eitaa logo
آکادمی جریان
606 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آکادمی جریان
‌‌ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب الشهدا✨ سلام✋🏻 صبحتون شهدایی🦋 یه‌سلام‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
هدایت شده از آکادمی جریان
هدایت شده از آکادمی جریان
224.mp3
2.01M
صوت زیارت عاشورا💐
هدایت شده از آکادمی جریان
🌿🌱
4_5848034617059180733.mp3
8.21M
ماه عسل 7 🌷🌷
دعای روز اول ماه رمضــان🌿
💕 🌻 عمه از شیشه نگاهی به داخل اتاق عمل روانه کرد اما چشمانش فقط راضیه را می خواست و نمی یافت.روبه مرد پرسیدم:《 ببخشید آقا شما از بچه های کانونین؟》 _آره _شماره ی خونه مارو از کجا اوردین؟ توی وسایل راضیه....؟ حرفم را برید و به در اتاق عمل خیره ماند‌. _نه وقتی رسیدم بالای سرش هنوز بی هوش نشده بود اسم و فامیل و شماره خونه تون رو بهم گفت و بعد بی هوش شد. کف دست راستش را باز کرد. _اینم شماره خونتون‌. نگرانی من و عمه را که سر به دیوار اتاق عمل شانه هایمان آرام می لرزید دید دو دستش را بالا آورد و گفت:《 من خودم راضیه رو آوردم خیالتان راحت.》 نگاهی به دستان مرد انداختم و راضیه ای که جلوی نامحرم حجابش کامل بود در ذهنم آمد و رفت. یادم به روز مسابقه در ماهشهر افتاد. آن روز در سالن خبرنگار دوربینش را روی بچه های ماهشهر گرفته بود و از تمرین مسابقه فینالشان فیلم می گرفت. ناگهان متوجه اش به گروه ما جلب شد. دوربینش را کج کرد و نزدیک تر شد و از فاصله کم تری کارش را ادامه داد‌ یک لحظه دوربین در معرض دید راضیه قرار گرفت. از محل تمرین خارج شد و به سمت خبرنگار رفت. _ببخشید خانم! با خوشحالی سرش را برگرداند. _شما باید اطلاع می دادین که می خواین فیلم بگیرین. لطفا الان فیلم رو پاک کنین. با کمی مکث دوربینش را پایین و شانه هایش را بالا گرفت و گفت:《 چرا؟ شما که خیلی قوی کار می کردین!》 نگاهی به ساق دست و پاهایش که از استین و پاچه ها بیرون زده بود انداخت و گفت:《 درسته اما حجابمون کامل نبود. لطفا پاکش کنین.》 سرش را تکان داد و فیلم را حذف کرد.
🌸 شما مطمئنین راضیه من اینجاست؟ آقای باصری مدام ترمز ماشین را می فشرد تا به ماشین جلویی که فاصله ای با هم نداشتند برخورد نکند. من هم از دو صندلی جلو به غلغله ماشین ها چشم دوخته بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و پرسیدم:《 کی بهتون خبر داد راضیه بیمارستانه؟》 نیم نگاهی به آینه انداخت و گفت:《 مرضیه زنگ زد گفت ما بیمارستانیم.》 گلویم مدام بغض دار می شد و با ارتعاش لبانم، قطره های اشک کمی آرامَش می کرد. تیمور هم با دست لرزان به پای بی رمقش می کوبید. چشمانم را بستم و امروز را مرور کردم. بعد از ناهار در سالن دراز کشیده بودم که راضیه بالِش به دست بالای سرم ایستاد و گفت:《 مامان می خوام تو بغلت بخوابم.》 با تعجب بهش خیره شدم‌ _چی شده؟ تو که شنبه بعد از مدرسه کارات رو انجام می دادی که وقتی میری حسينيه درس نخونده نداشته باشی! بالشش را به زمین انداخت و کنارم نشست. _مامان خیلی خستم. می خوام یه کم بخوابم. کنارم دراز کشید. سر راضیه را روی بازویم جا دادم. صورتش را به قلبم نزدیک کردم و با انگشت موهایش را بازی دادم. _راضیه.... چه موهات قشنگه! لبانم را به موهای موج دار بلندش رساندم‌. پلک های راضیه با شروع لالایی ام سنگین شدند.
📗 🌱 《 لالالالا گُلم باشی/ همیشه در بُرم باشی/ لالالالا عزیز/ قد و بالات مثال نی بلنده/ لب لعلت مثال نرمِ قندِ/ لب لعلت نده ناکس ببوسه/ بده به حضرت زهرا ببوسه ....》 همین طور که رفتار امروز راضیه متفاوت شده بود، مراسم این هفته حسينيه هم زیر و رو شده بود. بالاخره به بيمارستان رسیدیم. با چهره ای ملتهب و چشمانی تار، اتفاقات را می دیدم و نمی دیدم. تیمور دست نگهبانی را گرفت. _آقا بذارین بریم تو دخترم این جاست. _نمی شه! برین کنار. تمیور با نگاه و حالت اضطرار اطراف را زیر و رو کرد‌. ناگهان دستی به شانه اش خورد. با شتاب برگشت. آقای مرادی و علی روبه رویمان ایستاده بودند. _سلام آقا تیمور. _پس کو مرضیه؟ _با لاله رفتن داخل اتفاقات. باز نگاهش را سمت اتفاقات برد‌ مردی آبی پوش کنار نگهبانان ایستاده بود. _خانواده کشاورز بیاین داخل. دیگر قفسه سینه ام تحمل تپش های قلبم را نداشت‌ دوست داشتم تمام چیز هایی که می بینم فقط یک کابوس باشد. بالاخره قفل دست های نگهبان از هم باز شد و ما با چشم دوختن به آن مرد به حریم اتفاقات پا گذاشتیم. مرضیه و لاله کنار در شیشه ای ایستاده بودند. تا وارد شوم؛ با شدت دست های مرضیه را فشردم و پرسیدم:《 راضیه کجاست؟!》
📕 🍓 اشک در چشمانش دو دو می زد. دستانم را کشید و به سمت پله ها برد. _طبقه سوم. مرضیه و لاله جلوتر و ما هم پشت سرشان پله ها را بالا رفتیم. تيمور پاهایش را به سختی با خود می کشید و دانه های اشک را مدام از صورتش پاک می کرد. _راضیه برگ گلم، راضیه .... بابایی... به طبقه سوم که رسیدیم پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت و پشت در اتاق عمل خَمید. _مرضیه بابا تو که این جا بودی نفهمیدی رآصیه چِش شده؟ مرضیه با نگرانی جلو آمد و کنار پدرش نشست. _فقط گفتن لگنش شکسته ان شالله خوب میشه بابا. به پاهایش کوبید و آرام زمزمه کرد:《 وای! یعنی پای راضیه ام شکسته.》 هر لحظه آرام و قرارم آب می ش. هیچ چیز بی سامانیم را سامان نمی داد جز دیدن راضیه. مرضیه دستان تیمور را گرفت و با دلسوزی گفت:《 بابا حتما قراره برای شما بمونه که الان توی اتاق عمله ان شاالله خوب میشه.》 سرگردان اطرافم را نگاه و به ایستگاه پرستاری رفتم. باورش برایم سخت بود که راضیه پشت آن درها باشد. _ببخشید خانم تروخدا بگین اون کسی که توی این اتاق عمله بچه‌ی منه؟ _بله خانم مگه اسم دختر شما راضیه کشاورز نیست؟ _چرا! ولی خب شما از کجا می شناسیدش؟ _خودش گفته. حس کردم برای دلخوشی ام این حرف را زد. به سمت اتاق عمل برگشتم و در راهرو به نماز ایستادم. دعاهای شفا که روی دیوار بیمارستان بود را چند بار خواندم و ناگهان ...