📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_صد_و_هشتاد_هفت
چشمانش را بسته بود و سرش را به دیوار سرد معراج شهدا تکیه داده بود،نفس عمیقی کشید که بوی خوش گلاب،کمی از آشوب وجودش را کم کرد.
امروز هم مثل ده روز قبلی هر روز به معراج آمده بود ،اینجا احساس آرامش خاصی می کرد،در این مدت از خیلی کارهایش عقب افتاده بود وکمتر کسی در این ده روز با مهیا حرف زده یا حتی او را دیده بود.
مهیا بیشتر وقت خود را در معراج سپری می کرد و بقیه وقت را در اتاقش با عکس های دونفرهایشان می گذراند.
از رفتن شهاب سه روزی گذشته بود ،در این مدت نامزد آرش را چند باری در معراج دیده بود و راحت متوجه شد که
از رفتن آرش چه بر سر دخترک آمده.
باصدای گوشیش نگاهش را به گوشی دوخت با دیدن شماره شهین خانوم ،نگاهش را از گوشی گرفت و به تابوت شهید گمنام دوخت،که صدای گوشی قطع شد ،اما بلافاصله دوباره صدای گوشی مهیا در فضای خلوت معراج پیچید
مهیا نگران نگاهی به اسم شهین خانم انداخت،و در دلش غوغایی افتاد ،نکند خبری از شهاب رسیده؟؟
سریع تماس را جواب داد و تا خواست سلام کند صدای گریه ی شهین خانم به گوشش رسید.
شهین خانم بین گریه هایش مدام اسم شهاب را تکرار می کرد ،مهیا دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده ،حتی جرات پرسیدن سوالی را نداشت می ترسید جوابی که به سوالش داده بشه اونی نباشه که او میخواهد .
تماس قطع شد و مهیا با صورت اشکی شوکه در جایش خشک شده بود ،دوست نداشت چیزی را که شنیده بود باور کند ،چشمانش را محکم روی هم فشار داد و در دل دعا می کرد که ای کاش چشمانم را باز کنم همه ی این اتفاقات یک کابوس باشند ،اما با باز کردن چشمانش،صدای گریه هایش سکوت فضا را شکست.
دستانش را به دیوار تکیه داد تا بتواند از جایش بلند شود ،باید به آنجا می رفت و می فهمید چه بر سر شهابش آمده که همچین شهین خانم را بی قرار کرده بود.
از معراج خارج شد صدای گوشیش را می شنید اما هیچ توجه ای به آن نکرد و برای اولین تاکسی که دید دست تکان داد.
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشت
تاکسی که سر کوچه ایستاد ،مهیا سریع کرایه را داد و به سمت خانه شهاب دوید و به فریاد های پیرمرد که از مهیا می خواست بقیه پولش را ببرد توجه نکرد،در باز بود سریع وارد شد و خودش را به داخل خانه رساند.
شهین خانم با دیدن مهیا به سمتش پرواز کرد ،مهیا با دیدن چشم های سرخ شهین خانم دیگر نتوانست تحمل کند و روی زانوهایش افتاد ،شهین خانم سریع روبه رویش زانو زد .مهیا با گریه روبه شهین با التماس گفت:
ــ شهین جون بگو؛قسمت میده بهم بگی همه چیو،بگو چه بلایی سر شهابم اومده؟
شهین خانم که از شدت گریه نمیتوانست حرفی بزند،سرمهیا را در آغوش گرفت و با هق هق مهیا را همراهی کرد،بین گریه هایش بوسه هایی بر روی سر مهیا نشاند،از صمیم قلب خوشحال بود که همچین عروسی دارد،در این مدت که شهاب نبود ،خیلی دلتگش شده بود ،خودش هم نمی دانست که چرا وقتی مهیا را می دید یا او را در آغوش
می گرفت آرام می گرفت و احساس می کرد که شهاب را دیده و درآغوش گرفته.
مهیا از شهین خانم جدا شد و با چشمان سرخ و خیس در چشمان شهین خانم خیره شد ،و آرام زمزمه کرد:
ــ بگید چی شده؟دارم میمیرم قلبم درد گرفت .قسمتون میدم بگید چی شده؟
مهیا دیگر نمی توانست تحمل کند .
درد زیادی را تحمل کرده بود احساس می کرد قلبش از شدت درد هر لحظه ممکن بود از کار بایستد ،و برای رهایی از این درد دوست داشت بلند جیغ بزند و از درد دوری شهاب بگوید .
با صدای بلندی همراه گریه که دل هر بی رحمی را به رحم می آورد گفت :
ــ دارم میمیرم ،چرا درک نمیکنید از دوری شهاب دارم میمیرم ،بهم بگید چه به سر شهابم اومده؟
شهین خانم نتوانست حرفی بزند فقط آرام گفت :
ــ برو تو اتاق شهاب ،اونجاست ببینش
و گریه اجازه نداد ،حرف هایش را به پایان برساند ،مهیا با خوشحالی از جا بلند شد ،باورش نمی شد شهاب در اتاقش باشد سریع به طرف پله ها دوید و به سمت اتاق شهاب رفت اما قبل از اینکه در را باز کند به این فکر کرد،اگه شهاب برگشته چرا شهین خانم آنقدر بی قرار بود ؟
اگر آمده بود شهاب حتما با شنیدن صدایش پایین می آمد ؟
مهیا قدمی برگشت و زیر لب گفت:
ــ هیچ چیز طبیعی نیست
مهیا چشمانش را بست و در را باز کرد اما با دیدن تابوتی که در وسط اتاق بود و شهاب با صورت بی رنگ در آن آرام خوابیده بود از حال رفت
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نه
سریع چشمانش را باز کرد اما دیگر اثری از تابوتی که در خیالش به او فکر کرده بود،نبود.
سرش را بالا آورد که نگاهش در دو چشم مشکی نگران دوخته شد و تنها توانست زیر لب آرام زمزمه کند :
ــ شهاب
شهاب با صورتی که از درد جمع شده بود با دیدن عزیز دلش لبخندی زد و دوباره روی تخت نشست.
مهیا ناباور به شهاب که روی تخت نشسته بود خیره شده بود ،شهاب دستانش را طرف مهیا دراز کرد و با لبخند به قیافه ی مهیا خیره شد؛
ــ بیا جلو دختر خوب،من نمیتونم بلند بشم بیا
مهیا ناخوداگاه نگاهش به سمت پای شهاب که در گچ بود ،کشیده شد دوباره سرش را بالا آورد که اینبار نگاهش به دست پانسمان شده شهاب دوخته شد .
ــ چرا خشکت زده دختر؟این همه گریه کردی،که بیای اینجا به من زل بزنی؟؟
مهیا با دو قدم خودش را به شهاب رساند و کنارش روی تخت نشست ،باورش برای
مهیا خیلی سخت بود ،نمی توانست اتفاقات را هضم کند همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ،با شنیدن صدای شهاب از فکر بیرون آمد:
ــ صداتو شنیدم،نمیدونی وقتی صدای گریه هات و فریادتو شنیدم چه به سرم اومد ،با اینکه اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم اما بلند شدم که خودت اومدی
مهیا که دیگر آمدن شهاب را باور کرده بود ،با یادآوری درد قلبش در دقایق قبل اشک هایش دوباره سرازیر شدند و کم کم صدایش اوج گرفت و از دردی که در این مدت تحمل کرده بود زجه زد،گله کرد از نبودش،از بی خبر گذاشتنشون،از این ده روز شوم گله کرد،زجه زد،فریاد زد و شهاب با اینکه بی قراری و بی تابی های مهیا به خصوص اشک هایش او را نابود می کرد، اما اجازه داد که همسرش کنار او آرام شود ،درکش می کرد
خیلی سخت بود ،برای او که یک مرد بود خیلی سخت گذشته بود،دیگر برای مهیا که از او بی خبر بود ،دردش و سختی اش قابل تصور نبود.
مهیا آرام شده بود اما بی صدا اشک می ریخت .دیگر از درد قلبش خبری نبود و احساس می کرد آرامشی سراسر وجودش را فرا گرفته،شهاب بوسه ای بر سر مهیا نشاند و آرام گفت:
ــ خوبی مهیا؟
ــالان که هستی خوبم،خیلی خوبم
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_صد_و_نود
شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ،مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت:
ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟
شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت :
ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم
مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون داد شهاب لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد :
ــ شب رفتیم عملیان اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد که من یکی از اونا بودم اما درگیری پیش اومد و بین ورود ی ها و گرو بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله واعلم ...، من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم
نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد!
ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند. منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خورد،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه
چیزی نفهمیدم
مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و
الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا آوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به در دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند
ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستا رو میکشتن!!
ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چندتا از دخترای جوون روستارو میبرن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترا رو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن
ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو .
حتی به زبون آوردنش هم سخت بود.
ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟
مهیا سری تکان داد!!
ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که آرش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند و آرش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهیدشده بودم ،مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره .
#ادامه_دارد....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_صد_و_نود_و_یک(پایان)
مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید:
ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟
مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت:
ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟
شهاب بلند خندید و گفت:
ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی
و با شوخی ادامه داد:
دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده ،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن
تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت :
ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدن !!
شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛
ــ هنوز یادته؟؟
ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم می کردی
مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت
و در دل ادامه داد "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم
با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ،الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،با این حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت...
#پایان
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
پارت های آخر رمان ✨
امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه🙂
منتظر نظرات شما عزیزان هستم💫
💡رئیسی هنوز 2 ماهه نیومده، از دید نشریه تایم در بین صد چهره تاثیرگذار گذار جهان شد
#رئیسی
سلام گلم
چشم حتماً میزارم❤️
بلند بگین الهیییییی آمینن🤲🏻😅
بلند تررررر😂
صدا نمیاد🤣
#شوخی
طرف حرفم با اون سلبریتی بۍوجدانیہ کہ میگفت:
مدافعان حرم فقطبراپولمیرن!!!
شمابگوقیمتاینصحنہچند؟/:💔
#شهیدانہ
#مدافعان_حرم