eitaa logo
آکادمی جریان
606 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ 🍓 خستگی از چشمانش می بارید. کمی چشمانش را مالش داد و کنارم روی تخت نشست. _نه مامان نمی دونن. راضیه یک راست بعد از مدرسه به سر کلاس فیزیک آقای بهرامی می رفت. ايشان هم بعد از کلاس می آمدند خانه ما برای کلاس خصوصی مرضیه و دوستانش. _من موندم تو چرا خودت رو اذیت می کنی؟ لبخندی زد و گفت:《 خب مامان اصلا درست نیست یه دختر یه کاره بلند شه و با دبیرش بیاد خونه. شما مطمئنی منم مطمئنم ولی بقیه هم کلاسی هام نمی گن این با آقای بهرامی کجا میره؟ به فکر فرو رفتم ک حرف هایش را سبک و سنگین کردم. _بعد هم ایشون نامحرمن. درست نیست که من تنها سوار ماشینشون بشم. آن شب دل آسمون روشن شده بود و هوای تا تاریکی نداشت. انگار آسمان به زمین چسبیده بود. فضای بیمارستان برعکس همیشه سبک شده و بویی عجیب راهروها را عطرآگین کرده بود. مجروحان را تک تک از اتاق عمل بیرون می آوردند اما راضیه سرِ بیرون آمدن نداشت. نگاهی به تیمور که به در آی سی یو خیره شده بود انداختم. دوزانو نشستم و دعای توسل سر دادم که پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. با سرعت برخاستیم و به طرفش خیز برداشتیم. _راضیه کشاورز رو بردن آی سی یو قلب. من و تیمور و مرضیه و لاله نا امیدانه فقط به هم نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. به سمت آی سی یو قلب دویدیم. زنگ آیفن پشت در را زدم. _راضیه ... راضیه کشاورز رو آوردن اینجا؟ _بله‌. _حالش چه طوره؟ _فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد.
🌻 ☀️ _فقط براش دعا کنین که خونریزیش بند بیاد. نزدیک بود گوشی از دستم بیفتد. _تروخدا امیدی هست؟ پرستار مکثی کرد و گفت:《فقط اگه معجزه بشه!》 زانوهایم رمق خود را از دست دادند و همان جا خم شدند، تمیور باز به سر خود کوبید و کنارم زمین گیر شد. تمام بدنش می لرزید. همین طور که نگاهش می کردم دستانم را به خدا نشان دادم و در دل نجوا کردم: 《 خدایا! من یه جوری با دلم کنار میام اما یه رحمی به دل تیمور کن. چه جوری بدون راضیه دووم بیاره؟》
🌱 ✨ ( نمی خوام نگاهم به نگاهشون بیفته) در اتاق نشسته و خطوط‌ کتاب زیست را که روی زانوهایم گذاشته بودم، حلاجی می کردم که صدای مادر بلند شد. _زهرا بدو بیا! از صدا زدن ناگهانی اش که همراه با ترس بود، تعجب کردم. کتاب را روی زمین گذاشتم ک با سرعت به سمت در رفتم. تا پایم را از اتاق بیرون گذاشتم، پدر و مادر را ديدم که جلوی تلویزیون میخکوب شده اند. مادر همین طور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود با دست اشاره کرد: _بیا ببین چی دارن میگن! جلو رفتم و مقابل تلویزیون ایستادم. اخبار شبکه فارس پخش میشد: 《 بر اثر انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز؛ تعدادی از هم وطنانمان زخمی شدند و تعدادی هم جان باختند. تعداد جانباختگان تا این ساعت به هفت نفر و مجروحان به بیش از دویست نفر رسیده است. بررسی ها برای مشخص شدن دلیل انفجار ادامه دارد و گزینه های بمب گذاری، خراب کاری و حادثه مطرح هستند.》 قلبم شروع به کوبش کرد. با عجله به اتاق برگشتم. تا موبایلم را از روی میز برداشتم از دستم افتاد. نشستم و شماره راضیه را گرفتم. بوق اشغال می زر. جند بار پشت سرهم شماره را گرفتم اما فایده ای نداشت. و با خم شدنم دستانم به زمین رسید. به کنج سالن رفتم و گوشی تلفن را برداشتم. مادر به سمتم آمد. _زهرا! امشب که راضیه نرفته کانون؟ گوشی در دستم می لرزید. _رفته! شماره خانه شان را گرفتم اما کسی جواب نداد و این دلشوره‌ام را بیشتر کرد. نمی دانستم چه کنم. کارم شده بود شماره گرفتن. به خاطر امتحان فردا به کانون نرفته بودم اما دیگر توانی برای درس خواندن نداشتم. ذهنم هر اتفاقی در مورد راضیه را رد می کرد. به شهادت که فکر می کردم دست و پایم بی جان می شد. نمی خواستم این فکر ها به مغزم سرک بکشند. به همین خاطر سریع از ذهنم دورشان کردم؛ اما چرا گوشیش را جواب نمی داد؟ برخاستم تا دلشوره ام را با راه رفتن کمتر کنم، اما راضیه برای تمام بی قراری هایم حرفی زده بود. 《 باید مثل حضرت زینب (سلام الله علیها) صبور باشیم. اگه به غصه های حضرت فکر کنیم. دیگه مشکلاتمون برامون بزرگ نمیشه.》
🍓 ♥️ یک لحظه تا احساس کردم چقدر دلم برایش تنگ شده است یادم به توصیه اش افتاد. کتاب دعایی از روی طاقچه برداشتم و صفحه مورد نظرم را آوردم. روی میز نشستم و شروع به خواندن کردم. یکی از روزهایی که در مدرسه وارد اتاق پرورشی شدم و در کمد را باز کردم تا نوار سخنرانی آقای انجوی نژاد را به دانش آموزی بدهم برگه تا شده ای را که گوشه ای از کمد افتاده بود دیدم. سریع بازش کردم. خط راضیه بود. نوشته بود:《 توی این چند روزی که برای مسابقه کاراته ماهشهر هستم و نمی تونم بیام مدرسه دلم برات تنگ میشه. هر وقت دلت برام تنگ شد زیارت امین الله بخون و برام دعا کن چاکریم به مولا قربون رنگ موهات برم عزیزم. باهات خداحافظی نمی کنم چون همیشه پیشت هستم. عشق از کوی وصال برخاست و در زد به دلم آتش جان سوز انداخت بر چشم ترم از شب تار خزان کرد مرا بیدار یار کار ما را پیش برد تا لحظه دیدار یار ما کجا و عشق مولامان کجا از سبوی ساقی نوشیدن کجا مرهم عشقش بریز روی دل زخمم همی تا شوم قربانی و جان داده ی داه علی این شعر که با مداد نوشتم رو خودم گفتما!!》
🌥 ✨ همیشه برایم قوت قلبی بود غریبی مدرسه را با وجود او طاقت آورده بودم. اول دبیرستان که در مدرسه ثبت نام کردم کنار آمدن با محیط مدرسه جدید برایم سخت بود احساس غریبی می کردم اما وقتی با راضیه آشنا شدم قضیه فرق کرد. هر روز به هم وابسته تر می شدیم یک روز براندازم کرد و با لبخند گفت:《 زهرا چادر خیلی بهت میادا! تو که برای بیرون چادر می پوشی حیفه برای مدرسه اومدن چادر نداشته باشی.》 آن موقع به فکر فرو رفتم. آن قدر به هم نزدیک بودیم که اگر کسی می پرسید:《 شما دوتا باهم فامیل هستید؟》 تا چند روز سرکارش می گذاشتیم و می گفتیم: 《 ما دختر خاله ایم》 از خیلی لحاظ ها شبیه هم بوديم. با خودم فکر کردم اگر ظاهرمان در مدرسه هم مثل هم باشد، شبیه تر می شویم و این برایم خوشایند بود. به همین دلیل تمام کارهایمان را با هم انجام می دادیم. حتی کارهای مستحبی. در حرم با امام رضا ( علیه السلام) عهد کرده بودیم نمازمان را اول وقت بخوانیم. در مدرسه هم این عهدمان را رعایت می کردیم. سلام نماز را که می دادم به سمت کلاس پا تند می کردیم اما من کمی خجالت می کشیدم. به همین دلیل گفتم:《 راضیه ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک می شنویم که این دوتا از درس پرسیدن فرار می کنن یا می خوان برای کارت نماز خودشونو نشون بدن و...》 از پله ها پایین آمديم. _من می گم نمازمون رو بعد از کلاس بخونیم. به در کلاس رسیدیم‌. راضیه دستش را بالا آورد تا به در بکوبد. _نماز؛ اول وقت باید خونده بشه! چند ضربه به در زد و وارد شدیم. دبیر اخمی کرد و بهمان خیره شد. ادامه دارد...
4_5848034617059180737.mp3
8.51M
ماه عسل 8 🌷🌷
سنگر شهدا قراره توماه مبارک رمضان‌چیکارکنه؟!🧐 1⃣روزمون رو بایک شهید شروع میکنیم طبق روال گذشته بعد نماز صبح دعای عهد بخونیم 2⃣زمان استفاده از گوشی رو کمتر میکنیم 3⃣به پدرومادرمون کمک میکنیم 4⃣هرروز به نیت امیرالمونین ۱۱۰بار ذکر لااله الاالله رومیگیم چرا؟این ذکر با دهان بسته هم گفته میشه انرژی زیاد نمیگیره به رفع تشنگی و رفع عصبانیت هم کمک‌مکنه 5⃣عصر زیارت عاشورا میخونیم باهم 6⃣حواسمون به قرانمونم هست 7⃣از مناجات ها و اذکار غافل نمیشویم☺️تا جایی که بتونم داخل کانال قرار میدم قراره بترکونیم😍😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🤲🏻
جز دوم ☞ http://j.mp/2b8RJmQ صوت جز دوم قرآن کریم 🌿🍃 ما رو هم دعا کنید☺️
کربلا نرفتم به کسی نگفتم.mp3
2.54M
- مداحے "با نوایِ شهید حجت الله رحیمی ..."