#من_وطن_پرچم
#تو_ایرانی_تو_ایرانی!
قدیمیترین خاطرهام از پرچم، مربوط میشود به زمانی که مرحوم هاشمی رفسنجانی در جایگاه رئیسجمهور به شهرمان آمده بود و ما خانوادگی به ورزشگاه رفتیم تا در جمع استقبالکنندگان باشیم. با کاغذرنگی و نی، پرچمهای کوچکی ساختیم و هر کدام از ما بچهها، یک پرچم ایران در دست گرفتیم.
از همان کودکی تا همین چندی پیش، پرچم برایم موجودی محترم و دور بوده، مثل عموی بابا که در عیدها به دیدنش میرفتیم؛ بزرگ، مورد احترام، دور از برنامهها و دغدغههای روزمره، آیینی و تزئینی.
پرچم در برنامههای تشریفاتی مدرسه بود، در جشنهای ۲۲بهمن بود، در میدانهای اصلی شهر بود، روی میز مدیران بود، اما در قلب من نبود. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه. بلکه اصلا به عنوان گزینهای برای دوست داشتن یا نداشتن، در ذهنم مطرح نبود. پرچم، سرسنگین و آرام، یک گوشه بود، مثل یک آباژور با شکوه.
جمعه چهار آذرماه ۱۴۰۱ بود که من ناگهان خودم را عاشق پرچم ایران یافتم. برقش چشمم را گرفت، رنگش دلم را برد. این را درست در لحظهای فهمیدم که پسرم برای چندمین بار در زندگیاش، داشت پرچم میکشید و از من خواست که «الله» وسط پرچم را برایش بنویسم. خودش سواد دارد اما نوشتن آن الله بزرگ، بنظرش سخت میآمد. من مردّد مانده بودم که الله وسط پرچم، سرخ بود یا سیاه.گوشی را برداشتم و پرچم ایران را جستجو کردم. همان لحظه، لحظه غلیان عشق بود.
عشق پس از بارها و بارها نگاه. سی و چند سال است که میبینمش اما هرگز تا آن لحظه این چنین به چشمم عزیز نیامده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از قضا آن روز آدمهای زیادی از خوشی نتیجه فوتبال ایران-ولز، پرچم به دست و سر و دوش گرفته بودند و به خیابانها آمده بودند و مدام از هر طرف، عکس و فیلمهایی میرسید که پرچم در آنها دلبری میکرد. محبوب من، دوستداران زیادی داشت اما عجبا که این محبت از آن نوع محبتها نبود که آدمی محبوبش را تنها برای خودش بخواهد. گویی هرچه عاشقان این نگار بیشتر باشند، خیال آدم جمعتر میشود و دلبستگیاش ریشهدار تر.
من از محبتی که به پرچم ایران در قلبم یافتم، فهمیدم که عاشق خود ایران هم هستم. نمیدانم این عشق دقیقا کی آمده بود و دور تنهام پیچ زده بود، اما معلوم بود خیلی وقت است که هست، فقط صدایش را درنیاورده.
در نوجوانی و سالهای آغازین جوانی، هرچقدر هم که محمدرضا شهیدیفرد در «مردم ایران سلام!»، در باب اهمیت پرچم و جای دادنش در متن زندگی صحبت میکرد، من حرفهایش را نمیفهمیدم.
همیشه اینطور فکر میکردم که چرا باید یک نفر به خاک منطقهای خاص از کره زمین عِرق داشته باشد؟! آدمی بهتر است همهی جهان را وطن خودش بداند و در پی اعتلای همهی ملتها و آزادی همه مظلومان جهان باشد. من چرا برای ایران، بیشتر از هرجای دیگری دلم بتپد؟!
اما حالا، بیآنکه بدانم چرا، ایران را طور دیگری میخواستم.
اگر کسی روی صورتش سه خط سبز و سفید و قرمز کشیده بود، حس می کردم که دوستش دارم.
دلم میخواست از آن کسی که دلش برای زبان فارسی میتپید، حمایت کنم.
دلم میخواست توی زندگیام وقتی خالی کنم و برنامهای منظم برای خواندن متون کهن بریزم، از گلستان گرفته تا بیهقی.
دلم میخواست به جای جایِ ایران سر بزنم و با طبیعت و مردمان گوشه گوشهاش، زلف گره بزنم.
بچهام که پای برنامه تلویزیونی «دورت بگردم ایران» نشست، احساس کردم اوضاع خوب است و همه چیز دارد درست پیش میرود.
معلم مدرسهشان که پیام داد قرار است برای یلدا در کلاس کرسی بگذارند، با خودم گفتم «بله بله، این همان کاری است که باید بکنند».
خودم خوب میدانستم که این همه ایرانخواهی و دلانگیز دانستن پرچم ایران، هیچ رابطه عِلّیای با پیروزی تیم فوتبالمان ندارد. اینجا فقط بزنگاهی بود که یک محبت درونی، خودش را فاش کرد. کما اینکه وقتی ایران در برابر آمریکا باخت هم، این کشش درونی فروکش نکرد و بلکه بیشتر زبانه کشید. حس و حال من تا چند ساعت پس از بازی، احساس مادری بود که زخمی به دست جگرگوشهاش نشسته...
کم کم داشتم گیج میشدم از اینکه در واقع من فرزند ایرانم، اما گاهی مثل یک مادر دلم برایش در تب و تاب است. انگار من و وطنم مادر و فرزندی هستیم که هی در خالهبازیمان، نقش عوض میکنیم. گاهی او مادر میشود و گاهی من.
من که روزگاری، عُلقههای قومی و ملی را درک نمیکردم و خود یکپا جهانمیهن بودم، حالا چطور چنین رشتهی اتصال محکمی بین خودم و وطن مییافتم؟! پس کجا رفتند آن اندیشههای دوران نوجوانی؟!...
حالا که در واپسین روزهای جوانی هستم، دریافتهام که کشش و پیوند با خویشاوندان و قوم و قبیله، شهر، استان، کشور و حتی قاره، از آن دست تمایلاتی هستند که خدای خالق در وجود ما تعبیه کرده و برایش تدبیر هم کرده است. حالا میفهمم که صله رحم چگونه میتواند عمر را زیاد کند. و چرا در توصیههای دینی به انفاق و صدقه، اولویت مؤکد با خویشان و اقوام است. دریافتم که محبت به وطن، چگونه میتواند با ایمان انسان در پیوند باشد.
حالا دلیل قدرت رابطهای که با اقربا و خویشان نَسَبی داریم را درک میکنم؛ میفهمم که چرا وقتی به دیدار خالهی پا به سن گذاشتهام میروم،
یا صدای دخترعمویی که در شهر دیگری زندگی میکند را از پشت تلفن میشنوم،
یا به ورودی شهری که سرزمین مادری من است میرسم،
یا در میان همهمه آدمها در کوچه و خیابان، صدایی آمیخته با لهجه زادگاهم را میشنوم،
سر ذوق میآیم و مخزن انرژی روانیام، شارژ میشود.
من این مهر عمیق به میهن را، یک عشق مقدس و اصیل یافتم. عشقی که با هر بار دیدن پرچم، نفس تازه میکند. عشقی که میتوان به پای آن جان داد.
دیروز که تلفنی با مادرم صحبت میکردم، با همان لحن مادرانهاش گفت: «توی این شصت، هفتاد روز حس میکنم ایران هم شده یکی از بچههام. حس میکنم مث بچهم دوسش دارم.»
بعد مثل مادری که بالاخره میخواهد به همه اعلام کند که کدام فرزندش سوگلی اوست، خجالت و محافظهکاری را کنار گذاشت و گفت: «من ایران را از شما بچههام بیشتر دوست دارم.» و قابل پیشبینی است که من با این جملهاش، به ایران حسودی نکردم. میفهمیدم که در دل و ذهن مادرم چه میگذرد. من خودم عاشق این نامم، عاشق این خاک، عاشق وطنم، عاشق ایران!
#مژده_پورمحمدی
#آذر_۱۴۰۱
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#زنها_روحانی_نمیشوند
آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر میرفتم، این بار پیاده بروم و درست از جلوی مکتب نرجس رد شوم.
چند دقیقه بیاعتنا به باران ایستادم و نگاهش کردم و بعد از کوچه روبهروییاش که به اسم موسس مکتب، بانو طاهایی است دویدم تا زودتر برسم.
راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه(اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه همنامش، تند و سرسری بود. نهایتش تصویر یک بانوی سن و سالدار حوزوی که رویش را قرص چسبیده!
تا اینکه ظهر همان روز مجبور شدم برای کاری کتاب «زنها روحانی نمیشوند» را بخوانم.
کمکم ساختمانی که توی ذهنم از این نوع آدمها ساخته بودم، فروریخت.
بخش اول کتاب در حوالی سال چهل میگذرد؛ تقلاهای بانو طاهایی برای ورود به حوزه علمیه که انگار در آن جایی برای زنان نیست.
الله اکبر! در آن زمان، یک زن، در آن فضا!
جلوتر میروم.
بخش بعدی زنی را میبینم که کنار پنجره نشسته و درختان بیبار و برگ زمستان روحش را تکان میدهد؛ جوری که جسمش را برای بزرگترین کارها بسیج میکند.
لیلا، زن همسایه که دغدغهاش رنگ مو و فرم فلان لباس بوده، میشود پامنبری زنی که توی اوج اختناق پهلوی، مدرسه زنانه میسازد!
مدرسهای که پر از اتفاقات ریز و درشت است؛ درگیری با ساواک به خاطر فعالیتهای انقلابی مکتب، برخورد با کمونیستها، ورود بهاییها و خارجیها و... .
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همه اینها روی سرانگشتان یک زن خوشپوشِ خوشبوی خوشصحبت میچرخد و مشکلات مرتفع میشود.
▪️▪️▪️
توی کلاس تدبر سوره کوثر، از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برده شد.
کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست.
مصداقی از کوثر بودن راهی است که تو باز میکنی و باعث گسترش نور میشوی، حتی وقتی نباشی. درست مثل گریههای زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام، اسلام میآورد. امامی که خودش توی دنیا نیست ولی هنوز انسانها را بیدار می کند.
بانو طاهایی هم من را یاد معنای کوثر انداخت.
روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ماجرای_ساده_نامگذاری
_ خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله نیستی؟
این را یک خانم، از پشت تلفن به من گفت.
آنروز بعد از مدتها رفته بودیم شیراز، خانهی پدری، مشغول صحبت با خواهرم بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.
خانمی بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- معصومه خانم فقیه؟
- بله.
- شما از طرف مرکز بهداشت دعوت شدین جشن، جشنی که هرسال برای واکسیناتورها میگیرن.
- ولی من که واکسیناتور نیستم!
- خانم مگه شما سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله نیستی؟
در مدرسه، محل کار و ... وقتي دو نفر باشند که اسم و فامیلشان شبیه یکدیگر باشد، معمولا با اسم پدرانشان از هم تشخیص داده میشوند!
حتما شما هم نمونههای اینطوری را دیدهاید. مثلا دوتا «مریم زارع» در یک کلاس و یا چندین «فاطمه حسینی» در یک مدرسه!
ولی مساله اسم من حادتر از این حرفها است!
ماجرا این است که بابای بابابزرگ من چهارتا پسر داشته، که میشدند بابابزرگ من و سه تا عموهای پدرم!
هر کدام ازین پسرها دوست داشتند اگر فرزند اولشان پسر شد، اسم پدرشان، یعنی «سید هدایتالله» را، روی او بگذارند، و مساله اصلی اینجاست که فرزند اول هر چهارتایشان پسر میشود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از قضا، طی یک رسم نانوشته، همهی این پسرها که اسمشان «سید هدایتالله» بوده ارادت خاصی به نامهای معصومه و فاطمه داشتهاند و هرکدام صاحب دو دختر میشوند.
و بقیهاش هم که حتما تا اینجا برایتان مشخص شده.
ما الان چهارتا سیده معصومه فقیه، فرزند سید هدایتالله هستیم!
شماره شناسنامه تنها عامل شناسایی ماست. که اگر مثلا ۲۰۰ سال پیش دنیا آمده بودیم همان هم نبود!
راستش آن روز که آن خانم تماس گرفت با خودم گفتم:
«یعنی میشه یه سیده معصومه فقیه فرزند سید هدایتالله دیگه تو دنیا باشه و ما پنج تا بشیم؟!»
چون هیچیک از ما واکسیناتور نیستیم!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دربند_بود_و_عالَمی_دربند_اویند
کافر، بیدین، قسیالقلب، نوکر هارون و قاتل امام؛ سندیبنشاهک.
این بار خودش غذا را برد توی زندان. غذای مخصوص! خرماهای سمّی، برای موسیبنجعفر.
گفت: «بخورید!»
امام نگاهش کردند: «نمیخورم.»
ـ غذاست، مثل همیشه. باید بخورید!
ـ مجبورم میکنی؟
ـ مجبورتان میکنم، باید بخورید. باید!
چارهای نبود. امام دستهایشان را بلند کردند طرف آسمان، گفتند:
«خدایا! تو شاهدی مجبورم کرد.»
شاهک، موسیبنجعفر را با دست خودش مسموم کرد.
از زندان کثیف و تاریک آورد توی اتاق پرنور و تمیز.
بزرگان بغداد را جمع کرد، آورد کنار امام و گفت: «شاهد باشید ما چطور از او پذیرایی میکردهایم، حالا هم که مریض شده کوتاهی از ما نبوده.»
صدای امام را شنیدند که میگفت:
«با نُه خرمای سمّی مسمومم کرد. خودش. فردا از اثر سمّ، رنگم سبز میشود. پس فردا هم برای همیشه از دنیای شما میروم. شما شاهد باشید که مسمومم کرد.»
مردکِ کافر مثل بید میلرزید...
یا بابالحوائج، یا موسیبنجعفر،
جان و جهان ما تویی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#این_زنهای_شریف
جلسهی گزارش عملکرد بود. به قول دعوتنامهی مجازی، باید کارنامهی یک ماههی «دلبندانمان» را «رؤیت» میکردیم. پشت کاغذ، جلوی همان ماه، «دیدگاهمان» را مینوشتیم و امضاءِ مینیاتوریای هم میزدیم تَنگَش.
هوا آفتابی و معتدل بود. پسرها ورزش داشتند. مادرها روی نیمکتهای کلاس سوم، مجذوبِ خَلسهی قَلبقلبی و شوخوشَنگ روزگارِ نُهسالگیشان بودند. بوی عرق پسربچهها در عطر خنک و چموش نارنگی، گم شده بود. کلاس، سرحال و سردماغ بود. بغل بقیهی مادرها خودم را توی نیمکتِ کمعرض پسرم چپاندم. جا تنگ بود. جوری که محکم گوشَت را میگرفت و قبل از اینکه خاطرات تُردِ کلاس سِوّمت را مزهمزه کنی، عرض و طول بیقوارهات را چماق میکرد و میکوبید بر سرت. بودند مادرانی که مثل پرنسسها، آسوده و خرامان، خزیدند روی نیمکتها و پَک و پهلو و زانویشان به جایی نگرفت.
القصه، برای هم لبخندهای پاستیلی میزدیم و موقّر و متین نشسته بودیم.
خانم «اَمجدی» آمد. انگار توی دفتر یا راهرو با همکاری خندیده بود. ردّ خندهی تازه، هنوز روی لبها و توی چشمهایش مانده بود.
خیرمقدمش را گفت و تشکرش را کرد. نطق مختصرش که تمام شد یکی از مادرها گفت:
- خانم امجدی! من از شما گِله دارم. روز جشنِ «هزار»، کیک بچهی من از بقیه کوچکتر بوده. مگه خودتون تقسیمش نکردین؟! ناغافل دهانش را باز کرد و گفت. مطمئن و حقبهجانب.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادر دیگری هم پشتش گرم شد و دنبال حرفش را گرفت:
- بله خانم! مال پسر منم کم بوده. جشن، زهرِ دلِش شده.
برق چشمان خانم امجدی مثل گاز نوشابه پرید. خُشکش زد. چند لحظهای نگاهمان کرد و بعد با همان اغماض و رأفتِ ذاتیاش معذرت خواست. به جَدّش قسم خورد که حس مادری در حس معلمیاش تنیده شده. گفت کیک هم که میبُرَد انگار برای بچهی خودش میبُرَد. گفت حواسش خیلی جمع بوده اما معلمها هم آدمند و ممکن است همه تکههای کیک را یک اندازه نَبُرند.
یِکّه خوردم. شرم، جلوی دیدم را گرفته بود.
هرچه پایین و بالا کردم نتوانستم این دو مادر را هضم کنم. من خبر جشن را در گروه خوانده بودم. پسرم همین را هم نگفته بود.
اینکه پسربچهای، کوچکیِ کیک، به چشمش بیاید، قبول. اینکه خبرش را به خانه ببرد هم قبول.
اما اینکه «مادری» عوض اینکه از شکایت پسرش به نفع آموزشهای تربیتی بهرهبرداری کند، از آن «مسأله»ای بسازد برای دادخواهی در صحن علنیِ کلاس، باورکردنی نبود.
آنروز دلم برای صاحبنظران و پژوهشگران حوزهی «زنان» سوخت. آنها خوشباورانه برای قُلهی «الگوی سوم زن و رسالت زنان» یَقه میدَریدند و قلم میفرسودند و بعضی از ما هنوز از درگاه اتاقمان تکان نخورده بودیم.
******
جلسهی اعضای انجمن مدرسهی دخترم بود. سه آقا و پنج خانم، شَقورَق و معذب، در اتاق کنفرانس نشسته بودیم. بوی خفیف تینر، از زیر درِ بسته، دزدکی و سینهخیز آمده بود تو.
خانم «شاکری» مدیر مدرسه، میخواست کارگاه علمی برگزار کند. شب یلدا نزدیک بود و قرار شد برنامه، چندمنظوره باشد. کارگاه و جشن شبانه. گپوگفتهای تأمین بودجه بالاخره به سرانجام رسید. خانم «برومند» یکی از اعضای انجمن، پیشنهاد داد که جای پیتزا با ساندویچ فلافل عوض شود و باقیماندهی مبلغش را مخلفات بدهیم. اناردانه و پفیلا و کیک و هندوانهی بُرشی و لبو. جذاب بود. برق رضایت، توی چشمها ظاهر شد. بعد خودش داوطلب شد که صفر تا صدِ پشتیبانی و تدارکات را به عهده بگیرد. اینبار، همه مخالف بودند. معقول و منصفانه نبود. اما او محکم ایستاد و کوتاه نیامد. اصرار که کردیم اشک جلوی چشمانش پرده کشید:
- من که تارُف ندارم ... به نیت مادرشوهرم این کارو میکنم ... تازه فوت کرده. میخوام ثوابشو هدیه کنم به روحش.
سکوت شد. مرد و زن، مبهوت، نگاهش کردیم. چادری بود و متوجه مشکیپوشیِ سر تا پایش نشده بودیم. سربهزیر، تسلیت گفتیم.
- خدا بیامرزَشون! خوش به حال مادرشوهرتون با همچین عروسی!
- بریم بگیم تو روزنامه چاپ کنن!
- شما خبر ندارین. خانم برومند هفت سال مادرشوهرشو تروخشک کرده. روی چشماش. مثل گُل.
یکی از اعضاء با اشتیاق پرسید:
- جدی خانم؟! پیش خودتون بودن؟ ... خودتون خواستین؟
خانم برومند لبهی روسریاش را پایینتر کشید و گونههای بارانخوردهاش را پاک کرد:
- بله! خودم خواستم.
- دیگه بچه نداشتن؟
- دو تا برادرشوهر دارم. خواهرشوهرم قبل از افتادگیِ مادرشوهرم فوت کرد. یه مدت نوبتی نگهش داشتیم. بعد برادرشوهرام تصمیم گرفتن ببرنش خونهی سالمندان. گفتم تا من زندهام نمیذارم. آوردمش پیش خودم.
منبع آگاه دوباره گفت:
- خدابیامرز، صد سالش بود. خانم برومند همهی کاراشو میکرد. حمومش، شونهی موهاش، دادنِ غذاش، کوتاهیِ ناخونش، حتا نِشوندنش. پیرزن خیلی وقت بود نمیتونست دستشویی بره. همیشهئَم با عزت و حرمت. این چند ساله یه دونه مسافرت نرفته.
- قبول باشه ازَتون! خیرببینین!
- مادرشوهرم زن خوبی بود. نجیب و مؤمن بود. اهل ختم قرآن بود.
بلندبلند دعام میکرد. خونوادهمو، خواهر برادرامم دعا میکرد. میگفت «شریفه»! زنده باشم و مرده باشم از ته دلم دعات میکنم. دعاهاشو تو زندگیم، تو بچههام میدیدم. گشایشو میدیدم. هنوزم میبینم. هر صبح به عکسش سلام میکنم.
اشک دوباره آمد و غلتید.
خانم شاکری جعبهی دستمال را گذاشت جلوی خانم برومند و گفت:
- من به شما افتخار میکنم. به مادرشوهرتونم افتخار میکنم. خدا کنه به بچهها اینارو یاد بدیم.
حال مجلس عوض شد. شبیه وقتهایی بودم که از روضه یا حرم برگشته بودم.
فکر نمیکردم خانم برومندِ چابُک و قبراق، چنین خانهای در دنیا و در بهشت داشته باشد.
صاحبنظران درست میگفتند. بعضی از زنها نزدیک قلّهاند.
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#خادم_کودکان_در_وسط_مجلس
امشب آخرین شب روضهی دوست داشتنیام بود.
تمام امکانات را فراهم کرده بودم تا به روضه حاج مهدی برسم؛ آجیل، کلوچه، نان، قیچی، کاغذ، مدادرنگی، دفتر، شیرینی، شکلات و یک عالمه بازی بیصدا در ذهنم...
مسیر پیاده و تلفنی بیموقع، باعث شد دیر برسیم و به جای انتهای حسینیه، که دوست دارم بهخاطر بچهها آنجا بنشینیم، بالای مجلس سهم ما شد؛ کنار خانمهایی که همگی پا دراز کرده بودند و از قیافههایشان «بچه هیس!!» میبارید، و از انگشتانشان دانه دانه ذکر میافتاد.
به منِ معذّب با سه تا بچه و چهار جفت کفش و دو تا کیف وسایل، با اخم و تخم جا دادند. بالاخره شروع شد سمفونی ناکوک بازیهایشان! دعوا سر مدادهایی که قاطی شده بود و کاغذ که صاحبش قلدرترین فرزندم بود. چطور این را از صبح محاسبه نکرده بودم؟!!... دیشب راحتتر گذشت، چون دفتر خودم را برده و مالکش خودم بودم، هرچه ورق خواستند با جان و دل بخشیدم.
هنوز بین زمین و هوا بودم، چون خانم عقبی دلش به حالم نسوخته بود، پا در هوا نقاشی کشیدم که با قیچی ببرند. ملت طوری نگاهم میکردند که کجای حرف حاج آقا ابر و قارچ و گل و...دارد که تو داری میکشی؟!!...
یک قُل با دقت میچید و طبق نقشه پیش میرفت. هنوز حس پیروزی به جانم ننشسته بود که قُل دیگر: «این مسخره بازیها چیه؟ ولم کن!» قیچی را پرت کرد، درحالیکه ابر را از وسط نصف کرده بود و از خانه فقط مثلثی مانده و باقی را قلع و قمع کرده بود. از سمت راستم دخترم میگفت: «مامان گوش کن شعر حفظی باز باران باترانه....» همزمان یک مشت حوالهی چشم برادر شد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نان خشکهها را درآوردم: «دوباره بخون مامان! نه، زهرا جان صدات نمیذاره گوش کنن بیا بنویسیم؛ یک بیت شما، یک بیت من». باز باران را حفظ بودم ولی نمیدانم چرا اینقدر تغییر کرده بود و غلط میخواندم؟!! تند تند مینوشت، فهمیدم حفظ شده، خیالم راحت شد. دعوا از سرگرفته شد، با آجیل قائله خوابید.
- مامان، مطالعاتم چی؟!
- خب چجوری بخونیم صدا نداشته باشه؟! شما ازمن امتحان بگیر...
چشمانش برق زد. حریفش نمیشوم از روی کتاب بخواند، اینطور که میخواست سوال سخت دربیاورد و از مادرش انتقام بگیرد لااقل چشمش به مباحث کتاب میافتاد.
- مامان، محمد همه رو خورد... محمد همش؟!
گریه و مشت...
خدا را شکر نخودچیها جای خون جلوی چشمانشان را گرفت.
- مامان با داداشا بازی کردی، من چی؟
بدو بدو کاغذی با التماس گرفتم و نقطه نقطه نقطه، با دختر نقطه بازی کردم و نگاههای پر از حرف؛ ا«صلا چرا اومدی؟ برو خونه با بچههات بازی کن دختر خوب...»
«تسلیم نشو!!! هنوز شکلاتهای رنگی مانده، آنها سهم روضه حاج مهدیه.»
چرا هیچکس نمیفهمد تمام این شبها که نبودم، گریه سیرم نکرده، آمدهام اشک بگیرم، خستهام؟!
دعوا و درگیری شدید شده!!! همهی بازیها و خوراکیها رو به پایان است!!! حاج آقا هم ولکن نیست، حاج مهدی کجایی؟! شکلاتها...
دیگر توان مقاومت ندارم.
حاج مهدی نشست. آخ بچهها بیاید شکلا...
- مامان دسشویی دارم ...
- منم تشنمه...
- سوالا آمادست، جواب بده مامان...
- خانم یک تیکه ازنون خشکهتون به منم بده. دوقلو ان؟!ماشالا...
زنگ تلفن: «خانوم کجایید؟! من رسیدم.»
روضه به آخر رسیده بود، فقط بیست دقیقه میخواند. من تمام امروز را برای بیست دقیقه چیده بودم اما...
زانوهایم را بغل کردم و شروع کردم به گریه، اما نه آن گریهای که میخواستم! گریهای که نمکش، قد سرانگشتان شور شده، از زمین پوست آجیل جمع میکرد و آبش ته ماندهی لیوانهای آبی بود که شبنم ماندهاش یا سهم خرده نانها شد، یا به ته مدادها چسبید!!! هرچه بود، اشک نبود...
با خودم فکر میکنم امشب خادم کودکان شده بودم، نه درجای مخصوصی مانند مهد، بلکه در مرکز مجلس، وسط روضه دوستداشتنیام، همهی آنچه میخواستم را برایم گرفتند.
مادر جان! این کم که نه، این هیچ را از ما بپذیر...
#هانیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
- بچهها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه!
- مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش!
- آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی میخوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمیریم مثلا بهشت؟!!!
خیلی قانع شدم.
الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم،
چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بعثتت_دارد_زمین_را_نورباران_میکند 💫
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت.
مادرم گفت: «چه بارانی ميآيد!»
پدرم گفت: «بهار است.»
و ما نمیدانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است.
آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود. پيامبر، كنارشان زد. خورشيد را نشانمان داد...
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاكی بود.
او خاك روی لباسهايمان را به اشارتی تكانيد.
لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم.
پيامبری از كنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت كوچك باغچه روييدند و هزار آوازی را كه در گلويشان جا مانده بود، به ما بخشيدند.
و ما به ياد آورديم كه با درخت و پرنده نسبت داريم.
پيامبر از كنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتيم و هزار قفل بیكليد.
پيامبر كليدی برايمان آورد. اما نام او را كه برديم، قفلها بی رخصت كليد باز شدند...
#پیامبری_از_کنار_خانه_ما_رد_شد
#عرفان_نظرآهاری
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمان_دنیا_روشن
هنوز مدرسه نمیرفتم که سر و کلهی کامپیوتر توی خانهها پیدا شد. اول خانوادههای مرفهتر فامیل خریدند. به خانهشان میرفتیم و با حیرت به مانیتور خپل و گنده خیره میشدیم. از اتفاقاتی که توی صفحهاش با حرکت موس یا همان موشواره میتوانست بیفتد، دهانمان باز میمانْد.
بعد از مدتی پدرم برای ما هم کامپیوتر خرید. طبق معمول که هر وسیلهای مقرراتی داشت، برای کامپیوتر هم مقررات وضع شد.
پدرم معتقد بود که به کامپیوتر هم مثل موتورِ کولر فشار میآید و نباید پشت سر هم روشن بماند. یا مثل تلویزیون مهم است که فاصلهمان با صفحه نمایشْ بیشتر از بیست سانت باشد. به قول خودش: «تو حلق تلویزیون نشینید.»
علاوه بر فاصلهی مناسب و خاموش کردنش بعد از دو ساعت، قانون دیگری هم داشت؛ نیم ساعت اول خواهر بزرگترم، نیم ساعت دوم من که دختر کوچکتر بودم و دو نیم ساعت بعدی برای برادرهایم. مثل تمام زمانهایی که پدرم از راه میرسید و اگر چیزی در دستش بود، اول به فاطمه میداد بعد به من و بعد به پسرها. چون پیامبر گفته بود از راه که میرسید، اول به دخترها چیزی بدهید.
پیامبر برای پدرم خیلی مهم بود. آنقدر که وقتی میپرسیدم: «چه رنگی رو دوست دارین؟» میگفت: «سفید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با سر کج و نگاهی مشتاق میگفتم: «سفید که رنگ نیست. باید یه رنگ بگین.»
و او هم با همان جدیت همیشگیاش ادامه میداد: «چرا رنگه. رنگ مورد علاقهی پیامبره.»
نمیدانم چه اصراری داشتم و چرا در عالم بچگیام اینقدر مهم بود که پدرم چه رنگی دوست دارد ولی یادم هست که به کرّات این سوال را از او پرسیدم و هر بار همین جواب را گرفتم.
مثل هر عید نوروز که اصرار میکردم عیدی بدهد و هر بار میگفت: «عید ما عید غدیره. عید غدیر عیدی میدم.»
برادرم زرنگ بود. شنیده بود جمعه عید شیعیان است. هر جمعه میگفت: «بابا جمعهاس. عیدی نمیدین؟»
و پدرم بی هیچ حرفی میرفت سراغ شلوار پارچهایاش و از جیب سمت راست، دستهی پولهایش را برمیداشت. پولها را با دقت ورانداز میکرد، ببیند از کدام چهارتا دارد؛ مثلا چهار تا هزاری یا پانصدی یا دویستی که به همه برابر داده باشد، چون پیامبر گفته بود بین فرزندانتان فرق نگذارید. بعد با دقت آن چهارتا را از توی دسته پولها جدا میکرد و وسط اتاق میایستاد و بینمان تقسیم میکرد؛ به ترتیب به خواهر بزرگترم، بعد من، بعد... .
پیامبر خیلی کارهای خوبی به پدرم یاد داده بود.
به او یاد داده بود برای فرزندانتان اسب شوید. هنوز شیرینترین خاطرهی من از بچگیام، آن وقتهایی است که پدرم چهار دست و پا میشد و میگفت سوارش شوم. پاهایم به زمین نمیرسید و همین باعث میشد نتوانم به راحتی تعادلم را حفظ کنم. تند میرفت و من از دلهرهی افتادن، دلم غنج میرفت و از خنده ریسه میرفتم. اسب محبوبم آرام که میرفت، انگار دنیا زیر پایم رام بود.
پیامبر خودش این کارها را برای نوههایش هم انجام داده بود. پدرم میگفت.
بزرگ که شدم فهمیدم او خیلی مهربانتر از همهی پدرها بوده و هست. از همان روز اولی که خدا گفته: «تو پیامبر منی!»، او تمام پیامهای خدا را روی دوشش گذاشته و توی دنیا راه افتاده. درِ تمام خانهها را پدرانه زده و رزقی توی کاسهشان گذاشته. رزقی به اندازهی کاسهی هر کس. علی(ع) هم مثل او، پدرانه درِ تک تک خانهها را زده.
هر کسی که سر برگردانده و رزقش را روی چشم گذاشته، چشمش روشن شده. مثل چشمهای پدرم که همیشه به رنگ سفید لباسهایش روشن است.
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
خواستم بگم متن #چشمان_دنیا_روشن عااالی بود
دوست داشتم ب نویسنده اش بگین خیلی قشنگ بود
خدا باباشو نگهداره برااااش😍
#ارسالی_از_مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
در حالی که با گوشتکوب بر سر گردوها میکوبیدم از همسرم پرسیدم: «فردا چه کارهای؟»
دخترک با گوشهی چشم نگاهم کرد و زودتر از پدرش جواب داد: «آتشنشان! پستچی!
آخه چرا هر بار فکر میکنی بابا شب که بخوابه فردا یه کارهی دیگه میشه؟!!»
پدرش از حاضرجوابی دخترک حظی برد و از توی هال گفت: «راست میگه دیگه بچهام. شما هی هر بار میپرسی فردا چه کارهای؟!»
جا داشت ضربهی بعدی گوشتکوب بر سر خودم فرود بیاید!😅
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کودتا
کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم همین ادا و اصولو در آوردی. هی گفتی جوونه! غریبه! راهش تا میدون توپخونه دوره! نمیخوام با اراذل دهن به دهن بشه! با مدرک سیکل هم اداره فرهنگ معلم میگیره، چه واجبه حالا دیپلم؟! با همین حرفا زنت رو خونهنشین کردی دیگه.»
صدای زوزهی سگها از دور توی بیابان میپیچید ولی حیوانی پیدا نبود.
حسین ته سیگار را پرت کرد روی زمین و زیر پوتینش فشرد. نیمنگاهِ سریع و غیظآلودی به کاوه انداخت.
کاوه را خیلی وقت بود که میشناخت. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند. اولینباری که کاوه پایش به خانهشان باز شد، شب اول زندگیشان بود. شب همان جشن عروسیای که نداشتند. کاوه درِ آهنی خانه کوچکی را که طبق آدرسِ توی دستشْ چند کوچه پایینتر از میدان شوش بود کوبید. ساعت نه و نیم شب بود و کوچهها در قرُق حکومت نظامی. صدای دمپاییهایی از حیاط بلند شد که سبک و موزون و مشتاق به سمت در میآمدند. مادربزرگ بیست سالهام، در را باز کرد. کاوه دختر جوان سبزهرویی را دید که حالت خندهاش مثل آکتورهای سینما بود. وقتی به دختر گفت که شوهرش بازداشت است و تا ده روز دیگر نمیآید، تعجب توی نگاه دخترْ با نگرانی آمیخت و شادیاش تماماً رنگ باخت. کاوه کمی اینپا و آنپا کرد.
عادت نداشت به کسی توضیح اضافه بدهد. مادربزرگم تعریف میکرد قبل از اینکه در را ببندد یکهو پنجهی دستش را کوبید روی سینه آهنی در و گفت: «نگران نباش. چون دو روز بیشتر از مرخصیاش استفاده کرده و دیر برگشته، بازداشت شده.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انتظار داشت مادربزرگم با اکران دوباره لبخندش از او تشکر کند. اما دختر به گفتن مرسی، اکتفا کرد و در را محکم بست.
هوای بیابان سوز داشت و آفتابْ سرد میتابید روی خارها و بوتههای خشک. دو چترباز تازه فرود آمده بودند و باید پنج کیلومتری با همه ادوات و کولهی چتر تا پادگان پیاده میرفتند.
حسین پاکت سیگار خالیاش را توی دستش مچاله کرد. زل زد توی چشمهای کاوه و در حالیکه بخار نفسش توی هوا پخش میشد گفت:
«روز اولی که اومدم میدون تیر، افسره داد کشید از این به بعد اسلحهتونْ ناموستونه. وقتی تو باشگاه افسران دیدم هرکی مست و پاتیل داره با زن اون یکی میرقصه، فهمیدم اگه یه روز ارتش شاهنشاهی شکست خورد، دنبال اشکال توی اسلحههاش نگردم!» لبخند کاوه ماسید روی صورتش. حسین علیه تمام قوانین نانوشته رفاقتشان کودتا کرده بود. کاوه چاقوی ضامندارش را چپاند توی جیب شلوار و بی آنکه به رفیق سابقش نگاه کند، زیر لب غرید: «جمع کن بریم. من روز آخر ماموریتمه. نمیخوام توبیخی بزنن.» بعد هم پشت به خورشید کرد و راه افتاد سمت موقعیت فرضی مَقر. حسین قطبنما را توی دستش فشرد.
سال بعدْ درست در روز بخشیدن بحرین به آلخلیفه، در صد و هشتاد و چهارمین پرشاش، چتر پدربزرگم باز نشد. خرد شدن استخوان پای راستش بعد از برخورد با زمین، او را از خدمت در یگان مخصوص چترباز برای همیشه معاف کرد. فکر میکنم تمام ارتشیها، آن روز حس تحقیرآمیز بدی داشتند. شاید همهشان سرها را پایین انداخته بودند تا به چشم خود نبینند که جان و خون و زندگیشان را برای دفاع از مرز و خاکی کف دست گرفتهاند که به اشارتی، یک استانش شوهر میرود. پای پدربزرگم تا آخر عمر پا نشد؛ و وقتی فهمید کاوه عضو ساواک بوده، تا آخر عمر پای هیچکدام از دوستانش را به خانهاش باز نکرد.
اواخر سال پنجاه و شش همه توی خانه جلوی تلویزیون جمع شده بودند. پدربزرگم انتهای اتاق به پشتی تکیه داده بود و پایش را میمالید. کارتر، شب سال نوی میلادی به تهران آمده بود و فرح دستش را حلقه کرده بود دور بازویش. وقتی تصویر شاه توی تلویزیون آمد و نظامیانِ اطرافشْ «جاوید شاه!» گفتند، پدربزرگ چهل سالهام ساکت ماند. به نظرش دیگر شاه و سلطنتش جاویدان نبودند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزنامهدیواری
معلم پسرم دو روز تکلیف نداده بود و کارهایی برای دهه فجر تعریف کرده بود که یکیشان روزنامهدیواری بود.
برای فعالیتهای مختلف مثل ساخت کلیپ، خواندن سرودهای انقلاب، روزنامه دیواری و ساخت پرچم، امتیازهای مختلفی گذاشته بود و انجام یکی از کارها را به جای تکلیف، اجباری کرده بود.
بچهها به خواست خودشان برای انجام تکلیف، مدل گروهی یا تکی را انتخاب کردند.
معلمشان تقریباً یک زنگ کامل در مورد نحوه درست کردن روزنامهدیواری و محتوا برایشان توضیح داده بود و بچهها کاملاً متوجه چگونگی انجام کار شده بودند.
من به پسرم پیشنهاد دادم به فکر یک ایده خلاقانه برای شکل روزنامه دیواری باشند که فقط یک مستطیل ساده نباشد.
با گفتگو و پیشنهادات مختلف به شکل هواپیما رسیدیم؛ نمادی از هواپیمای امام. همه اعضای گروه استقبال کردند. چون ابعادش بزرگبود، من هم برای کشیدن و بریدنش کمک کردم.
و بعد بچهها با مشورت همدیگر در مورد مطالب و عکس و ...، روزنامه را تکمیل کردند.
▪️▪️▪️
معلمشان از دیدن کارهای بچهها خیلی ذوق کرده بود، از همه بیشتر از دیدن این هواپیما.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پسرم تعریف کرد:
چهارنفری روزنامهدیواری را از اتاق پرورشی بردیم بالا. توی راه معاون میگفت: «مواظب باشید هواپیما سقوط نکنه.» رفتیم توی کلاس. استادمان خیلی خوشش آمد. از همه گروهها با روزنامهدیواری عکس گرفت. بعد به بقیه گفت: «بشینید، ما بریم کلاسهای دیگه.»
چندتایی هواپیما را گرفته بودیم. از اولین کلاس شروع کردیم.
استاد یکدفعه در کلاس را باز میکرد و داد میزد: «برید کنار! باند فردگاه رو خالی کنید. هواپیمای امام داره فرود میاد.»
معلمها وسط درس دادن شوکه میشدند. گوشی بیرون میآوردند و ازمان فیلم و عکس میگرفتند.
بعد استاد تند تند توضیح میداد این روزنامهدیواری است و چه چیزهایی تویش نوشته شده. چندتا شعار میداد و بعد بیرون میآمدیم و میرفتیم کلاس بعدی...
کل کلاسهای دوطبقه که چهارم و پنجم و ششم بودند، رفتیم.
حتی کلاس پیش دبستانیها هم رفتیم!
توی کلاس چهارم معلمشان میخواست ریاضی درس بدهد. تا ما رفتیم داخل کلاس، همه تعجب کردند. استاد با هیجان و تند تند توضیح داد این هواپیمای امام است و ... معلمشان گفت: «عه چه جالب ما درس امروزمون اندازهگیریهاست و اشکال هندسی.» از روی هواپیما اشکال را از بچهها پرسید.
- این پنجرهها چیه؟
بچهها گفتند: «مربع!»
- بالش چیه؟
- متوازیالاضلاع!
بعد سطح هواپیما را دست کشید و گفت: «به این میگیم مساحت. واحد اندازه گیری این روبانهای پایین چیه؟»
- سانتی متر
برای هر کلاس هم اسم یک پایتخت را گذاشته بود. از بغداد که کلاس همسایه بود تا اسلام آباد و پکن و ...
هواپیمای امام کل منطقه فرود آمده بود.
بعد از فرود هواپیمای امام در منطقه خاورمیانه و کشورهای اطرافش، روزنامهدیواری را روی دیوار مدرسه نصب کردند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پای_کار_انقلابیم
#برای_کاپشن_صورتی_گوشواره_قلبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پیری_شکستیست_که_تعمیر_ندارد
#ویران_بود_آن_خانه_که_یک_پیر_ندارد
به لیست سابقهی خرید فروشگاه اسنپم نگاه میکنم.
سه سالی میشود که پوشک بچه و پوشینه بزرگسال عضو ثابت لیست خریدم شدهاست.
و سه سالیست که دیالوگ ثابت صبحهای خانهی ما ایناست:
«الهی خدا از سرش نگذره هر کی تو، آتیشِ فتنه رو انداخت به جون ما. تو یه کاسهی آبخوری هم از خونهی بابات نیاوردی. حالو گستاخ شدی، وصلهی ناجور به من میزنی. ما یه لیوان آبی از دستمون کُپ شد ریخت رو دُشکو. حالو ضِیفه میگه بیو مامی شورتت کنم. ای تُهمَتا رِ برو به مامانت بزن. بچهم خوبه، خونَش خوبه، پولش خوبه، نَنهش بَده؟! اگه نمیخوی بیویم خونَت رُک بوگو. ای کارا چیچیه؟!»
بچهها همه باهم به یک اتاق پناه میبرند. کوچک آخری را هم از لای در میدهم تو و در را میبندم. نفس عمیق میکشم و به ساعت نگاه میکنم. به خودم دلداری میدهم که در قلهی سینوس خَشمش قرار دارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با خودم میگویم: «طاقت بیار دختر! تا چند دقیقه دیگه فروکش میکنه.»
خیلی نمانده تا زمان اثر سرترالین و کوئتیاپین فرابرسد. و میرسد. آخیشی میگویم. سطل دستشویی را خالی میکنم و لباس بلند و شلواری که به قاعدهی یک سینی پشتش خیس است را به دل لباسشویی میسپارم. خدا را شکر بعد از آبکشی، نور پنجره مستقیم به فرش خیس میتابد.
حالا بچهها با لگو اثرهای هنریشان را خلق کردهاند و یکی یکی برای ارائه به سمت مادربزرگشان میبرند.
مادربزرگ هم با لباس تمیز و خشک، فارغ از حالت فراموشی چند دقیقه پیش، ذوق نوههای هنرمندش را میکند که به پسرش رفتهاند.
پدرِ خانه که برمیگردد، بچهها از سر و کولش بالا میروند. همسرم دست مادرش را که میبوسد پیرزن در گوش پسرش میگوید: «خدا خیرش بده. حقش گردنمون حلال باشه. خیلی زحمتمون میکشه»
همسر نگاهی به لباسهای پهنشده روی شوفاژ میاندازد و یک نگاه خستگی در آور به من.
و این داستان میرود که هر روز تکرار شود...
#ف_ا
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan