یک حفره‌ی سیاه مکنده به وجود آمده. حرفی در آن خانه شنیده بودم که چیزی را از درونم کنده بود. دایی شقّ‌ و رق نشست و خطاب به همه گفت: «هرچی تو این جلسه شنیدیم، بین خودمون می‌مونه. هیچ‌وقت به هیچ‌کس نمیگیم از دهن این دختر و خانواده‌‌ش چیا شنیدیم.» ترافیک باز شده بود. به خودم بد و بیراه گفتم که توی جاده یک طرفه، به امید دوربرگردانِ جلسه مصالحه مانده بودم. معصومه می‌خواست سوار بنز باشد؛ او از ماشین من بیرون پریده بود. پایم را روی پدال گاز گذاشتم و با تمام قدرت فشار دادم. گفتم: «زشت‌ترین جمله‌ای که تو اون خونه از دهنش خارج شد و از همه می‌خوام همین‌جا چال بشه این بود که وسط هال خونه داد کشید: 'من از بچه‌هام متنفرم.' نمی‌خوام هیچ‌وقت، هیچ‌جا این به گوش بچه‌هام برسه.» در سنگینی راز و سکوتی که روی شانه‌ی مردها بود، سرعت را کم کردم. ناخودآگاه دستم را روی وسط سینه‌ام، زیر کمربند ایمنی ماشین گذاشتم. حس کردم تازه دارم معنای سیاهچاله درونم را می‌فهمم؛ معصومه دیگر خانواده‌ام‌ نبود. راهنما زدم و از آخرین خروجی اتوبان، بیرون رفتیم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1079 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته_خندون پسر دوساله‌ام، موقع نماز میاد کنارم می‌ایسته و هر کاری من انجام بدم تقلید می‌کنه و انجام می‌ده... یه‌بار وسط نماز سکسکه‌‌م گرفته بود. هربار که من سکسکه می‌کردم فکر می‌کرد که از ارکان نمازه و از خودش صدا درمی‌آورد!😂😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
محکم با دستان لرزانم دسته‌ی چمدان مامان را گرفتم: «تو رو خدا... تو رو خدا... تو رو به اباالفضل منم ببرید... مامان...بذارید منم بیام.» لب‌های مامان به هم دوخته شده بود، چشم‌هایش سرد بود، چادرش لای دست و پایش پیچ می‌خورد. آرام چمدان را کشید. اشک‌ها خزیدند روی گونه‌های بی‌رنگم و در کویر اطراف دهانم محو شدند. «مامان... آخه چرا منو نمی‌برید؟! هان... مامان...» محکم چمدان را کشید. یکی دو قدم جلو رفت. من هم به دنبالش رفتم. همه‌ی وجود گوش شده بودم تا مامان راضی شود و بگوید: «باشه تو هم بیا.» ولی تنها چیزی که می‌شنیدم صدای قلبم بود. بی‌وقفه خودش را می‌کوبید به قفسه‌ی سینه‌ام. - مامان نرو... مامان منم ببر...‌ مامان! دست بی‌جانم، دسته را رها کرد تا به پیشواز اشک‌های ناخوانده برود. مامان چمدان را کشید و رفت. دویدم و شیرجه زدم روی چمدانش: «تو رو به قرآن. تو رو به مقدسات. تو رو به روح خانوم جان...!» نفسم جایی حوالی قلبم گیر کرده بود. او رفت و من روی زمین پخش شدم. چادرم بال‌بال می‌زد. با برخورد شی‌ء محکمی به صورتم، به خود آمدم. پای پسرک بود! طبق معمول در خواب غلتیده بود! بلند شدم. بالشتم خیسِ خیس بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آرام، جوری که پسرک بیدار نشود برخاستم و همراه بالشت خیسم به آشپزخانه رفتم. یک پیامک کوتاه به مامان دادم. «مامان خوبی؟ یه خواب بد دیدم و توش کلی گریه کردم. هروقت پیامک را دیدی، برام نور صلوات بفرست.» فکر نمی‌کردم بیدار باشد. اما فوراً پیام داد: «برو راحت بخواب! *گریه توی خواب یعنی یه خبر خوش تو بیداری.»* کمی آرام شدم، بالشت را روی اپن گذاشتم و به رختخواب رفتم. صدای بلندی هوشیارم کرد. - ایول بابا ایول... باریکلا! صدای همسرم بود. ساعت را نگاه کردم. چهار و نیم صبح را نشان می‌داد. توی دلم «ای دیوانهٔ روانی» نثارش کردم و چشمانم را بستم که دوباره گفت: «تا چش دنیا درآد!» گُر گرفته از جا بلند شدم. خواب و بیدار بالشت را پیدا کردم و شلیک کردم سمتش. لبخند و شور و شعف، یک آن در صورتش خشکید. متعجب نگاهم کرد. بالشت را پس فرستاد. «ایران اسرائیل رو زده، خانومِ مام داره منو میزنه» - چی می‌گی تو؟ درست بگو ببینم چی شده. - ایران با پهپاد و موشک، اسراییل رو زده. عجب شبی بوده‌ها. مردم ایران و اسراییل همه بیدار بودن. تو ایران با آرامش و هیجان موشک‌ها رو دنبال می‌کردن و منتظر دیدن تصاویر نابودی اسرائیل‌‌. بعد اسرائیلیا با اضطراب تو پناهگاه‌ها نگران آب و آذوقه. فقط من و تو خواب بودیم!» با دقت به چهره‌اش نگاه کردم. زیادی ذوق‌زده بود! هیچ‌وقت بازی‌اش برایم رو نمی‌شد. متوجه نمی‌شدم جدی است یا سرکارم می‌گذارد. این بار خیلی دلم می‌خواست راست گفته باشد. دلم انتقام می‌خواست. هربار تکه‌ای از قلبم سوخته بود بدون هیچ مرهمی... اولین غمی که بر قلبم نشست، ماجرای شهید متوسلیان بود. هفت یا هشت سالم بود که پدرم با اندوه و تأسف خاصی، ماجرای ربوده شدنش را تعریف می‌کرد. ترور دانشمندان هسته‌ای، ماجراهای سوریه، شهادت سردار، عملیات تروریستی کرمان، سردار زاهدی.... قلبم دیگر جا نداشت. حالا ولی قلبم گواه شادی داد. شروع کرد نُقل و نبات پمپاژ کرد به سراسر بدنم. توی سرم «این بانگ آزادی‌ست کز خاوران خیزد!» پخش شد و دستانم همراهش ضرب گرفت. - سمیه چرا چیزی نمی‌گی؟ باید یه صبحانه مشتی به عنوان مشتلق بهم بدی. خبر به این خوبی دادم بهت. لپم را کشید، بالشت را گرفت و تلفن همراهش را داد دستم: «می‌گم سمیه... حالا چرا بالشتت خیسه؟!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
همه چیز از سال گذشته شروع شد. همه چیز. شبیه پازلی که فقط نیت من را برای چیده و تکمیل شدن می‌طلبید. اولین واکنش از طرف بابا بود که با لبخند گفت: «بسم الله» و دومین واکنش برای مامان که گفت: «خیلی زوده... مگه بچه‌بازیه؟!» وقتی متقاضی پیدا شد باور نمی‌کردم جایی برای قدم‌های من در این راه باشد. من هنوز هم هیچ تصوری از مسیر پیش رو ندارم! قرارداد را با پای شکسته و عصا به دست در دفترخانه امضا زدم و بلافاصله به بیمارستان منتقل شدم. وقتی همه چیز به نام خودم صادر شد، بین دیگر اسناد و مدارک بایگانی‌اش کردم. انگار باشد برای روز مبادا... روزهای مبادای من هم که یکی و دوتا نیستند! محمدحسین که آمد، بین حرف‌ها یک‌باره گفتم من سال دیگر عازم سفری خواهم بود. خودم از حرفم متعجب شدم. هیچ برنامه‌ای برای سفر به این زودی نداشتم، ضمن این‌که از نظر مالی هم توانایی‌اش را در خودم نمی‌دیدم. به لطف پدر و مادر محمدحسین، او هم راهی شد و گفت هم‌راه و هم‌سفر خواهیم بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وقتی هزینه اولیه اعلام شد، هر لحظه منتظر بودم از جانب او حرفی برای به تعویق انداختن سفر بشنوم، تا حرف دلم را پشت تصمیم او پنهان کنم. من هیچ ربطی به این سفر نداشتم! اما راه مستقیم و بدون دست‌انداز آماده بود و ما همچنان پیش به سوی مقصد... راستی مقصد کجاست؟! اولین جلسه‌ی کاروان، ندای «اللّهُمَّ لَبَّیک» که بلند شد، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد؛ از درون و بیرون... اتفاقی که تا به حال تجربه نکرده بودم. به پهنای صورت اشک ریختم. در این یک سال تنها لحظه‌ای که حس کردم کسی آن‌جا منتظر رسیدن من است، همان لحظه بود. از نگاه خودم هنوز هم هیچ ربطی به این سفر ندارم؛ اما اگر رسیدم، شبیه کنیزکی رو سیاه، دوزانو مقابل خانه می‌نشینم و فقط دست‌های خالی و قلب غبارآلودم را نشان خواهم داد. مگر نه این‌که «وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعْلِنُونَ» (سوره نحل/ آیه ۱۹) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»_ تا پنج ساله شدنم توی خانه‌ی روستایی و پدرسالاری بابا حَجی زندگی می‌کردیم. هر روز صبح قبل از خروس‌خوان، بابا حَجی به در اتاق‌مان می‌زد و همه را به خط می‌کرد برای نماز و صبحانه. من که خردسال بودم و مکلف به حساب نمی‌آمدم توی رخت‌خواب گرم و نرمم به خواب شیرینم ادامه می‌دادم. اما این خواب لطیف یک ساعت بیشتر دوام نداشت، چرا که پای سفره‌ی صبحانه غیبت هیچ بشری موجه نبود. بابا حجی اعتقاد داشت که نباید صبح زود سردی بخوریم، وگرنه آدم هم در کارهایش کاهل می‌شود و هم مغزش سرد می‌شود. همیشه صبحانه‌ی ما کله‌پاچه، حلیم، عدسی و یا خاگینه بود. در کنار نان داغی که مادربزرگم تهیه می‌کرد. با چای معطر دارچین یا زعفران. بابا حجی همیشه یادآوری می‌کرد که نباید اول صبح که هوا خنک و سبک است چیزهای سرد مزاج بخوریم وگرنه بدن‌مان هم سردی می‌گیرد. مخصوصا ما که به لطف گرمای جنوب بیشتر سال را جلوی باد سرد کولر نشسته‌ایم. سفره‌ای که رویَش غذا می‌گذاشتند هم همیشه پارچه‌ای بود. باباحجی می‌گفت این سفره‌های پلاستیکی نه اصالت دارند و نه برکت! سفره باید قلمکار واصیل باشد. همیشه هم هم‌پایِ بساطِ صبحانه ما، اکبر واحدی بود که با صدای بلندش توی شروع برنامه می‌گفت: «صبح بخیر ایران». ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ توی خانه بابا حجی همیشه صبح با سلام به ایران بخیر می‌شد. بابا حجی کاسب بود. توی مغازه‌اش از تره‌بار و خشکبار تا کالای خانگی و کالای خواب، هر چیزی که می‌خواستی پیدا می‌شد. همیشه هم این جمله ورد زبانش بود: «رزق را قبل از اذان صبح تقسیم می‌کنند و آدمی که دم اذان صبح خواب باشد روزیش کم می‌شود.» هر روز راس ساعت هشت مغازه‌اش را باز می‌کرد. عموهایم را هم کنار خودش مشغول کرده بود. درِ خانه‌اش هیچ‌وقت بسته نمی‌شد و به همین خاطر کارِ خانه‌اش تمامی نداشت. یادم می‌آید کمتر روزی بود که غیر از خودمان که تقریبا بیست-سی نفری می‌شدیم، بیست-سی نفر دیگر ناهار و شام مهمان سفره‌اش نشوند. تا ده-یازده صبح بیشتر نمی‌توانست توی مغازه بماند چون دسته دسته مهمان از دور و نزدیک به سراغش می‌آمدند برای چاره‌جویی کارهایشان. با مهمان‌هایش که از راه می‌رسید، صدا می‌زد: «خاور، خاور، کوینی زینه؟! مهمو ٱمده، چی دُرُس کن. پنیر تبریزی بنه، چویی خوو دُرُس کن.» یعنی: «خاور، خاور، کجایی خانم؟! مهمان آمده، چیزی درست کن، پنبر تبریزی بزار، چایی خوبی درست کن.» دویدم سمت پذیرایی و توی پهلویش خودم را چلاندم و دم گوشش گفتم: «باباحجی، مگه نمی‌گی هرکی صبحانه پنیر بخوره خنگ می‌شه. پس چرا به اینا پنیر می‌دی؟ مگه اینا خنگن؟!» صدای خنده بود که از هر طرف به هوا رفت، صدای پچ پچ در گوشی‌ام زیادی بلند بود و همه شنیده بودند که چه گفتم. ضربان قلبم تند شد، حس می‌کردم همه دارند نگاهم می‌کنند، همین باعث شد بروم پشتِ کمرِ بابا حجی و مخفی بشوم تا کسی من را نبیند، یا لااقل من آن‌ها را نبینم! خنده‌کنان بیرونم کشید. من را نشاند روی پایش و سرم را بوسید و گفت: «وو یو که نی گون صبونه ایگون چاشت یه چی بین صبونه وناهاره، تازه پ گردو بوو خوره آدم هم چی نی بو‌.» یعنی: «به این‌که نمی‌گن صبحانه، می‌گن چاشت، یک چیزی بین صبحانه و ناهاره. تازه اگه با گردو خورده بشه آدم هیچیش نمی‌شه.» بقیه هم با تبسم وخنده تصدیقش می‌کردند، خند‌ه‌کنان بیرون دویدم کنار دست دایه، مادرِ پدرم، که با زن عمویم در گوشه حیاط پای تنور گازی مشغول نان پختن بود. نان داغی گرفتم و رفتم توی آشپزخانه نشستم پهلوی مادرم و دیگر زن عموهایم که هرکدام مشغول کاری بودند. بعد از پنج‌ساله شدنِ من به لطف خدا و بابا حجی صاحب خانه‌‌ی مستقلی شدیم. دیگر بیدار باش توی گرگ و میش هوا، ورزش، نان داغ تنوری، کله‌پاچه و حلیم و عدسی خبری نبود یا کمتر اتفاق می‌افتاد که خبری باشد. مادرم می‌بایست به تنهایی، هم تمام کارهای خانه را انجام می‌داد و هم از بچه‌های کوچکش نگه‌داری می‌کرد. همین دست تنها بودن باعث شده بود گاهی هفت صبح بیدار شویم گاهی هم دیرتر. ذائقه‌مان هم عوض شده بود. قبل از ساعت ده صبح میل‌مان به خوردن و آشامیدن نمی‌رفت. وقت خوردن هم علاقه‌مان رفته بود به سمت چای با کلوچه و بیسکوییت. سفره‌های پلاستیکی با جدیدترین طرح‌های گل‌دار و خال‌خالی و راه‌راهی همه را می‌شد توی کابینت‌مان پیدا کرد. حالا خیلی سال از آن روزها گذشته و من همسر و مادر شده‌ام‌. هر وقت می‌خواهم روزم را بسازم، خروس‌خوان بیدار می‌شوم. نمازی با چشم‌های نیمه‌باز می‌خوانم وخمیازه‌کشان صبحانه‌ای درست می‌کنم. نه حلیم و عدسی و کله پاچه. املتی، نیمرویی، پنیری، با چای و به رسم قدیمی پدربزرگ روی سفره پارچه‌ای. خانه‌ام کوچک است. شاید به اندازه یک چهارم حیاطِ خانه بابا حجی. حیاط هم ندارد. از مهمانی و مهمان‌بازی هم خبری نیست. من به زندگی ماشینی و شهری خو گرفته‌ام. به خریدن نان از نانوایی، به خوردن پنیر با خیار و گوجه در وعده‌ی صبحانه. آن هم اگر مِیلَم بکشد. و این تکرار خالی از آدم‌ها و سنت‌ها، سخت دلتنگم کرده است. و افسوس که ما بیشتر روزهایمان صبحانه نداریم، چاشت داریم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دارد دل ما راه نجاتی دیگر در مشهد و در قم، عتباتی دیگر بر بانوی با کرامت قم صلوات بر شاه خراسان صلواتی دیگر💐 جانی و جهانی؛ چه کنم جان و جهان را...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan‌
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به ریحانه کوچک بهشتی، دختری که با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی مظلومانه به سمت بهشت پرواز کرد و جاودانه شد. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
من و خواهرم تنها دخترهای بابا بودیم، اما هیچ‌وقت یادم نمی‌آید به نوازشی لوسمان کرده باشد. بغل کردن هم در خانه‌ی ما سن و قاعده داشت. پدر حتی خیلی علاقه داشت مرد بارمان بیاورد؛ مثلا راهنمایی بودم که نقشه‌ی کاغذی زهوار در رفته را می‌داد دستم و می‌گفت برو شهرداری منطقه‌ی نمی‌دانم چندِ تهران و فلان کار اداری‌ام را انجام بده. اوایل باورم نمی‌شد بابا من را رها کرده بروم آن سرِ شهر، اتوبوس به اتوبوس و خط به خطِ مترو بگردم شهرداریِ منطقه فلان را پیدا کنم و با متصدی‌اش کلنجار بروم که امضایی بکند یا شماره‌ای بزند یا... به خودم این تسکین قلبی را می‌دادم که بابا مثل سایه دنبالم آمده، مراقبم هست و فقط می‌خواهد من دست و پا چلفتی بار نیایم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یا مثلا می‌گفت در جشن عروسی جوری لباس بپوشم که اگر داماد یا هر آقایی وارد سالن شد از جایم تکان نخورم و آرام باشم، دست و پایم را گم نکنم و حجابم اضافه نخواهد! و بهترین گزینه برای این منظور کت و شلوار یا جلیقه شلوار بود. این اندازه آرام بودن و دنبال حجاب کردن ندویدن چه ارزشی داشت را نمی‌فهمیدم اما اصرار بابا خیلی آزادی بیان و اظهار نظر سایرین بر نمی‌داشت. چه حسرت‌ها که برای پیراهن‌های دخترانه با دامن‌های چین‌دار نخوردم. چه گریه‌ها که در دستشویی و زیر پتو قایمش نکردم، چون قرار نبود دیده بشود دختر هستم و دلم چیزهای زرقی برقی و لوس دخترانه می‌خواهد. این‌ها مثال‌های ساده‌ای بود از ۲۵سال دخترانگی‌ام که در پوسته‌ای از مردانگی مکتوم ماند. حالا ده سالی می‌شود ازدواج کرده‌ام. همسرم فکر می‌کند من لوس‌ترین دختر روی زمین هستم، آن‌قدر لوس که حتی اضافه‌اش سر ریز شده در وجود دخترم؛ دختری که با یک وجب قد بدون مناظره و مکالمه آن‌قدر دلبری کرده که انگار به پدرم یاد داده دختر لوس به دنیا می‌آید و لوس از دنیا می‌رود، و اتفاقا پدرم را کرده وکیل مدافع سرسخت لوس‌بازی‌هایش! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ پشت درِ اتاق که نشستیم، از حال آدم‌های توی راهرو فهمیدم باید حالا حالاها منتظر بمانیم. آن‌ها هم لابد خیلی معطل شده بودند که دیگر نه محدودیتی برای داد زدن‌هاشان قائل می‌شدند و نه فیلتری برای فحش‌هایشان. معصومه از کیفش آینه درآورده بود و داشت آرایش بهم ریخته چشم‌هایش را با ریملی ترمیم می‌کرد. حیفم آمد که نمی‌توانم درباره حالت مخصوص زن‌ها وقت آرایش کردن با او شوخی کنم. «زن‌ها؟» من هرچه از زن‌ها می‌دانستم، از معصومه بود. او هم آن‌قدر تغییر کرد و برعکسِ خودِ ده سال پیشش شد که الان حس می‌کنم هیچ زنی را نمی‌شناسم. پیامی آمد و صفحه گوشی‌اش که بین‌مان روی صندلی گذاشته بود، روشن شد. آن‌قدر سریع برش داشت که آینه‌ دستی‌اش روی زمین افتاد و صدای ترک خوردنش آمد. اما به همان سرعت هم گوشی را دوباره توی کیف انداخت. «وکیلم گفته، تمام جهیزیه رو می‌تونم نو و سالم ازت مطالبه کنم.» زدم زیر خنده‌ و فضای پر تنش آن‌جا را چند ثانیه‌ای متوجه خودم کردم. «خب. دیگه چیا گفته وکیلت؟» مثل آدم‌هایی نگاهش می‌کردم که منتظر تعریف کردن مابقی جوکی نشسته‌اند.  عصبی ادامه داد: «نفقه‌ی این چند ماهمو می‌خوام.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با لبخند انگشت سبابه‌ام را توی هوا چرخاندم که یعنی ادامه بده. «مهریه‌مم تا قرون آخر ازت می‌گیرم و اگه ندی می‌ندازمت زندان.» سرم را به دیوار تکیه دادم‌ و با شیطنت از گوشه چشم نگاهش کردم: «از اول عاشق همین سادگیت شدم اصلا.» از دیدن سرخوشی‌ام نگران شد، ولی ترجیح داد هنوز امیدوار باشد. در نیم ثانیه صفحه گوشی‌اش را نگاه کرد و بعد زل زد به من. می‌خواست بداند حرکت بعدی من چیست. لبه‌های کتم را به هم نزدیک کردم و صاف نشستم: «اولا که جهیزیه کامل و سالم میخوای؟ سیاهه‌‌تو بده ببینیم. جانم؟! سیاهه نداری؟ اون کامیون اثاث رو هم می‌تونستم ندم. وکیلت اینا رو بهت نگفت؟ بدبین نباش! لابد نمی‌خواسته دلت بشکنه. اما من چون حساب کتابم با اون بالاییه، همه زندگی‌مونو بار کردم فرستادم دم خونه بابات. دوما درخواست نفقه این چند ماهو بدی، دادخواست عدم تمکین میدم. کیش و رفع کیش.» آرام دست برد سمت کیف و با تردید گوشی‌اش را برداشت. یک ابرو بالا دادم و پرسیدم: «وکیلت چند سالشه؟ پروانه وکالتش بخاطر کهولت سن باطل نشده باشه یه وقت. آخه خیلی وقته قانون مهریه عوض شده و کسی بخاطرش زندان نمیره. نظرت چیه همین الان پاشم برم و پروسه طلاقو تا بخشیدن مهرت عقب بندازیم؟ به هر حال این تو بودی که طلاق می‌خواستی...» گوشی را مثل طلسم شانسی محکم گرفته بود و توی دستش فشار می‌داد. دلم برایش سوخت: «رنگت نپره حالا. گفتم که من مهریه‌‌تو میدم. فقط واسه این‌که می‌دونم توی این دنیا هرچی چک بکشی، یه جا دیگه وصول می‌شه. راستی وکیلت کجاست؟ بگو بیاد برات دوباره دست بچینه. همه مهره‌های شطرنجت به فنا رفته.» پارمیدا دندان‌هایش را از فشار آزاد کرد: «بالاخره بالابری، پایین بیای مجبوری مهریه‌مو بدی! حقمه. حق شرعی و قانونیم.» دست کردم توی جیبم و برگه‌ای را در آوردم و جلوی صورتش گرفتم: «کل مهریه جنابعالی توی این قرارداده. البته اگه امضاش کنی.» صفحه موبایل را بی‌جهت روشن و‌ خاموش کرد. پوزخند زدم: «ببین اون گوشی رو بذار تو کیفت زیپشم ببند. زنگ نمی‌زنه دیگه. دیشب بلاکت کرد.» پارمیدا به تته پته افتاد: «چی؟»  خودکار را از جیب لباسم بیرون کشیدم: «چرا هرکی یه پیج بزنه و زیرش بنویسه، وکیل! دکتر! تراپیست! باورت میشه؟ چون فالُوراش زیادن؟! بدبخت اونقدر سواد نداشت که بدونه با همین چتاش میشه براش حکم شلاق گرفت! وقتی دیشب بهش گفتم این خانم، مادر بچه‌هامه چرا جا خورد؟ یادت رفته بود بگی؟ آلزایمر بیماری وحشی و پیش‌رونده‌ایه... گردو زیاد بخور.» پارمیدا زود گوشی را قاپید. شماره‌ای گرفت و با عجله به انتهای سالن دوید. چشم‌هایم را بستم و آهسته زیر لب گفتم: «کیش و مات!» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1086 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون فردا من و همسرم به مدرسه‌ی دخترم دعوت شده‌ایم؛ برای مراسم قدردانی از اولیاء فعال. امروز دختر ۷ ساله‌ام از خواب بیدار شد و گفت: «مامان میشه فردا نری مدرسه؟» با تعجب گفتم: «برای چی؟ نمیشه نرم! آخه دعوت کردن.» - خب پس بابا نره! - چرا؟ - آخه من چند تا کار بد دارم تو مدرسه. از بابا خجالت می‌کشم! - حالا یه کم اون کاراتو بگو، شاید بتونم یه جوری کمکت کنم. - نگارش‌هام رو نمی‌نویسم بعضی وقتا. روی یکی از دوستام آب ریختم. قمقمه آبم میفته رو زمین، سر و صدا میشه. یه بار به جا دوستم دیکته نوشتم یواشکی، همون روزی که دیکته خودم بد شد، اون دوستم به جای من نوشت؛ آخه خیلی دوست داشت یه بار خیلی خوب بشه. جواب سؤالا رو جای بچه‌ها می‌گفتم بعضی موقعا. با یکی از بچه‌ها دعوام شد،بهش حرف زشت زدم....اووووم دیگه یادم نمیاد. کمی فکر کردم و گفتم: «حالا چی میشه بابا هم باشه؟ من بهش میگم بچه‌ها تو مدرسه بعضی وقتا ناقلا میشن دیگه!» گفت: «نه! آخه من پیش بابا آبرو دارم! دوست ندارم این ناقلایی‌هامو هم بدونه.» - خب اینا هم مثل ناقلایی‌های تو خونه هست دیگه. - تو که اونا رو نمیگی به بابا. یادم آمد من هیچ‌وقت به بابا از دخترم شکایت نکردم و دخترم خیلی خوب این را درک کرده. یادم آمد سر دختر اولم که جوان و ناآگاه بودم، شکایت می‌کردم و او هم خوب درک کرده بود. دخترم را بغل کردم و برایش موضوع دعوت مدرسه را توضیح دادم. با خوشحالی گفت: «پس بابا رو حتما ببر...» یک‌دفعه گفت: «فقط از مدیرمون بپرس برای چی پرونده بچه‌های ناقلا رو می‌ذارن زیر بغلشون؟ حالا نمیشه بدن دستشون؟ آخه زیر بغل هم شد جا؟؟؟» با عصبانیت ساختگی گفتم: «مگه دیگه چیکارا کردی ناقلا؟؟؟» خلاصه روز دختر ما هم اینطوری شروع شد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟ این جمله را آن مرد گفت. مردی که یکه و تنها توی واگن خانم‌ها نشسته و پاهایش را طوری باز کرده بود که انگار به جای یکی، سه نفر است. همان اول که وارد قطار مترو طرشت شدم، خلوت بود و همه نشسته بودند. فقط کنار آن مرد خالی بود. از نشستن کنار او، امتناع کردم و میله‌های کنار در را گرفتم. ولی خانمی، مادرانه، کمی کنار آن مرد رفت و گفت: «بیا کنار من بشین!» پوشش متفاوتی با من داشت. حواسم بود که شاید این حالت اورا هم معذب کند برای همین سوال کردم: «شما اذیت نیستین کنار اون آقا نشستین؟» «نه عزیزم»ش باعث شد با خیال راحت بنشینم. ولی این انتهای ماجرا نبود. خانمی دیگر وارد شد و به آن مرد نگاه کرد و احتمالا به تنها جای خالی‌ای که دقیقا چسبیده به آن مرد بود. زن، چادری بود و مسن. مردِ تنها، حالا احساس احترامش گل کرده بود و به خانم گفت: «بیاین بشینین!» حس می‌کرد از خودگذشتگی کرده! آن خانم ولی آرام و با طمانینه گفت: «این‌جا واگن خانم‌هاست جوون.» درست بعد از گفتن این جمله آقای به ظاهر محترم گُر گرفت: «حالا که جامو دادم بهت زبونت وا شد؟ چطور شما تو قسمت آقایون می‌رید؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همان جمله کافی بود که همه خانم‌ها، دهانشان را باز کنند و هر کس چیزی بگوید. صدای «واگن آقایون نداریم. اون واگن عمومیه!» بیش‌تر از همه به گوش می‌رسید. گوشم را تیز کردم ببینم کسی به آن خانم چادری اعتراضی دارد؟ دیدم نه! همه یک‌صدا به آن مرد اعتراض می‌کنند. قلبم تپش گرفت. حال خوبی داشتم. قطار هنوز تا ایستگاه بعدی راه داشت که آن آقا مغالطه‌آمیزترین جمله تاریخ را گفت: «مهسا امینی رو کشتین بس نبود؟! با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟» تمام قواعد منطق و مغالطاتی که در دانشگاه خوانده بودم جلوی چشمم رژه رفت. حالا دیگر نوبت من بود که با صدای بلند داد بزنم: «چه ربطی داره؟ موضوعو میخوای عوض کنی که جو متشنج بشه؟!» دوباره همهمه شد، گفتم الان دیگر کسی با او هم‌صدا خواهد شد، ولی نه! همان خانمی که به من جا داده بود، سریع گفت: «کشتیم؟! امثال تو اونو کشتن!» مردک که حالا رسما داد می‌زد، رو به آن خانم گفت: «دلم خواسته بیام اینجا. به تو هم ربطی نداره!» چشمان خانم درشت شد و جیغ‌جیغو گفت: «ادامه بده تا پرتت کنم بیرون!» لبخند تمسخر مرد را همه دیدند: «بیا ! بیا بیرونم کن اگر میتونی!» «می‌تونم» را که آن خانم گفت، بلند شدم و گفتم: «اتفاقا منم با شما میام خانم» در کمال ناباوری، صدای دو نفر دیگر هم که می‌گفتند: «ماهم می‌یایم» به گوشم رسید. چند ثانیه بعد به ایستگاه پایانی رسیدیم. مرد هنوز هم رجز می‌خواند. دوباره با صدای بلند گفتم: «اگر همه بیان اعتراض کنن، کسی دیگه جرات نمیکنه به خانما هتک حرمت کنه.» با حرف من چند نفر دیگر هم بلند شدند و به جمع ما پیوستند: «آره، باید اون بیشعورو ادب کنیم!» مرد دوباره زبان باز کرد: «بیشعور کل هیکلته!» دیگر کارد می‌زدی، خونمان در نمی‌آمد! تا در‌ها باز شد سریع بیرون پریدیم. از شانس خوب ما، سه مامور پلیس دقیقا جلویمان بودند سریع داد زدیم: «آقا این مرد رو بگیرید!» همه نگاه‌های توی ایستگاه به سمت ما برگشت. مامورین جلویش را گرفتند. همه که اعتراضمان را کردیم، مرد دیگر خفه شده بود و به پته پته افتاده بود. نگاه کردم به قطار؛ راننده قطار بخاطر ما خانم‌ها حرکت نکرده بود. من که از همان ایستگاه باید خط عوض می‌کردم، خانم‌های دیگر ولی سوار شدند! از کنار آن مرد که گذشتم پوزخندم بیشتر شد از دو رویی‌اش حرصم گرفت، به مامورین پلیس می‌گفت: «من که کاری نکردم؛ ببرینم، لاحول و لا قوة الا بالله!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وحشت‌زده از خواب پریدم. پدرم در را کوبید‌ و رفت. قطره‌های قهوه‌ای رنگ چای، از دیوار و سقف خانه می‌چکید. صبح زود بود. مادرم چندتایی ناسزا بار زمین‌ و‌ زمان و روزگار و پدرم کرد و گریست. من پنج‌ساله بودم. دست داداش سه‌ساله‌ام در دستم بود. دوتایی با چشمان پف‌کرده و خواب‌آلود روی تشک‌ها و پتوهای وسط خانه چمباتمه زده‌ بودیم. چای از سقف، روی صورتمان چکه می‌کرد. - چی‌شده؟ خواهر بزرگترم با هیجان جواب داد: «بابا عصبانی شد، زد زیر سینی چای.» روپوش سورمه‌ای دبیرستانش را پوشیده‌ بود و کوله‌پشتی‌اش را در دست داشت. - خب چرا؟! این‌بار مادرم جواب ذهن پر از سوالم را داد: «چرا؟ چون زورش به زنش می‌رسه فقط. چون زیر سرش بلند شده. چون من بدبختم. ای خدااااا...» و جلوی چشمان بهت‌زده‌ام گریه را از سر گرفت. اما من با یک گوشم می‌شنیدم. چون گوش دیگرم به برادرم بود که از ترس زیر گریه نزند. در آغوش کوچکم جایش دادم. حس می‌کنم از آن روز بود که نیمی از قلبم، نیمی از افکارم برای همیشه پیش برادرم ماند. برادری که به‌ندرت به یاد دارم، لب به صبحانه زده باشد. ◾️◾️◾️◾️◾️ هنوز نمی‌دانم که آن‌روز کودکی‌ام، موضوع دعوا دقیقا چه بود. پدرم تصویر مبهمی از آن‌روز به خاطر دارد و خواهرم، به‌ قدر کافی برای روایت ماجرا صادق نیست. از این تکه‌خاطره‌ها از بچگی‌ام زیاد دارم. یادم هست که با همان عقل پنج‌ساله و شش‌ساله و هفت‌ساله و هشت‌ساله‌ و نه‌ساله‌ام (تا همان سنی که مادرم زنده بود) می‌دانستم یک جای کار می‌لنگد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حافظه‌ی تصویری‌ام به خوبی آن لحظات را در خود جای داده تا امروز، وقتی پسرک و دخترکم از خواب بیدار می‌شوند، هرروز، من و پدرشان را با لبخندی گشاده سر میز صبحانه ببینند. هنوز دست و صورت نشسته، غرق بوسه شوند و دل‌های کوچک‌شان پر از شادی شود. طعم تلخ چای بد رنگ آن‌روز، به خوبی در ذهنم حک کرد که صبحانه باید شیرین‌ترین وعده‌ باشد. بچه‌ای که گیج‌ خواب است را باید با بوسه بیدار کرد. باید با نوازش او را به سر سفره آورد تا صبحانه نوش‌جانش شود. شاید اگر برادرم هرروز این‌طور برای اولین وعده از خواب بیدار می‌شد، برای همیشه با صبحانه قهر نمی‌کرد. به اندازه‌ی تمام روزهای تنهایی و اضطراب خودم و برادرم، عشق نثار فرزندانی می‌کنم که جنسیت و سن‌ّشان مثل من و برادرم است. مهدی پنج‌ساله را که می‌بوسم، از ذهنم می‌گذرد برادرم را چه کسی می‌بوسید وقتی در همین سن از مادرش جدا شد؟ من را چه‌ کسی؟! جواب سوال دوم اهمیتی برایم ندارد. من همیشه در جستجوی یک مادر برای برادرم بودم. وقتی هفت‌ساله بود و در جشن الفبایش، قلب کوچکش از نگرانی برای جدایی والدینش بی‌قرار می‌کوبید. وقتی مادرم برای همیشه از خانه رفت. وقتی در کشاکش جدایی، زنی غریبه با بی‌رحمی خبر فوتش را پای تلفن‌ در گوش‌مان فریاد زد. وقتی برای تسلیت، خودمان، خودمان را در آغوش گرفتیم و لرزیدیم. وقتی برای اولین‌بار سیگار را لای انگشتان برادر کلاس‌پنجمی‌ام دیدم و تا صبح اشک ریختم؛ در ذهنم به دنبال یک مادر می‌گشتم تا برای برادرم مادری کند. وقتی درس نمی‌خواند و تجدید می‌آورد. وقتی همکلاسی‌اش با مشت پای چشمش زده‌ بود. وقتی کسی نبود تا جیب پاره‌ی روپوش یا سوراخ بزرگ جورابش را وصله کند. وقتی لباس‌هایش پر از خطوط عمیق چروک بودند و دستی نبود که با گرمای اتو، صاف و صوفشان کند. وقتی برای اولین‌بار شب را به خانه نیامد. وقتی اولین خالکوبی را روی بدنش زد. وقتی در آغوش هم گریه می‌کردیم و کاری برای هم از دستمان برنمی‌آمد. برادرم هفده‌ساله بود که برای همیشه درسش را رها کرد. پدرم خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد. از کلاس فوق برنامه و معلم خصوصی و کتاب‌های کمک‌درسی گرفته تا جایزه و تشویق و حتی تهدید و تنبیه، همه‌ی روش‌ها را امتحان کرد تا پسرکش درس بخواند؛ ولی نخواند. دوسالی هست که به خوابگاه رفته و از خانواده‌اش جدا شده‌است. هنوز هم همیشه چشمم به راه آمدنش هست و دلم نگران نیامدنش. وقتی شیطنت‌های پسرم را مادرانه تحمل می‌کنم، در وجودش به دنبال پسرکی می‌گردم که هنوز هم به دنبال مهرمادری است؛ پسرکی که دور از من است. به‌ اندازه‌ی تمام روزهای کودکی‌اش که بی‌مادر گذشت، شب‌ها اشک‌ می‌ریزد و من درکنارش نیستم. دلم پیش خودم نیست. پیش پسرک است. پسرکی که به‌ اندازه‌ی یک شهر دور از من است. #م._ح. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. دومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را «شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _ شانه‌های معصومه را با تمام قدرت تکان می‌دادم و فریاد می‌کشیدم: «چرا با من اینکارو می‌کنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ‌ شده‌ها فقط نگاهم می‌کرد. نه چیزی می‌گفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجه‌هایم تقلایی نشان می‌داد. ماشین‌ها به سرعت از کنارمان می‌گذشتند و عبور هر کدامشان هوا را می‌شکافت و بخشی از نعره‌ی مرا با خودش می‌برد. سه‌ی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون. در حالت عجیبی بودم که هم می‌خواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم می‌کرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام می‌کنم از همین لحظه روسری سرم نمی‌کنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دست‌هایم شل شد. بی‌اختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ معصومه سمتم آمد. اما نه برای کمک یا دلجویی؛ برای این‌که بدون بالا بردن صدایش دم گوشم بگوید «متنفرم از مردای ضعیف. از مردای فقیر و ضعیفی مثل تو!». از کنارم بلند شد. تن صدایش با شیب تندی بالا می‌رفت. مخاطبش دیگر من نبودم. سرش رو به آسمان و ستاره‌های ریز و کم‌نورش بود. «من خدا رو قبول ندارم. هیچ دینی رو قبول ندارم. هیچ امام و پیغمبری رو قبول ندارم. چی بگم دست از سرم برمی‌داری؟! هان؟» هیچ ماشینی در آن لحظات گذر نکرد تا بلکه بخشی از کلماتش ناواضح یا گنگ به گوشم برسد. دست از گریه کشیدم. «تو مشکلت من و بچه‌ها نیستیم.» دستگیره در ماشین را گرفتم و بلند شدم. پشت به معصومه رو به اتوبان ایستادم. «مشکلت اینه که ولنگاری با دین جور در نمیاد. اون ویلاها و‌ ماشینایی که لایک می‌کنی با دین‌داری به دست نمیاد. وگرنه مشکلت نه منم، نه دین من، نه درآمد من.» برق خشم توی تاریکی شب در چشم‌های معصومه معلوم بود: « تو با این درآمد گنجیشکیت خرج منو نمی‌تونی بدی. منو تو خونه‌ت گشنه نگه داشتی. هربار برای خرید لباس باید التماست کنم!» برگشتم سمتش. نمی‌دانم در صورتم چه دید که چند قدم عقب عقب رفت. «تو گشنه‌ای؟! بی‌لباس موندی؟! پس چرا اون بیست و پنج میلیونو خرج فیلِر لب و گونه و کوفت و زهرمار کردی؟ چرا فکر کردی اون پول حق توئه؟ چون دوقلوها رو زاییدی و یه هفته بعد انداختی‌شون خونه مامانت و رفتی سر قرارای کاریت؟» معصومه جوری خندید که فقط از یک آدم مست برمی‌آید: «می‌دادمش به تو که خرج ماشین لگنت کنی؟ بعدم از بیت رهبری‌تون دادن! مال بابات نبود که جوش آوردی.» زل زد توی چشم‌هام. آرام ولی خشن، سه‌تا از دکمه‌های بالای مانتویش را باز کرد و رفت سمت ماشین. «اگه طلاقم ندی بهت خیانت می‌کنم.» سوییچ را برداشتم و پشت به ماشین، سمت بیابان به راه افتادم. قصد کردم اجازه ریختن به اشک حلقه‌زده توی چشمم ندهم. هوا گرم بود اما من لرز داشتم. همینطور که می‌رفتم صدای فریاد معصومه از پشت سرم آمد. «حالا بیا. منو اینجا ول نکن. الکی گفتم.» جلویم نور عمود روشنی در افق ظاهر شد که می‌دانستم فجر کاذب است. برگشتم سمتش و داد زدم «میرم روسریتو بیارم.» معصومه نشست و درِ ماشین را محکم کوبید. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1099 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
دلم دیگی بود که غلغل می‌کرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانه‌شان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبل‌تر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم. شاید قبل‌تر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلو‌های با نمک اما کفن‌پوش‌ش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوری‌اش غم، وجودم را پر کند‌. نمی‌دانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایت‌هایی که تازگی نداشت یا شروع طوفان‌الاقصی که بیش از همه هیجان و بی‌تابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیات‌مان سر درس‌های مربوط به فلسطین، حرف‌های صد من یک غاز تحویل‌مان می‌داد که: «تقصیر خودشون بوده. می‌خواستن طمع نکنن و خونه‌هاشون رو نفروشن!» و من که آن‌وقت‌ها تازه داشتم سر از این چیزها در می‌آوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر این‌طور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟ هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!» می‌خواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم. ✍ادامه در بخش دوم؛