🔥جنگ به روستای ما آمد🔥
قسمت دوازدهم
لاي در را باز كرد و مادرم را صدا زد
- ام علي خونه ايد؟
مادرم اخم هايش رفت توي هم و گفت
- باز این پیداش شد!
این را که گفت خنده ام گرفت گفتم
- هیس. می شنوه.
می دانستم چرا آمده. ام ربیع دوست قدیمی مادرم بود. اما مدام بحثشان می شد. می دانستم دوباره یکی از جماعت القوات اللبنانیة به مغازه شير فروشي اش رفته و زخم زبان زده. حتما خنديده و گفته دیدی ایران چطور ولتون كرد؟ دردناکتر از زخم های عمیق ما نمک پاشیدن این جماعت بود. مردم بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. حال خوشی نداشتند. يك چشممان خون بود و یک چشممان اشک. ترسیده بودیم. نگران بودیم. نگران عزیزانمان در جبهه که شاید بعد از سید روحیه هایشان پایین آمده بود. دلتنگ بودیم. دلتنگ سید و خنده هایش. دلتنگ صدایش. ضاحیه ویران شده بود همه آواره شده بودند و این خرمگس های داخلی هم شده بودند زخم روی زخم. اگر مادرم جای ام ربیع بود اخم هایش می رفت توی هم و می گفت ایران چشمتون رو کور کرده. بعد هم راهش را می کشید و می رفت. اصلا جماعت القوات اللبنانیة با مادرم بحث نمي كردند. مي دانستند جواب تندي مي شنوند. اما ام ربيع شبيه مادرم نبود. بعد از هر حرف و حديثي مغازه را رها مي كرد و مي آمد سراغ ما. مي گفت اگر اینطور گفتند چه جوابی بدهم. اگر آنطور گفتند چه جوابی بدهم. مادرم هم فقط می گفت سگ محلشان کن. ام ربیع شبیه مادرم نبود. من و خواهرهایم یکی یکی جواب سوال هایش را می دادیم. می دانستیم كه ایران ما را رها نمی کند. اصلا ما خودمان را یکی می دانستیم. مگر میشود کسی خودش را رها کند؟ فکر اینکه ایران ما را رها کند ترسناک بود. ما آواره شده بودیم. خانه هایمان ویران شده بود. سید رفته بود.
لبخندی زدم و گفتم نمی خواد باهاشون بحث کنی ام ربیع. ایران خودش جوابشون رو میده. بهشون بگو ایران حتما جواب میده.
ایران. از بچگی ایران در خیال من جایی شبیه بهشت بود. فکر می کردم مردمش شبیه فرشته ها هستند. اولین باری که می خواستیم برویم زیارت امام رضا هنوز پدرم زنده بود. تا صبح خواب ایران را می دیدم. خواب سرزمینی که مردمش فرشته اند. به زیارت که رفتیم دوست داشتم به همه آدم ها نگاه کنم. سلام کنم. مادرم دستم را می کشید. نمی دانم چه قصه ای دارد این عشق. ما حاضریم خار به قلب ما برود اما به پای ایران نرود. باور می کنی؟ شاید ریشه اش به غربتی ۱۴۰۰ ساله برمی گشت. ما باقی مانده قتل عام های تاریخی شیعیان جبل عامل. از ایوبی ها و ممالیک بگیر تا عثمانی ها و صلیبیان و بعد هم انگلیسی ها و حالا هم اسرائیل. ما با امام خمینی زنده شده بودیم. می دانستم که ایران ما را تنها نمی گذارد. اصلا اگر سید پدر ما بود رهبر انقلاب پدربزرگ ما بود. مگر می شود پدربزرگ نوه های یتیمش را رها کند؟ من مطمئن بودم. آنهایی که زخم زبان می زدند هم می دانستند. اما گاهی کینه چنان قلب آدم را سیاه می کند که از زخم زبان لذت می برد. آنها از گریه ما لذت می بردند. خرمگس های داخلی که از اسرائیلی ها اسرائیلی تر شده بودند. یکی شبیه مریم مجدولین که به خاطر پست دروغش که گفته بود مقاومت از آمبولانس استفاده می کند باعث شهادت ۱۳ امدادگر شد. شبکه mtv. اينها شده بودند. توييت مي كردند كه فلان جا انبار سلاح است و به خاطر دروغ كثيفشان دسته دسته زن و بچه شهید میشد. این خرمگس های کثیف بازوهای رسانه ای اسرائیل بودند. روحیه ها پایین آمده بود. شرایط عادی نبود بعضی از مردم ضاحیه شبی که سید رفت تا صبح در خیابان خوابیدند. جایی برای رفتن نداشتند. شنیدم بعضی از شهرها آواره ها را راه نمی دادند می گفتند اگر اینجا بیایید ما را هم می زنند. بمانید همانجا. بمیرید. می توانی بفهمی چه غربت عجیبی بود برای ما این دو شبی که گذشت؟ شب های بعد از سید. دشمن داخلی نمک به زخم ما می پاشید.
ام ربیع با تردید نگاهم کرد و گفت
- اگه جواب نداد؟
دست هایش را محکم بین دست هایم گرفتم. خودم احتیاج داشتم یکی به من دلداری بدهد اما باید او را دلداری می دادم
- جواب میده. مطمئن باش
مادرم دوباره اخم هایش رفت توی هم و گفت
- اصلا چرا جوابشون رو میدی؟
مادرم که اینها را می گفت ناخودآگاه می خندیدم. ام ربیع شبیه مادرم نبود و هنوز نمی دانستم این همه سال چطور دوست هم بوده اند. ام ربیع جوابش را گرفته بود و داشت از خانه بیرون می رفت و من از بالکن کوچک خانه نگاهش می کردم. به زنی که شاید سواد نداشت اما بصیرت داشت. قرص و محکم پشت مقاومت ایستاده بود. جواب القوات اللبنانیه را می داد. هوا داشت تاریک میشد. هنوز در خانه را نبسته بود که صدای فریاد خواهرم بلند شد پشت سرش صدای شادی بقیه
- ایران زد ... به خدا ایران داره می زنه
ادامه دارد
راوی: زنی از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت سیزدهم
منتظر فاطمة بودم. داشت جوراب هايش را مي پوشید. باید می رساندمش مدرسه. از بین تمام بچه ها فقط فاطمه مدرسه می رفت. از وقتی به جبيل آمده بودیم بچه ها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق می کرد. فاطمه مدرسه استثنایی می رفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمد حسین فضل الله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود. بايد كارهاي شخصي اش را خودش مي كرد. كمكش نمي كردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه می خورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. اینبار خبرنگار موطلایی الجزیره با آب و تاب از شدت درگیری ها می گفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمی کرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال می کرد. به خاطر برادر کوچکم که تمام دار و ندار مادرم بود و حالا تمام دار و ندار مادرم در جبهه بود.
گفتم: ول کن الجزیره رو
گفت: المیادین اخبارش تموم شده
برق كه می آمد مادرم تمام خبرها را دنبال مي كرد و حالا نوبت الجزيره بود. "الجزيره". نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچه هایشان افتاده بودند به جان درخت های زیتون. یاد درخت های زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جا مانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها می خندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهداي فلسطين "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جاي شكرش باقي بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربية نبود. هر چند من هنوز نمی فهمیدم چطور می شود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضي از رسانه ها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکل هاي جاسوسي را نشان می دادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه اين صحنه ها را منتشر مي كردند که بعضی مي خندیدند و می گفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستون ها. این جنگ برای ما جنگ ستون ها نبود. ما می جنگیدیم. ما هر روز شهید می دادیم. اما این رسانه ها فقط چیزی را که می خواستند نشان می دادند. قسمتي كوچک از حقیقت!
صدای اخبار اذیتم می کرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتما می رفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجددا به شهدای ما کشته و زخمی می گفت را ساکت می کردم. دوباره فاطمه را صدا زدم
- زود باش تا خواهرت بیدار نشده
ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ ساله میشد و باید به کلاس اول می رفت. حالا مدرسه ها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسه ها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بی خیال جنگ. بی خیال آواره ها. بدون هیچ برنامه ای برای آواره هایی که بچه هایشان مدرسه نمی رفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آواره ها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آواره ها دوباره آواره شدند. دلم برای بچه هایمان می سوزد. بچه هایی که حتی مدرسه نمی توانند بروند. هر چند پسر بچه ها عین خیالشان هم نمی آید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یک بار وقتی ریحانه بچه های مسیحی را دید که کوله پشتی به پشت به مدرسه می روند تا خانه گریه می کرد. می خواست برود مدرسه و من چطور می توانستم برای دختر بچه ای ۵ ساله توضیح بدهم که ما درجنگیم. آواره شده ایم. شاید به زودی فکری برای کلاس های مجازی بکنند. شاید هم نه. نمی دانم.
مادرم داد زد سر فاطمه
- بجنب دختر مادرت سرپاست .
دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لا به لای درخت ها پر بود از بچه هایی که زیتون می چیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمین های مردم کار می کرد. زیتون می چید. کارگری می کرد. مناقیش می پخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بی حوصلگی مادرم را می فهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصا علی. بچه آخرش. می ترسم. می ترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علي.
فاطمه عینک صورتی اش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشته های حمله به بعلبک را می شمرد. "کشته ها" ! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچه های ما بدون درس و مدرسه به اندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت.
از لای درخت های زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شال و کلاه کرده بود و منتظر بود. می خواست دوباره به کودکستان برود.
ادامه دارد ...
راوي: زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت چهاردهم
چادر و تمام لباس هايم خيس آب شده بود. لرز گرفته بودم. آب سرد چشمه تا ساق پاهایم می رسید. چشمه. از بچگی عاشق این چشمه بودم. چشمه ای که مسیرش را کانال کشی کرده بودند و هر خانه یک پمپ آب داخل کانال گذاشته بود. چشمه ای که همیشه پر آب بود و مخازن آب روستا را پر می کرد. حالا پمپ خانه مادرم خراب شده بود. دقیقا نمی دانم کدام از بچه ها چه غلطی کرده بود که انگار پمپ آب سوخته بود. مادرم طوفان به راه انداخت. حق داشت. حالا بدون پمپ آب باید با سطل از چشمه آب می آوردیم و مگر سطل آب کفاف ارتش غیر مسلحی که در خانه مادرم جا خوش کرده بود را میداد؟ درست نشد. از سرما می لرزیدم و مثل مهندس ها به جان پمپ افتاده بودم. این وقت هاست که دقیقا می فهمی که تنهایی نمی توانی. چقدر به مردهایمان احتياج داشتیم. به شوهرم. به برادرم. به هر کسی که سر از کار این پمپ لعنتی در بیاورد یا اینکه لا اقل پمپ آب را ببرد بیروت. چه می دانم. فکری بکند. حالا تمام مردهای ما در جنگ بودند. درست نشد. آب مخازن پشت بام و پشت خانه تمام شده بود. دقیقا مثل اشتراک برق. حالا اگر پمب آب هم درست میشد برق نداشتیم که پمپ را راه بیندازیم. برادرم علی هم نبود. یعنی هیچ مردی نبود. برگشته بودیم به دوران قدیم. با غروب، خانه تاریک میشد و باید با شمع خانه را روشن می کردی و تازه اول بازی بچه ها بود که با نور شمع روی دیوار سایه بازی می کردند. می خندیدند. بی خیال جنگ. نمی دانستند که در دل ما چه آشوبی است. انتظار. انتظار خبر شهادت. آشپزی با شمع. بعد هم ما بودیم و شب هایی که تمام نمیشد دیگر. شب هایی بیدار ماندن تا صبح. شب هایی که فقط به یاد جنوب می گذشت. به یاد شب نشینی تا دیر وقت. به یاد خنده ها. بساط قهوه زن ها.صدای قلقل قلیان مردها که مثل کارشناس های کارکشته مسائل سیاسی منطقه بودند. باورم نمیشد روزی ساعت ۹ شب بخوابیم. سرمای خانه کمتر شده بود. پنجره های شکسته را با پلاستیک ضخیم پوشانده بودم. یک بخاری کوچک هم برایمان آورده بودند. حس خوبی بود اینکه حتی در وسط این جنگ لعنتی مقاومت اینقدر به فکر آواره ها بود. هنوز وقتی به یاد آن روز دوشنبه می افتم دلم به درد می آید. فقط ظرف یک روز همه از جنوب بیرون رفتند. جنگ ۳۳ روزه اینطور نبود. شمال رودخانه لیطانی مردم هنوز در خانه هایشان بودند. فقط جنوب رودخانه رفته بودند. ضاحیه هم خالی نشده بود. بعلبک که کاملا امن بود و اصلا بیشتر آواره ها آنجا بودند. حالا بعلبک هر روز زیر آتش است. یعنی رسیدگی به آواره ها حتما سختتر بود. با این حال امروز صبح ۵۰ کیلو آرد برای ما آوردند. برق که نداشتیم. سوخت هم که نبود. مثل زمان مادر بزرگم با هیزم لای درخت ها آتش درست کردیم و روی ساج قدیمی مادرم بساط مناقیش به راه انداختیم. از چشمه که به خانه برگشتم به شدت می لرزیدم. پمپ آب درست نشده بود و من نمی دانستم باید چکار کنیم. گاهی فکر می کردم اگر جای مادرم بودم تمام این جماعت را تحویل دشمن می دادم و خلاص. از تصور این کار خنده ام می گیرد. مادرم هنوز عصبانی بود و بد و بی راه می گفت به کسی که پمپ را سوزانده و با پتو دور من را می پیچید. گرمم نمیشد. می لرزیدم. از حیاط صدای جیغ دخترها بلند شد
- بابا ... بابا اومد
لیوان چای داغ را محکم لای انگشتانم فشار دادم. دهانم از داغی چای سوخت و به سرفه افتادم. شوهرم برگشته بود؟ پس چرا من خوشحال نبودم؟ مگر نه اینکه می توانست پمپ آب را درست کند، اشتراک برق را به راه بیندازد؟ مگر نمی توانست شیشه های اتاق را عوض کند؟ مگر نه اینکه حالا لازم نبود نگرانش باشم. پس چرا من از آمدنش خوشحال نبودم؟ یاد مادری افتادم که بعد از شهادت سید سر پسرش که بعد از چهار ماه به خانه برگشته بود داد زده بود که سید شهید شده اونوقت تو برگشتی خونه؟
دقیقا آن همان احساس را داشتم. من خجالت می کشیدم. خجالت می کشیدم که همه مردها در جبهه باشند و شوهرم برگشته باشد. خجالت می کشیدم از اینکه همسر دوست نزدیکم شهید شده بود، برادر همکلاسی ام، پدرش.
من خجالت می کشیدم از اینکه عزیزانم در کنارم باشند و آنها در میدان. ترجیح می دادم که نگرانش باشم. بترسم. برایش دعا کنم. هر لحظه منتظر خبر شهادتش باشم اما برنگردد. می دانستم قرار نیست بماند. دوباره می رود. می دانستم که شاید این سفر هم قسمتی از کارش باشد. از پنجره نگاه کردم. لای درختان پر بار زیتون ایستاده بود. دختر کوچکم را بغل کرده بود. ریحانه محکم پای راستش را بغل کرده بود و زینب پای چپش را. شوهرم دست می کشید روی سر فاطمه تا او هم احساس یتیمی نکند. یاد بچه های شهداء افتادم. یاد بچه هایی که بعد از شهادت پدر هایشان بدنیا می آمدند. بغضم شکست. من از برگشت کوتاه شوهرم از میدان خجالت می کشیدم.
ادامه دارد.
راوي: زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت پانزدهم
نیامده بود که بماند. شوهرم را می گویم. برای دیدن آواره ها آمده بود. می خواست حال و احوالشان را بپرسد و حالا سر راهش یاد ما هم افتاده بود. شوهرم به دیدن آواره ها می رفت و با آنها حرف می زد. بعضی روحیه هایشان از شوهرم هم بالاتر بود اما بالاخره جنگ است. در جنگ گاهی عده ای کم می آورند. خسته می شوند. می ترسند. نمی شود آنها را سرزنش کرد. نمی شود گفت که آدم های خوبی نیستند. اگر جنگ با تمام زشتی اش مثل اژدها دهانش را رو به رویت باز كند و همه دار و ندارت را به آتش بكشد شاید تو هم کم بیاوری. مي خواست برود که گفتم من هم می آیم. قبل از حسينيه برای اجاره خانه ای کوچک به داخل روستا رفتیم. یعنی من اینطور خواسته بودم. این روزها حس می کردم هم مادرم خسته شده است و هم من. شاید اگر من و دخترها می رفتیم، خانه کمی خلوت تر میشد. صاحب خانه از چادر من و ظاهر همسرم انگار فهمید که از مقاومت هستیم. بهانه آورد و مؤدبانه دست به سرمان کرد. دلم خیلی گرفته بود. حس غربت عجيبي داشتم. اينقدر كه به زحمت جلوي اشك هايم را مي گرفتم. در سکوت پا به پای شوهرم به سمت حسينيه می رفتم. انگار فهمیده بود ناراحتم. لبخندی زد و گفت
- ناراحت نباش
سرم را تکانی دادم و گفتم
- نیستم.
بالاخره آن مرد صاحب خانه بود. نمی خواست خانه اش را به ما اجاره بدهد. اختیار مالش را داشت. اما نمی دانم چرا. خیلی دلم گرفته بود. تمام این سالهایی که گذشت ما هیچ وقت چیزی را برای خودمان نخواسته بودیم. بحران بنزین که راه افتاد و تمام لبنان بدون سوخت مانده بود مقاومت تنها به فکر شیعیان نبود. به فکر تمام لبنان بود. با هر دینی. با هر مذهبی. وقتی اسرائیل می خواست در دریا پالایشگاه بزند و حق نفتی لبنان را نادیده بگیرد این مقاومت بود که محکم در مقابلش ایستاد. اینقدر که جرات اجرای تصمیمشان را نداشتند. مقاومت ایستاد. نه به خاطر شیعیان. به خاطر تمام لبنان. مقاومت سالها ایستادگی کرده بود. جنوب را آزاد کرده بود. به عنوان جزیی از لبنان. اما حالا القوات اللبنانية اینقدر بذر نفرت کاشته بود که مثل این رفتارها را هم می دیدیم. دلخور نبودم. می دانستم این هم یک قسمت از مقاومت است. جنگ است. جنگ که می شود تازه می توانی حقیقت آدم ها را بشناسی. یک عده می شوند کاسبان جنگ و از مردمی که هیچ چیز برایشان نمانده است برای یک ماه ۱۰۰۰ دلار اجاره می خواهند. برای همین است که یک عده هنوز در ضاحیه زیر آتش مانده اند. با هر هشدار خالی کردن منطقه حتی اگر جنگ روانی باشد با ترس از خانه هایشان بیرون می آیند و تا صبح در خیابان و ماشین ها می مانند. جنگ است. جنگ که می شود می توانی آدم ها را بشناسی. دوست ایرانی ام می گفت زن و شوهر ایرانی خانه ای که در آن زندگی می کردند را برای كمك به مقاومت فروخته اند. می گفت كسي كه خانه را از آنها خریده دوباره خانه را به آنها هدیه داده. می گفت آنها دوباره آن خانه را برای کمک به مقاومت فروخته اند. اینها را که می گفت می لرزیدم. اشک هایم بی اختیار راه می گرفت توی صورتم. می گفت زن ها برای هدیه کردن طلاهایشان صف می کشند. این ها را که می گفت یاد کسانی می افتادم که بعد از شهادت سید به ما می خندیدند و می گفتند ایران شما را رها کرد. شما را فروخت. ما که می دانستیم ایران ما را رها نمی کند. حالا بعد از عملیات وعده صادق ۲ و کمک های مردم ایران دوباره ساکت شده اند. یاد آن روزها که می افتم می لرزم. چقدر ما را اذیت کردند. دوست ایرانی ام می گفت کشاورزی یک قسمت از محصولش را هدیه کرده. يكي ماشین زیر پایش را. جنگ است. جنگ که می شود نقاب ها می افتد. می توانی دوست و دشمنت را بشناسی. یک عده می شوند کاسبان جنگ. مثل تمام دنيا. مثل حالا که بعضی اجاره خانه هایشان را برای یک ماه تا ۱۵۰۰ دلار هم رسانده اند. جنگ که می شود حساب خیلی چیزها دست آدم می آید. غرق این افکار بودم و پا به پای شوهرم می رفتم. می دانم که داشت دلداری ام می داد. اصلا حرف هایش را نمی شنیدم. راستش دلخور نبودم. تقصیر آن مرد مسیحی نبود اگر در تمام این سالها یکی شبیه سمیر جعجع گوش او را پر کرده است که ما دشمن آنهاییم. اشکالی ندارد. اگر آنها به ما خانه اجاره ندادند مسیحیان دیگری بودند که در کنار ما بودند.
اصلا نفهمیدم کی به حسینیه رسیدیم. شوهرم گفت رسیدیم. یک لحظه لرزیدم. مثل آدمی که او را یک باره از وسط خیالاتش بیرون کشیده باشی. شوهرم خندید. تازه فهمید به حرف هایش گوش نمی دادم. چشم انداختم به پیرمردهای بیرون حسینیه. بی خیال جنگ قلیان می کشیدند. موهای سفید و تجربه سالها زندگی دل هایشان را محکم کرده بود. می دانستند که به زودی به خانه هایشان برمی گردند
ادامه دارد
راوي : زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت شانزدهم
قرار شد براي صبحانه بيرون برويم. چند روزی بود که هیچ کس حال درست و حسابی نداشت. نزدیک بود دو تا از خواهر زاده هایم به جان هم بیفتند. همه خسته و عصبی شده بودند. اینقدر که در کنج خانه کز کرده بودیم و منتظر شنیدن خبر شهادت عزیزانمان بودیم. انتظار خبر شهادت گاهی از خود آن سخت تر است. اینطور هر لحظه شهید می شوی. با هر صدای در. با هر زنگ تلفن. پیام جدید. خسته بودیم. یک خانه کوچک قدیمی و ۲۷ زن و بچه کوچک و بزرگ. بساط صبحانه را خودم آماده کردم پنیر و سبزی و لبنه و زعتر. با یک فلاسک پر چای داغ. یک لحظه دیدم که نان نداریم و صبحانه هم که بدون نان معنی ندارد. به خواهر بزرگم گفتم
- تا شما آماده بشید میرم نون می خرم.
نانوایی بر خلاف همیشه بسته بود و مجبور بودم راه دورتری بروم. هنوز نان داغ توی دستم بود که سایه جنگنده ها را روی سرم حس کردم. اول خیال کردم اشتباه می کنم. اما خودش بود. همان صدا بود. دقیقا مثل جنوب. مثل آن روز دوشنبه. یک لحظه خشکم زد. تمام این مدتی که از جنوب بیرون آمده بودیم اینجا خبری نبود. هنوز گیج بودم که صدای بمباران شروع شد. دود از سمت خانه ما بود. نان های داغ از دستم افتاد و مثل باد به سمت خانه می دویدم. بی اراده فریاد می زدم "یا حسین" اگر خانه ما را زده باشند؟ اگر بچه هایم رفته باشند؟ مادرم. خواهرها. کاش بیرون نمی آمدم. کاش نان نمی خریدم. یک نفس به سمت خانه می دویدم. شوهرم مدام زنگ می زد. خواهر شوهرهایم. جوابشان را نمی دادم. بچه ها دست من امانت بودند. چطور می گفتم که دنبال نان آمدم و بچه ها گرسنه رفتند؟ جواب پدر شهید فاطمه را چه می دادم؟ از تصور اینکه چشمم به خانه ویران بیفتد و جنازه های بچه ها را از زیر آوار بیرون بیاورند به خودم می لرزیدم. کاش من هم در خانه می ماندم. کاش همه با هم می رفتیم. اینکه یک نفر بماند و بقیه بروند بزرگترین عذاب عالم است. نزدیکتر که شدم خواهرم را دیدم. نفسم بالا نمی آمد. صدای انفجار را که شنیده بود آمده بود دنبال من. این یعنی خانه ما را نزده بودند. اما بمباران همان نزدیکی ها بود. بوی دود و خاک همه جا را برداشته بود. به محل بمباران رسیدیم. همان خانه کوچک قدیمی کنار جاده. این خانه پر بود از زن و بچه های قد و نیم قد. با چند پیر زن و پیرمرد که همیشه بیرون در خانه می نشستند.
دختر کوچکی از این خانه گاهی می آمد حیاط خانه ما. می خواست با دخترها باری کند. بچه ها هر کجا که باشند همدیگر را زود پیدا می کنند. حتی وسط جنگ. مادرم اخم هایش می رفت توی هم و می گفت
- خودتون کم بودید اینا رو از کجا آوردید؟
اهل بعلبک بودند. این را از لهجه غلیظ دختر بچه فهمیدم. وقتی با آب و تاب برای دخترهایم از عروسک بزرگ موطلایی اش می گفت. حالا جنازه دختر بچه رو به رویم بود. لباس ياسي رنگش شده بود رنگ خون. از موهای طلايي بلندش شناختمش. مي لرزيدم. هنوز صداي خنده هايش توي گوشم بود. اسمش زهراء بود. ایستاده بودم یک گوشه تماشا. من موهای سفید پیرزنی را دیدم که از لای آوار بیرون زده بود. ساختمان کاملا ویران شده بود. با تمام زن ها و بچه ها. می لرزیدم. ممکن بود این خانه خانه ما باشد. اصلا چه فرقی می کرد. بچه های این خانه. بچه های خانه ما. بچه ها فرقی با هم ندارند. دستم را گذاشته بودم روی صورتم و گریه می کردم و مردم و نیروهای امدادی شهداء را از زیر آوار بیرون می کشیدند. همه بچه های کوچک. همه زن. همه آواره. من این خانواده را دیده بودم. همه زن و بچه بودند. جنازه بچه های کوچک را که از زیر آوار بیرون می کشیدند با خودم می گفتم کجای اینها شبیه فرماندهان مقاومتند؟ اینها فقط بچه اند. مردم برای کمک آمده بودند. مسلمان و مسیحی. خواهرم می خواست بماند. دید من دارم نگاه بچه های شهید می کنم و می لرزم. آن دختری که بلوز یاسی پوشیده بود. همان که با دخترهای من بازی می کرد. همان که صدای خنده اش تمام خانه را برمی داشت. همان که لهجه غلیظ بعلبکی داشت و عروسکش را جا گذاشته بود حالا خودش مثل یک عروسک کوچک به انتظار آمبولانس کنار بقیه شهدا خوابیده بود. همه زن. همه بچه. از شدت انفجار جنازه بعضی از شهدا روی پشت بام و زیر درخت ها افتاده بود.
نزدیک ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودیم. "المیادین" گفت ۲۶ نفر شهید و زخمی شده اند. کسی دل و دماغ صبحانه خوردن نداشت دیگر. نشسته بودم کنار پنجره و نگاه دخترهای کوچکم می کردم که زیر درخت های زیتون باری می کردند و حس می کردم سایه آن دختر کوچک بعلبکی با همان موهای بلند طلایی دارد لای درخت ها بازی می کند. انگار صدای خنده هایش را می شنیدم. وقتی که با لهجه غلیظ بعلبکی اش می گفت منتظر است جنگ تمام بشود و به خانه برگردند. می گفت عروسکش را در خانه جا گذاشته است.
ادامه دارد ...
راوي : زني از جنوب لبنان
📝 رقیه کریمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت هفدهم
جيغ زدم. اين دومين شبي بود كه وحشت زده از خواب مي پریدم. نفسم بالا نمی آمد. اینجا اگر جیغ بزنی فقط خودت بیدار نمی شوی. ۲۶ نفر دیگر هم از صدایت بیدار می شوند. دو روز از بمباران روستا می گذشت. من هنوز خواب آن بچه های کوچک را می دیدم. خواب آن دختری که بلوزش یاسی بود. یا آن دختر بچه ای که جوانی مسیحی آن را از زیر آوار بیرون کشید. دوباره در خواب می دیدمش. جوان فریاد می زد "هنوز زنده است" زنده بود. نفس مي كشيد. جوان دختر بچه را محکم بغل کرده بود و می دوید. بدون اینکه بداند کجا؟ گیج شده بود. چند لحظه بعد دوباره دیدمش. دختر بچه دیگر بغلش نبود. جوان می لرزید و گریه می کرد. دختر بچه بین دست هایش رفته بود. حالا هر شب همان دختر بچه به خواب من می آمد. اینبار به جای آن جوان بین دست های من جان می داد. جیغ می زدم و از خواب می پریدم. مادرم داد می زد
- چه خبر شده باز نصف شب؟
نفسم بالا نمی آمد. يك لحظة درد پیچید بین تمام دندان هایم و تازه یادم افتاد قبل از جنگ ترمیم دندان هایم در جنوب نیمه کاره مانده و حالا درد امانم را بریده بود. صبح فردا به تنها مطب دندانپزشکی روستا رفتم. دقیقا رو به روی همان خانه. همان خانه ای که حالا ویران شده بود. هنوز بوی دود میداد. بوی درد. بوی خاطره ای که نمی دانستی باید چکارش بکنی. دوباره یاد بچه ها افتادم. بچه هایی که دیگر صدای خنده هایشان نمی آمد. دکتر با مته به جان دندانم افتاده بود و بدون اینکه بداند چه دردی می کشم برایم از آن روز می گفت. از روزی که خانه همسایه را زدند. شیشه های مطب هم ریخته بود. پنجره ها کج شده بود. من هم در سکوت گوش می دادم. کار دیگری از دستم بر نمی آمد. یک ساکشن تا ته حلقم گذاشته بود و خودش دستش را تا مچ کرده بود توی دهانم. دکتر نمی دانست که من همانجا بودم. می شنیدم. می دیدم. دکتر به جان دندانم افتاده بود و آن روز را برای من تحلیل می کرد. دقیقا شبیه کسانی که این روزها بیرون گود نشسته اند و در کافه های رو به دریا در "عین المریسه" یا کورنیش های ساحلی بیروت کنار "روشه" یا "المناره" سیگار می کشند و جنگ را تحلیل می کنند. دکتر به جان دندانم افتاده بود و مدام می خواست که باور کنم دکتر قبلی ام در جنوب کارش را بلد نبوده و من به این فکر می کردم که چرا همیشه کسانی که بیشترین هزینه را در جنگ ها می دهند مثل کوه صبورند و آنهایی که صدای تیر هم به گوششان نرسیده است همیشه طلبکار؟ دوست ایرانی ام می گفت زمان جنگ ما هم همینطور بود. آنهایی که شهید می دادند محکم ایستاده بودند و اعتراضی نمی کردند و آنهایی که صدای گلوله را هم نشنیده بودند از زمین و زمان طلبکار بودند. اینجا بعضی مادرها ۴ شهید داده اند. مثل ام علي عقيل. مثل ام حسن مسلماني. آواره شده ایم. خانه هایمان رفته. هر روز منتظر خبر شهادتیم. من دقیقا نمی فهمیدم دکتر از چه چیزی خسته بود؟ این جنگ اگر برای ما سخت بود برای بعضی شده بود کاسبی. اجاره خانه های ۱۵۰۰ دلاری. اینها دقیقا از چه چیزی خسته بودند؟
دکتر داشت جنگ را تحلیل می کرد و من با دهان باز اجازه حرف زدن نداشتم. اگر حرف می زدم مته زبانم را سوراخ می کرد. هر چند مته زبانش جلوتر به جان روحم افتاده بود. دکتر هم فقط می گفت دهانت را بیشتر باز کن. بعد هم برای من از تفاوت "هریس" و "ترامپ" می گفت و نمی دانست برای ما سگ زرد برادر شغال است. برای ما فقط میدان است که تعیین کننده پایان این جنگ است. سالهای سال است ما یاد گرفته ایم که نگاهمان فقط به میدان باشد. نه به تحلیل های پر طمطراق و لفاظی های جماعت قهوه خانه ها و کافه های "الشرقیة" و کورنیش های بیروت. دکتر نمی دانست که ما سالهاست که یاد گرفته ایم حرف اول و آخر را فقط میدان می زند. مثل جنگ ۳۳ روزه. مثل آزادی جنوب. نه خبرهای mtv و الجزيرة و العربية و الحدث. زینب دختر خواهرم گاهی می گوید شنیده ام آتش بس نزدیک است. گاهی با خنده و گاهی با سرزنش نگاهش می کنم و می گویم باز هم نشستی پای العربیة و الحدث؟ خوب می دانم اسرائیل در این شرایط اگر به دنبال گفتگو است می خواهد چیزی که در میدان به دست نیاورده را پشت میز مذاکره به دست بیاورد. سلاح مقاومت!
دکتر بالاخره کارش را تمام کرد و انگار جنگ بزرگی را با پیروزی به آخر رسانده باشد گفت
- تمام شد. کار هر کسی نبود این دندان.
از مطب که بیرون آمدم. جای دندانم هنوز درد می کرد. روحم بیشتر از آن. دوباره کنار همان ساختمان ویرانه ایستادم. حس می کردم صدای خنده بچه ها پیچیده است لای آوار و تیر آهن های به هم پیچیده. می دانستم که هزاران خنده دیگر هنوز باقی مانده است. خنده هایی که باید باقی بماند. می دانستم که برای پایان جنگ باید نگاهمان فقط به میدان باشد
ادامه دارد ...
راوی : زني از جنوب لبنان
📝رقیهكريمی
https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
با عرض سلام و احترام
دبیرخانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان، اعلام میدارد که هر گونه الهام گرفتن و ایده پذیری از روایتهای روزنوشت ((جنگ به روستای ما آمد)) که روزانه در کانال ایتا این جایزه ادبی منتشر میشود،
با اجازه نویسنده این روایتها،
سرکار خانم رقیه کریمی
برای مخاطبان آزاد میباشد. اما اخیرا مشاهده شده است که این روایتها بدون اجازه نویسنده و ذکر نام ایشان در چند سایت خبری منتشر شده است.
این یک عمل غیرحرفهای بوده.
لطفا جهت حفظ مالکیت اثر و احترام به مالک اثر از تکرار این عمل پرهیز بفرمایید.
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت هجدهم
ساک کوچکم را دوباره جمع می کردم و هر کس یک گوشه گریه می کرد. باورم نمیشد اینقدر جدایی از هم سخت شده باشد. شوهرم تماس گرفت و گفت باید بروم "صیدا". می خواست نزدیک خانواده خودش باشم. صيدا سنی نشین بود و امن تر از جاهای ديگر جنوب. روزهای سختی گذشته بود اما عجیب به هم عادت کرده بودیم. روزهای قبل خیال می کردم شاید مادرم از همه ما خسته شده است دیگر. خسته بود. حق داشت. اما وقتی که ساک کوچکم را دوباره جمع می کردم و لباس های بچه ها را تنشان می کردم ایستاده بود کنار پنجره و های های گریه می کرد. می گفت نرو. نمی توانستم. می دانستم شاید این خداحافظی خداحافظی آخر باشد. شاید ما را بزنند. شاید آنها را. و ما دوست داشتیم اگر قرار بر رفتن است همه با هم برویم. از در که بیرون رفتم صدای گریه خانه را برداشته بود. دوباره همان جاده. این بار بدون ترافیک. تا نزدیک بیروت بی اراده گریه می کردم. دلم پر بود. از جاده. از دوری خانواده. از جنگ. از رفتن سید. از آوارگی. از اینکه هر لحظه خبر شهادت بشنوی. بی اراده گریه می کردم. مثل بغضی که برای مدتی طولانی حبسش کرده باشی. در خانه مادرم نمی توانستم راحت گریه کنم. باید به همه روحیه می دادم. حالا فرصت گریه بود برای من. نزدیک بیروت که رسیدیم رفتم سراغ گوگل مپ. نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمی خواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگنده ها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسر بچه ای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود. ضاحیه زخمی شده بود. ضاحیه بدون سید. سالهایی که در ضاحیه زندگی کرده بودم حتی در اوج تنهایی سالهای بعد از شوهر شهیدم، همیشه دلم قرص بود که سید اینجاست. در ضاحیه. کجای ضاحیه؟ نمی دانستم. اما مهم این بود که در ضاحیه بود و همین همیشه دلم را محکم می کرد. مثل بچه ای که دستش را محکم به دست پدرش داده. حالا سید هم رفته بود. ضاحیه زخمی بود. ضاحیه بدون سید برای من جهنم بود. ترسناک بود. حالا تمام خاطرات من زخمی شده بود. "برج البراجنه" با تمام شلوغی هایش، "حی السلم" و خانه های قدیمی و کوچه های تنگش. حالا همه جا زخمی شده بود دیگر. نه من نباید از ضاحیه می گذشتم. زینب و ریحانه به خاطر گُل سَر به جان هم افتادند. تقصیر زینب بود. گل سر ریحانه را می خواست. ریحانه جیغ می زد و نمی داد. زینب گریه می کرد. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. راه را اشتباهی رفتم و حالا در "الاشرفیه" بودم. منطقه مسیحی نشین. مسیحی بودن منطقه اشکالی نداشت. اصلا سر راهم تا بيروت از روستاهاي مسيحي زيادي گذشته بودم. اما می دانستم که اینجا مرکز اصلی القوات اللبنانیة است. نمی دانم چرا ضربان قلبم بالا رفت. دست هایم می لرزید. هیچ دلیلی برای ترسیدن نبود. اما نمی دانم چرا. ترسیدم. شاید چون تنها بودم. شاید آنها هم جا خورده بودند از اینکه زنی با چادر و تنهایی آن هم در وسط جنگ با چند بچه قد و نیم قد و یک ماشین قدیمی افتاده باشد وسط کوچه های الاشرفیه. درست است که القوات اللبنانیة از نظر فكري و سياسي مخالف و حتى دشمن ما بودند اما باز هم اين ترس مفهومي نداشت. شايد چون برای اولین بار به این منطقه می آمدم. ریحانه و زینب بی خیال اوضاع هنوز به خاطر گل سر می جنگیدند و ریحانه موهای فرفری زینب را می کشید. زینب هم با دو جفت دندان تیز تازه اش به جان دست كوچک ریحانه افتاده بود. پشت ماشین قیامت بود و در دل من آشوب و رو به رویم کوچه های الاشرفیة. خواهرم مدام زنگ می زد. جوابش را نمی دادم. مثل گنجشکی که راه را اشتباه رفته و راه خروج را بلد نباشد و خودش را به در و دیوار بزند، تمام کوچه پس کوچه های "الاشرفیه" را با سرعت زیر پا گذاشتم. تصور اینکه ماشین به سرش بزند و خراب بشود یا بنزینش تمام شود ترسم را بیشتر می کرد. به جاده اصلی که افتادیم تمام هیکلم می لرزید. هنوز هم نمی دانم چرا اینقدر ترسیده بودم. اصلا دلیلی برای ترسیدن نبود. ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز ریحانه و زینب می جنگیدند و برای اولین بار در عمرم دلم می خواست یک دست کتک مفصل به هر دوی آنها بزنم.
ظهر به صیدا رسیدم و مستقیم سراغ خانه ای رفتم که شوهرم گفته بود. در که زدم زنی در را باز کرد و گفت قرار بوده خانه را خالی کنند و مستاجر جدید بیاید اما دوباره با صاحب خانه به توافق رسیده اند که بمانند. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. با خستگی تکیه دادم به ماشین. زن با تعجب گفت
- مگه به شما اطلاع نداده بودند؟
سرم را آرام تکانی دادم و حرفی نزدم. شوهرم جواب نمی داد. دوباره سوار ماشین شدم. باید قبل از غروب دوباره خودم را به جبیل می رساندم.
ادامه دارد ...
راوي: زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2