eitaa logo
کــــانــال جــــارچی ابرسج🕊
811 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
49 فایل
🌟 به دنیای تبلیغات و اخبار خوش آمدید! 🌟 🔸️کانال خبری شبکه پیام رسان ایتا جارچی ابرسج 🔸️ 📡💯 همیشه و همه جا آگاه باشید😍 🔹️حوادث🔹 داخل روستا🔹️ بیرون روستا💢 آیدیمون👇😎 @Savaryy @Zari8119
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹همه با هم می آییم 🌹راهپیمایی ۱۳ آبان •┈┈••✾❀🌸🍃🌺🍃🌸❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حضورپرشوردانش آموزان دبستان شهیدسعدی ودانش آموزان مدرسه راهنمایی مطهره ابرسج ومدیران ومعلمان حضور پررنگ شوراودهیار،حجت‌الاسلام والمسلمین حاج آقا سعدی ،اعضای شورای بسیج خواهران وبرادران،اعضای انجمن ودیگرعزیزان چهارشنبه یازدهم آبان‌ماه ساعت ۸ صبح 🔷 ازجلودهیاری تا گلزارشهداابرسج ۱_اغاز برنامه با تلاوت ایاتی از کلام ا... مجید ۲_پخش سرود مقدس جمهوری اسلامی ایران ۳_تبریک مدیریت اموزشگاه به مناسبت روز دانش اموز و توضیح در ارتباط با اتفاقات رخ داده در این روز ۴_اجرای برنامه های متنوع سرود ، دکلمه و نواختن موسیقی توسط دانش اموزان ۵_اهدای کارت هدیه ۵۰هزارتومانی به دانش اموزانی که برنامه اجرا کردندتوسط شورای روستاجناب آقای مرتضوی ۶_اتش زدن پرچم امریکا و اسرایئل به همراه سر دادن شعارهای مرگ برامریکا و اسراییل پایان بخش جشن زیبا و خاطره انگیز روز دانش اموز در راهپیمایی بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«نحن کهف لمن اِلتجا الینا» ما پَناهگاهیم بَرایِ هَر ڪَس ڪِہ بِہ ما پَناه آوَرد .. -امام حسنِ عسکری در این شب پر شکوه با هر صلوات تبریک به «صاحب الزمان» می گوئیم...😍 ❤️
📚 مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته می‌رفت. مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ." سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد." مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند. مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد". اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم". سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم." مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام." مرزبان نامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهام خانم: 〖 بــــه‌إذْنــــ‌ِ‌بــــَرتــــَریــــݩ‌خــــالــــِقــــ🍂〗 الــــلــــہ...🌙✨ @Atre_khoda1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا