eitaa logo
جان و جهان
519 دنبال‌کننده
742 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) فرمود: «قصدی در خاطر داری که نزدیک است بخاطر آن آسمان‌ها فرو بریزد! و زمین شکاف بردارد و کوهسارها سرنگون گردد. و اگر بخواهم می‌توانم بگویم که حتی در زیر جامه‌ات چه داری!» امیرمؤمنان‌علی‌علیه‌السلام، خطاب به ابن ملجم ملعون (منتهی‌الآمال،ج۱،ص۲۳۷) جان از جهان ستاندند...🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دوباره وعده‌ی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قواره‌ی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه می‌آمد و یک پایش را روی زمین می‌کشاند. لب‌های پر خنده‌ام جمع شد. قلبم به دل‌دل افتاده بود. چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟» - هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد می‌کنه، مامان‌بزرگ می‌گه دارم قد می‌کشم. هر وقت از مدرسه برمی‌گشتم، جسمم را با خود می‌بردم و تکه‌ای از قلبم در تن لاله جا می‌ماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم. در دیدار بعدی وقتی دوباره همان‌طور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت. با اجازه‌ی پدرش، لاله را دکتر برده‌ و آزمایش‌هایش را تمام و کمال انجام دادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برگه‌ها را روی میز خانم دکتر گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین اعداد و ارقام آن‌ها کرد. - مریض، ویتامین دی بدنش خیلی پایینه. غذا درست و حسابی می‌خوره؟ نمی‌دانستم جوابش را چه بگویم. به اشک‌‌هایم اجازه سقوط ندادم. لاله گفته بود، که وقتی مِیلش به غذا نمی‌رود، سر سفره نمی‌نشیند. - نه، خانم دکتر، هَمش میگه میل ندارم. گشنم نیست. دکتر، همان‌طور که با خودکار، برگه بیمه را پر از دارو می‌کرد: «دخترتون، به راشیتیسم مبتلا شده که با دارو و تغدیه درست حل می‌شه.» نگاهش را بدون هیچ تغییری به صورت دخترکم انداخت: «اما اگر بخواد غذا درست نخوره، خوب نمی‌شه.» لاله سرش را پایین انداخته بود و لب‌ از لب باز نمی‌کرد. دکتر دوباره مشغول نوشتن شد: «آزمایشاتش نشون میده که فسفات و کلسیم بدنش هم خیلی پایین اومده. قرص‌هایی که نوشتم رو باید به موقع بخوره.» دستم را روی شانه لاله گذاشتم: «شما برو بیرون. من الان میام.» درِ اتاق بسته که شد، رو به خانم دکتر کردم: «ببخشید، با دارو خوب می‌شه؟ چون من با دخترم زندگی نمی‌کنم. وضعیت تغذیه‌شو نمی‌تونم چک کنم‌.» نگاهش به کاغذ و وسایل روی میز بود: «راشیتیسم هیپوفسفاتمیک به خاطر مقدار پایین فسفات توی خون به وجود میاد. استخوانا نرم و انعطاف پذیر می‌شن. یکی از دلایلش هم نقص ژنتیکی می‌تونه باشه. اگر خوب بهش رسیدگی نشه، کلیه‌ها رو به خطر می‌ندازه.» چشمم به صورت دکتر بود و از تمام کلماتی که تند تند سرهَم می‌کرد، کلمه‌ی کُلیه دلم را آشوب کرد. جلوی در خانه‌ی عمه (مادرِ داوود)، نسخه را به دست لاله دادم و گونه‌اش را بوسیدم. سرش را به سمت بالا گرفت و توی چشم‌هایم زُل زد: «مامان می‌شه، از این به بعد بیای خونه‌ی مامان‌بزرگ، منو ببینی؟» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/967 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تصمیم گرفتم به‌تدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بی‌سرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جمله‌ای با رباب گفت‌وگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چک‌لیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال. ◾️◾️◾️◾️◾️ ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزه‌گرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبل‌ترش، زنی تازه‌زا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازه‌عروس‌ها مهمانی می‌گیرند، دلم می‌خواست همه‌چیز سر جایش باشد. ◾️◾️◾️◾️◾️ اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده می‌شد. «امشب باید چه‌کار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانه‌هایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم می‌خواست هرچه را از اول مکلف‌شدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»‌ ❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ عقربه‌های ساعت، روی هشت و ده دقیقه بود. چشمم را از ساعت گرفتم و به درِ آهنی حیاط انداختم. منتظر بودم تا علی کلید به در بیاندازد و سلامش را جواب بدهم. دقیقه‌ها که از روی ساعت آمدن علی گذشت و نیامد، اشک‌ بود که گل‌های پیراهنم را آب می‌داد. آقا صادق از آشپزخانه با ظرف میوه بیرون آمد. حال من را که دید: «زهرا دلت برا علی تنگ شده؟» سرم را بالا آوردم و صدایم را صاف کردم: «خیلی، الآن اونجا داره برف میاد. بچم مریض نشه.» صورت آقا صادق خندان شد: «یادته خوابِ خدا بیامرز مادرِ علی و اُمید رو دیدی؟» سرم را تکان دادم: «اوهوم.» سال‌های اولی که وارد خانه‌‌ی صادق شده بودم، خوابِ زن جوانی را دیدم و از روی عکس‌هایش شناختم. او کنارم آمد و صدایم کرد: «زهرا خانوم، من ازت خیلی ممنونم، برای پسرام مادری می‌کنی.» سرم‌ را تکان دادم و خندیدم. مادرِ پسرها دستش را بالا برد: «خدا اَزت راضی باشه. من اینجا خیلی دعات می‌کنم.» این خواب را همان سال‌هایی دیده بودم که برای روز و شب لاله آشفته بودم. با صدای آقا صادق، دوباره یاد علی و دلتنگی‌ام افتادم. سعیده‌ی چهار ساله‌ که از سر و کولم بالا می‌رفت را زمین نشاندم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مثل برق‌گرفته‌ها دوزانو نشستم و رو به صادق کردم: «بیا بریم مراغه علی رو ببینیم. سرباز خانوادشو ببینه، دلش باز می‌شه.» سکوتش را که دیدم، دوباره صورتم خیس اشک شد. - باشه، بریم. سعیده دور تا دور اتاق می‌چرخید و «آخ جون، داداش علی» می‌گفت. بعد ازشش ساعت که توی اتوبوس نشسته بودیم، به مراغه رسیدیم. پایم که از پله‌ی اول به زمین رسید، سرما تمام جانم را لرزاند. سعیده را پتوپیچ به آغوش گرفتم و پشت سر آقا صادق راه افتادم. جلوی درِ پادگان منتظر علی ایستاده بودیم. از دور دیدم که به سمت نگهبانی می‌آمد. سعیده بالا و پایین می‌پرید و داداش‌ علی از دهانش نمی‌افتاد. چشم علی که به ما افتاد، شروع به دویدن کرد. سعیده هم از کنار من به سمت برادرش پروازکنان می‌دوید. علی، بچه را زمین گذاشت و به آغوشم رسید. دست‌هایم را دور گردنش گِره زده بودم و گریه می‌کردم. علی قطره‌ اشک روی صورتش را پاک کرد: - مامان، فکر نمی‌کردم بیاید. چه جوری تو این برف و بوران رسیدید؟ دستم را روی صورتش کشیدم و با صدای بریده از اشک گفتم: «آخه خیلی دلم برات تنگ شده بود.» آقا صادق جلو آمد و علی را بغل کرد: «انقدر لوسش نکن خانوم!» مرخصی علی را برای چند ساعت داده‌بودند. چهارتایی رستورانی در مراغه رفتیم و ناهار خوردیم. هنوز وقت داشتیم. فیلم «مرضیه» تازه روی پرده‌ی سینما رفته بود. پیشنهاد دادم: «برای بقیه وقتمون بریم سینما؟» روی صندلی جلوی پرده‌ی بزرگ سینما نشسته بودیم و من اشک می‌ریختم. مرضیه زنی بود که به شدت زندگی پر مکافاتی داشت. یاد خودم و غصه‌هایی که توی عمرم تحمل کرده بودم افتادم. صدای آقا صادق را از کنار گوشم شنیدم: «تو که فقط گریه کردی. مثلا اومدی علی رو ببینی دلت باز شه.» هفت، هشت ساعتِ مرخصی تمام شده بود و باید برمی‌گشتیم تهران. بلیط قطار را گرفتیم و علی را به پادگان رساندیم. موقع خداحافظی سعیده از بغل علی پایین نمی‌آمد. علی او را بوسید: «مامان بچه‌ها رو از طرف من سلام برسون‌‌.» گلویش را صاف کرد تا لرزش‌ صدایش را کم کند: «بگو داداش علی خیلی دلش براتون تنگ شده.» نتوانست دیگر جلوی اشک‌هایش را بگیرد و من را بغل کرد. با دعای خِیر کمی آرامَش کردم. حالِ دلتنگی همگی‌مان بهتر شده بود اما کم نه. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/970 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! - انگار زمستون این شهر طولانی‌تره! آخه الآن تو این فصل سال چرا این‌قدر این‌جا هوا سرده؟! نمی‌خواستم غر بزنم‌. روسری‌ام را روی بینی‌ام کشیدم تا سردی هوا کمتر سرم را درد بیاورد. با صدای جیغ و داد بچه‌ها به خودم آمدم: - بچه‌ها آروم‌تر! چیکار می‌کنید؟ الان از توی کالسکه میفتید! دستم را تا انتهای آرنج در آشفته‌بازار کیفم فرو کردم. بالاخره یک بسته چوب‌شور پیدا کردم و بدون اینکه فکر کنم چطور باید تقسیمش کنم تا موجب اعتراض نشود به دختر بزرگتر دادم. نفس عمیقی کشیدم: - خوب حالا کجا باید بریم؟ از کجا جا پیدا کنیم؟ خیلی شلوغه! از حال بدم خجالت کشیدم، از غر زدن‌هایم، از نالیدن‌هایم. چشمانم به گنبد طلایی آقا خیره شد. - آقا جان! خودت دعوت کردی خودتم هرچی امشب خیره مقدّر کن. این شیطان رانده‌شده رو هم از خونه‌ی قلب من بیرون کن! آرام‌تر شده بودم سرمای قطره‌های اشک، این‌بار دیگر سردم نکرد. دلم گرم بود به رأفت امام رئوف. نگاهی به جمعیت انداختم. ازدحام آن مرا یاد جعبه‌های خرما در سفره‌های ساده و باصفای چند ساعت پیش در صحن رضوی می‌انداخت. اصطلاح «خرماچپان» دیگر برایم غریب نبود! با صدای بلند گفتم: - خانوم اینجا جای کسیه؟ - بله، دخترم الان میاد! دو چشم داشتم، حالا چهار چشم دیگر هم قرض کرده بودم تا هم‌زمان با پیدا کردن جایی برای نشستن، حواسم را جمع کنم که چرخ‌های بی‌رحم کالسکه دست و پای بینوایی را له نکند! نگاهم به اندک جای خالی پشت گلدان‌ها خیره شد. - آقا ببخشید میشه ما اینجا بشینیم؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - نخیر خانوم! با این تریلی کجا می‌خوای بیای؟ برو یه جای دیگه پیدا کن، با این همه وسیله که اینجا جا نمی‌شید. چیزی در وجودم شکست، مثل یک کاسه‌ی چینی گل قرمزی، که قربانی جمله‌ی «مامان ببخشید حواسم نبود» کودکی شود! از لابه‌لای جمعیت گنبد را پیدا کردم. روبه‌رویش ایستاده بودم ولی آن را نمی‌دیدم. سیل اشک‌ها به چشم‌هایم مجال دیدن نمی‌داد. چشم‌ها را بستم. در همین حال و هوا بودم که با صدای همسرم روی زمین هبوط کردم. - خانوم بیا خدا رو شکر جا پیدا شد! بالأخره نشستیم. ریه‌ها را از عطر منحصربه‌فرد هوای حرم پر کردم. انگار گوشم تازه داشت می‌شنید: «یا حَلیماً لا یَعجَل، یا جَواداً لا یَبخَل... سُبحانَکَ یا لا الهَ إلّا أنت ألغوث ألغوث خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا ربّ» فراز آخر بود. با تمام شدن دعا یاد جمله‌ای که زیاد برایم تکرار شده بود افتادم. جمله‌ی آشنایی بود: «چقدر زود تمام شد!» قرار بود غر نزنم و غصه نخورم پس *به فکر توشه‌گیری از زمان باقیمانده افتادم. قول و قرارهایی که با همسر گذاشته بودیم در گوشم زمزمه شد. هر سال برنامه سالانه‌مان را در شب قدر می‌نوشتیم؛ برنامه‌های مادی و معنوی.* دفتر را بیرون آوردم و با مشورت هم مواردی را نوشتیم. دختر کوچک‌تر را که فقط خواب، حریف سر و صداهایش بود روی پای پدر گذاشتم و پتو را رویش انداختم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سطل آبی روی سرم خالی شد! - مامان شماره یک دارم! چه باید می‌گفتم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ مگر راه چاره‌ای هم بود؟ - مامان ما تازه نشستیم! نمی‌تونی تحمل کنی؟! با صدایی ریز و کودکانه، تمام اقتدارش را جمع کرد و گفت: «نه، داره می‌ریزه!» نفهمیدم چطور خودم را از میان زنان و مردانی که غبطه‌ی سیم‌های وصلشان و اشک‌های روانشان را می‌خوردم به پارکینگ حرم رساندم! بالأخره برگشتیم. با صعود پله‌برقی، صدای مداح هم واضح‌تر می‌شد: «بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ» با خودم گفتم: - خدایا در حریم حرم به دنبال رحمت واسعه‌ی‌ تو می‌گشتم و تو برای من جهادی را تقدیر کردی که خودش جاری‌کننده‌ی این رحمت واسعه‌ست! تشنه‌ی باران رحمتت هستم خدای مهربانم. سیرابم کن! احساس می‌کردم سیمم وصل تر از همیشه است. دیگر سردم نبود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دوربین از وسط حیاط نه‌چندان بزرگ مدرسه ابتدایی امام رضا (علیه السلام) به سمت ضلع غربی حیاط حرکت می‌کند. از کنار نرده‌های فلزی و زنگ‌زده‌‌ نیم‌نگاهی به راه‌پله‌ی زیرزمینِ پر از نیمکت‌های شکسته و نخاله‌جات می‌اندازد. از پناهگاهی که تا ده سال پیش مأمن لحظه‌های وحشت و اضطراب دانش‌آموزها و کادر مدرسه بوده و حالا خودش متروکه و بی‌پناه مانده، عبور می‌کند. از سوز سرمای دی‌ماه می‌خزد در راهروی باریک ساختمان کوچک کناری مدرسه؛ فضای محدودی که با کشیدن تیغه‌ای در وسطش، دو کلاس کوچک و کم‌نور به مدرسه اضافه کرده. دوربین روی کارت کنار چارچوب درب سمت راستی زوم می‌شود؛ «چهارِ یک» و آرام و بی‌صدا از لای درب چوبی خسته‌ی نیمه‌باز به داخل سرک می‌کشد.. همیشه همینطور شروع می‌شود؛ یادآوری یکی از ماندگارترین و سنگین‌ترین خاطرات کودکی‌ام! سکانس بعدی، دوربین در گوشه‌ی کلاس کوچک و پرجمعیت می‌ایستد. زوم می‌کند روی دخترکی که در راهروی تنگ بین نیمکت‌ها ملتمسانه ایستاده و مثل ابر بهار اشک می‌ریزد‌. معلم ریز‌نقش و جوان، خودش را مشغول با دفتر حضور و غیاب و ارزیابی نشان می‌دهد و انگار صدای دخترک را نمی‌شنود. بقیه حضار هم با شش‌دانگ حواس، گویی به تماشای فیلم سینمایی هندی نشسته‌اند. خانم معلم دلسوز و خلّاق، بعد از امتحانات نیم‌ثلث دوم، نمی‌دانم بر اساس کدام متد آموزشی و تربیتی چنین تصمیم عجیبی گرفته و آن را عملی کرده بود؛ طبقه‌بندی کلاس بر مبنای نتایج امتحانات... سه ردیف نیمکت‌ که ساکنانش قرار بود از این به بعد برچسب عالی، متوسط یا ضعیف را با خود تا پایان سال تحصیلی یدک بکشند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گویی بنا کرده بود اصحاب سوره واقعه را بصورت زنده و عملی برایمان تدریس کند. شوک عجیبی که در آن صبح سرد زمستانی، تتمه‌ی خواب صبحگاهی را از سر همه‌ی ما پراند. لبخند و اشک و آه و غم و بی‌تفاوتی، احساس‌هایی بود که با اعلام نام هر یک از حاضرین بروز و ظهور پیدا می‌کرد. اما نام من، برای بقیه واکنش‌های گاه متناقض تعجب، ترحّم و حتی غنج رفتن را بهمراه داشت. بعد از اینکه خانم معلم مهربان با همان مانتو و مقنعه چانه‌دار مشکی بلندش، غضب‌ناک پشت میز نشست و چیدمان و چشم‌انداز جدید کلاس را اعلام کرد، تنم یخ کرد و پلک‌هایم از مصافحه باهم باز ایستادند. اشک گرم روی گونه‌های یخ‌زده‌ام جاری شد، چه جاری شدنی! بعد از چند دقیقه جریان رود به مقنعه آبی‌ام رسید و تار و پودش را تا جایی که دستش می‌رسید سیراب کرد. ماجرا از این قرار بود که عُجب و غرور شاگرد زرنگ‌ کلاس کار دستش داده و بعد از نتایج عالی ثلث اول، خودش را مستغنی از درس خواندن دیده بود؛ فکر کرده بود به قدر لازم و کافی درسش خوب است. حالا سوگلی خانم معلم باید در نیمکتی جا بگیرد که هیچ سنخیّتی با گذشته پر افتخار و قطار بی‌توقف بیست‌های رزومه تحصیلی‌اش ندارد. اولین بار که در عنفوان جوانی، ترجمه‌ی قرآن را خواندم، اصحاب اعراف من را با خود برد به آن روز؛ ایستاده در میانه، با نگاه‌هایی نگران و منتظر به دسته‌ی خوبان و امیدوار به عفو و فضل پروردگار... دخترک به هق هق می‌افتد و بر روی زمین می‌نشیند. دیگر حتی همان دل‌غنج‌رفته‌هایی که این اتفاق، آبی شده بود بر آتش حسادت دیرینه‌شان، دست می‌برند و اشک‌ گوشه چشم‌شان را پاک می‌کنند‌. در زاویه نگاه خانم معلم قرار گرفته و مطمئن بود از زیر قاب گرد عینک بزرگش که هیچ تناسبی با صورت کوچک و کودکانه‌اش ندارد، نظاره‌گر اوست. خانم معلم هرچقدر تلاش کرده بود جلوی بروز احساساتش را بگیرد، سرخ شدن گونه‌های سفید و قطره اشکی که از زیر قاب دایره‌ای غلتید، کار دستش داد؛ آخر هم دخترک عاشقانه دوستش داشت و هم او دانش‌آموز باهوش و پرتلاشش را، مادرانه. هرسال شب‌های قدر، حال همان دخترک ده ساله‌ی کلاس چهارِ یک را دارم که بدون کارنامه قابل دفاع، با قول‌های بسته و شکسته، جلوی معلم اول و آخر می‌ایستم، زار می‌زنم و پای محبتی که از ازل بینمان بود را وسط می‌کشم و در حالتی آمیخته از خوف و رجاء، بهترین جایگاه و آینده‌ را برای سال پیش‌رو از او طلب می‌کنم. پا را فراتر می‌گذارم‌ و هرسال در نماز روز عید، دست‌ها را بالا می‌آورم و با گردن کج‌کرده و شانه‌هایی لرزان، بهترین‌های بهترین بندگانش را می‌خواهم؛ جایی در همان نیمکت‌های ردیف اول... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ به در ضربه زدم و وارد اتاق شدم. - سلام خانم دکتر، سونوگرافی دخترمو براتون آوردم. دکتر سلام کوتاهی کرد و با دست صندلی کنارش را نشان داد. نشستم و چشم دوختم به دکتر که در حال نوشتن احوالات مراجع قبلی بود‌. برگه‌ی سونو را از روی میز برداشت و نگاه کرد. چیزی توی دلم دوباره به دَوران اُفتاده بود. چند بار روی صندلی جابه‌جا شدم و گردن و کمرم را به سمت میز دکتر کشیدم. - چی نوشته خانم... دکتر دستش را به سمتم بالا برد تا ساکت شوم. حالت تهوع هم به شور دلم اضافه شده بود. دکتر عینکش را روی چشم جابه جا کرد: - ازدواجتون فامیلی بوده؟ - بله - چه نسبتی داشتید؟ - پسر عمه، دختر دایی. - مادرزادی یکی از کلیه‌هاش کوچکتر از اون یکیه. - خب، یعنی چی خانم دکتر؟ الان باید چی کارکنم؟ چطوری میشه یعنی؟ بچه‌م که الان حالش خوبه. - به مرور زمان کلیه‌هاش از بین میرن و شاید به دیالیز و پیوند بکشه. زمان و مکان دو کلمه‌ای که برایم در آن موقعیت مفهومی نداشت‌. حتی‌ نمی‌توانستم از روی صندلی بلند شوم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نمی‌دانستم کجا هستم. فقط کلمه‌ی کلیه و دیالیز و پیوند عقب می‌رفتند و با تمام قوا به جانم هجوم می‌آوردند. چطور برگه‌ی سونو به دست، خودم را توی خیابان گذاشتم، نمی‌دانم. کفش‌هایم روی زمین لخ‌لخ‌کنان دنبالم می‌آمدند‌. هزار بار آرزو کردم، کاش کلیه‌ی من کار نمی‌کرد و لاله سالم بود. روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. سوال‌های بی‌جواب همیشگی دور سرم سوت می‌کشیدند: - اگر از داوود جدا نشده بودم، لاله مریض نمی‌شد؟ اگر بیشتر کتک می‌خوردم چه؟ شاید بیشتر می‌توانستم به خورد و خوراکش برسم؟ اما دکتر گفت مادرزادیه. اصلا نباید زنِ داوود می‌شدم. دلم‌ می‌خواست موهای سرم را تک تک بکنم و هَوار بزنم. به ساعت روی مچم نگاه کردم‌. تا قرارم‌ با لاله یک ساعت وقت داشتم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم و جواب سونو را برایش می‌بردم. سوار اتوبوس شدم و به سمت خانه‌ی عمه رفتم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/974 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
رفته بودم توی غار. سرم را مثل کبک خنگی برده بودم زیر برف و به تنه‌ی گنده بیرون مانده‌ام فکر نمی‎‌کردم. همه آن یک هفته نه اخبار تلویزیون را دیدم، نه کانال و سایت خبری را باز کردم. زهرا روزه‌اولی بود و ما برای عید، قرار سفر داشتیم. دخترکم با شوق و عزمی که انتظارش را نداشتم روزه‌هایش را می‌گرفت و من می‌خواستم حسابی بهش خوش بگذرانم. به خودم گفتم این ده روز همه‌ی کار و بارم زهراست. با اشتیاق برای افطار خوراکی‌های مورد علاقه‌اش را درست می‌کردم و حواسم به تقویتش هم بود. به این‌که باید هر روز سه، چهار ساعت بعد از افطار شیربادام بخورد. به این‌که شربت سه‌شیره را با هر کلکی هست به خوردش بدهم و هرجور شده دلش را به هفته‌ای سه تا تخم‌مرغ راضی کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه‌ی آن چند روز پوست بادام‌های خیس‌خورده را که می‌گرفتم، کاری به زیرنویس اخبار نداشتم. کاچی را که هم می‌زدم، پیام‌های نوتیفیکیشن را تند تند رد می‌کردم و موقع گرفتن شن‌ریزه‌های خاکشیر گوشم هیچ تحلیل و گزارشی نمی‌شنید. خودم را مجاب کرده بودم که این ده روز را بی‌خبر بمانم از دنیا به جایی برنمی‌خورد. من مادر مهربان وظیفه‌شناسی‌ام که می‌خواهم اولین سال روزه‌داری دخترم را برایش خاطره‌انگیز کنم؛ آن‌قدر که تا آخر عمرش ماه رمضان را دوست بدارد و از روزه‌داری لذت ببرد! شنیده بودم خوب است در اولین سال روزه‌داری دختربچه، اول و وسط و آخر ماه بهش هدیه بدهم. اولین روز ماه رمضان که افطار کرد بهش هدیه دادم. دوتا جوراب‌شلواری که برای پیراهن‌های عیدش می‌خواست. برای نیمه ماه هم برنامه داشتم و می‌خواستم پایان ماه با گوشواره‌هایی که دلش حسابی پیششان بود غافلگیرش کنم. آن روز نیمه رمضان بود و زهرا پانزدهمین روزه واجب زندگی‌اش را گرفته بود. شب قبلش وقتی سرم را روی نرمی بالش فشار می‌دادم و برای فردا نقشه می‌ریختم لابلای کانال‌هایی که بازشان نمی‌کردم کلمات دلهره‌آوری دیدم؛ فاجعه بیمارستان، حادثه بیمارستان شفاء. یادم آمد دو روز قبل یکی که نمی‌شناختمش بهم پیام داده بود که برای تشکیل زنجیره انسانی زنانه برنامه‌ریزی کنم. فهمیدم از بچه‌های مادرانه‌ست اما نفهمیدم زنجیره انسانی برای چه! جوابی ندادم و اصلا فراموشش کردم. آن شب هم ذهن مادرانه‌ام همه چیز را کنار زد و با فکر هدیه فردای دخترم خوابیدم. فردا حوالی ظهر بود که به زهرا گفتم لباس بپوشد. حتما هدیه‌ای که برایش در نظر گرفتم بی‌نهایت خوشحالش می‌کرد. می‌خواستم ببرمش روی دریاچه ارم و دوتایی تِله‌سیژ سوار شویم. هر بار آمده بودیم خانه خاله با حسرت از پشت پنجره قرقره‌های تله‌سیژ را دنبال کرده بود و من هر بار وعده سفر بعدی را بهش داده بودم. توی پارک همین که ماجرا را فهمید دست‌هاش را فاتحانه مشت کرد و جیغ بلندی کشید. از جلوی فروشگاه‌های جورواجور خوراکی گذشتیم. زهرا یک‌باره چادرم را کشید: «مامان! مامان! توروخدا از این پشمکا بخر بعد افطار بخورم.» با انگشت جایی را نشان می‌داد و مدام جمله‌اش را تکرار می‌کرد. سر چرخاندم به طرفی که اشاره می‌کرد. پشمک‌ها را نمی‌دیدم. «اوناهاش! اون‌جا مامان.» بالاخره چشمم به رگال چرخان و رنگارنگ پشمک افتاد اما مانیتور بزرگ کنج فروشگاه چشم‌هام را دزدید. در میان بالا و پایین پریدن‌های زهرا و چرخش پشمک‌ها من سرخی بی‌حسابی می‌دیدم و چشم‌هایی آشنا. چشم‌هایی که برق داشت. رمق نداشت اما برق داشت. من مادر بودم و این برق کودکانه را هرچند میان سرخی خون پنهان شده باشد می‌شناختم. پشمک‌ها هنوز داشتند می‌چرخیدند و زهرا هنوز داشت التماس می‌کرد. خبرنگاری که جلیقه ضدگلوله داشت از تنش می‌افتاد تندتند عربی حرف می‌زد. صدای مترجم واضح نبود. دست دخترم را گرفتم و وعده بعد از افطار دادم. دور و دورتر می‌شدیم که میان کلمات به هم چسبیده گزارشگر باز چیزهایی شنیدم. فاجعه، بیمارستان، هتک حرمت! با خودم فکر کردم لابد همان قضیه بیمارستان المعمدانی دوباره تکرار شده. ولی هتک حرمت چرا؟! زانوهام کمی سست بود. نشستیم روی تله‌سیژ. ترس از ارتفاع نداشتم اما دلم هم می‌خورد. گوشی را محکم توی دستم گرفته بودم که عکس و فیلم بگیریم. زهرا کودکانه جیغ‌های ریز می‌زد و «وای مامان! وای مامان!» از زبانش نمی‌افتاد. خوشحال بود. ارتفاعمان زیادتر می‌شد و تازه داشتیم می‌رسیدیم روی دریاچه. باد می‌آمد و دریاچه آبی، موج‌های ریز برمی‌داشت. نور خورشید وسط موج‌هایی که روی هم می‌لغزیدند سرگردان بود. از سمت تِرَن هوایی صدای جیغ می‌آمد. جیغ‌های سرخوشانه. سرنشینان برج سقوط آزاد داشتند. کمربندهایشان را می‌بستند. صدای ضبط شده‌ای که سعی می‌کرد وحشتناک به نظر برسد نزدیک می‌شد. نوار تونل وحشت شهربازی بود. به طرز مسخره‌ای می‌خواست ترسناک باشد. «یوهاهاهاها تونل وحشت! اوج ترس را این‌جا تجربه کنید. اوج هیجان. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید» نگران بودم. نقطه‌ای توی قلبم باز و بسته می‌شد. زهرا گفت: «مامان می‌ترسی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ فقط داری عکس می‌گیری.» تازه به خودم آمدم و دستم را از روی دکمه دوربین برداشتم. دوربین را بستم و ایتا را باز کردم. آمدم ضربه بزنم روی کانال خبری که داشتم که یکی توی گوشم گفت: «این همه روز صبر کردی و آرامش داشتی. نخون! نبین! بگذر!» توی آن یکی گوشم، کسی دیگر داد می‌زد: «یعنی حتی نفهمی چی گذشته تو این روزا؟» دوباره آن صدای خونسرد اولی گفت: «لااقل این بالا نه. صبر کن پات برسه روی زمین. خوشی این بچه رو خراب نکن!» صداها هنوز داشتند توی گوش من و صورت هم فریاد می‌زدند که کانال را باز کردم. خواندم. سرم پر شد از جیغ‌های ممتد. از صدای نفس‌های بریده. حالا موی زن‌های روی ترن هوایی پریشان بود. جیغ‌هاشان سرخوشانه نبود. وحشت‌زده جیغ می‌کشیدند. دردمندانه. موج‌های ارم حالا سرخ بود و من می‌ترسیدم. می‌ترسیدم پایم بیاید روی زمین. می‌ترسیدم دخترکم گرسنه بماند، تشنه بماند. می‌ترسیدم برق الان چشم‌هاش با سرخی خون قاب بشود. می‌ترسیدم روی تَلّ آوار، حیران پیدا کردن چهره آشنایی بماند. می‌ترسیدم بهت‌زده دنبال دست و پایی که ازش کم شده بگردد. من سخت می‌ترسیدم. صدای ضبط شده تونل وحشت حالا واقعا ترسناک بود و هنوز داشت می‌گفت: «چشم‌هایتان را ببندید.» من می‌ترسیدم. می‌خواستم فریاد بزنم. هوار بکشم که پسرک متصدی ما را پیاده نکند. باید همین بالا می‌ماندیم. داشتیم می‌رسیدیم و او ایستاده روی سکو منتظر ما بود. دست‌هاش را آورده بود جلو که اهرم نیمکت را بگیرد. منتظر بود پایمان بخورد به زمین و دستش بهمان برسد. چطور توی این چند ثانیه به زهرا یاد بدهم از خودش دفاع کند؟ مقاومت کند. تسلیم نشود. چنگ بیندازد توی صورت سرخ و عرق کرده آن یارو و با ناخن، چشم‌های گرسنه دریده‌اش را بخراشد. چطور یادش بدهم دست‌هاش را حائل بدنش کند؟ چطور یادش بدهم نیشخند آن حیوان را که دید سیلی بزند توی صورتش؟ چطور بهش بگویم لگدش را کجا بکوبد؟ خدایا داریم نزدیک می‌شویم. من می‌ترسم. می‌ترسم. من زنم و مثل همه زن‌ها بیش از هر چیز از هتک حرمت می‌ترسم. داریم می‌رسیم به دست‌های منتظر پسرک. اندازه هیکل گنده یک مرد موسرخ با زمین فاصله داریم که با همه توانم فریاد می‌زنم: «من می‌ترسم.» صدای پسرک متصدی می‌پیچد توی گوشم: «آبجی آروم باش! شما که می‌ترسی چرا سوار می‌شی؟» نگاهش می‌کنم. چشم‌هاش دریده نیست. دکمه پیراهنش بسته‌ست. دست‌هاش خطا نرفته. دارد کمکم می‌کند پیاده شوم. حتی کمی مهربان است. می‌گوید: «روزه‌ای یا آب بیارم؟» بهش می‌گویم نیاز نیست. به زهرا اطمینان می‌دهم حالم خوش است و ارتفاع اذیتم کرده. دست‌های لطیف دخترم را می‌گیرم و به طرف خانه خاله می‌رویم. توی راه فقط سعی می‌کنم موریانه‌هایی که دارد ریزریز وجدانم را می‌خورد پرت کنم بیرون. باید به چیزهای دیگر فکر کنم. باید تصور نکنم. یاد حرف مداح محبوبم در مقتل‌خوانی ظهر عاشورا می‌افتم که با فریاد، هشدار می‌داد: «تصور نکن! تصور نکن! عبور کن!» باید افطار آماده کنم. امروز نوبت شربت گلاب بود یا بیدمشک؟ زهرا دیشب گفت نان شیرمال هم بگیریم. نوار ضبط شده هنوز دارد می‌گوید «چشم‌هایتان را ببندید» و سه بار تکرارش می‌کند. چشم‌های لبریزم را می‌بندم و آرزو می‌کنم کاش مردهای آن قبیله هم چشم‌هایشان را بسته باشند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خیره شده بودم به پرچم «یا مهدیِ» انتهای خیابان که به آن نزدیک‌تر می‌شدیم. آهی کشیدم «خوش به حال اونی که اللّهم عجّل لِولیکَ الفرجش قبوله، وگرنه گفتن این چهار تا کلمه‌ی عربی از هرکسی برمیاد.» آهسته و زیر لب گفتم: «شایدم از هر ناکسی!» داشتم این‌ها را به همسرم می‌گفتم درحالی‌که روی صندلی نشسته بودم و بند کیفم را یک دور پیچیده بودم دور انگشتم و هی باز و بسته‌اش می‌کردم. پیشانی‌ام را چسباندم به شیشه‌ی ماشین. از پشت بخار شیشه، کوچه‌هایی که با سرعت رد می‌کردیم را نگاه می‌کردم. ریسه‌های رنگی، روشن و خاموش می‌شدند‌. مثل کوچه‌های فیلم سینمایی بوی پیراهن یوسف. پرچم‌های سبز «یا مهدی» را بادِ ملایمِ آن شب، تکان می‌داد و بالا و پایین می‌برد. - شنیدی چی گفتم؟ جوابم را نداد، سرم را از روی شیشه بلند کردم و نگاهش کردم. داشت با گوشه‌ی آستینش اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد: «چرا این بچه باید تقاص کارای ما رو پس بده؟» تا آن روز ندیده بودم آن‌قدر راحت اشک بریزد و پنهان نکند. تقاص اشتباهات ما را پسرم داشت پس می‌داد. تقاص بحث‌ها و جدل‌های وقت و بی‌وقت ما را. بحث‌هایی که حالا دیگر مطمئن بودم، آن هم نتیجه‌ی گناهان من بود. چند سال قبل‌تر، پنج سال و نیمِ مداوم شرکت در کلاس‌های اخلاق، نمی‌گویم از من یک مدینه‌ی فاضله ساخته بود، اما از خودم راضی بودم، از حسی که در عبادت‌هایم داشتم گرفته تا رفتارم با بچه‌ها و همسرم. آن‌قدری خوب بود که همسرم هم بدون کلام و نصیحتی از سوی من داشت کنارم رشد می‌کرد. داشتم در خوب بودنم تثبیت می‌شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از همان رمضانی که در نمازهای صبحم از امام زمانم خواستم اشتباهاتم را نشانم دهد، از همان ماه رمضانی که زودتر از قبل‌ها سفره‌ی افطار را می‌چیدم و مقنعه‌ی سفید چانه‌دارم را سرم می‌کردم و تا بقیه چای و خرمایشان را بخورند، نماز مغربم را می‌خواندم. از همان ماه رمضانی که برای اولین بار قرآن را با معنی‌اش ختم کردم. بعد از آن ماه رمضان بود که لغزیدم. چند سالی بود که دغدغه‌ی ادامه‌ی تحصیل را در ذهنم می‌پروراندم. از همان سال بعد از تولد پسرم که همسرم با لحن مقتدرانه‌ای گفت: «دیگه باید بچسبی به بچه‌داری!»، انگار خط بطلانی کشید روی تمام آرزوهایم. آرزوهای نصفه و نیمه‌ام که انگار قرار بود در مقطع کارشناسی بماند و قد نکشد. تا دهان باز می‌کردم که بگویم: «این بچه از آب و گل در اومده عزیزم، من برم دنبال درسم؟»، جواب محکمی می داد: «رسالت تو این بچه‌اس، چرا می‌خوای بری دنبال کاری که به وظیفه‌ی مادری‌ت لطمه می‌زنه؟» مقابلش کوتاه آمدم و چسبیدم به بچه‌داری. همان‌طور که او دوست داشت، اما ته دلم از تقدیرم راضی نبودم. همیشه از این‌که چرا خدا کسی که احساساتم را درک کند سر راه زندگی‌ام قرار نداده، شکایت می‌کردم. ماه رمضان آن سال بود که با کلاس‌های خانم تقوی آشنا شدم و با تعدادی از دوستانم شدیم پای ثابت کلاس‌هایش. صبح، زودتر از خواب بیدار می‌شدم، ظرف‌های سحر را می‌شستم و از روی آب‌چکان جمع می‌کردم و می‌چیدم توی کابینت. مقدمات افطار را فراهم می‌کردم و می‌رفتم کلاس. همیشه با خودم فکر می‌کردم که بعضی زن‌ها به قول عزیز چطور مردشان را توی مشتشان می‌گیرند؟ اما جوابم را بعد از آن گرفتم، همان وقتی که قوانین خدا را بهتر از قبل انجام می‌دادم. رؤیای ادامه‌ی تحصیلات آکادمیک جایش را داد به تلاش و تهجد برای رعایت اصول دین. پنج رمضان از آن سال گذشته بود و من پنج سال پای ثابت کلاس‌های استاد تقوی بودم. رضایت از زندگی و راضی بودن به رضای پروردگار بهترین توشه‌ای بود که از سر این سفره جمع کرده بودم. خیر و برکت کلاس در ماه رمضان، افطاری‌های ساده‌ای بود که بچه ها درست می‌کردند و توی بسته‌های ساده، بعد از پایان کلاس چند ساعت زودتر از زمان اذان بین شاگردها پخش می‌کردند. پنجمین ماه رمضان بعد از اولین جلسه‌ی‌ کلاس، خواندن تعقیبات و نماز اول وقت و مستحبات برایم رنج نداشت. به قول استاد تقوی باید دنبال رنج سنگین‌تری می‌گشتیم که خودمان را ارتقا دهیم. اما چند ماه بعد از همان رمضان لغزیدم، همان رمضانی که باید دنبال رنج سخت‌تری می‌رفتم تا ارتقا پیدا کنم، تنزل پیدا کردم. همه چیز از یک گناه کوچک شروع شد...گناهی که تا قبل از آن برایم در حد فاجعه‌ای بزرگ بود. کم‌کم از تمرینات استاد فاصله گرفتم. جواب بچه‌ها را که زنگ می‌زدند که: «چرا نمیای کلاس؟» با بی‌میلی می‌دادم که «کار دارم ... کلاس بچه مونده... خرید دارم...» و بهانه‌های دیگر! ناسازگاری‌هایم برای ممانعت همسرم از ادامه تحصیل شد تنها حرف شب و روز بین ما. رشته‌ی محبت بینمان که محکم شده بود رفت به سمت گسسته شدن. داشتم کابوس جدایی‌مان را در سرم می‌پروراندم. کور سوی ایمانم داشت مثل تهِ فیتیله‌ی چراغ گردسوز زمان کودکیِ مادربزرگ، آخرین شعله‌های بی‌رمقش را از دست می‌داد. همان ماه رمضانی که داشتم تثبیت می‌شدم، لغزیدم. توی این دو سال که دستورات خدا داشت برایم کم‌رنگ می‌شد، از خواندن نماز‌های اول وقت رسیده بودم به قضا شدن نماز‌های صبحم. سهم همسرم بعد از آن همه قربان‌صدقه‌های آن چند سال، شده بود دو کلمه‌ی سلام و خداحافظ. آن هم زیر لب با چشم‌هایی خیره به جایی غیر از چشم‌های او. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ خدا بارها نشانم داد مسیری که می‌روم اشتباه است. اما من ندیدم. بعد از آن گناه صمٌ بکمٌ عمیٌ شده بودم. اما هرچه از خدا دورتر می‌شدم قطعه‌های پازل زندگی‌ام سخت تر جفت و جور می‌شد. دیو نفسم، دیگر تلنگر آسان، حریفش نبود؛ فربه شده بود. انگار یادم رفته بود آن حال خوب و آن چیزی را که قبلا به سختی به دست آورده بودم، داشتم خیلی راحت از دست می‌دادم. خیلی چیزها را یادم رفته بود: «و إذا مس الانسانَ ضرٌ...هنگامی که ضرری به انسان رسد خدا را می‌خواند و به سوی او باز می‌گردد اما اگر نعمتی به او عطا کند خدا را برای آنچه قبلا می‌خوانده فراموش می‌کند.» اما او فراموشم نکرده بود، مثل تمام سال‌های زندگی‌ام. «یا من هو فی عهده وفی» این را بعد از دو سال غفلت، از این تلنگر سختی که به من زد، فهمیدم. بعد از مشکلی که برای پسرم پیش آمد. از «أمن یُجیب» گفتن برای شفای او در قنوت نمازم، رسیدم به «استغفراللّه ربّی»، رسیدم به ابوحمزه های سحرهای رمضان. «اللّهمَ لا تؤدبنی بِعقوبَتک»، داشت ادبم می‌کرد. وقتی آن روز بعد از دو هفته از این مطب به آن مطب رفتن همان‌جا روی پادری نشستم و بغضم ترکید. بابا نشست کنارم، دست قوی امّا لرزانش را گذاشت روی شانه‌ام. «دخترم امتحانِ خداست قوی باش!» دست‌هایم روی صورتم بود: «نه بابا نه! امتحان نیست. خدا داره چوبم می‌زنه، خیلی وقت بود داشت چوبم می‌زد. اما یواش بود، با محبت بود...من نفهمیدم.» هق‌هق‌کنان خودم را در بغلش انداختم. - من خیلی بد بودم بابا! بابا مراعات حالم را کرد. بغض نکرد و گفت: «خوبه بابا، خوبه که فهمیدی خدا راهو نشونت داده.» بعد از بیماری پسرم توی این چند هفته به شب‌های قدر رمضان امسال فکر می‌کردم، به «الهی العفو»هایی که نیاز داشتم. هر لحظه یاد حرف‌های استاد تقوی می‌افتادم: «راه حل مشکلات شما درمان دردهایتان نیست! راه حل، ارتقای شماست... ارتقای شما...» در بیم و امید رفع شدن مشکل پسرم، نگاه خدا را دیدم که با تلنگری شیرین بنده‌اش را رها نکرد و رد پای شیطان را دیدم لابه‌لای هفتصد و خورده‌ای روزِ دو سالِ گذشته، از همان رمضانی که داشتم تثبیت می‌شدم، بعد از آن گناه کوچک. دستم را آرام از روی چادرم کشاندم و با خجالت روی دستش که روی دنده‌ی ماشین بود گذاشتم، نگاه خسته‌اش را بین دست و صورتم چرخاند‌‌ و خیره نگاهم کرد. شاید از رفتارم تعجب کرده بود. خیلی وقت بود که احساسم را از او دریغ کرده بودم. به زحمت با صدایی که بغض راهش را بسته بود، بریده بریده گفتم: «ازت می‌خوام... ازت می‌خوام که منو ببخشی، مگه نه اینکه رضای خدا تو رضایت بنده‌هاشه؟ پس تو راضی باش ازم تا خدا هم منو ببخشه.» دیگر لغزاندن این کلمات روی زبان برایم سخت نبود. چرخید سمتم: «اما، اما منم خیلی به تو بد کردم، من نذاشتم درستو...» نخواستم مثل قبل منتظر اعترافش بمانم، حرفش را قطع کردم: «باشه هر چی بوده تموم شده.» دستش را محکم‌تر گرفتم و مهربان تر نگاهش کردم: «نگفتی!» آهسته و باخجالت گفت: «یه شرط داره فقط!» کمی مکث کردم و بدون تردید گفتم: «باشه قبوله هر شرطی.» نگاهش را دوخت به نگاهم: «بشینی درس بخونی برای دانشگاه.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ در خانه‌ که باز شد، لاله از توی راهرو به طرفم دوید و سرش را روی سینه‌ام گذاشت. به خودم چسباندمش. زیر لب گفت: «مامان دلم برات تنگ شده بود.» صورت رنگ پریده‌اش را نگاه کردم. پای چشم‌هایش گود رفته بود و وزن کم کرده بود. چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش را نشاند وسط نگاهم و پرسید: «مامان رفتی دکتر؟ چی گفت؟» آب دهانم را با درد از گلو پایین فرستادم و گفتم: «حالا بیا بریم تو، بعد بهت می‌گم.» سینی چای رو از عمه گرفتم و نشستم. لاله، پهلو به پهلویم نشسته و آرنجش را روی پایم گذاشته بود. رو به عمه کردم و گفتم: «لاله باید غذا و داروهاشو کامل بخوره‌. امروز دکتر هم همینو گفت.» عمه، نوکِ قند را توی استکانِ چای فرو برد: «منم بهش میگم. مادر غذاتو کامل نخوری خودت ضرر می‌کنی. اما گوش نمی‌ده‌.» النگوهایی که برایش خریده بودم را از کیفم در آوردم و کف دستش گذاشتم. لاله از کنارم بلند شد و دوزانو روبه‌رویم نشست: «مامان، اینا مال منه؟» بله برای شماست به شرطی که حرف مامان‌بزرگ‌ رو گوش بدی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ عمه سرش را از اتاق به سمت راهرویی که انتهایش درِ کوچه بود بالا کشید: «کیه؟» با ابروهایش به راست اشاره کرد: «لاله،مادر پاشو درو باز کن زُهره‌ست، از مدرسه اومده.» زهره خواهر کوچکتر لاله، از پدر و همسرِ دومش که طلاق گرفته بود. لاله و زهره پیش عمه زندگی می‌کردند. عمه نگاهی به راهرو انداخت که صدای حال و احوال خواهرها می‌آمد و بعد روبه من کرد: «زهرا، النگوها رو از پول شوهرت برا لاله خریدی؟» _نه، یه جفت گوشواره و گردنبندِ هدیه از داوود دستم بود، فروختم و برا لاله النگو خریدم. عمه زیر لب 'لااله‌الا‌الله‌' گفت و بلند شد. کیف و چادرم را برداشتم و کنارش رفتم: «لاله حالش خوب نیست. وضع کلیش خرابه.» پیرزن چشم‌های گرد شده‌اش را به من دوخت: «دکتر گفت؟» انگشت اشاره‌ام را زیر چشم کشیدم و جلوی ریزش اشکم را گرفتم و گفتم: «بله، بهش سخت نگیرید. اگر می‌گه نمی‌خوام مدرسه برم، عیبی نداره. بذارید بیشتر استراحت کنه. دکتر گفت با ضعف بدنش نمی‌‌تونه فعالیت جسمی و ذهنی داشته باشه. به داوود هم بگو به خورد و خوراکش بیشتر برسه.» ضعف‌های لاله بیشتر شده بود و حال جسم و روحش خراب‌تر. آقا اجازه نمی‌داد لاله، خانه‌ی صادق رفت و آمد کند. می‌گفت: «آقاجون هر وقت خواستی بیای خونه‌ی ما، بگو لاله هم بیاد این‌جا همو ببینید.» اما به خاطر روحیه لاله، آقا هم کوتاه آمده بود و گاهی با خواهرش زهره خانه‌ی آقا صادق سر می‌زدند. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/980 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مادرم نمونه‌ی یک مادر ایرانی بود. از آن مامان‌های توی شعر ایرج میرزا که وقتی پسر ناخلف‌شان، قلبش را برای نامزدِ پشتِ چشم نازک‌کُنش می‌برد، از این‌که دست پسرشان خورده به زمین و زخم شده ناراحت می‌شود. فداکار، از خود گذشته. نمی‌گذاشت آب توی دل ما تکان بخورد. می‌گفت: «من همه کار ها را می‌کنم. شما درستان را بخوانید.» از پخت و پز و رفت و روب و بشور و بساب خبری نداشتیم. انگار کار فقط برای مامان‌ها بود و وقتی خودمان شوهر کردیم و مامان شدیم به گردن‌مان می‌افتد. می‌گفتند: «دختر مهمان خانه پدر است.» و لابد در باطن خودشان باور داشتند مهمان که کار نمی‌کند. ما هم خودمان را لای کتاب‌های مدرسه و بعدتر کنکور و دانشگاه گم می‌کردیم. به گمان خودمان پخت و پز و کارهای خانه به مهمی کارهایی که می‌کنیم نبود. مادرم زن ظریفی بود که شانه‌هایش برای این‌ همه بار و خستگی کوچک بود. اما سرمان آن‌قدر شلوغ بود که این خستگی‌ها را نمی‌دیدیم. او هم بزرگوارتر از آن بود که به روی‌مان بیاورد. آخر شب‌ها، گاهی باخجالت و ترسِ این‌که مزاحم کارهای به درد بخورِ بچه‌هایش شده باشد، از یکی از ما می‌خواست دست و پای خسته از کارش را بمالیم. کتاب را که در دست‌مان می‌دید چشمانش برق می‌زد. پدرش بعد راهنمایی دیگر نگذاشته بود درس بخواند. چون قبل انقلاب، فضای فرهنگی مدرسه‌ها مناسب نبود. مادرم دوست داشت وکیل شود، هر چند کسی نتوانسته بود حق او را از چنگ روزگار بگیرد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گاهی که از پشت کتاب‌ها و کارهای مختلفم بیرون می‌آمدم، اگر ظرفی می‌شستم یا جارویی می‌زدم، ابدا وظیفه خودم نمی‌دانستم و حسم این بود لطف کرده‌ام. ماه رمضان‌ها که می‌شد، کم جانی روزه‌داری، خستگی مادرم را بیشتر می‌کرد. ما دراز به دراز، استراحت می‌کردیم تا باطری در حال اتماممان تا دم اذان دوام بیاورد. مامان همین‌جور که جمع‌خوانی قرآن تلوزیون را روشن می‌گذاشت، در بین پذیرایی و آشپزخانه می‌رفت و می‌آمد و مقدمات سحری فردا و افطار را مهیا می‌کرد. دم افطار کمکی که می‌کردیم چیدن سفره بود و گاهی شستن ظرف‌ها. اما آماده کردن افطار، جمع و جور کردن ظرف و ظروف و هزار و یک جور کار مختلف به عهده‌ی مامان بود. تا اذان می‌گفتند، یکی یکی، تند تند نمازمان را می‌خواندیم و می‌نشستیم سر سفره. مامان معمولا آخرین نفری بود که روزه‌اش را باز می‌کرد. اکثرا بعد افطار سنگین می‌شدیم و جلوی تلوزیون لم می‌دادیم و سریال‌های دم افطار را همین‌طور نیمه دراز کش می‌دیدیم. مامان از توی آشپزخانه داد می‌زد: «صداشو زیاد کنید منم بشنوم.» موقع افطار که وقت نمی‌کرد نماز بخواند. بعد از همه کارها و دیرتر از همه نمازش را می‌خواند. دیرتر از همه می‌خوابید و سحر تا هشدار موبایل زنگ می‌خورد، زودتر از همه بیدار می‌شد. یک ساعت و نیم قبل اذان. سحری که در طول روز کم کم آماده کرده بود را گرم می‌کرد. سفره را می‌چید و یک ساعت مانده به اذان، ناز تک تکمان را می‌کشید تا از گرمای تشک و خواب ناز دل بکنیم و پای سفره‌ی سحری بنشینیم. ظرف‌های سحری را جمع می‌کرديم و می‌شستیم. بعد خواندن نماز صبح مامان می‌خوابید. من بیدار می‌نشستم تا آفتاب بالا بیاید. جز قرآنم را می‌خواندم. کلی درباره‌ی ثواب بیداری بین‌الطلوعین و عبادت در آن ساعات خوانده بودم. بعد دیدن طلوع آفتاب می‌خوابیدم با حس این‌که چقدر عبادت کرده‌ام. یک سال یکی از شب‌های اول ماه مبارک، نیمه شب از خواب بیدار شدم. تا چشمم به تاریکی عادت کند و ساعت را ببیند، خیال کردم از وقت اذان گذشته و سحر خواب مانده‌ایم. دیدم نه، حدود دوساعتی مانده. سرم را دوباره روی بالش گذاشتم اما خوابم پریده بود. رفتم سر یخچال آب بخورم. موقع برگشت سر جایم توی تاریک و روشن پذیرایی مادرم را دیدم که از خستگی روی کاناپه خوابش برده. چهره‌ی مهربانش در آن تاریکی که با نور شب چراغ های کم جان، کمی روشن شده بود مظلوم و دوست داشتنی‌تر از همیشه بود. عقب گرد کردم سمت آشپزخانه. قابلمه سرد لوبیاپلو را از شکم یخچال کشیدم بیرون. زیرش را کمِ‌کم کردم که ته نگیرد. از توی جا ظرفی، چهار بشقاب و قاشق و لیوان جدا کردم. روی هم چیدم و سفره‌ی تا خورده‌ی گل گلی را هم گذاشتم کنارش. کاسه‌های بلوری ماست خوری لبه چین‌چینی را آوردم و پر از ماست کردم. ناشیانه با نعناع و برگ گل محمدی روی‌شان به‌علاوه کشیدم. هر چند نهایت سلیقه‌ی من به سفره‌ای که مامان در اوج بی‌حوصلگی بیاندازد نمی‌رسید. قبل این‌که بساط سفره را علم کنم، رفتم بالای سر مامان. همه‌ی ما رمز موبایل مامان را از بر بودیم. مثل کسی که بخواهد بمبی را خنثی کند، دو دقیقه مانده به سه، هشدار ساعت سه را خاموش کردم و زنگ موبایل را روی سه‌ونیم گذاشتم. سفره را جای همیشگی توی پذیرایی انداختم. توی نوری که از لای در آشپزخانه در پذیرایی افتاده بود، مثل دزدها پاورچین پاورچین می‌رفتم و می‌آمدم. لب دامنم در سکوت خانه، مثل جانوری خش‌خش صدا می‌کرد. فقط مانده بود دیس لوبیاپلو که عطرش هر آدم خوابی را بیدار می‌کرد. داشتم برای دیس، وسط سفره دنبال جا می‌گشتم که زنگ هشدار صدا کرد. مامان کور مال کور مال گوشی را برداشت و صدایش را انداخت. توی نوار باریک نور چراغ آشپزخانه که از لای در تا وسط پذیرایی افتاده بود، سفره را دید. همان‌طور خواب‌آلود سرش را بالا آورد و با من دیس به دست چشم تو چشم شد. نگاهش بالاتر رفت تا روی ساعت دیواری. انگار خوابش پریده باشد دوباره به من و سفره نگاه کرد. برق چشمانش را توی همان تاریکی دیدم. -سلام. سحر به‌خیر. -سلام عزیزکم. لبخندی توی صورتش پهن شد. -چه سفره قشنگی چیدی دستت درد نکنه. من برم دست و رومو بشورم و وضو بگیرم، بعد بقیه رو بیدار کنیم صف طولانی نشه. چراغ پذیرایی را روشن کردم. وقتی همه با چهره‌های پف کرده و چشم‌های خمار پای سفره جمع شدند مامان با بزرگواری گفت: «امروز سحری رو مهمون لطف زینب خانمیم که بیدار شده و سفره رو مهیا کرده.» من همان‌جور که توی دلم این تقدیر و تشکر را حق خودم می‌دانستم و قند در دلم آب می‌شد و گمان می‌کردم لطف بزرگی کرده‌ام، با لبخندی گفتم: «کاری نکردم که!» ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ وقتی ظرف‌های سحری را می‌شستیم، همین‌طور که بشقاب‌ها را آب می‌کشیدم مامان گفت: «آخی، خدا چه زود آرزوی آدم روزه‌دار رو برآورده‌ می‌کنه. دیشب اون‌قدر خسته بودم داشتم به خودم می‌گفتم کاش سحر فرشته‌ها میومدن سفره رو مینداختن، من نیم ساعت بیشتر می‌خوابیدم. تا پا شدم سفره‌ی پهن شده رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابه.» آب داغ روی قابلمه‌‌ی چرب چیلی و کفگیر و قاشق‌ها باز بود و پاشیدنش داشت دستم را می‌سوزاند اما این حرف‌ها را که شنیدم انگار یخ کردم. ما همیشه لطف‌های بزرگ و فداکاری مامان را وظیفه می‌دیدم اما او این کار کوچک من را آرزوی بر آورده‌ شده از طرف خدا می‌دانست. انگار فرشته‌ای باشم که خدا مرا برای رساندن او به آرزویش انتخاب کرده. هر چه سر سفره قند توی دلم آب شده بود بغض شد و نشست به گلویم. دیگر بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. مادرم با نیم ساعت بیشتر خوابیدن مرا از خوابی عمیق بیدار کرده بود. از همه‌ی فکرهای بچگانه‌ام خجالت کشیدم. خدا چقدر قشنگ جواب غرور بیداری بین‌الطلوعین و قران خواندن‌هایم را داده بود. توفیق و فرصتی که خدا داده بود تا لذت عبادت را ببرم، از خودم دانسته بودم و توقع پاداش هم داشتم. وقتی همه خوابیدند، من تا طلوع آفتاب‌ بیدار ماندم، اما قرآن نخواندم. تمام لحظاتش را گریه کردم. همان‌جا تصمیم گرفتم نوع دیگری از عبادت را تجربه کنم. از آن سال شهردار سفره سحری، من شدم. زودتر از همه بیدار می‌شدم. سفره را می‌انداختم و جمع می‌کردم. سال بعد آماده کردن غذای سحر را هم به عهده گرفتم. در طول روز وقت نمی‌شد. وقتی همه می‌خوابیدند من بیدار می‌شدم. در آشپزخانه را می‌بستم. صدای گوشی را کمِ کم می‌کردم و با نوای دعای ابوحمزه و افتتاح، برنج دم می‌کردم و خورشت بار می‌گذاشتم. گاهی اشکم از عبارت های دعا بود و گاهی از پیازی که برای خورشت یا سالاد شیرازی خورد می‌کردم. خوبی سحری این بود که همه خواب آلوده بودند و ‌کسی به شفته بودن برنج و بی‌رنگ و لعاب بودن خورشت توجه نمی‌کرد. آن‌قدر این کار به دهنم مزه داد که سال بعدش گفتم سفره افطار را هم من می اندازم. دیگر بعد افطار و بعد سحری جان نداشتم آن‌همه دعا ‌که برای هر روز ماه مبارک توصیه شده بود را بخوانم. مثل بقیه تا سحری می‌خوردیم، نماز صبح را می‌خواندم و می‌خوابیدم. تا زمانی که با چادر سفید از خانه پدری رفتم، افطار و سحری رمضان‌ها با من بود. حس ناب آن سحرهای گره خورده با نوای ابوحمزه و افتتاح و دعای سحر، هنوز با من است. آن روزها در ماه خوب خدا همه مهمانش بودیم. اما دوست داشتم مثل وقت‌هایی که می‌روی مهمانی شلوغ و صاحب‌خانه که با تو صمیمی‌تر و راحت‌تر است، برای پذیرایی از بقیه مهمان‌ها روی تو حساب می‌کند، دور عزیز کرده‌های خدا بچرخم. مثل کاسه‌ای که آب تویش می‌ریزند که تشنه‌ای سیراب شود و ناخواسته جان کاسه هم طراوت می‌گیرد، آن روزها وجودم از برکات این ماه، پر طراوت‌تر از همیشه بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan