#راهپیمایی
#تعلیم_تربیت
#سیزده_آبان
🌹همه با هم می آییم
🌹راهپیمایی ۱۳ آبان
•┈┈••✾❀🌸🍃🌺🍃🌸❀✾••┈┈•
حضورپرشوردانش آموزان دبستان شهیدسعدی ودانش آموزان مدرسه راهنمایی مطهره ابرسج ومدیران ومعلمان
حضور پررنگ شوراودهیار،حجتالاسلام والمسلمین حاج آقا سعدی ،اعضای شورای بسیج خواهران وبرادران،اعضای انجمن ودیگرعزیزان
چهارشنبه یازدهم آبانماه ساعت ۸ صبح
🔷 ازجلودهیاری تا گلزارشهداابرسج
۱_اغاز برنامه با تلاوت ایاتی از کلام ا... مجید
۲_پخش سرود مقدس جمهوری اسلامی ایران
۳_تبریک مدیریت اموزشگاه به مناسبت روز دانش اموز و توضیح در ارتباط با اتفاقات رخ داده در این روز
۴_اجرای برنامه های متنوع سرود ، دکلمه و نواختن موسیقی توسط دانش اموزان
۵_اهدای کارت هدیه ۵۰هزارتومانی به دانش اموزانی که برنامه اجرا کردندتوسط شورای روستاجناب آقای مرتضوی
۶_اتش زدن پرچم امریکا و اسرایئل به همراه سر دادن شعارهای مرگ برامریکا و اسراییل پایان بخش جشن زیبا و خاطره انگیز روز دانش اموز در راهپیمایی بود.
#ابرسج_دیار_عالمان_و_مجتهدان
#جشن
#تبریک
#امام_حسن_عسکری
«نحن کهف لمن اِلتجا الینا»
ما پَناهگاهیم بَرایِ هَر ڪَس
ڪِہ بِہ ما پَناه آوَرد ..
-امام حسنِ عسکری
در این شب پر شکوه با هر صلوات
تبریک به «صاحب الزمان» می گوئیم...😍
#ولادتامامحسنعسکری❤️
#پایگاه_عترت
#ابرسج_دیار_عالمان_و_مجتهدان
📚
#حکایت
مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف میرفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."
سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم".
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبودهام."
#منبع مرزبان نامه
#شبتون_بخیر_همراهان_همیشگی
#کانال_بوی_عطر_خدا
الهام خانم:
〖 بــــهإذْنــــِبــــَرتــــَریــــݩخــــالــــِقــــ🍂〗
#الــــســــلــــامــــعــــلــــیــــكیــــابــــقــــیــــةالــــلــــہ...🌙✨
@Atre_khoda1399