May 11
#خادم_کودکان_در_وسط_مجلس
امشب آخرین شب روضهی دوست داشتنیام بود.
تمام امکانات را فراهم کرده بودم تا به روضه حاج مهدی برسم؛ آجیل، کلوچه، نان، قیچی، کاغذ، مدادرنگی، دفتر، شیرینی، شکلات و یک عالمه بازی بیصدا در ذهنم...
مسیر پیاده و تلفنی بیموقع، باعث شد دیر برسیم و به جای انتهای حسینیه، که دوست دارم بهخاطر بچهها آنجا بنشینیم، بالای مجلس سهم ما شد؛ کنار خانمهایی که همگی پا دراز کرده بودند و از قیافههایشان «بچه هیس!!» میبارید، و از انگشتانشان دانه دانه ذکر میافتاد.
به منِ معذّب با سه تا بچه و چهار جفت کفش و دو تا کیف وسایل، با اخم و تخم جا دادند. بالاخره شروع شد سمفونی ناکوک بازیهایشان! دعوا سر مدادهایی که قاطی شده بود و کاغذ که صاحبش قلدرترین فرزندم بود. چطور این را از صبح محاسبه نکرده بودم؟!!... دیشب راحتتر گذشت، چون دفتر خودم را برده و مالکش خودم بودم، هرچه ورق خواستند با جان و دل بخشیدم.
هنوز بین زمین و هوا بودم، چون خانم عقبی دلش به حالم نسوخته بود، پا در هوا نقاشی کشیدم که با قیچی ببرند. ملت طوری نگاهم میکردند که کجای حرف حاج آقا ابر و قارچ و گل و...دارد که تو داری میکشی؟!!...
یک قُل با دقت میچید و طبق نقشه پیش میرفت. هنوز حس پیروزی به جانم ننشسته بود که قُل دیگر: «این مسخره بازیها چیه؟ ولم کن!» قیچی را پرت کرد، درحالیکه ابر را از وسط نصف کرده بود و از خانه فقط مثلثی مانده و باقی را قلع و قمع کرده بود. از سمت راستم دخترم میگفت: «مامان گوش کن شعر حفظی باز باران باترانه....» همزمان یک مشت حوالهی چشم برادر شد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نان خشکهها را درآوردم: «دوباره بخون مامان! نه، زهرا جان صدات نمیذاره گوش کنن بیا بنویسیم؛ یک بیت شما، یک بیت من». باز باران را حفظ بودم ولی نمیدانم چرا اینقدر تغییر کرده بود و غلط میخواندم؟!! تند تند مینوشت، فهمیدم حفظ شده، خیالم راحت شد. دعوا از سرگرفته شد، با آجیل قائله خوابید.
- مامان، مطالعاتم چی؟!
- خب چجوری بخونیم صدا نداشته باشه؟! شما ازمن امتحان بگیر...
چشمانش برق زد. حریفش نمیشوم از روی کتاب بخواند، اینطور که میخواست سوال سخت دربیاورد و از مادرش انتقام بگیرد لااقل چشمش به مباحث کتاب میافتاد.
- مامان، محمد همه رو خورد... محمد همش؟!
گریه و مشت...
خدا را شکر نخودچیها جای خون جلوی چشمانشان را گرفت.
- مامان با داداشا بازی کردی، من چی؟
بدو بدو کاغذی با التماس گرفتم و نقطه نقطه نقطه، با دختر نقطه بازی کردم و نگاههای پر از حرف؛ ا«صلا چرا اومدی؟ برو خونه با بچههات بازی کن دختر خوب...»
«تسلیم نشو!!! هنوز شکلاتهای رنگی مانده، آنها سهم روضه حاج مهدیه.»
چرا هیچکس نمیفهمد تمام این شبها که نبودم، گریه سیرم نکرده، آمدهام اشک بگیرم، خستهام؟!
دعوا و درگیری شدید شده!!! همهی بازیها و خوراکیها رو به پایان است!!! حاج آقا هم ولکن نیست، حاج مهدی کجایی؟! شکلاتها...
دیگر توان مقاومت ندارم.
حاج مهدی نشست. آخ بچهها بیاید شکلا...
- مامان دسشویی دارم ...
- منم تشنمه...
- سوالا آمادست، جواب بده مامان...
- خانم یک تیکه ازنون خشکهتون به منم بده. دوقلو ان؟!ماشالا...
زنگ تلفن: «خانوم کجایید؟! من رسیدم.»
روضه به آخر رسیده بود، فقط بیست دقیقه میخواند. من تمام امروز را برای بیست دقیقه چیده بودم اما...
زانوهایم را بغل کردم و شروع کردم به گریه، اما نه آن گریهای که میخواستم! گریهای که نمکش، قد سرانگشتان شور شده، از زمین پوست آجیل جمع میکرد و آبش ته ماندهی لیوانهای آبی بود که شبنم ماندهاش یا سهم خرده نانها شد، یا به ته مدادها چسبید!!! هرچه بود، اشک نبود...
با خودم فکر میکنم امشب خادم کودکان شده بودم، نه درجای مخصوصی مانند مهد، بلکه در مرکز مجلس، وسط روضه دوستداشتنیام، همهی آنچه میخواستم را برایم گرفتند.
مادر جان! این کم که نه، این هیچ را از ما بپذیر...
#هانیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
- بچهها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه!
- مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش!
- آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی میخوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمیریم مثلا بهشت؟!!!
خیلی قانع شدم.
الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم،
چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بعثتت_دارد_زمین_را_نورباران_میکند 💫
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت.
مادرم گفت: «چه بارانی ميآيد!»
پدرم گفت: «بهار است.»
و ما نمیدانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است.
آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود. پيامبر، كنارشان زد. خورشيد را نشانمان داد...
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاكی بود.
او خاك روی لباسهايمان را به اشارتی تكانيد.
لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم.
پيامبری از كنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت كوچك باغچه روييدند و هزار آوازی را كه در گلويشان جا مانده بود، به ما بخشيدند.
و ما به ياد آورديم كه با درخت و پرنده نسبت داريم.
پيامبر از كنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتيم و هزار قفل بیكليد.
پيامبر كليدی برايمان آورد. اما نام او را كه برديم، قفلها بی رخصت كليد باز شدند...
#پیامبری_از_کنار_خانه_ما_رد_شد
#عرفان_نظرآهاری
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمان_دنیا_روشن
هنوز مدرسه نمیرفتم که سر و کلهی کامپیوتر توی خانهها پیدا شد. اول خانوادههای مرفهتر فامیل خریدند. به خانهشان میرفتیم و با حیرت به مانیتور خپل و گنده خیره میشدیم. از اتفاقاتی که توی صفحهاش با حرکت موس یا همان موشواره میتوانست بیفتد، دهانمان باز میمانْد.
بعد از مدتی پدرم برای ما هم کامپیوتر خرید. طبق معمول که هر وسیلهای مقرراتی داشت، برای کامپیوتر هم مقررات وضع شد.
پدرم معتقد بود که به کامپیوتر هم مثل موتورِ کولر فشار میآید و نباید پشت سر هم روشن بماند. یا مثل تلویزیون مهم است که فاصلهمان با صفحه نمایشْ بیشتر از بیست سانت باشد. به قول خودش: «تو حلق تلویزیون نشینید.»
علاوه بر فاصلهی مناسب و خاموش کردنش بعد از دو ساعت، قانون دیگری هم داشت؛ نیم ساعت اول خواهر بزرگترم، نیم ساعت دوم من که دختر کوچکتر بودم و دو نیم ساعت بعدی برای برادرهایم. مثل تمام زمانهایی که پدرم از راه میرسید و اگر چیزی در دستش بود، اول به فاطمه میداد بعد به من و بعد به پسرها. چون پیامبر گفته بود از راه که میرسید، اول به دخترها چیزی بدهید.
پیامبر برای پدرم خیلی مهم بود. آنقدر که وقتی میپرسیدم: «چه رنگی رو دوست دارین؟» میگفت: «سفید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با سر کج و نگاهی مشتاق میگفتم: «سفید که رنگ نیست. باید یه رنگ بگین.»
و او هم با همان جدیت همیشگیاش ادامه میداد: «چرا رنگه. رنگ مورد علاقهی پیامبره.»
نمیدانم چه اصراری داشتم و چرا در عالم بچگیام اینقدر مهم بود که پدرم چه رنگی دوست دارد ولی یادم هست که به کرّات این سوال را از او پرسیدم و هر بار همین جواب را گرفتم.
مثل هر عید نوروز که اصرار میکردم عیدی بدهد و هر بار میگفت: «عید ما عید غدیره. عید غدیر عیدی میدم.»
برادرم زرنگ بود. شنیده بود جمعه عید شیعیان است. هر جمعه میگفت: «بابا جمعهاس. عیدی نمیدین؟»
و پدرم بی هیچ حرفی میرفت سراغ شلوار پارچهایاش و از جیب سمت راست، دستهی پولهایش را برمیداشت. پولها را با دقت ورانداز میکرد، ببیند از کدام چهارتا دارد؛ مثلا چهار تا هزاری یا پانصدی یا دویستی که به همه برابر داده باشد، چون پیامبر گفته بود بین فرزندانتان فرق نگذارید. بعد با دقت آن چهارتا را از توی دسته پولها جدا میکرد و وسط اتاق میایستاد و بینمان تقسیم میکرد؛ به ترتیب به خواهر بزرگترم، بعد من، بعد... .
پیامبر خیلی کارهای خوبی به پدرم یاد داده بود.
به او یاد داده بود برای فرزندانتان اسب شوید. هنوز شیرینترین خاطرهی من از بچگیام، آن وقتهایی است که پدرم چهار دست و پا میشد و میگفت سوارش شوم. پاهایم به زمین نمیرسید و همین باعث میشد نتوانم به راحتی تعادلم را حفظ کنم. تند میرفت و من از دلهرهی افتادن، دلم غنج میرفت و از خنده ریسه میرفتم. اسب محبوبم آرام که میرفت، انگار دنیا زیر پایم رام بود.
پیامبر خودش این کارها را برای نوههایش هم انجام داده بود. پدرم میگفت.
بزرگ که شدم فهمیدم او خیلی مهربانتر از همهی پدرها بوده و هست. از همان روز اولی که خدا گفته: «تو پیامبر منی!»، او تمام پیامهای خدا را روی دوشش گذاشته و توی دنیا راه افتاده. درِ تمام خانهها را پدرانه زده و رزقی توی کاسهشان گذاشته. رزقی به اندازهی کاسهی هر کس. علی(ع) هم مثل او، پدرانه درِ تک تک خانهها را زده.
هر کسی که سر برگردانده و رزقش را روی چشم گذاشته، چشمش روشن شده. مثل چشمهای پدرم که همیشه به رنگ سفید لباسهایش روشن است.
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
خواستم بگم متن #چشمان_دنیا_روشن عااالی بود
دوست داشتم ب نویسنده اش بگین خیلی قشنگ بود
خدا باباشو نگهداره برااااش😍
#ارسالی_از_مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
در حالی که با گوشتکوب بر سر گردوها میکوبیدم از همسرم پرسیدم: «فردا چه کارهای؟»
دخترک با گوشهی چشم نگاهم کرد و زودتر از پدرش جواب داد: «آتشنشان! پستچی!
آخه چرا هر بار فکر میکنی بابا شب که بخوابه فردا یه کارهی دیگه میشه؟!!»
پدرش از حاضرجوابی دخترک حظی برد و از توی هال گفت: «راست میگه دیگه بچهام. شما هی هر بار میپرسی فردا چه کارهای؟!»
جا داشت ضربهی بعدی گوشتکوب بر سر خودم فرود بیاید!😅
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کودتا
کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم همین ادا و اصولو در آوردی. هی گفتی جوونه! غریبه! راهش تا میدون توپخونه دوره! نمیخوام با اراذل دهن به دهن بشه! با مدرک سیکل هم اداره فرهنگ معلم میگیره، چه واجبه حالا دیپلم؟! با همین حرفا زنت رو خونهنشین کردی دیگه.»
صدای زوزهی سگها از دور توی بیابان میپیچید ولی حیوانی پیدا نبود.
حسین ته سیگار را پرت کرد روی زمین و زیر پوتینش فشرد. نیمنگاهِ سریع و غیظآلودی به کاوه انداخت.
کاوه را خیلی وقت بود که میشناخت. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند. اولینباری که کاوه پایش به خانهشان باز شد، شب اول زندگیشان بود. شب همان جشن عروسیای که نداشتند. کاوه درِ آهنی خانه کوچکی را که طبق آدرسِ توی دستشْ چند کوچه پایینتر از میدان شوش بود کوبید. ساعت نه و نیم شب بود و کوچهها در قرُق حکومت نظامی. صدای دمپاییهایی از حیاط بلند شد که سبک و موزون و مشتاق به سمت در میآمدند. مادربزرگ بیست سالهام، در را باز کرد. کاوه دختر جوان سبزهرویی را دید که حالت خندهاش مثل آکتورهای سینما بود. وقتی به دختر گفت که شوهرش بازداشت است و تا ده روز دیگر نمیآید، تعجب توی نگاه دخترْ با نگرانی آمیخت و شادیاش تماماً رنگ باخت. کاوه کمی اینپا و آنپا کرد.
عادت نداشت به کسی توضیح اضافه بدهد. مادربزرگم تعریف میکرد قبل از اینکه در را ببندد یکهو پنجهی دستش را کوبید روی سینه آهنی در و گفت: «نگران نباش. چون دو روز بیشتر از مرخصیاش استفاده کرده و دیر برگشته، بازداشت شده.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انتظار داشت مادربزرگم با اکران دوباره لبخندش از او تشکر کند. اما دختر به گفتن مرسی، اکتفا کرد و در را محکم بست.
هوای بیابان سوز داشت و آفتابْ سرد میتابید روی خارها و بوتههای خشک. دو چترباز تازه فرود آمده بودند و باید پنج کیلومتری با همه ادوات و کولهی چتر تا پادگان پیاده میرفتند.
حسین پاکت سیگار خالیاش را توی دستش مچاله کرد. زل زد توی چشمهای کاوه و در حالیکه بخار نفسش توی هوا پخش میشد گفت:
«روز اولی که اومدم میدون تیر، افسره داد کشید از این به بعد اسلحهتونْ ناموستونه. وقتی تو باشگاه افسران دیدم هرکی مست و پاتیل داره با زن اون یکی میرقصه، فهمیدم اگه یه روز ارتش شاهنشاهی شکست خورد، دنبال اشکال توی اسلحههاش نگردم!» لبخند کاوه ماسید روی صورتش. حسین علیه تمام قوانین نانوشته رفاقتشان کودتا کرده بود. کاوه چاقوی ضامندارش را چپاند توی جیب شلوار و بی آنکه به رفیق سابقش نگاه کند، زیر لب غرید: «جمع کن بریم. من روز آخر ماموریتمه. نمیخوام توبیخی بزنن.» بعد هم پشت به خورشید کرد و راه افتاد سمت موقعیت فرضی مَقر. حسین قطبنما را توی دستش فشرد.
سال بعدْ درست در روز بخشیدن بحرین به آلخلیفه، در صد و هشتاد و چهارمین پرشاش، چتر پدربزرگم باز نشد. خرد شدن استخوان پای راستش بعد از برخورد با زمین، او را از خدمت در یگان مخصوص چترباز برای همیشه معاف کرد. فکر میکنم تمام ارتشیها، آن روز حس تحقیرآمیز بدی داشتند. شاید همهشان سرها را پایین انداخته بودند تا به چشم خود نبینند که جان و خون و زندگیشان را برای دفاع از مرز و خاکی کف دست گرفتهاند که به اشارتی، یک استانش شوهر میرود. پای پدربزرگم تا آخر عمر پا نشد؛ و وقتی فهمید کاوه عضو ساواک بوده، تا آخر عمر پای هیچکدام از دوستانش را به خانهاش باز نکرد.
اواخر سال پنجاه و شش همه توی خانه جلوی تلویزیون جمع شده بودند. پدربزرگم انتهای اتاق به پشتی تکیه داده بود و پایش را میمالید. کارتر، شب سال نوی میلادی به تهران آمده بود و فرح دستش را حلقه کرده بود دور بازویش. وقتی تصویر شاه توی تلویزیون آمد و نظامیانِ اطرافشْ «جاوید شاه!» گفتند، پدربزرگ چهل سالهام ساکت ماند. به نظرش دیگر شاه و سلطنتش جاویدان نبودند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزنامهدیواری
معلم پسرم دو روز تکلیف نداده بود و کارهایی برای دهه فجر تعریف کرده بود که یکیشان روزنامهدیواری بود.
برای فعالیتهای مختلف مثل ساخت کلیپ، خواندن سرودهای انقلاب، روزنامه دیواری و ساخت پرچم، امتیازهای مختلفی گذاشته بود و انجام یکی از کارها را به جای تکلیف، اجباری کرده بود.
بچهها به خواست خودشان برای انجام تکلیف، مدل گروهی یا تکی را انتخاب کردند.
معلمشان تقریباً یک زنگ کامل در مورد نحوه درست کردن روزنامهدیواری و محتوا برایشان توضیح داده بود و بچهها کاملاً متوجه چگونگی انجام کار شده بودند.
من به پسرم پیشنهاد دادم به فکر یک ایده خلاقانه برای شکل روزنامه دیواری باشند که فقط یک مستطیل ساده نباشد.
با گفتگو و پیشنهادات مختلف به شکل هواپیما رسیدیم؛ نمادی از هواپیمای امام. همه اعضای گروه استقبال کردند. چون ابعادش بزرگبود، من هم برای کشیدن و بریدنش کمک کردم.
و بعد بچهها با مشورت همدیگر در مورد مطالب و عکس و ...، روزنامه را تکمیل کردند.
▪️▪️▪️
معلمشان از دیدن کارهای بچهها خیلی ذوق کرده بود، از همه بیشتر از دیدن این هواپیما.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پسرم تعریف کرد:
چهارنفری روزنامهدیواری را از اتاق پرورشی بردیم بالا. توی راه معاون میگفت: «مواظب باشید هواپیما سقوط نکنه.» رفتیم توی کلاس. استادمان خیلی خوشش آمد. از همه گروهها با روزنامهدیواری عکس گرفت. بعد به بقیه گفت: «بشینید، ما بریم کلاسهای دیگه.»
چندتایی هواپیما را گرفته بودیم. از اولین کلاس شروع کردیم.
استاد یکدفعه در کلاس را باز میکرد و داد میزد: «برید کنار! باند فردگاه رو خالی کنید. هواپیمای امام داره فرود میاد.»
معلمها وسط درس دادن شوکه میشدند. گوشی بیرون میآوردند و ازمان فیلم و عکس میگرفتند.
بعد استاد تند تند توضیح میداد این روزنامهدیواری است و چه چیزهایی تویش نوشته شده. چندتا شعار میداد و بعد بیرون میآمدیم و میرفتیم کلاس بعدی...
کل کلاسهای دوطبقه که چهارم و پنجم و ششم بودند، رفتیم.
حتی کلاس پیش دبستانیها هم رفتیم!
توی کلاس چهارم معلمشان میخواست ریاضی درس بدهد. تا ما رفتیم داخل کلاس، همه تعجب کردند. استاد با هیجان و تند تند توضیح داد این هواپیمای امام است و ... معلمشان گفت: «عه چه جالب ما درس امروزمون اندازهگیریهاست و اشکال هندسی.» از روی هواپیما اشکال را از بچهها پرسید.
- این پنجرهها چیه؟
بچهها گفتند: «مربع!»
- بالش چیه؟
- متوازیالاضلاع!
بعد سطح هواپیما را دست کشید و گفت: «به این میگیم مساحت. واحد اندازه گیری این روبانهای پایین چیه؟»
- سانتی متر
برای هر کلاس هم اسم یک پایتخت را گذاشته بود. از بغداد که کلاس همسایه بود تا اسلام آباد و پکن و ...
هواپیمای امام کل منطقه فرود آمده بود.
بعد از فرود هواپیمای امام در منطقه خاورمیانه و کشورهای اطرافش، روزنامهدیواری را روی دیوار مدرسه نصب کردند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پای_کار_انقلابیم
#برای_کاپشن_صورتی_گوشواره_قلبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پیری_شکستیست_که_تعمیر_ندارد
#ویران_بود_آن_خانه_که_یک_پیر_ندارد
به لیست سابقهی خرید فروشگاه اسنپم نگاه میکنم.
سه سالی میشود که پوشک بچه و پوشینه بزرگسال عضو ثابت لیست خریدم شدهاست.
و سه سالیست که دیالوگ ثابت صبحهای خانهی ما ایناست:
«الهی خدا از سرش نگذره هر کی تو، آتیشِ فتنه رو انداخت به جون ما. تو یه کاسهی آبخوری هم از خونهی بابات نیاوردی. حالو گستاخ شدی، وصلهی ناجور به من میزنی. ما یه لیوان آبی از دستمون کُپ شد ریخت رو دُشکو. حالو ضِیفه میگه بیو مامی شورتت کنم. ای تُهمَتا رِ برو به مامانت بزن. بچهم خوبه، خونَش خوبه، پولش خوبه، نَنهش بَده؟! اگه نمیخوی بیویم خونَت رُک بوگو. ای کارا چیچیه؟!»
بچهها همه باهم به یک اتاق پناه میبرند. کوچک آخری را هم از لای در میدهم تو و در را میبندم. نفس عمیق میکشم و به ساعت نگاه میکنم. به خودم دلداری میدهم که در قلهی سینوس خَشمش قرار دارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با خودم میگویم: «طاقت بیار دختر! تا چند دقیقه دیگه فروکش میکنه.»
خیلی نمانده تا زمان اثر سرترالین و کوئتیاپین فرابرسد. و میرسد. آخیشی میگویم. سطل دستشویی را خالی میکنم و لباس بلند و شلواری که به قاعدهی یک سینی پشتش خیس است را به دل لباسشویی میسپارم. خدا را شکر بعد از آبکشی، نور پنجره مستقیم به فرش خیس میتابد.
حالا بچهها با لگو اثرهای هنریشان را خلق کردهاند و یکی یکی برای ارائه به سمت مادربزرگشان میبرند.
مادربزرگ هم با لباس تمیز و خشک، فارغ از حالت فراموشی چند دقیقه پیش، ذوق نوههای هنرمندش را میکند که به پسرش رفتهاند.
پدرِ خانه که برمیگردد، بچهها از سر و کولش بالا میروند. همسرم دست مادرش را که میبوسد پیرزن در گوش پسرش میگوید: «خدا خیرش بده. حقش گردنمون حلال باشه. خیلی زحمتمون میکشه»
همسر نگاهی به لباسهای پهنشده روی شوفاژ میاندازد و یک نگاه خستگی در آور به من.
و این داستان میرود که هر روز تکرار شود...
#ف_ا
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_عشق_رهبر،_برای_کشور
شعاردهنده توی بلندگو فریاد میزد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!»
خانم بغل دستیام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بریها میرسید، تکرار میکرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!»
چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشمهایش نگاه کردم و لبخند زدم.
دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش میکشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم.
پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونهش رو یتیم نمیکنه خواهر جان!»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#زنها_روحانی_نمیشوند آخرش یک کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یک خیابان دیگر میر
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مریم_برزویی از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021121000707/زنی-که-در-اوج-اختناق-پهلوی-مدرسه-زنانه-میسازد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#کودتا کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم ه
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #سمانه_بهگام از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021121000669/تمام-ارتشیها-آن-روز-حس-تحقیرآمیز-بدی-داشتند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#با_این_ستارهها_میشود_راه_را_پیدا_کرد. «شهروز تازه بدنیا اومده بود. گذاشتمش پیش برادرِ دوسالهش
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14021014000128/برای-تربیت-فرزند-باید-با-مردت-رفیق-باشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دوست_دارم_در_آینده_مادر_شوم.
وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی میشوم.
اینبار جراحت، شدیدتر از همیشه است.
تنی چاکخورده، که خبر از درگیری شدید میدهد!
دو دستیار ارشد، کنارم نیستند. ناچار میان دو دستیار ناشی قرار میگیرم که از قضا یکیشان مجرم اصلیِ این جنایت فجیع است و صِغر سنیاش، مانعِ تراشیدن هر حکمی در دادگاه علیه او شده است.
جراحی تن خستهی کتاب داستان را آغاز میکنم؛
چسب، قیچی!
یاد کلاس چهارم میافتم و موضوع اولین انشاء؛
دوست دارید وقتی بزرگ شدید، چکاره شوید؟
آن سالها که فرزند کمتر، طعمدهندهی مجاز شیرینی زندگی بود، مادری برایم معنای شغل نداشت و بیلبوردهای سطح شهر به من اینگونه القاء کرده بودند که مادری جبرِ زنانهای است برای بقای نسل و منطق میگوید: «جبر کمتر، زندگی بهتر.»
پس اینگونه آرزو کردم و نوشتم:
«دوست دارم وقتی بزرگ شدم، جراحی موفق باشم که نامم همهی قلههای علمی دنیا را فتح کند.»
به اتاق عمل برمیگردم، جراحت بیش از انتظار است و عمیق...
چسب، قیچی!
این دو دستیار ناشی هم ایستادهاند بالای سرم و دائم پچپچ میکنند، انگار نه انگار یکیشان مجرم است و انگار نه انگارتر که، اینجا اتاق عمل است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باز سوار بر اسب خیال به کلاس چهارم میروم،
انشایی که بسیار مورد استقبال واقع شد و عاملی برای جهتدهی من به سمت تلاش برای قبولی تیزهوشان و جبری برای رفتن به علومتجربی و ترسی از ازدواج و دوری از آن به عنوان متهم اصلی بازماندن از پیشرفتهای علمی و عملی بود.
زخم آخر را هم بخیه میزنم.
دستیارها دست میزنند و میخندند، انگار نه انگار که اینجا...
از اتاق عمل خارج میشوم و به دو دستیار بزرگتر که از مدرسه بازگشتهاند خبر سلامت بیمارشان را میدهم؛
«تمام تلاشم را کردم، الحمدلله بیمارتان به زندگی بازگشت.»
هرچند که هم من میدانم و هم خانوادهی بیمار که این کتاب با این جلدِ پاره و تنِ معلول، دیگر آن کتابِ سابق نمیشود.
یاد آن انشا میافتم و آرزویی که برآورده شد اما نه از طریق قبولی تیزهوشان و نه با رشته تجربی رفتنم.
حالا من یک مادرم، مادری که فرزندانِ بیشتر، شیرینکنندهی مجاز زندگیاش هستند.
مادری که نه تنها با انتخاب شغل مادری، جراح کتاب داستانها و عروسکهای مجروح و زخمی شد، که با این یک تیر، کلی نشان دیگر را هم به هدف نشاند.
مربی مهدِ دختر خردسالم و معلمی برای دختر کلاس چهارمیام، استاد هنرمند نقاشی دخترم و نویسندهی داستانهای شبانه، پرستاری برای تبهای پاییزی خانواده و مشاوری برای مادران کمتجربه، خیاط زانوهای ریشریش شدهی شلوارها و متخصص اطفال خانوادهام. آشپز رستوران صورتی خانهام و خلبان هواپیمای خیال فرزندانم، مهندس خانهسازیهای کودکانه و فارغالتحصیل دانشگاه مادریام...
من مادر شدم و با کسوت مادری، تمام عناوین شغلیِ موضوع انشاء کلاس چهارم را، جامهی عمل پوشاندم.
حالا فرزندانم مقابل لبخند رضایتم نشستهاند و با احتیاط، تنِ تازه التیامیافتهی کتاب داستانشان را ورق میزنند درحالیکه، دختر کلاس چهارمیام مشغول نوشتن انشاست...
عنوان انشاء:
«دوست دارم در آینده مادر شوم.»
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نه_میزانِ_آن_و_نه_موزونِ_این
خانم جوانی بیحجاب نشسته جلوی امام خمینی. ظاهراً میخواهد تأیید و همدلی امام را بگیرد. راضی و خاطرجمع و امیدوار میگوید: «اینکه من رو به عنوان یه زن پذیرفتین، نشوندهندهی اینه که نهضت ما نهضتی مترقیّه. با وجود این که سعی کردن اونو نهضتی عقبمونده جلوه بِدن. ممکنه بفرمایید که آیا زنای ما باید حتما یه چیزی به اسم حجاب داشته باشن؟ روسری حتماً داشته باشن؟»
طبق معمول، سر سوزنی حجم و لحن صدای امام بالا و پایین نمیشود. معتدل و ملایم، انگار نسیم مُشفق فروردین روی گندمزار. طبق معمول، آدرِنالین با دریغ و حسرت، چشمانتظارِ رخصت این مرد است. طبق معمول چشمهای لاهوتیاش را به جایی میدوزد که هم بازَند و هم کسی را نمیبینند: «اما اینکه شما را پذیرفتم، من شما را نپذیرفتم. شما آمدید. من نمیدانستم که شما میخوایْد بیایْد اینجا که بگید پذیرفتم. اینم دلیل بر این نیست که مترقیست اسلام؛ به مجرد اینکه شما آمدید اینجا دلیل بر این است که اسلام مترقیست. ترقییَم به این نیست که زنها خیال کردند و مردهای ما خیال کردند. ترقی به کمالات انسانی و نفسانی و با اثر بودن اقشار در ملت و در مملکت و اینهاست نه به اینکه سینما بِرَند و دانس بِرَند. این ترقیاتی که محمدرضا برای شما درست کرده شما را به عقب راندهست که ما بعدها باید جبران کنیم اینها را. شماها آزادید در کارهای صحیح، در دانشگاه برید. هر کاری را که صحیح است بکنید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
درجا با صحنه همزادپنداری میکنم. من را اگر در آن روزگار ملتهب پُراحساس و در بَلبَشوی هیجانها جای امام نشانده بودند و حرف حساب امام به عقلم میرسید، دستبهعصاتر میگفتمش. در لفافهتر. کج دار و مَریز. بالاخره آن خانم، نهضت امام را نهضت «ما» میدانست. نهضت خودش و بقیهی انقلابیها! و من قطعاً دلواپس جذب حداکثری بودم!
اما خب به تدبیر ربالعالمین، منِ بزدلِ در بندِ لشکر ملاحظهکاریهای دراز و کوتاه، منِ دلمرده از منفعتطلبیها و سرگشتهی احتیاطهای آبدوغخیاری و تعارفها و تردیدها در این ملک هیچکارهاَم و چرخ مملکت و چرخ دنیا را خمینیها میچرخانند.
از قضا من شیفتهی همین احوالات، همین سَکَنات و وَجَنات امامَم. مجذوب همین شجاعت و صراحت و اِستغنایی که ندارم.
او بیکموکسری همه موارد لازم را داشت. به قاعده هم داشت. اما به عقل من، تمام مجاهدتها و ارادههای قدیمیِ مردم، لَنگ همین «شجاعت» مرد بود. که مثلاً در شب پراضطراب بیستویک بهمن پنجاهوهفت وسط حکومتنظامیِ بیرحم ارتش درمانده، وقتی رابطین معتمد و ریشسفیدان سینهسوخته اخطار میدهند به احتمال کشتار مردم، خوف و حُزنی در دلش نیاید. قرص و محکم بگوید که بیایید. مردم به خیابان بیایند و پیروز شوند.
انقلاب ملت با «دل آرام» و «قلب مطمئن» و «ضمیر امیدوار» او انقلاب شد...
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چهل_روز_از_داغ_کرمان_گذشت
#شهیده_فائزه_رحیمی
مدام چهرهاش جلوی چشمانم میخندد.
چهرهای نزدیک و تکراری!
هر چه به ذهنم فشار آوردم، خاطرم پا نداد.
میگویند خادم هیئتهای حسینیهی امام رضا(ع) بوده.
فاطمه سادات میگوید کنار مادرش جلوی در ورودی کمک میکرد. خیلی دیدیمش.
لبخندش عجیب با روح و جانم عجین است. چشمهایی که از پشت شیشههای عینکی ظریف، نشان از شببیداریهای قبل از کنکور و تلاش یک دختر درسخوان پرتلاش را میدهند، برایم غریبه نیستند. دانشجو-معلمی که حتما هنوز بیست سالش هم نشده.
مهم نیست نازپروردهی پدر و مادرت باشی،
توی بهترین دبیرستانهای تهران درس خوانده باشی،
یک عمر آب توی دلت تکان نخورده باشد،
برای روزهای قبل از کنکورت یک عالمه تدبیر کرده باشند. غذاهای فسفردار و مقوی و آبمیوهی طبیعی به خوردت داده باشند!
مهم این است که هیچکدام اینها اسیرت نکرده باشند، حواست را پرت نکرده باشند. مهم این است که به موقع، خیلی آماده خودت را سر قرار رساندهای.
شک ندارم خبر شهادت سردار، دل تو را جور دیگری تکان داده بود که اینقدر بیتاب رفتن شدی!
حتما دلت خیلی روشن بوده برای پرواز، درست مثل چشمهای روشن و بارانی این روزهای مادرت!
#لیلا_سادات_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan