روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشیها
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانواده های
منطقه به دست داعش اسیر شدند
که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها
را سربریده و دختران و زنان را برده
بودند.اینجا بود که مجبور شدیم یکی از
خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی
افتاد همان همه ما را بکشد و در بعد هم
خودش را بکشد..و در اخر برادرم که 12
سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که
این کار را انجام دهد و ما نه شب
داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین
و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با
گریه به برادرم میگفت که اسلحه را از خودت
جدا نکن چون هر لحظه ممکن است
که اوضاع جوری شود که از ان استفاده
کنی و نگذاری که ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم
نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم
امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی
ما را میکشند..چند روزی را با این اوضاع
بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز
بعد داشتم نماز صبح میخواندم که شلیک
گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی
شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت
بعد هم خودت..درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه.در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده.پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها
در گیر شدند میخواهند محاصره روستا را
بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند.
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.
خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی
روستا با دیدن نیروهای ایرانی از
خوشحالی گریه شوق میکردیم و
بالاخره این کابوس حقیقی تمام
شد.انروزها را هیچ وقت فراموش
نمیکنیم که چگونه شب را به صبح
و روز را به شب میرساندیم..
😔😔😔😔😔😔😔😔😔
بـــــیــــــاد حاج قاسم عزیز
و همه سربازان حاجی
به یاد همه اوناهای که اسلام براشون مرز نداره و از همه هستی شون گذشتن برای حفظ اسلام واقعی
هدیه به روح بلند شهدای مدافع حرم و سلامتی رزمندگان اسلام صلوات
🌸❤️🌸
آکادمی جریان
سلام بچه ها آرزوی موفقیت و سلامتی برای تک تک تون نرگس هستم ادمین جدید تون امیدوارم از فعالیت هایی
سرباز امام زمان باشی ان شاالله🙂💚
°•«🤞🏻☘»•°
{ #خودسازی}
ببین رفیق من هر چقدر هم
شکست خوردی بلند شو
ادامہ بدہ🙂🤞🏻
هزار بار هم شکست خوردے
باز ھم بلند شو دوبارھ شروع کن
°🤞🏻❣°
{ #خودسازی }
.
.
ببین رفیق من !'
اگہ گناه ڪردے و همش میگےتوبہ ڪنم کہ چے؟؟
خدا دیگہ منو نمیخواد...
توبہ ے من اثر نداره !'
میخوام بہت بگم سخت در اشتباهے😌
خدا منتظرتہ کہ برگردے...(:
ایناهم حرف شیطونہ کہ میگہ پشیمون نشو و توبہ نڪن کہ فایده نداره!
بہ حرف شیطون گوش نڪن...
خدا منتظرتہ🤞🏻♥
#خودسازی
-☆-
مهمنیسٺڪےبودۍوچیڪاࢪڪردی…
مهماینهبرگردۍومسیࢪجدیدتوباقدرٺ بیشترۍبرۍ🙂✨
آدمےڪهقدرٺبدبودنداره…قدرٺخوب بودنهمداره🐣🌱
اگهپنجدࢪصدازاستعدادٺروتوبدبودن بیاریتوخوببودن؛عاقبٺبهخیرمیشے🌝
#داداشرضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من با ایشون دیدگاهم نسبت به شهدا تغییر کرد
روحت شاد برادر آسمانی 🖐🌸
شادی روح شون ص.ل.و.ا.ت.
دلبری خدا فقط اونجا که
میگه تا زمانی که من خداتم
حق نداری از حرف مردم ناراحت باشی!
سوره یس آیه۷۶
دیشب خانوادم با حرفاشون خیلی ناراحتم کردن ولی الان این آیه رو میخونم دیگه هیچ ناراحتی از هیچ کس ندارم
شماعم نداشته باشید چون خدارو دارید 😉🌹
#یا_مهـــــــــــدے🌼
اَمَنْ یُجیبْ...بخوان برایمـ
حالِ دلم اضطراری است!
در ایـن دنیای شلـوغ و هـزار رنگ
دل خوشم ....
▫به بودنت..
▫داشتنت..
کـاش می دانسـتم!!؟😔
ایـن ندیـدنت کی ..به پایـان می رسـد؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
......🌼🌼):
••┈┈••❥•♥•❥••┈┈••
بچه ها راستش من اصن نمیدونستم بی تی اس چیه 😅
آنقدر درموردش بحث کردین آخر سر رفتم سرچ کردم فهمیدم چیه
واقعا چه چیز افتضاح و مزخرفی
یه چیز دیگه بگم من قبلاً عاشق بازیگرای کره ای بودم ولی الان کلا چند وقتیه اصن توجهی ندارم بهشون سریال هاشون و نگاه نمیکنم خخخ اصن سریال نگاه نمیکنم راستش فقط سرم تو گوشیه ولی کارای بد بد نمیکنم منحرف نباشید
آدم شدم 😅🖐❤️
✅داستان کوتاه
🔶️این ماجرا واقعی و مربوط به زمانی است که آنتوان دو سنت اگزوپری، نویسنده کتاب شازده کوچولو، در اسپانیا اسیر نیروهای فرانکو بوده است.
🔶️"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم.
🔶️او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود.
🔶️فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟
🔶️به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیكتر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد.
🔶️میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد.
🔶️ مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود.
🔶️پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد.
🔶️اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشك شدند.
🔶️ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی میشد هدایت كرد. نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند.
🔶️آری یك لبخند زندگی مرا نجات داد." بیاید بی دلیل به هم لبخند بزنیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم.