eitaa logo
نویسندگان جریان
494 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
119 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بانوی بزرگ💗 به عنوان یک زن باید بگویم، توی زندگی هر وقت نزدیک بود ناامید بشوم و دست از تلاش بردارم، جملهٔ «ما رایت الا جمیلا» ی شما نجاتم داد. یک زن اگر بداند ماجرا زیباست و زیبا تمام می شود تا ته تهش می رود. حتی اگر با رنج بسیار توام باشد. ما و تمام بشریت، برای نایستادن هایمان مدیون این نگاه جهت بخش شما هستیم. تولدتان بر ما مبارک 🌹 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
هدایت شده از قلمزن
دوستان @jaryaniha عزیز هدیه‌تونو خیلی دوست داشتم ممنونم، شبیه گردسوزهای مادربزرگه، البته کوچکتر... و چون نویسنده هستید، جهت یک اطلاع شیرین، روطاقچه‌ای موجود در عکس هم هنر دست یکی از بانوان نویسنده شاخص و مشهور کشورمونه...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
نویسندگان جریان
دوستان @jaryaniha عزیز هدیه‌تونو خیلی دوست داشتم ممنونم، شبیه گردسوزهای مادربزرگه، البته کوچکتر..
پیام محبت آمیز یکی از برگزیدگان عزیز پویش بعد از دریافت یادگاری معنوی جریان🎁🎊 مبارکتون باشه 🥰💐 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
حسین سرت را به سینه‌اش می‌فشارد و در گوشت زمزمه می‌کند «صبور باش عزیزدلم!» چه آرامشی دارد سینه برادر. چه اطمینانی جاری می‌کند. انگار در آیینه سینه‌اش می‌بینی که از ازل، خدا برای تو تنهایی را رقم زده است تا تماماً به او تعلق پیدا کنی، تا دست از همه بشویی، تا یکه‌شناسِ او بشوی. همه تکیه‌گاه‌های تو باید فرو بریزد، همه پیوندهای تو باید بریده شود، همه تعلقات تو باید گشوده شود؛ تا فقط به او تکیه کنی، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنی و این دل بی نظیرت را فقط جایگاه او کنی. تا عهدی را که با همه کودکی‌ات بسته‌ای، با همه بزرگی‌ات پایش بایستی: پدر گفت «بگو یک!» و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت. کودکانه و شیرین گفتی «یک!» و پدر گفت: «بگو دو!» نگفتی. پدر تکرار کرد: «بگو دو دخترم.» نگفتی. و در پی سومین بار، چشم‌های معصومت را به پدر دوختی و گفتی «بابا، زبانی که به یک گشوده شد، چگونه می‌تواند با دو دمسازی کند؟!» بناست تو بمانی و همان یک؛ همان یک جاودانه و ماندگار... 📔 آفتاب در حجاب ✍🏻 ‌سیّدمهدی شجاعی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت هفتم از علاقه اش به آش رشته خنده ام گرفته بود. یادم می آید چند سال قبل هم از یکی از دوستان هندی ام پرسیدم خوشمزه ترین غذای ایرانی چیست. گفت: شله. حق بدهید به عنوان یک مشهدی اصیل قند در دلم آب شده باشد. در مورد ام غسان هم همین قدر ذوق‌کردم. تعریف کرد: ((چند سال قبل برای درمان یک بیماری رفتم طب سنتی. بهم گفت باید آش رشته زیاد بخورم. یاد گرفتم و هی پختم. غذای مورد علاقه ام شد. غزه هم که برم درست می کنم.)) از این که آش رشته داشت به فلسطین صادر میشد شاد شدم. با شنیدن بیماری ام غسان دوباره یاد کتاب زندگی اش افتادم: آنجا که از بمب باران اسرائیل می گفت. از بمب های شیمیایی و بوی خاصشان که مردم با آن غریبه نبودند. از مردمی که برای رفتن به خیابان دستمال خیس روی بینی شان می گرفتند و مجبور بودند امورات را بگذرانند. همین قدر مظلوم! مگر‌می شود آن شیمیایی ها بی اثر باشد؟ فردایش با شنیدن یک خبر غافل گیر شدم. قرار شد علاوه بر ام غسان نویسنده کتاب تاوان عاشقی و خانواده محترمشان هم به خانه ما بیایند. اول ام غسان رسید. وقت اذان غسان هم با مادرش نماز خواند. اشتباهی کرد. مادرش‌ تذکر داد. غسان گریه کرد. بی دلیل گریه کرد. من هم بی اختیار با دیدن اشک غسان گریه کردم. ام غسان داشت شاخ در می آورد. کاش وقت می شد و برایش توضیح میدادم که تاب دیدن غم در چشم بچه های یتیم را ندارم. دل نگران یتیمی غسان بودم. این چاه عمیق ترسناک. آقای جعفری که رسید خانه ما با حرارت اعضای خانواده و صفای وجودشان و شیرینی لهجه یزدی انرژی گرفت. مادر خانوم آقای جعفری رو کرد به ام غسان: - تو خیلی جوونی. ازدواج کن. سنی نداری. - نه نه. ازدواج برای‌من دیگه تموم شد. من فقط عاشق یک نفر‌بودم. منتظرم تا برم پیشش. عشق اگر عشق‌باشد همین هست. تبدار و تپنده. آدم را از آن سر دنیا تک و تنها می‌کشاند و کاری‌با آدم می کند که فکرش را هم نمی‌کرده است. - می خوام برگردم غزه. خسته شدم. اینجا اذیتم. از این اداره به اون اداره. تمام خواهشم را توی چشم هایم ریختم و گفتم: - یه کم صبر کن شاید همسرم بتونه ویزای ترکیه برات بگیره. میتونی بری پیش خواهرت.به خاطر غسان می‌گم. غزه امن نیست. اگه خدایی نکرده... -عیبی نداره اونجا‌ هرچی نداشته باشیم عزت داریم. اگه بمیریم تو وطن خودمون می میریم. من تصمیمم رو گرفتم. سفره را پهن کردم. ام غسان آش خیلی دوست داشت و غسان کشک بادمجان. نمیدانم طبیعی بود یا نه اما از این که غذا های اصیل ایرانی را با میل‌می‌خوردند نوعی حس غرور ملی به من دست داده بود. ✍نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
🌿 به نام خالق زینب زینب جان ما از صبر نمی دانیم، به صاد صبر كه می رسیم دلمان می گیرد. عمه جان ما مهربانی و دلسوزی شما را ه‍ر چقدر واکاوی کرده ایم، هر چقدر مقایسه کرده‌ایم نتوانستیم تصور کنیم. هر چقدر در زندگی ماندیم و گره دیدیم به پای نیمه چشمی از نگاه شما نرسیدیم. زینب جان در این شب عزیز از آن زیبا دیدنت به ما عطا کن که بیش از هر چیز به آن نیازمندیم به قربان صبر و نگاه و مهرت... ✍خانم نصرتی 🌿 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله 🌱 🧐تا اینجا تلاش کردیم در کنار هم بدانیم تاریخ شفاهی چیست و چه ضرورتی دارد. 🤔 اگر در این نقطه هنوز هم به میزان اهمیت موضوع پی نبرده اید یا حتی اگر سر در نیاورده اید که تاریخ شفاهی چیست ، پیشنهاد می کنم باز هم به مطالعه این سلسله مطالب ادامه دهید . ✨چون از اینجا به بعد می خواهیم از بخش جذاب و دیده شدنی کار بگوییم، یعنی محصول. 💫خروجی کار در تاریخ شفاهی گستره بسیار وسیعی دارد، و اصلا باید داشته باشد. در غیر این صورت با اهداف ما سازگار نخواهد بود. 📱اگر یادتان باشد ما می خواستیم با روایت هایی که به دست می آوریم، رسانه را در دست بگیریم و حقایق را به دنیا نشان دهیم، می خواستیم قله ها را در هر زمینه ای پیدا کنیم، یعنی افراد موفق را . و بعد با معرفی آنها، انگیزه حرکت و رشد را در خودمان و دیگر افراد فراهم کنیم. 👤به نظر شما می شود همین طور خشک و خالی حرف زد؟ آیا امروزه مخاطب با چند جمله ساده، که حتی استدلال های بسیار روشنی داشته باشد، به راحتی حرف ما را می پذیرد، آن را باور می کند و در زندگی اش به کار می گیرد؟ من اینطور فکر نمی کنم. ما برای اینکه بتوانیم دست مخاطب را تا پایان مسیر در دست خود نگه داریم و او را به نقطه امنِ باور برسانیم به دو چیز در کنار هم نیاز داریم. یکی اسناد و مدارک و دیگری هنر. 👈درباره هر دوی اینها باهم گفتگو خواهیم کرد. ✍فهیمه فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
سلام 🌸 ایام متعالی 💎 روایت های واقعی از دوستی با زنی در غزه را با هشتگ دنبال کنید. قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم امشب ساعت ۲۰ تقدیم می شود. روایت های را هر روز ساعت ۲۰ دنبال کنید. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
سلام! امروز می‌خواهم شما را با یکی از فعالیت های جریان آشنا کنم.😊 ؛ جمعی خود جوش و تشکیلاتی که در آن، ما با هم کتاب می خوانیم.😊 به این صورت که: ✳️ هر دوره با معرفی چند کتاب، مطالعه را شروع می‌کنیم. 📖📚 ✳️ بچه‌های انجمن بعد مطالعه، در زمان تعیین شده در گروه کتابخوانی، تعداد صفحات که باید حداقل ۱۰صفحه باشد، در گروه اعلام می‌کنند. ✳️ راستی جریمه هم داریم که بماند. 💰😁🤭 ✳️اما کتاب های📚 این دوره: ۱_ رابینسون کروزوئه ۲_روی ماه خداوند را ببوس ۳_ کشتی پهلو گرفته ۴_ تاوان عاشقی تا گزارش بعدی یاعلی🤚😊🌹 ✍ الهام موسوی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت هشتم برای غسان که یک ریز با بچه ها خوش گذرانده بودبرگشتن به هتل سخت بود. مخصوصا که با فاطمه خیلی خوب بازی می کرد. اصرار می کرد شب به هتل نروند. - غسان امشب پیش ما‌بخواب فردا خودمان میبریمت. به عربی به مامانش چیزی گفت. -میگه اگه تو میخوابی منم میخوابم. نمی مونه. شب ها می‌ترسه. میگه اگه تو بمیری من چی کار کنم مامان. هیچ کسو ندارم. بدون من شب نمی خوابه. چقدراین حرف ها آشنا بود. حرف مشترک تمام یتیم های عالم. مهمان ها که رفتند تا نیمه شب اشک ریختم. نگران غسان بودم. در غزه نکند جنگ بشود. نکند قلب کوچکش از این بیشتر در دام نگرانی بیفتند... مهمانی سه روزه ما همین قدر زود تمام شد. فردایش بلیط هواپیماداشتند. در راه فرودگاه ام غسان گفت: من فوبیا ارتفاع دارم این را در تاوان عاشقی هم گفته بود. داروخانه ها را ردکرده بودیم و نزدیک فرودگاه بودیم. - برگردیم قرص ضد تهوع بخریم - نه نه لازم نیست - مگه نمی ترسی؟ -خب بترسم! دوباره یاد تاوان عاشقی افتادم. - ام غسان از روزی‌که از غزه فرار کردی بگو. خوندم اما‌ می خوام از زبون خودت بشنوم. - خب مرزهای غزه که بسته است. ما از تونل های زیر زمینی رد می شیم. ارتفاعش کمه. آدم نمیتونه توش بیاسته. باید خم بشیم تا سرمون به سقفش نخوره. عرضش هم کمه. روش ریل داره و چیز های شبیه ترن هوایی شهر بازی. هرکس باید روی اون ها بخوابه و وسایلش رو تو دستش بگیره. همون طور که همه جا آدم خوب و بد قاطی ان. گاهی ممکنه بعضی عرب ها بخاطر پول تونل ها رو لو بدن. اونجاست که ممکنه تونل ها رو روی سر آدماش خراب کنن. از تصور تونل حس خفتگی داشتم. یادم آمد در قطار شش تخته مشهد کرمانشاه چون سقف تخت وسط کوتاه بود تا صبح خوابم نبرد. - نترسیدی ام غسان؟ -نباید بترسیم. بترسیم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. به جان خودم که این دیگر‌ کار‌خود خود مقاومت است. مردمان مقاومت نه اینکه نترسند، ترس از زندگی انسان ها جدا نمیشود، اما ترس ها را مدیریت می‌کنند. بر آن ها سوارند. وگرنه چطور می‌شود در دل جنگ زندگی‌کرد؟ با نگاهم از پشت شیشه ها تا هواپیما بدرقه کردمشان. رفتند... ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
📚چگونه دایره لغات خود را افزایش دهیم؟ بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند. و دست اسراف به مال او دراز کردند. پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که:« ای فرزندان، اهل دنیا جویان سه رتبت‌اند و بدان نرسند مگر به چهار خصلت. اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و رفعت منزلت و، رسیدن به ثواب آخرت، و آن چهار که به وسیلت آن بدین اَغراض توان رسید الفَغدَن مال است از وجه پسندیده و حسن قیام در نگاه داشت و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد، و صیانت نفس از حوادث آفات، آن قدر که در امکان آید. و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد ». 🍁🍁🍁 🍂در رسيدند: بزرگ شدند 🌿حرفت: حرفه ، شغل 🍂اعراض: روي برگرداندن، دوری کردن 🌿اسراف: از حد گذشتن ، ولخرجي 🍂موعظت: موعظه 🌿اثنا: ميان، بين، درخلال 🌿دتبت: مقام ، رتبه 🍂فراخي: وسعت ، گشادگي 🍂رفعت: بالا بردن، والایی 🌿منزلت: جایگاه، مرتبه 🍂ثواب: پاداش / صواب: درست 🌿اغراض: اهداف 🍂الفغْدَن:‌ اندوختن ،‌ ذخيره كردن 🌿از وجه: از طریق 🍂حُسن: نيكو شيدن 🌿قيام: بر خواستن 🍂حُسن قيام: اقدام نيكو 🌿انفاق: بخشيدن مال 🍂صلاح: مصلحت، نیکی 🌿رضا: رضايت ، خوشنودی 🍂اهل: خانواده 🌿توشه: ذخيره 🍂صيانت: حفظ و نگهداري 🌿آفات: زيان ها ، جمع آفت 🍂در امكان آيد: امكان پذير باشد 🌿مهمل: بی فایده 🍂حجاب: پرده ، پوشش 🌿مناقشت: سخت گيري 🍂مُراد:‌ آرزو ، منظور «کلیله و دمنه» ✍کریم‌زاده 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت نهم بعد از چند روز ام غسان پیام داد: "ما مصر هستیم." چه یک دفعه! چه بی خبر! نمی توانستم اسم برگشتنش را کله شقی بگذارم اما درکش هم نکردم. او چیزی میخواست که فراتر از امنیت بود. اسمش شاید عزت باشد. نمی دانم. دوباره مرور تاوان عاشقی و دوباره دلشوره. نکند های دلم شروع شد. نکند پلیس مصر آن ها را به خاطر اینکه ایران بودند زندانی کند و تحویل اسرائیل دهد. نکند معطل شوند.نکند هی پی نخود سیاه بروند ، نکند بی پول شوند و دستشان به چوب بسته شود. نکند کسی اذیتشان کند. نکند غسان از تونل های زیر زمینی زهره ترک شود... بالاخره بعد از چند روز دوباره پیامی از ام غسان رسید: "-ما رسیدم غزه. اینم غسانه تو مدرسه جدیدش." نفس راحت کشیدم. خدایا با چه زبانی تو را شکر کنم. الهی که هیچ وقت غم نبیند دل کوچک غسان. الهی هیچ وقت در غزه جنگ نشود. الهی دشت کودکی تمام بچه ها امن باشد. خیلی نگذشت که خبر حمله مقاومت به اسرائیل پیچید. مقاومت مردمش را تربیت کرد. قوی کرد و به آن ها یاد داد چطور از سنگ موشک بسازند. همان دست های به ظاهر خالی باد اسرائیل را کم کردند. همه می دانستیم این تازه شروع ماجراست. ماجرایی پر‌تب و تاب و سوزنده که برنده اش مقاومت است. تمام گروه های خبری را از پیام رسان ها پاک کردم. اخبار گوش نمی‌دادم. من طاقت دیدن یک قطره اشک روی گونه یک پسر بچه یتیم را نداشتم چطور غم خفه کننده چشمان این همه بچه نازنین را می‌دیدم. دلم برای غسان شور می زد. او در شهر امن ما هم اضطراب جدایی داشت. قلب کوچکش شب ها مثل گنجشک می لرزید. حالا چه می کند؟ زیر صدای وحشیانه بمب دل پر اضطراب چگونه آرام می شود؟ غسان به کنار، آن همه یتیم، آن همه کودک معصوم چطور شب را صبح می کنند؟ سالمند؟ غذا دارند؟ تشنه نیستند؟ از صدای انفجار دلشان نریزد؟ خدایا چطور‌ دق نکرده ام؟ فاطمه ما سه ساله بود. در حال وهوای بچه گانه خودش، در دشت امن کودکی خودش بازی می کرد و شاد بود. توی حال خودش بود که بادکنکش بی دلیل ترکید. با چشم های خودم دیدم چطور شوکه شد. با چهره ای که لبریز از ترس بود چند ثانیه ای دور خودش چرخید و بی هدف دوید. فهمیدم از صدای بادکنکش دلش ریخته. بغلش کردم. بغضش ترکید. بمیرم برای بچه های غزه. خبر رسید خانه ی ام غسان را بمب ویران کرده است. ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد.... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
سلام 🌸 ایام متعالی 💎 روایت های واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه را با هشتگ دنبال کنید. قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم قسمت دوازدهم روایت های در دوازده قسمت تقدیم شد. ان شاءالله اگر دوباره با ام غسان صحبت کردیم به شما مخاطبان علاقه مند هم خواهیم گفت. برای ام غسان و فلسطین دعا کنید. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت دهم خانه ی ام غسان ویران شده بود. یاد ترمه ای افتادم که کادو خرید. یاد آن هل ها و زعفران ها. احتمالا گردنبند فیروزه بین خروار خروار آجر گم شده . یاد خاطراتمان افتادم: - ام غسان از این قوری ها نخر. به درد نمی خوره. زود ترک می خوره. ما زعفرون رو تو قوری مخصوص دم نمی کنیم. تو هر چیزی میشه ریخت. این قوری ها اگه خجالت نمیکشیدن تو مغازه ترک برمی داشتن بس که نازکن. -چی؟ -هیچی. قوری نخر. اما خرید. نتوانستم رای او را بزنم. روز آخر رفت و خودش از همان قوری ها خرید. برای مادرش می خواست. می گفت: "زعفران تموم می‌شه قوری اش می مونه." حالا همه چیز زیر خاک است. انگار نه انگار. مثل اینکه هیچ وقت نبوده اند. ام غسان سرشار از انرژی زندگی بود. لباس‌هایش نو نبود اما مرتب بود. نه خودش نه غسان هیچ وقت شلخته نبودند. به ظرافت ها توجه می کرد. زندگی را دوست داشت. زندگی کردن را بلد بود. خدا به همه ما گفت به دنیا دل نبندیم. هر لحظه ممکن است بگذاریم و برویم. اهل غزه این را خوب فهمیدند. دل نبستن به این زیبایی ها هم میوه مقاومت است. مردم غزه دل بریدن را خوب بلدند. قوری، گردنبند و ترمه ها، تمام وسیله های خانه، همه شان فدای یک تار موی غسان. اگر غسان و مادرش سالم باشند غمی نیست. قوری و گردنبند و لباس را می شود دوباره خرید. زندگی را می شود دوباره ساخت. خدا کند که زنده باشند. چند روز بعد همسرم با شور و هیجان صدایم کرد: -از ام غسان پیام آمده: "ما زنده ایم. ما را از زیر آوار بیرون کشیدند. " به صفحه گوشی نگاه کردم. یک بار، دوبار ، سه بار، نمیدانم چند بار پیام ها را خواندم. یک نفس راحت، از عمق وجود. خدا نابغه خواستنی ما را حفظ کرده بود. ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.