📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود. نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند.
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد.با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب را خبر کردند.
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدر و مادرش به سمت اتاق آمدند.
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد.
_تو تو اینجا چیکار میکنی؟😳
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت 😭
_همش تقصیر من بود.😭
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان آمدند.
_همش تقصیر من بود 😭
مریم دست های مهیا رو گرفت.
_تو میدونی شهاب چش شده ؟؟ حرف بزن.
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود.
مادر شهاب به سمتش آمد.
_دخترم توروخدا بگو چی شده؟ شهابم حالش چطوره ؟
پدر شهاب جلو آمد.
_حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست.
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت.
مهیا با گریه همه چیز را تعریف کرد.
نفس عمیقی کشید و رو به مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت:
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه. اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه.
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم.
در اتاق عمل باز شد.
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هجدهم
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید.
_آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
_نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قوی ای هست. خداروشکرخطر رفع شد.😊
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد.
_میتونم پسرمو ببینم؟
_اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون.
مریم تشکری کرد.
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست.
مریم نگاهی کرد به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود.
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد.
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت.
نگاهی به مریم که با لبخند ☺️اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد.
_حالت خوبه عزیزم ؟
_نه اصلا خوب نیستم.
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود را دلداری می داد.
_من حتی اسمتم نمیدونم.
_مهیا
_چه اسم قشنگی😊
مهیا بی رمق لبخندی زد🙂
_نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد.
اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
_ای وای میدونی الان ساعت چنده. الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم.
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت. و شماره مادرش را تایپ کرد.
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شد و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد.
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد.
تخت از کنارمهیا رد شد. مهیا چشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند.
چشمانش را باز کرد.مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد .
_آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش.
_خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت.
چادرش را درست کرد.
ـ بله بفرمایید.
_از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟
_بله.
_حالشون چطوره؟
_خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده.
_شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
_نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود.
و با دست اشاره ای به مهیا کرد.
مهیا از جایش بلند شد.
_س سلام.
_سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟
_بله.
_اسم و فامیلتون؟
_مهیا رضایی.
_خب تعریف کنید چی شد؟
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد. حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود.
_شما گفتید که رفتید تو پایگاه .
_بله
_چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید.
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود.
_خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم.
_خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیایید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شما را تایید کنه.
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه.
نمی توانست سر پا بایستد.
سر جایش نشست.
_یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خواین ببرینش؟
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد.
شهین خانم با دیدن همسرش او را مخاطب قرار داد:
_محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن.
محمد آقا نزدیک شد.
_سلام، خسته نباشید من پدر شهاب هستم. ما از این خانم شکایتی نداریم.
_ولی ....
مریم کنار مهیا ایستاد
_هر چی ما راضی نیستیم.
_هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن.
_خیلی ممنون.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الا تمامیه معادلاتش بهم خورده بود .
_مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود.
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد.
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_یک
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند.
_آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد آقا و محمد آقا چرخید.
_سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم.
_نه بابا این چه حرفیه. شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن.😊
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.😳
شهین خانم روبه دخترش گفت:
_مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟
_منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا
دونستم.
مهال خانم با تعجب پرسید😳
_شما رسوندینش؟
_بله .مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت. بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب آوردیمش.
مهیا زیر لب غرید
_گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی.
اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...
#ادامه_دارد...
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_دوم
مهیا روی تختش دراز کشیده بود. یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر و پدرش زده نشد.
با صدای در به خودش آمد.
_بیا تو.
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل آورد.
_بیدارت کردم بابا؟
مهیا لبخند زوری زد
_بیدار بودم.
مهیا سر جایش نشست. احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت :
_بهتری بابا ؟
_الان بهترم.
_خداروشکر. خدا خیلی دوستت داشت که پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر
رعناییه .
_اهوم.
_تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم .مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم
عیادتش. تو میای؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_نمیدونم فکر نکنم.
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت😘
_شبت بخیر دخترم.
_شب تو هم بخیر.
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد :
_بابا
_جانم
_منم میام
احمد آقا لبخندی زد😊 و سرش را تکان داد.
_باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی .
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت.
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد.شهاب چطور با او رفتار می کند...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_سوم
_مهیا زودتر. الان آژانس میرسه .
_اومدم.
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود. با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن. سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به
بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود.
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
_سلام خسته نباشید.
_سلام عزیزم خیلی ممنون.
_اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی.
پرستار چیزی رو تایپ کرد .
_اتاق ۱37
_خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید .در را زدن و وارد شدن .
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو آورد.
_اوه اوه اوضاع خیطه.
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه. شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهال خانمو داد.
و در جواب سرتکان دادن مهیا او هم سرش را تکان داد.
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن. احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد. مهیا تو جمع همه خانم ها و دخترای چادری غریبگی می کرد. برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد.
_مریم معرفی نمی کنی؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت.
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت.
_ایشون مهیا خانمه گله. تازه پیداش ڪردم دوست خوبی میتونه باشه درست میگم دیگه.
مهیا لبخندی زد😊
_خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خاله ی مریم هستم.
بعد سارا به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد.
_این هم نرجس دختر عمه ی مریم .
_خوشبختم گلم
_چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
_من ۲۲سالمه گرافیک میخونم.
سارا با ذوق گفت
_وای مریم بدو بیا .
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت.
_چی شده دختر ؟
_یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرمو برامون بزنه.
مریم ذوق زده گفت 😄
_واقعا کی هست؟
_مهیا خانم گل .گرافیک میخونه.
_جدی مهیا؟
_آره
_حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
_بله خانم مهدوی
_من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه.
_جدی کی ؟
_مهیا خانم.
به مهیا اشاره کرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_چهارم
مهیا شوکه بود 😳همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد .
دوست داشت این کارو انجام بدهد. براش جالب بود.
مهیا لبخندی زد😊
_زحمت میشه براشون.
مهیا با لبخند گفت😊
_نه این چه حرفیه. فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت .
_بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی.
مهیا آروم رو به مریم گفت:
_ برا چی این همه نگران بود؟خب می داد یکی درست می کرد دیگه.
_آخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه
_آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند.
مهیا چسبید به دیوار
_یا اکثر امام زاده ها، چقدر بسیجی .
همه مشغول صحبت بودند .که دوباره در باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم آمده بودند وارد شدن.
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست. بعد از سلام و احوالپرسی با آقای مهدوی روبه همه گفتند:
_سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل. همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد.
_خانم رضایی شما بمونید .
مهیا چشمانش را بست و زیر
لب غرید
_لعنت بهت...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_پنجم
مهیا گوشه ای ایستاد.
پاهایش را تند تند تکان می داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایی در پرونده آبی رنگ
بودند.
_حالتون خوبه؟؟
مهیا سرش را بلند کرد و به شهاب که این سوال را پرسیده بود نگاهی ڪرد.
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم .
شهاب با تعجب پرسید 😳
ـــ شوڪه برا چی؟
ـــ آخه ایڹ همه بسیجی اون هم یه جا تا الان ندیده بودم.
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید که درد زخمش باعث شد اخم کنه.
ـــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد؟
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند.
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه کرد:
ـــ سروان اشکان اصغری .
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها که دیدم یکی صدام می کنه سرمو
که بلند کردم دیدم خانم رضایی هستن که چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بودند چون ضربه ی من اونقدرا محکم نبود. من با دو نفر دیگه درگیر بودم که اون یکی بهوش اومد و با چاقو زخمیم کرد .
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینکه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته.
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران.
مهیا: ــ بله .
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی کرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد.
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا.
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه؟
ـــ نخیر یادم نیست.
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست؟
مهیا که از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...😠
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_ششم
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون. بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید؟ اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم.
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب کرد.😳
در باز شد و پرستار وارد شد:
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت کنه.
سروان سری تکان داد واخمی به مهیا کرد.
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری.
ـــ بله در خدمتم.
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید.
شهاب تشکری کرد.
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد.
مهیا به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
سروان و پرستار از اتاق خارج شدند.
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینکه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود.
باید یه تشکری بکنه. دو قدم رو برگشت.
ـــ شه.. منظورم آقای برادر.
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو کلمه را بگوید.
ـــ خواهش می کنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن .
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منکر بکنم فقط میخواستم بگم کاری نکردم وظیفه بود .
مهیا که احساس می کرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به
پیشانیش زد
ـــ خاک تو سرت مهیا...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند.
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند.
مهیا وارد اتاقش شد فردا کلاس داشت ولی دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع کلاس هست.
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس کال .
کلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس.
پیام ها رو چک کرد یک پیام از نازی داشت که کلی به او بدو بیراه گفته بود و یک پیام از زهرا و بقیه هم از
همان شماره ی ناشناس .یکی از پیام ها را باز کرد:
ـــ سالم خانمی جواب بده کارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند.
شروع کرد تایپ کردن.
ـــ شما؟
برای زهرا هم پیامی فرستاد که فردا کلاس ساعت چند شروع میشه؟
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد.
گوشیش را کنار گذاشت. یاد طراحی هایش افتاد که باید فردا تحویل استاد صولتی می داد.
زیر لب کلی غر زد.
لب تاپش را روشن کرد و شروع کرد به طراحی.
ڪش و قوسی به کمرش داد .همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریک شده بود.
ـــ وای کی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_هشتم
ـــ همینجا پیاده میشم .
پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد .
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یک دعوای حسابی با نازی آماده کرده بود.
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد. از حراست که گذشت مغنعه اش را عقب کشید .
با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند ،برگشت و مسیرش را عوض کرد .
ــــ وایسا ببینم کجا داری فرار می کنی ؟
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده😅 قدم هایش را تند کرد .
ـــ بگیرمت می کشمت مهیا وایسا.
مهیا سرش را برگرداند و چشمکی برای نازی زد😉
تا برگشت به شخصی برخورد کرد و افتاد.
ــــ وای مهیا
دخترا به طرفش دویدن وکنارش ایستادن.
مهیا سر جایش ایستاد.
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم کشید.
ـــ چیزی نیست .
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند کرد پسر جوانی بود که جزوه هایش را از زمین بلند کرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید مرموز بودنش بود .
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناکی به نازی کرد😠
___خواهش می کنم ولی از این بعد حواستونو جمع کنید.
مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد، دستش را عقب کشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد.
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم نگاهی بهش کرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش کشید و به طرف
ساختمان رفت. نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند.
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت😡 گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ؟
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود .
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی .
زهرا برای آروم کردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت .دست مهیا را گرفت.
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم .
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن.
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده.
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد .
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ی خودش دهن کجی زد.
به طرف کلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد؟
استاد صولتی با لبخند😊 اجازه داد .
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی کرد و سر جایش نشست.
همزمان نازی در گوشی شروع به صحبت کرد:
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه.
ـــ مهران کیه ؟
ـــ چقدر خنگی تو .همین که بهت زد.
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید.
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو .
با شروع درس ساکت شدند...
#ادامه_دارد.....