#پیغامِ_پس_از_پایان
_اَه خفه شدم.
مقنعهی چانه دار و بلند را گوشهای انداخت.
خودش را در آینهی میز توالت اتاقش نگاه کرد.
_حیف موهای سشوار کشیدهام که مجبورم زیر این مقنعه قایم کنم.
دستی به موهایش کشید و روی تخت ولو شد. چشمانش را بست. فکر کرد:
«تا کی مجبورم با این مقنعه و مانتو ظاهرسازی کنم؟»
مغزش چند دقیقه آرامش میخواست.
***
با صدای تقهی در، چشمانش را باز کرد. نمیدانست چقدر خوابیده است.
_آتوسا مامان خوابی؟
با یادآوری جلسهی بعدازظهر از جا پرید. در اتاق باز شد. مادر در چهارچوب در نمایان شد.
_آخی مامان جان خواب بودی؟!
نگاهی به ساعت کنار تخت کرد و از جا بلند شد.
_خوب شد بیدارم کردین. یک ساعت دیگه جلسه دارم.
_کی وقت داری یکم حرف بزنیم؟
مانتو و شلوار سورمهای را از کمد دیواریِ چوبیِ اتاق درآورد و روی تخت گذاشت.
_چیزی شده؟!
_نه. صبح آزیتا زنگ زده بود.
ابروهایش را بالا داد و چشمان عسلیاش را سمت مادر چرخاند.
_خب. چه عجب! چطورن؟
_گفت دعوتنامه برامون فرستاده.
اخمی کرد و پرسید:
_به چه مناسبت؟!
_خب نگرانه. حق داره. منم نگرانم.
_نه مامان آزیتا نگران من نیست. نگران سهمالارثش از این عمارته.
_خودت میدونی هزینهی زندگی تو انگلیس چقدر زیاده.
_منم که هر ماه دارم براش پول میفرستم. تا چند وقت دیگه سهمش از این عمارت رو هم میدم. ولی اینجا رو نمیفروشم.
_کی از فروش اینجا حرف زد؟! فقط گفت تا وقتی جنگ تموم بشه بریم پیشش.
_خیلی خب شما اگر بخواین برین من مخالفتی ندارم.
در حالیکه دکمههای مانتو را یکی یکی میبست، ادامه داد:
_ولی... همهی امیدم اینه وقتی میام خونه، شما هستین.
مادر نفس عمیقی کشید و چشمانش را از آتوسا برداشت.
_الان باید امیدت این باشه که وقتی میای خونه بچههات رو ببینی نه منِ پیرزن.
_مامان من فقط ۲۴سالمه! در ضمن فعلا شوهر و بچههای من این شرکته. بابا خیلی براش زحمت کشید. نمیتونم همینجوری رهاش کنم.
_آتوسا چرا لجبازی میکنی؟! من که نگران خودم نیستم. هر وقتی که آژیر قرمز میزنن تن و بدنم برا تو میلرزه.
مقنعه را چند بار روی سرش جلو و عقب کرد. سعی کرد موهایش از آن بیرون نباشد. اخم کرد و لبهایش را روی هم فشار داد.
_منم از فکر اینکه توی جلسهی امروز جلوی فرمانده محسن، موهام بیرون بیاد تن و بدنم میلرزه.
مادر با اخم از اتاق بیرون رفت. آتوسا رفتن او را در آینه تماشا کرد و نفس عمیقی کشید.
_خدایا امروز رو ختم به خیر کن!
همانطور که در آینه مقنعهاش را مرتب میکرد یاد اولین باری که محسن را دیده بود افتاد.
آن روز صبح، مانتو و مقنعهی مشکیاش را پوشیده بود. موهای قهوهایاش را با گیره، بالای سرش پف داده بود تا زیر مقنعهی گشادش حسابی خودش را نشان دهد. در طبقهی سوم، جایی که دفتر مدیرعامل بود، از آسانسور خارج شد. همزمان با او، پسری با قد متوسط و موهای قهوهای به در اتاق منشی رسید. با دیدن اِورکت و شلوار خاکی رنگش اخمی کرد و در دل گفت: «نمیدونم این چه مُدیه؟!»
به نظر نمیرسید بیشتر از بیست و چند سال سن داشته باشد. فکر کرد: «تو الان باید شلوار بیتل و کت چرمی بپوشی نه مثل پیرمردا تیپ بزنی!»
مرد جوان بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، پرسید:
_عذر میخوام با جناب رحیمپور کار دارم.
آتوسا، پوزخندی زد. زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:
_بفرمایید منشی راهنماییتون میکنه.
همانطور که سرش پایین بود، بدون تعارف به آتوسا، جلوتر وارد شد. آتوسا لبهایش را بالا برد. سری تکان داد و با خود گفت: «واقعا که!» پشت سر او وارد شد. منشی سریع از جا بلند شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد.
_سلام. صبح شما بخیر. خیلی خوش آمدید.
مرد جوان چشمانش را بالا نیاورد و جواب احوالپرسی خانم منشی را خیلی سرد داد.
_علیک سلام. ممنون. بنده با مدیرعامل کار دارم. بفرمایید در مورد کامیونهای اهدایی هست.
منشی که تازه متوجه مرد شده بود با صدایی رسا پرسید:
_وقت قبلی دارید؟
قبل از اینکه مرد پاسخی دهد، آتوسا از پشت سر گفت:
_بعد از من بگو بیان داخل.
بعد از چند دقیقه، به منشی زنگ زد.
_بگو بیاد داخل.
بله چشمی گفت و گوشی را گذاشت. آتوسا از دری که روبروی میز کارش بود، به اتاق کوچک کناری رفت. میز آرایشی با آینهی صیقلی و براق، یک مبل بزرگ راحتی، یخچال کوچکِ ۱۲فوت و کمدی پر از لباسهای رسمی، تمام وسایل اتاق ۱۲متریِ شخصی او بود. مبل راحتی را، برای رفع خستگیهای گاه و بیگاهش، کنار پنجرهی بزرگ اتاق گذاشته بود. قبل از آمدن مرد جوان، آرایش و لباسهایش را در آینه بررسی کرد. به یاد سربه زیری مرد جوان خندهی کوچکی کرد و با خود گفت: «حاج آقا برادر که اصلا نگاه نمیکنه!»
صدای درِ اتاق او را به خود آورد. بدون لبخند به سمت اتاق مدیریتش رفت. در انتهای اتاق، یک میز چوبی بزرگ کنار پنجره بود. صورت مرد با دیدن صندلی چرم خالیِ پشت میز، به اطراف چرخید. همانجا دم در ایستاد. اتاق حدودا ۴۰مترمربعیِ مدیرعامل، کفپوش پارکت داشت و کاغذ دیواری کرمی با طرح بته جقهی طلایی، دیوارهای آن را پوشانده بود. چند گلدان بزرگ سانسوریا با برگهای بلند و کشیده در گوشه، گوشهی اتاق گذاشته شده بود. آتوسا درحالی که مقنعهاش را روی مانتو مرتب میکرد از سمت راست مرد وارد شد. مرد جوان سر به زیر و اخمو پرسید:
_ببخشید همشیره کی میتونم مدیرعامل رو ببینم؟
آتوسا زیر چشمی نگاهی به او کرد و گفت:
_بفرمایید. در خدمتم.
مرد جوان که از اینهمه تشریفات کلافه شده بود، نفسش را بیرون داد و بدون این که به آتوسا نگاه کند، سرش را بالا آورد.
_معذرت میخوام بنده باید خود مدیرعامل رو ملاقات کنم.
آتوسا پشت میز چوبی و بزرگ مدیرعامل رفت و روی صندلی چرم نشست.
_رحیمپور هستم. در خدمتم. برای کامیونها مشکلی پیش اومده؟!
مرد با چشمان گرد شده، اینبار نگاهی گذرا به آتوسا کرد. کمی روی پا جابجا شد. دستش را همراه تسبیحِ فیروزهای رنگی از جیب بیرون آورد. در حالی که تند تند پلک میزد، شانههایش را بالا برد و گفت:
_اِم معذرت میخوام نمیدونستم. یعنی...
_فکر نمیکردین یه خانم مدیرعامل چنین شرکتی باشه؟
_نه. خب، یعنی بله..
_بالاخره نه یا بله؟!
_حالا خیلی فرقی نداره.
_خیلی خب کارِتون رو بفرمایید.
انگار تازه یادش بیاید برای چه آنجاست، سرش را بالا آورد و با دیدن موهای بیرون آمدهی آتوسا دوباره چشمانش را به زمین دوخت. آتوسا با دست به صندلی کنار میزش اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید بشینید.
به سمت درِ خروج برگشت. در اتاق را نیمه باز گذاشت و چند صندلی مانده به میز آتوسا، روی یک صندلی نشست. آتوسا فکر کرد: «میخواد با این رفتارش برام رییس بازی درآره و خودش رو بالاتر از من نشون بده.»
_ببینید خانم شما چهارتا کامیون حاوی موادغذایی کنسروی برای رزمندهها ارسال کردین. ما بار کامیونها رو طوری چیدیم که یکی از کامیونها نصفش خالی موند.
آتوسا با ابروهای گره خورده به محسن خیره مانده بود. پوست سفیدش، آفتاب سوخته بود. موهای قهوهای و لخت و کوتاهش را یک طرفه شانه کرده بود. فکر توی سرش رهایش نکرد: «آهان یعنی من جنسها رو درست نچیدم که بیشتر از چیزی که هستن نشون بدم».
_حالا خواستم از شما اجازه بگیرم اون نصفهی خالی کامیون رو با یکسری موادغذایی اهدایی مردم پر کنیم.
مرد جوان که سکوت خانم رحیمپور را دید؛ سرش را بلند کرد. نگاه خیرهی آتوسا پوست سفیدش را سرخ کرد. آتوسا یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
_اول اینکه بنده نمیدونم با کی صحبت میکنم.
ابروهایش را بالا برد و سرش را کج کرد.
_من معذرت میخوام خودم رو معرفی نکردم. احمدی هستم.
آتوسا بلند شد و به سمت در رفت. در اتاق را بست و به طرف میزش برگشت. فکر کرد: «باید بدونه اینجا اتاق منه».
_بهتره باز باشه.
آتوسا با اخم پرسید:
_دقیقا چرا؟!
محسن از روی صندلی بلند شد و به سمت آتوسا رفت. کارت شناسایی سپاه را از جیبش بیرون آورد و به سمت او گرفت.
_ بنده محسن احمدی هستم مسئول بسیج ناحیه. فقط خواستم ازتون اجازه بگیرم در مورد کامیون که خدای نکرده مدیون شما نباشیم. اگه راضی نیستین مشکلی نیست. یه فکر دیگه میکنیم. با اجازه.
دستگیرهی در را پایین آورد. آتوسا با عجله کارت را به سمت او گرفت و آب دهانش را قورت داد.
_خواهش میکنم بفرمایید بشینید. من منظور بدی نداشتم. ولی خب نمیدونستم با کی حرف میزنم.
محسن در را باز رها کرد. کارت را از دست آتوسا گرفت. بدون اینکه بخواهد دوباره روی صندلی بنشیند گفت:
_خواهش میکنم. چه فرقی میکنه؟! مهم اینه شما در مورد کامیون راضی باشید. بنده هم چون ترسیدم بچهها پشت گوش بندازن و خدای نکرده حقالناسی گردن ما بیاد خودم خدمت رسیدم.
آتوسا مقنعهاش را جلو کشید و با دست موهایش را تو داد. فکر کرد: «خاک بر سرم شد!» آب دهانش را طوری که محسن متوجه نشود؛ قورت داد.
_شما خودِ فرماندهی سپاه هستین؟!
محسن که متوجه تغییر رفتار او شده بود با لبخندی که سعی بر پنهان کردنش داشت گفت:
_البته خودم نخواستم ولی... یه تکلیفی هست گردن بنده.
آتوسا از جواب او سر در نیاورد. از سر به زیری محسن استفاده کرد و آرام نفسش را بیرون داد. با خودش فکر کرد: «چیزی نشده. مگه چی کار کردم. باید خونسرد باشم».
_لطفا بفرمایید بشینید بگم یه چایی بیارن خدمتتون.
_نه دیگه باید برم دنبال یه وسیله باشم برای کمکهای مردمی.
_ای بابا اصلا اگر لازمه میگم یه کامیون دیگه براتون بفرستن.
_نه نه همون کافیه. ممنونم از همکاریتون. امیدوارم اَجر این کار خیرتون رو ببینید.
آتوسا سرش را بالا گرفت و با لبخندی که سعی بر پنهان کردنش داشت، گفت:
_خواهش میکنم. بالاخره ما هم باید برای سربازای این سرزمین کاری کنیم.
این جملهی آخر را خیلی حساب شده گفت.
بعد از خداحافظی و رفتن محسن، آتوسا نگاه تندی به منشی انداخت و گفت:
_نباید بدونی کسی که میفرستی تو اتاق من کیه؟!
در را محکم بست و پشت پنجرهی بزرگ کنار میزش رفت. دست به سینه محسن را که از خیابان رد و سوار تویوتای خاکی رنگ با آرم سپاه شد، تماشا کرد. لبخند رضایتی گوشهی لبش نشست و زیر لب گفت: «خوش آمدی جناب فرمانده».
با صدای در برگشت.
_بفرمایید.
ایزدی، معاون شرکت بود. قد بلند و چهارشانه. کت طوسی بلندی روی پیراهن و شلوار بیتل مشکی پوشیده بود.
_سلام بر بانوی البرز. کی بود این آقای برادر خوشتیپ؟!
_سلام. حدس بزن.
_رانندهی کامیونهای جنوب؟
آتوسا خندهای کرد و گفت:
_فرماندهی ناحیهی سپاه کرج.
ابروهای مشکی مرد جوان بالا رفت و گفت:
_منظورت فرماندهی سپاه ناحیهی کرج هست دیگه!
آتوسا از روی صندلیاش بلند شد و از بالای چشم به او نگاه کرد.
_مهم اینه تیرمون به هدف خورد. میخوام در آینده هم کامیونهای دیگهای ارسال کنم.
_خیلی خوبه. به نظر من باید شرط کنی که خود فرمانده محموله رو تحویل بگیره. اینجوری همیشه این کارمون تو چشمه.
آتوسا همانطور که به حرفهای معاونش گوش میداد، به نقشهی جهانی که روی دیوار اتاقش بود، نگاه میکرد. ایزدی ادامه داد:
_بالاخره یه روز این جنگ تموم میشه. باید برای آیندهی بعد از جنگ برنامه داشته باشیم. الان همه چیز دست این بچه مذهبیهاست.
همین حرفهای ایزدی باعث شد، کامیونهای بیشتری در ماههای بعد به جبهه ارسال کند.
از پنج ماه پیش، که اولین ملاقات را با محسن داشت؛ هر ماه برای ارسال کامیون با او ملاقات کرده بود.
***
بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با مقنعه، نگاهی به لوازم آرایشی روی میز کرد.
_فقط یه خط چشم کوچولو.
بالاخره راضی شد که از جلوی آینه کنار رود.
پلههای عمارت را دو تا یکی پایین رفت. طوری که صدایش در همهی عمارت پخش شود، صدا زد:
_پری خانم من برا شام نمیام. مراقب مامان باش.
صدای پری خانم از آشپزخانه آمد و خودش هم پیدایش شد.
_خانم ولی من تدارک دیدم.
_ببر خونه برا بچهها. داروی ساعت ۹ مامان رو که دادی برو. من خودمو میرسونم.
_چشم خانم.
سوار بی ام دبلیو ۵۲۵ نارنجیاش به سمت شرکت حرکت کرد. از دفعهی پیش که قرار این ملاقات را با خود محسن هماهنگ کرد؛ تقویم روی میزش را به شوق امروز برگ زده بود. اوایل از اینکه به صورتش نگاه نمیکرد عصبی میشد! اما در ملاقاتهای بعد حس امنیت و آرامشی که در صحبت با او داشت را در مقابل هیچ مردی حس نکرده بود. ده دقیقه مانده به وعدهاش با محسن، ایزدی به اتاقش آمد.
_روز عالی بخیر.
درحالی که از پنجرهی بزرگ اتاقش بیرون را تماشا میکرد، باقی ماندهی چای لیوان را سر کشید. بدون اینکه برگردد، سرش را به نشانهی سلام تکان داد. ایزدی مقابلش ایستاد.
_نگرانی؟
شانههایش را بالا داد.
_برای چی؟!
ایزدی ابروی راستش را بالا برد و با نیشخندی گفت:
_هیچی. حس میکنم وقتی میخوای با این یارو، حاجی ملاقات کنی نگران و بهم ریختهای!
_اول اینکه این یارو اسم داره. دوم که... خب نگرانی من برای اینه که جلسه خوب پیش بره.
ایزدی دو ابرویش را بالا داد و مردمک چشمانش را به اطراف چرخاند.
_جالبه! تو برای جلساتی که با طرفهای خارجی داریم خم به ابرو نمیاری الان برا چنین جلسهی بی اهمیتی...
وقتی ایزدی اینها را گفت؛ آتوسا نفسش را آرام بیرون داد. لبانش را کمی روی هم فشار داد. قبل از اینکه حرف ایزدی تمام شود، به طرف اتاق شخصیاش رفت و با اخم کوچکی گفت:
_خیلی خب بهتره بری یه سری به قسمت تن ماهی بزنی. دستگاه کنسروسازی مشکل داره. بعداً گزارشت رو میخونم.
بدون اینکه برگردد و حتی منتظر رفتن ایزدی بماند به اتاق شخصی رفت. در را بست و به آن تکیه داد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. صدای قلبش را زمانی شنید که ایزدی قصد داشت جلسهاش با محسن را بیاهمیت بخواند. قبل از اینکه ایزدی صدای قلبش را بشنود، باید اتاق را ترک میکرد. خودش را روی مبل راحتی انداخت. لبانش را محکم فشار داد. فکر کرد:
«ایزدی درست میگه. چرا من انقدر به محسن فکر میکنم؟! چرا انقدر روزشماری میکنم برا ملاقاتش؟!»
تمام آنچه را از محسن دیده بود، مانند بریدههای فیلمی از نگاهش عبور کرد.
روزی که برای ارسال محمولهی دوم به پایگاه سپاه رفت، محسن بیل گرفته بود و جویِ جلوی خیابان را لای روبی میکرد. اگر خودش کارتش را ندیده بود به فرمانده بودنش شک میکرد. اتاق و میز کارش مرتب بود. وقتی در حال صحبت با هم بودند جوانی قدبلند و لاغر برای ورود اجازه خواست.
_حاجی اجازه هست؟!
با دیدن آتوسا در اتاق، عقب رفت و عذرخواهی کرد.
_ببخشید حاجی نمیدونستم مهمون دارین!
محسن خودش را دم در رساند.
_کارتو بگو میشنونم.
_چیزی نیست فقط حاج خانم حالش بد شده باید ببرم بیمارستان.
_هرکاری از دستم برمیاد بگو.
_فقط اینکه… امشب شیفتمه.
_خیلی خب. برو نگران نباش.
_آخه کسی نیست جام وایسه.
_من هستم تو برو. خیالت راحت.
جواد خودش را در آغوش محسن انداخت و با خیال راحت رفت. آتوسا با اخم فکر کرد: «چه راحت سرش کلاه گذاشت! عجب فرماندهی آبکی!»
تمام برنامههای روز، ساعات ملاقات و زمانی که باید برای یک جلسه قرار میداد، حتی وقت نماز و تسبیحاتش روی کاغذی کنار تقویم میزش نوشته شده بود. این را وقتی که محسن با جواد مشغول صحبت بود، دید.
***
یکدفعه چشمانش را گشود و به ساعت نگاه کرد. ربع ساعت از وقت ملاقات گذشته بود. سریع به اتاق کارش رفت. به ساعت بزرگ آنجا هم نگاهی کرد. به سمت در رفت و دوباره برگشت. بدون اینکه پشت میز بنشیند، تلفن را برداشت و شمارهی مخصوص منشی را فشرد.
_جانم بفرمایید.
_آقای احمدی تشریف نیوردن؟!
_نه خانم.
بدون اینکه چیزی بگوید گوشی را گذاشت. به سمت پنجرهی بزرگ رو به خیابان رفت. روی ماشینهای پارک شده و درحال حرکت دقیق شد. نفس عمیقی کشید. روی صندلیاش لم داد و فکر کرد: «یعنی چی شده؟!»
با صدای بلند جواب خودش را داد.
«حتما تو ترافیک مونده!»
«نه. تا حالا پیش نیومده بود!»
«مطمئنم تا ربع ساعت دیگه اینجاست».
صدای در اتاق او را از افکارش بیرون آورد. لبخندی روی لبش نشست. دوباره صدای قلبش را شنید. نفسش را بیرون داد و با صدایی صاف شده گفت:
_بفرمایید.
خانم منشی در را باز کرد. پروندهای را که در دست داشت جلوی آتوسا گذاشت و گفت:
_مربوط به تعمیر دستگاه کنسروه.
خودکار را خیلی شل در دست گرفت و جایی که لازم بود را امضا زد.
_از آقای احمدی خبری نشد؟!.
_نه.
با صندلی چرخدارش به سمت خیابان چرخید. به یاد روزی افتاد که نگهبان دمِ پایگاه به سر و وضعش گیر داده بود.
_با این سر و وضع نمیشه خانم.
_چرا نشه؟! مثلا داری امر به معروف میکنی؟!
آتوسا دستی زیر روسری آبیاش برد و به عقب برگشت. صدای محسن بود. لبخند آشنایی زد و سرش را به نشانهی سلام پایین آورد. محسن هم سری تکان داد و به طرف سرباز دم پایگاه رفت. اسلحه را از دست سرباز کشید و گفت:
_این اسلحه برای اینه که رو قلب دشمن بذاری نه راه رو به روی یه خانم ببندی.
سربازِ بیچاره رنگش از سرخی به پریدگی تغییر کرد. اینجا بود که فرمانده بودن محسن را تحسین کرد.
با صدای در، دوباره صدای قلبش بلند شد. ایزدی بدون بفرمایید وارد شد.
_خسته نباشید. حاجی رفت؟!
آتوسا بدون اینکه به او نگاه کند، بلند شد و کیفش را برداشت.
_کامیونها رو آماده کنم؟
_خبرت میکنم.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. ماشین را برداشت و به سمت خانه رفت.
«خیلی خب منم هیچ کامیونی ارسال نمیکنم».
بعد از لحظاتی جواب خودش را داد:
«حتما اتفاقی افتاده!»
«وقت من اصلا اهمیتی نداره؟!»
«ولی اون آدم دقیق و خوش قولیه».
«باید برم پایگاه».
«نه. اون باید به خاطر بدقولیش عذرخواهی کنه».
تا صبح با این افکار درگیر بود. صبح، قبل از رفتن به شرکت، خودش را به پایگاه رساند. همان سربازی که قبلاً جلویش را گرفته بود، دم در بود. با وجود مانتوی بلند و گشاد و مقنعهی چانه دارِ بلندش، نگران چیزی نبود. جلو رفت.
سرباز با دیدن آتوسا سرش را پایین انداخت و اسلحه را پشت سرش قایم کرد. آتوسا که نزدیک رفت اول سرباز سلام کرد.
_سلام خانم. بفرمایید
_سلام خسته نباشید. با فرمانده محسن کار دارم.
با شنیدن نام محسن، سرباز سرش را بالا آورد. چند لحظه خیره ماند و آب دهانش را قورت داد.
_نیستن. بفرمایید برادر کریمی هستن.
_نه با خود فرمانده کار دارم.
_نمیاد.
نگاهی به سرباز کرد و ابروهایش درهم رفت.
_یعنی چی نمیاد؟! اتفاقی افتاده؟!
چشمان سرباز به اطراف چرخید. این پا و آن پایی کرد.
_اِم. خب بفرمایید برادر کریمی توضیح میدن بهتون.
بدون تشکر و خداحافظی از سرباز رفت داخل. تا به اتاق برادر کریمی، جانشین محسن، برسد هزار فکر در سرش آمد.
«مریض شده؟ مریضم میشد میاومد. شاید تصادف کرده. نکنه شهید شده! حتماً رفته جبهه؟ خدای من خودش گفت به خاطر عمل قلب بچگیش نمیذارن بره خط...»
در اتاق برادر کریمی را نزده بود که خودش از اتاق محسن بیرون آمد. با نفسهای به شماره افتاده پرسید:
_مُح... بَ برادر محسن کجاست؟!
کریمی با دیدن آتوسا سر جایش ایستاد و با دهان نیمه باز به او نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و لبانش را به هم فشرد.
_سلام خانم رحیمپور.
وقتی جوابی از آتوسا نشنید ادامه داد:
_خواهش میکنم بفرمایید. براتون توضیح میدم.
آتوسا سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست. با خود فکر کرد:
«خدایا اتفاق بدی نیوفتاده باشه!»
تا وقتی کریمی لیوان آب را دستش داد اصلا متوجه هیچ چیز نبود! خودش را گم کرده بود. از چیزی میترسید که خودش نمیدانست چیست.
_آخرین باری که شما کامیونهای موادغذایی رو تحویل دادین محسن خیلی تقلا کرد تا خودش کامیونها رو ببره خط. بالاخره با یه گواهی پزشکی تونست مجوز بگیره. هفتهی پیش خودش بهم زنگ زد و گفت تو کشوی میزش دو تا پاکت هست که وقتی شما اومدین برسونم دستتون. بعد از اونم دیگه ازش خبری نداریم.
سرش را پایین انداخت و لبانش را فشرد. نفسش را بیرون داد و از توی کشو دو پاکت را درآورد و جلوی آتوسا گذاشت. پاکتها را برداشت و بلند شد. چشمش به قاب عکس روی دیوار افتاد. محسن با آن چشمان عسلی که هرگز آتوسا ندیده بود، به او لبخند میزد. چیزی در گلوی آتوسا فشرده شده بود. دلش نمیخواست جلوی کریمی گریه کند.
سوار ماشین شد. بی هیچ مقصدی فقط راند. تمام مسیر اشک ریخت. جایی به دور از شلوغی شهر، کنار پارک جنگلی بیرون شهر ایستاد. روی یکی از پاکتها نوشته شده بود: «برسد به دست خانم خدیجه رحیمپور»
پاکت را باز کرد و نامه را خواند. در تمام مدت اشک امانش نداد. بعد از پایان نامه، سرش را روی فرمان گذاشت و هق هق گریه کرد.
صدای تقهای روی شیشهی ماشین او را به خودش آورد. مردی درشت اندام با شکمی که به زور زیر پیراهن طوسی فرمش جا داده بود گفت:
_مشکلی پیش اومده خانم؟! ماشین خراب شده؟! شوهرتون کجاست؟!
نمیدانست چه مدت گذشته. دیگر اشکی برایش نمانده بود. گرمای هوا به اوج خود رسیده بود. به دور و بر نگاه کرد. جز او و مرد جنگلبان کسی نبود. با چشمانی پر از خون و صدایی که به زور از گلویش خارج شد، لب زد:
_چیزی نیست. الان میرم.
_مراقب خودت باش دخترم. تنها! اینجا؟!
ماشین را روشن کرد و رفت.
تک تک جملاتی که محسن برایش نوشته بود در مغزش رژه میرفت. حس کرد محسن با این جملات او را پر از هیچ کرده. انگار ظرف وجودش خالی شده و حالا او تشنهی پر شدن بود. به خانه که رسید مادر با چشمان اشکبار روی پلههای جلوی عمارت نشسته بود و پری خانم با یک دست لیوان آب قند و با دست دیگر، شانههای او را مالش میداد. کیفش را پایین پله رها کرد و به سمت مادر پلهها را دو تا یکی کرد. چشمان بی حال مادر با دیدن آتوسا، گشاد شد و با صدای بلند گفت:
_کجا بودی تا حالا؟! نمیگی من دق میکنم؟!
مادر را بغل کرد و هر دو گریه کردند. مادر از نگرانی دختر مفقودالاثرش در چند ساعتِ گذشته و دختر از غم مفقودالاثری که تازه داشت مییافت. وقتی مادر را به اتاقش برد کنارش نشست و دست او را بوسید.
_منو ببخش که نگرانت کردم. جایی بودم که نفهمیدم چند ساعت گذشته.
_لج نکن دختر. بیا با هم بریم پیش آزیتا. شرکت رو بسپار به ایزدی. وقتی جنگ تموم شد برمیگردیم.
_مامان؟
_جونم.
_میگی چرا اسم منو تو شناسنامه خدیجه گذاشتین؟!
_چی بگم؟! من دلم میخواست اسم دخترام آتوسا و آزیتا شاهبانوهای ایرانی باشه. وقتی تو به دنیا اومدی بابات گفت خیلی شبیه عمهی بزرگشی. خدیجه عمه بزرگ بابات بود که قبل از ازدواج ما به رحمت خدا رفته بود. بابات زیر دست اون خدابیامرز بزرگ شده بود و کلاً تجارت هم از اون یاد گرفت. همین کارخونه رو میبینی؟ بنیان گذارش عمه خدیجه بوده. قبلاً موادغذایی کنسروی فرانسوی وارد میکرد تا اینکه همهی سرمایش رو میذاره و یه دستگاه کنسروسازی وارد میکنه. رقباش وقتی میفهمن از ترس اینکه کار و کاسبیشون کساد بشه کارشکنی میکنن و بنده خدا ورشکست میشه. از فشار این قضیه هم سکته میکنه و به رحمت خدا میره. بابات هم چون خیلی عمه رو دوست داشته تلاش میکنه تا آرزوی عمه خدیجه رو به واقعیت تبدیل کنه.
آتوسا با خود فکر کرد: «چرا توی این همه سال اینو نپرسیدم؟!»
_چرا اینها رو هیچوقت بابا نگفت؟!
_بابات خیلی رو عمه خدیجه حساس بود. وقتی تو به دنیا اومدی همینکه بغلت کرد گریهاش گرفت. گفت انگار دارم عمه خدیجه رو نگاه میکنم. تو بچهی اولم بودی و کلی رؤیا داشتم. دلم نمیخواست اسم کسی که جوون مرگ شده رو روت بذارم به خاطر همین بدون اینکه با بابات مخالفت کنم آتوسا صدات زدم. کمکم که خودت زبون درآوردی و بابات دید خودت هم به آتوسا بیشتر تمایل داری دیگه اونم خدیجه صدات نکرد و چیزی نگفت.
آخرِشب که در اتاقش تنها بود پاکت دوم را باز کرد:
«بسم رب الشهداءِ و الصدیقین
اکنون که مینویسم از خدای خویش شرمسارم. به رسم وظیفه پا در عرصهی جهاد نهادم تا لبیکی باشم برای رهبرم. تا دیگر فرقِ علی در مسجد کوفه شکافته نشود و حسین در راه کوفه قطعه قطعه نگردد. حسن در مدینه تنها نماند و روز قیامت، شرمندهی مولایم صاحبالزمان (عجالله تعالی فرجه) نباشم.
خواهران و برادران عزیزم شما را به تقوا و پیروی از ولایت فقیه میخوانم و از همهی کسانی که حقی بر گردن بندهی حقیر دارند حلالیت میطلبم. به ویژه مادر عزیزم که مرا در تنهایی و سختی بزرگ کرد و حالا که باید عصای دستان پینه بستهاش باشم تنهایش میگذارم.
مادر عزیزتر از جانم، خدیجه بانو، میدانم که خدایی که آفریدگار ماست هرگز تو را تنها نمیگذارد و همهی ما را بس است. در فقدان من گریه نکن تا دشمن شاد نگردیم. منتظر جنازهام نباش که دلم میخواهد مانند نامم در جان مادرم زهرا (سلام الله علیها) مفقود شوم.
محسن احمدی»
پاکت را روی میز گذاشت. عبارتِ «مادر عزیزتر از جانم، خدیجه بانو» چند بار در ذهنش تکرار شد. چشمانش را بست. اشکِ گوشهی چشمش ریخت. فکرِ مادر محسن رهایش نکرد.
«زن تنها الان یک هفته است بی خبر از پسرش شب رو روز می کنه».
صبح زودتر از همیشه بلند شد. هوا گرگ و میش بود. دلش نمیخواست دوباره بخوابد. در بالکن اتاقش را باز کرد. نسیم خنک صبحگاه شهریور به صورتش خورد. به آسمان نگاه کرد و چشمانش را بست.
«ای خدایی که محسن میپرستید، دستم رو بگیر! میدونم خدای اون بزرگتر و تواناتر از خدای منه. چون اون به خدای خودش تکیه کرد و همه چیزش رو فنای در او کرد و اون خدا بزرگش کرد...»
بعد از روشن شدن هوا، زودتر از منشی به شرکت رسید. به سالن کارخانه سر زد و بعد از یک ساعت به اتاقش برگشت. از توی کیفش نامهی محسن را بیرون آورد. شمارهای را که زیر نامه نوشته شده بود، گرفت.
_الو سلام میتونم با جناب محبی صحبت کنم؟ بفرمایید از طرف محسن احمدی تماس میگیرم.
بعد از کمی انتظار صدای مرد میانسالی از پشت گوشی آمد.
_سلام حاج آقا. رحیمپور هستم. مچکرم. بله خداروشکر. خواستم راجع به موضوعی که آقا محسن گفتن باهاتون حرف بزنم. بله متأسفانه پیغام ایشون دیر به دست بنده رسید. خیلی هم عالی. آدرس رو میفرمایید. پس بعدازظهر میبینمتون. خدانگهدار.
گوشی را گذاشت. نامهی محسن را مقابلش گرفت و برای چندمین بار خواند:
«بسمالله الرحمن الرحیم
از محسن احمدی
به بانو خدیجه رحیمپور
شاید این، یک نامهی اداری نباشد اما از آنجا که شما را بانویی عفیف و سختگیر یافتهام رسمی و با دقت مینویسم.
روزی که برای اولین بار شما را دیدم، از اینکه بانویی به سن شما چنین جایگاه اجتماعی دارد متعجب شدم! ابتدا تصور کردم جایگاهتان صوری و نمایشی است اما در ملاقاتهای بعدی متوجه لیاقت و شخصیت بلند و سختکوش شما شدم. حقا که نام بانو خدیجه لایق و شایستهی چون شماییست. امیدوارم حالا که نام بلندِ اول بانوی اسلام را دارید چون او باعث سربلندی سرزمین و دین خدا باشید. که هر قدمی در راه اعتلای دین خدا بی پاسخ نخواهد ماند.
کوتاهِ سخن اینکه، مدتیست قصد مطرح کردن موضوعی را با شما داشتم که بعد از انجام مقدمات آن قرار بود در ملاقات بعدی مطرح کنم. اما متأسفانه یا خوشبختانه بنده در ملاقات بعدی نیستم. پس تصمیم گرفتم با این نامه شما را در جریان امر قرار دهم و امیدوارم پس از دریافت نامه با جناب آقای محبی که شمارهی آن در زیر آورده شده تماس بگیرید. فقط این را بگویم چون شما را بانویی وطن پرست و محکم چون امالمؤمنین یافتم چنین درخواستی از شما دارم.
لطفا برای واردات تجهیزات نظامی در قالب تجارت موادغذایی با جناب محبی تماس بگیرید.
سپاسگزار شما
بندهی حقیر محسن احمدی »
بعد از آن، کارها را به ایزدی سپرد و خودش را به پایگاه سپاه رساند. ملاقات کوتاهی با برادر کریمی داشت. گل و میوهای خرید و مقابل کوچهای بن بست، در قسمت پایین شهر، ایستاد. چادر مشکی را که چند دقیقه پیش خریده بود بیرون آورد و سر کرد. خودش را در شیشهی ماشین نگاه کرد. چقدر با شش ماه پیش فرق کرده بود. صورتی که حتی یک خط چشم کوچولو هم نداشت. موهای زیبایی که زیر مقنعهی چانه دارش پنهان کرده بود و حالا چادری که سرش بود. همهی اینها را از محسن داشت. جلوی در فلزی کوچک انتهای کوچه ایستاد و زنگ را فشار داد. چشمانش را بست.
«کاش محسن در رو باز میکرد و منو با این چادر میدید!»
زنی قد خمیده در را گشود. چشمان عسلی محسن را در میان پلکهای افتادهی زن دید. چروکهای صورت و دستش رنجی را که محسن در وصیت نامه نوشته بود، نشان میداد.
_سلام حاج خانم. از طرف آقا محسن براتون چیزی آوردم.
با شنیدن نام محسن جانی دوباره در چشمان پیرزن پیدا شد.
_بفرمایید دخترم. خوش آمدید.
چایش را که خورد پاکت را از کیفش بیرون آورد. وصیت نامه را که جلوی پیرزن گذاشت، چشمان زن باز شد. دم عمیقش را بیرون داد و پاکت را بلند کرد. نزدیک صورتش برد و آن را بویید. اشک امانش نداد. پاکت را جلوی آتوسا گرفت و گفت:
_بوی محسنم رو میده. بخونش.
آتوسا اشکهایش را پاک کرد و پاکت را گرفت. وقتی بند آخر وصیت نامه را خواند، اشکهای پیرزن متوقف شد.
_حالتون خوبه حاج خانم؟!
پیرزن خیره به گوشهی اتاق نگاه کرد.
_محسنم دوست نداره گریه کنم. دیشب خیلی بی قراری کردم. گله کردم که چرا پیکر خونینش رو بهم ندادن! انگار این وصیت نامه جواب سؤالم بود.
آتوسا قاب عکس گوشهی اتاق را نگاه کرد. راه گلویش بسته شده بود. بلند شد. خداحافظی کوتاهی کرد و به سمت در رفت. پیرزن صدا کرد:
_دخترم؟
آتوسا برگشت.
_نگقتی اسمت چیه؟!
چشمان آتوسا پر از اشک شد. با صدای گرفته گفت:
_خدیجه.
گروه #چهاردانه_یاقوت
سرگروه: خانم مدیری
#بانو
مادربزرگ در آشپزخانه مشغول چیدن شیرینیهای تازه از فِر درآمده بود که نوههای دوست داشتنیاش غزل، مریم و نرگس؛ با شیطنتهای کودکانه، روزنامه به دست وارد آشپزخانه شدند.
روزنامه را روی میز گذاشتند کنجکاوانه به مادربزرگ نگاه کردند.
مادربزرگ با لبخند همیشگیاش نگاهشان کرد :
_آی آی دخترای شیرینم؛ باز رفتین سراغ وسایل من؟
نرگس با نگاهی مظلومانه رو به مادربزرگ کرد:
_ ببخشید، معذرت می خوایم عزیز جونم، آخه می خواستیم ببینیم چیه!
مادربزرگ لبخندزنان ادامه داد:
_اینبار اشکالی نداره، میدونم شما فقط اینبار، این کارو کردین ودیگه هیچوقت بی اجازه دست به وسایل کسی نمیزنید!
هرسه با شرم و حیای کودکانهی خود گفتند:
_چشم عزیزجون مهربون، ما خیلی دوستت داریم، به خاطر این اشتباه مارو ببخش دیگه تکرار نمیکنیم.
مادربزرگ دستی بر سرشان کشید ودبوسشان کرد.
غزل که روی صندلی نشسته بود رو به مادربزرگ کرد:
_حالا عزیز جون میشه داستان این روزنامه و نوشتههای داخلش رو توضیح بدید؟
مادربزرگ صندلی کنار میز را به زیر میز کشید و انگشت اشارهاش را برای تاکید بالا آورد وگفت:
_بله حتما عزیزانم،
اما این یک رازه، قول بدید که هرچی تعریف کردم بین خودمون بمونه.
دخترها با تکان دادن سرشان به نشانه ی تایید مشتاقانه منتظر شنیدن راز مادربزرگ شدند.
مادربزرگ ظرف شیرینیها را به دست گرفت وگفت:
_خوشگلای من بیاین بریم کنار شومینه بشینیم، ازاین شیرینیها بخوریم و براتون همه چیزو تعریف کنم.
***
"پونزده ساله بودم که مادرم فوت کرد. پدرم سه تا مغازهی خواروبار فروشی در راسته ی بازار داشت،
باهم زندگی میکردیم و زندگی خیلی خوب وخوشی داشتیم.
ده سال از فوت مادر میگذشت که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، پدرم دچار بیماری سختی شد، طوریکه پزشکان از تشخیص آن ناتوان بودند و من همراه پدر درگیر بیماری و بیمارستانها بودم.
کارگر مغازهها از این موضوع اطلاع داشتن، در نبود پدر ضررهای زیادی به مغازهها زدن و من بی خبر از اونها...
یک روز که از آزمایشگاه میامدم سر راه سری به مغازه زدم خالی از جنس شده بود و بنگاهدار محلمهمون رو دیدم که درحال قیمتگذاری مغازه هاست، یکه خوردم! تمام بدنم مثل مُردهها شد یخ و بیروح، مات ومبهوت...
بعد از چند دقیقه به خودم اومدم
بدون اینکه کاری کنم با وکیل پدرم تماس گرفتم وجریان رو براش گفتم.
به کمک وکیل پدر، با هزاران سختی و دوندگی تونستم مغازه ها رو ازچنگشون دربیارم.
حالا مغازه ها بودند ولی هیچ جنسی نداشتن و پدری مریض که روز به روز حالش بدتر میشد، مدتی زندگی ما به همین شکل گذشت تا اینکه بامشورت پدر، یکی از مغازهها رو خودم اداره کردم با خرید خواروبار و دوتای دیگه رو بهصورت رهن و اجاره، کرایه دادم تو همین سال بود که بهعنوان ماما استخدام دولت در بیمارستان شدم.
شیفتی سرکار میرفتم، شیفت دیگه هم در مغازه بودم، با خانمی در بیمارستان آشنا شدم که وضع مالی چندان خوبی نداشت، بعد از تحقیق در اخلاق و رفتارش چند ماهی بهصورت آزمایشی بهعنوان فروشنده در مغازه گذاشتمش.
به کارش خیلی علاقه داشت، حلال و حرام سرش میشد وپاکدامن بود
چندبار امتحانش کردم.
خیالم راحت شد، مغازه ی خواروبار فروشی با نظارت من و فروشندگی اون خانم اداره میشد. "
مادربزرگ سرش را از روی صندلی گهوارهاش به عقب تکیه داد، چند لحظه ای هیچی نگفت، چشمانش را بست و اشکی جاری شد.
بچهها به سمت مادربزرگ جهیدند و با دستهای کوچکشان صورت عزیزشان را پاک کردند.
مادربزرگ هر سه را بغل گرفت و ادامه داد:
_حال پدر، روز به روز بدتر میشد، پزشکان هم از هر دارویی استفاده میکردند نتیجه نمیداد، حدود چندسالی به همین شکل بود که پدرم رفته رفته آب میشد، دیگه طاقت نیاورد و به رحمت خدارفت !
همه با حسرت و غصه گریه کردند.
*
_بیاید از این شیرینیها بخوریم نوه های قشنگم ؛
ببخشید امروز اشکتونم دراوردم.
غزل درحالیکه شیرینی برمیداشت :
_برای پدربزرگ فاتحه و صلوات میخونیم.
مریم بیصبرانه منتظر ادامه داستان بود:
_عزیزجون، خواهش میکنم بقیهی راز رو برامون بگین.
مادربزرگ صلواتی فرستاد، بعد با همان لبخند همیشگیاش دستهای دخترها را گرفت:
_اره عزیزانم، بعد از پدر تمام کار مغازهها به عهدهی خودم شد.
خانه و ویلایی که از طریق پدر به من رسیده بود بزرگ بودند و جمع کردن و رسیدگی هرکدوم برام سخت، ولی چاره نبود. با اجاره دادن هر کدوم راحتتر به کارهام میرسیدم.
مادربزرگ دستی به موهایش کشید، به آشپزخانه رفت چای آورد و با نگاه مهربانانه وعاشقانه گفت:
_خب گلهای نازنین، زندگی من همینطور داشت پیش میرفت،
تا اینکه با پسر یکی از آشناها که دوست پدر بود ازدواج کردم.
بچهها جیغ و هورایی بلند کشیدند:
_حتما با حاجبابا بوده !
مادربزرگ لبخندی زد:
_بله دیگه
ما باهم زندگی رو شروع کردیم، حاج بابا سر کار کشاورزی میرفت،
یکروز که با حاجبابا توی زمین کشاورزی مشغول برداشت گندمها بودم، به یاد بچههایی افتادم که در بیمارستان، به محض به دنیا اومدن، مادر و پدرشون به خاطر دلایل مختلف مثلا، اختلافهایی که داشتن، نوزاد رو رها میکردن، ما هم با تعدادی نوزاد روبهرو بودیم که پس از طی مراحل قانونی به بهزیستی میسپردیم و خدامیدونه آینده ی اونا چی میشد!؟
همون لحظه دسته ی گندمهارا بستم، باخوشحالی به سمت حاجبابا رفتم و دستهاشو گرفتم:
فکری به ذهنم رسیده، مثل همیشه که یارویاورم بودی اینبار هم کمکم می کنی؟
حاج بابا باتعجب فقط نگاهم میکرد، ادامه دادم:
ببین علی، موافقی با اموال بابا یه مرکز خیریهی شیرخوارگان به یاد حضرت علی اصغر(ع) بزنیم؟
حاجبابا بامهربانی دستهی گندمها را گرفت روی زمین نشست و به من اشاره کرد بشینم و گفت:
بانو جان، فکر خیلی خوبی کردی ،همین فردا برو دنبال کارهای اداریش، منم هر کمکی از دستم بر بیاد حاضرم.
"اون شب خیلی ذوق داشتم، تا زود صبح بشه وبرم سراغ این کار.
*
غزل درحالیکه صفحه ی روزنامه را نگاه می کرد، تیتر خبری را بلند خواند:
_شیرخوارگان حضرت علی اصغر (ع) ده ساله شد، خانم اکرم افضلی موسس و بانی محترم این مرکز همراه همسر گرامیشان، پس از بازنشستگی در کار مقدس مامایی، فرزند خواندگی دویست وچهل کودک را بهعهده گرفته و در زمینهای کشاورزی و فروشگاههای پدری کارآفرینی ایجاد کرده که پس از رسیدن به سن قانونی، این بچهها درهمان مرکز یافروشگاه و زمین کشاورزی سروسامان میگیرند و..."
مریم که متفکرانه به حرفهای مادربزرگ گوش می داد دستش را از زیرچانه اش برداشت و گفت :
_عزیز جونم منم میخوام مثل شما باشم کمکم می کنید؟
عزیز خانوم دوست داشتنی، دستش را بر سر نوههایش کشید:
_قربونتون برم من، حتما گلهای قشنگم !
بچهها با خوشحالی سینی چای و شیرینی را به آشپزخانه بردند وبا همدیگر ظرفهای عصرانه را شستند.
گروه #رویای_خیس
سرگروه: خانم شریفی
#تلاطم
مثل نخل تبر خورده با صورت به زمین افتاد. با صدای فحش و قهقهه به خودش آمد. خواست برخیزد ولی انگار که دندان کوسه تا عمق زانویش فرو رفته باشد، همانجا قفل شد. نالهای سر داد و دوباره نقش زمین شد. خاکهای زیر زانوی راستش گِل شده بود. خودش را خاک کِشان به صخرهای که دقایقی قبل بر رویش ایستاده بود رساند؛ ساعدش را به آن تکیه داد و نیمخیز شد. خالو قیّوم از سایهبان بیرون آمد و لنگان نزدیکش شد. چینهای شُلِ صورتش روی هم افتاده بود و اخمش او را بد منظرتر کرده بود:
- "بس کن برهان...! راستی راستی مجنون شدی! به خودت بیا مرد! داره موهای سفیدت زیاد میشه. میترسم آخَر هم خودِت رو به کشتن بِدی! حرمت خودت هیچ، لااقل فکر آبروی اجداد و اقوامت باش." لبخندی به صورتِ درهم خالو تحویل داد و تلو تلو خوران خود را به نزدیکی ساحل رساند. ساحل را به زحمت طی کرد. لب دریا، زانوی سالمش را خم کرد که بنشیند؛ نتوانست و زمین خورد. دخترک از صدای کوبیده شدنش بر زمین، جا خورد و سر چرخاند. یک قدم به عقب رفت و به صورت خون آلودش خیره شد. برهان خندید؛ خرمایی از جیبش در آورد و به سمتش گرفت. دخترک، جلو رفت و با احتیاط خرما را گرفت. ناگهان چشمانش گرد شد و ابروهایش گره خورد:" پات داره خون میاد؛ ببین. خیلی خون میاد!" برهان خندید:"چیزی نیست دخترم. خوب میشه." عروسکش را از روی خاک برداشت؛ چند لحظهای نگاهش کرد و به دخترک داد:"بهبه! چه عروسکی! چه لباسهای قشنگی داره!" دخترک، خاک عروسک را تکاند و بغلش کرد:"باجی بُشری لباسش رو دوخته."
- "آفرین به او و خوش به حال تو! عروسکت خیلی قیمتیه. خوب مواظبش باش. با این عروسک میتونی کارهای مهمی بکنی."
- "یعنی چه کارهایی؟"
- "مثلاً میتونی همهی این قایقها رو بخری!"
دخترک دنبال نگاه مرد را گرفت و با دهان نیمهباز، قایقها را ورانداز کرد. یاد حرفهای پدرش افتاد که چندباری از شکستگی و خرابی قایقشان با مادر حرف زده بود. سر گرداند و گفت:"همهشون؟!"
برهان صورتش را آب زد و به بینی و لب و ریشهایش دست کشید. دوباره نگاهش کرد و به تایید، سر تکان داد.
"شاید چندتا نخلستون هم! اون وقت میتونی هرچی دلت خواست خرما بخوری."
همانطور هاج و واج مانده بود که شانهاش به عقب کشیده شد. بُشری بود؛ اخم آلود دعوایش میکرد.
"تو اینجایی سَلما؟ چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟ نمیگی بلایی سرت میاد؟! اونوقت من جواب مادر رو چی بدم؟"
برهان لبخندی زد و گفت:"تقصیر او نیست دخترم. من حواسش رو پرت کردم."
نگاهش سمت برهان رفت:"سلام آقا، ببخشید، مادرم این بچهها رو به من سپرده؛ خداحافظ"
دست سلما را گرفت و کشید. به خواهر و برادر دیگرش هم که آنجا بودند اشاره کرد تا همراهش شوند. سلما نگاهی به پشت سرش انداخت؛ مرد هم برخاسته بود و پا کِشان میرفت.
چشم از عروسکش بر نمیداشت. حرفهای مرد، تمام فکر کوچکش را مشغول کرده بود. سرش را رو به بشری بالا گرفت.
"باجی، اون مرده میگفت میتونم با عروسکم چند تا قایق بخرم!"
خندهاش گرفت:"چی کار کنی؟ قایق بخری؟"
- "گفت عروسکت خیلی قیمت داره! گفتمش که تو برام دوختی. گفت خیلی باید مواظبش باشم!"
بشری نگاهی به عروسک انداخت. برای این یکی خیلی زحمت کشیده بود. سه تا سنگ درشت روی آن دوخته بود و برای همین هم زیباتر شده بود اما نه به قدر خریدن چند قایق!
- "یعنی میخواست عروسکت رو بخره؟"
سلما لبش را برگرداند و شانه بالا انداخت. به خانه رسیدند. پدر هم تازه رسیده بود و اسبابش را زمین میگذاشت. مادر چند نان از تنور درآورد و توی سبد بزرگ حصیری گذاشت:"خسته نباشی! از ساحل و دریا چه خبر؟" پدر دَلوی که در چاه انداخته بود را بالا کشید:"خبر دریا که همیشه موجه و ماهی؛ باید قایقت سالم باشه که نیست. اما خبر ساحل! دوباره ملّا برهان میون سایهبون صیّادا معرکه گرفته بود و بیچاره بدجوری هم کتک خورد. دار و دستهی خواجه حاشِر به جونش افتادند. همه میگن دیوونه شده؛ نمیدونم! ولی شبیه دیوونهها نیست." مادر چند تکه نان کند و به دست بچهها داد:"ملا برهانِ تور دوز؟ همون که سنگ دریا جمع میکنه؟" گوشهای بشری تیز شد. پدر سر تکان داد:"میگفت ساخت کارگاهش تموم شده و همه باید برن ازش کار با سنگها رو را یاد بگیرن. میگفت که داره دیر میشه و لااقل بچههاتون رو بفرستید و از این حرفها. مرد خوبیه. کمک حالِ همهست. به من هم چندباری کمک کرده، ولی نمیدونم چرا این حرفها رو میزنه؟ دستش میندازن؛ اذیتش میکنن، اما وِل کن نیست. آدم عجیبیه! همراه صیادا به دریا میزنه اما هیچوقت ندیدم ماهی صید کنه؛ فقط سنگ! انگار اصلاً ماهیها رو نمیبینه!" روی پِلاس حصیری نشست و به دیوار ایوان تکیه داد:"اصلاً اگه او نبود، این رسم "هر بچه یه سنگ" هم تا حالا وَر افتاده بود. هر بار کلی زحمت میکشه واسه پیدا کردن چندتا از این سنگها، بعد هم به هرکی که نو رسیدهای داره و سنگی نداره
میده. بعضیهاشون نمیگیرن! او هم نصیحتشون میکنه که حق اولادتونه و پامالش نکنید و خلاصه یه جوری راضیشون میکنه. غوّاص خوبی هم هست. اگه همراه صیّادا نبود، خیلیهاشون تا حالا غرق شده بودند. یا سوار قایقهای شکسته بسته میشه یا قایق پیرمردها! اوایل فکر میکردم رند و حُقهبازه، تا همین چند وقت پیش که اوضاع قایقمون داغون شد، اگه کمکهاش نبود باید چند روزی گرسنگی میخوردیم. هم تو تعمیر کمکمون کرد، هم چند روزی یه قایق قرضی برامون جور کرد."
مادر چشم از پدر گرفت و چند نان دیگر از تنور بیرون کشید. زیر لب گفت:"خِیر ببینه!"
سلما دوید و خودش را در بغل پدر انداخت. مادر نانها را وسط سبد جمع کرد و بلند شد. به بشری اشاره کرد:"سبد نون رو ببر مطبخ."
بشری به چاه خیره مانده بود و حرفش را نشنید. مادر تکانش داد.
- "حواست کجاست دختر؟! گفتم تا نونها خشک نشده سبدش رو ببر مطبخ." بشری به خودش آمد و بلند شد.
شب، مثل همیشه سراغ صندوقچهی سنگها رفت. زیر نور ماه، درخشان و دلرباتر میشدند. از تماشایشان سیر نمیشد! فکرش اما پر از حرفهای پدر بود. آن مرد که بود؟ چرا سنگ دریا جمع میکرد؟ میخواست با آنها چه کند؟ یعنی این سنگها اینقدر مهم بودند که حاضر بود به خاطرشان کتک بخورد؟! باید او را میدید. کاش زودتر صبح میشد...!
از مزاحمت مگسها فهمید که آفتاب زده است. دوباره یاد برهان افتاد. سوالات دیشب، یکی یکی به مغزش آمدند و هوشیارش کردند. سریع به دنبال کارهای روزمره رفت. عصر که شد، بچهها را حاضر کرد تا برای بازی به ساحل ببرد. مادر تعجب کرده بود.
- "کجا بشری؟!"
- "میبرمشون ساحل."
- "الان که زوده!"
- "سلما هر دفعه برای برگشتن اذیت میکنه. زودتر میبرمشون که بیشتر بازی کنن."
- "بلایی سرشون نیاد؟! خیلی مواظب باش."
- "چشم. خداحافظ"
نزدیک ساحل، بچهها از شوق دیدن دریا و همبازیها جیغ کشیدند و دویدند. بشری به دنبال آشنایی که بچهها را به او بسپارد، چشم چرخاند. با دیدن یکی از دوستانش، خوشحال شد و نفس راحتی کشید. نزدیکش رفت؛ صحبتی کرد و بچهها را سپرد. با عجله به سمت سایهبانها رفت. کمی نزدیک شد و خوب نگاه کرد اما گویا از برهان خبری نبود. صیادان در سایهبانها مشغول چای و جوشانده و قلیان بودند و گرم حرف. روی تخته سنگی نشست و منتظر ماند. ساعتی گذشت. سایهبانها داشت خلوت میشد اما خبری از معرکه و سخنرانی نبود! او هم که دلشورهی بچهها را داشت، کمکم به راه افتاد. ساحل هم خلوتتر شده بود. نگاهی انداخت و بچهها را پیدا کرد. هنوز مشغول بازی بودند. از دوستش تشکر کرد؛ بچهها را همراه کرد و به خانه برگشتند.
روزهای بعد هم به محل سایهبانها رفت و منتظر ماند اما خبری نشد. تصمیم گرفت سراغش را از پیرهای سایهبان نشین بگیرد. میترسید اما چارهای نداشت. باید جلو میرفت. یکیشان بود که اغلب تنها مینشست. آرام و با احتیاط نزدیکش رفت و سلام کرد.
-"ببخشید، شما از ملا برهان خبری دارید؟"
پیرمرد با همان یک چشم، خوب وراندازش کرد.
-"چهکارش داری؟"
- "کاری ندارم. یعنی، یعنی فقط میخواستم ببینمش. میگن دیوونه شده و حرفهای عجیب و غریب میزنه!"
پیالهاش را بالا آورد و تا ته سرکشید.
-"درست شنیدی، عقلش زایل شده و پَرپوچ میگه! به خاطر همین هم چند روز پیش حسابی کتک خورد. پاش بدجوری ضرب دید. لابد برای همینه که چند روزیه پیداش نشده!"
پکر شد و برگشت. خیلی از سایهبان پیرمرد دور نشده بود که دید مردی چوب به دست و لنگان نزدیک میشود. چهرهاش آشنا بود. خودش بود؛ همان که چند روز پیش، لب دریا نشسته بود و با سلما حرف میزد. زانویش را با چند لایه پارچه بسته بود. از صورتش معلوم بود که هنوز درد دارد. به سکوی سنگی و بزرگی که میان سایهبانها بود رسید. به زحمت از سکو بالا رفت و ایستاد. نگاهی به دور تا دورش انداخت. همه نگاهش میکردند؛ بعضی زیر چشمی و بعضی با پوزخند. چند جوان از سایهبان خواجه حاشر بیرون آمدند و سمت سکو رفتند. دشداشههاشان بند نداشت و از شکافش موهای سینهشان نمایان بود. به سکو نزدیک شدند. یکیشان خندید و صدا بلند کرد:
-"بهبه! ببینید کی اینجاست رفقا؟!"
-"این که برهان جنّی خودمونه!"
-"داشت دلمون برای هذیونهات تنگ میشد ملّا؛ نگذاشتی!"
جوانک اولی که انگار سر دستهشان بود به نفر سمت راستش رو کرد.
-"مقصر تویی! همون روز گفتمت هر دو پاش رو نشونه بگیر، وگرنه این دیوونه دوباره برمیگرده! به خرجت نرفت."
بعضی خندیدند. برهان صاف ایستاد و به جمعیت پراکنده در اطرافش نگاهی کرد. دست در جیب دشداشهاش برد و بیرون آورد. مشتش را در برابر نگاهها گشود. چشمان بشری برقی زد و بیاختیار چند قدم به سمت سکو رفت. یکی از صیادان که او را دید، صدا زد:"آی، کجا؟! اینجا که جای زنها نیست!" بشری میخکوب شد و چند قدمی عقبتر رفت.
- "اینها رو میبینید؟ فکر میکنید از کجا آوردمشون؟ دریا...؟
نه! از زیر دست و پای بچهها! از میون آشغالهای ساحل و کوچهها! اگه از ارزششون خبر ندارید، لااقل به قشنگیشون رحم کنید. یعنی واقعا از تماشاشون هم لذت نمیبرید؟! چه کنم با شما که خیر خودتون رو نمیفهمید؟! تا کی میخواید از داشتهتون بیخبر بمونید و قدرش رو نشناسید؟!
من از امثال خواجه حاشر و فرحان که سالهاست از گُردهی شما میخورند توقّع کمک و همراهی ندارم؛ هرچند، اونچه که میگم و میخوام به نفع اونها هم هست. از مابقیتون در عجبم! هر روز به اندازهی چند روز کار میکنید اما نمیتونید حتی قایقهاتون رو تعمیر کنید! ناچارید به خواجههای دریا ندیده و رنج نچشیده، اونهم برای اونچه که حقتونه باج بدید! چرا به من اعتماد نمیکنید؟ تا حالا از من دروغ و نیرنگی دیدید؟ ضرری بهتون رسوندم؟"
مردی فربه و کوتاه قد، از سایهبانی بیرون آمد. چفیهاش را از سر باز کرده و دور گردنش انداخته بود. داد زد:
- "بله دیدیم! همین که مدتیه کارت شده اینجا اومدن و مزخرف گفتن، ضرره دیگه! چرا دست از سرمون برنمیداری؟ میون این همه بدبختی، بریم شکار سنگ و پِی سنگ بازی؟! اونوقت چی بخوریم؟ الحق که دیوونهای!"
برهان لبخند کمرمقی زد.
- "سنگ نه خالو فتّاح، مروارید! اینها یه مشت سنگ بیارزش نیستند، مرواریدند. مروارید، یه گوهر نفیس و باارزشه. من چارهای جز اومدن به اینجا و حرف زدن با شما ندارم. راه دیگهای برای هشیار کردنتون نمیشناسم!" یکی از جوانکها قهقه زد:
- "ببینید چی میگه! میخواد هشیارمون کنه!"
همه خندیدند. جوانک دیگری با خنده فریاد زد:
- "معجون شفا بخش دیده بودیم؛ مجنون شفا بخش نه!"
باز هم صدای خندهی همه بلند شد. در آن میان، تنها بشری نمیخندید. برهان آرام خم شد. از سکو پایین آمد و کمکم از سایهبانها دور شد. بشری دیگر روی پا بند نبود. تا نزدیکی خانهی برهان تعقیبش کرد. نزدیک غروب شده بود. دَوان خودش را برای برگرداندن بچهها به ساحل رساند. پدر، جلوی در خانه منتظر ایستاده بود. با اخم و لحنی عتاب آمیز پرسید:
- "معلوم هست کجایی؟! هوا داره تاریک میشه."
بشری چشمان گرد شدهاش را به صورت پدر دوخته بود.
- "بچهها خواستن بیشتر بازی کنن. ببخشید!"
- "بیخود! اونها که حالیشون نیست؛ تو باید حواست جمع باشه. چه معنی داره که دخترِ نوبالغ تا این موقع روز بیرونِ خونه باشه؟! دیگه نبینم!"
چَشمی گفت و به داخل خانه خزید. تمام شب، فکرش درگیر حرفهای ملا برهان و سنگهای درخشانی بود که در دست داشت. باید با او حرف میزد. صبح روز بعد، مثل روزهای گذشته به سرعت کارهایش را انجام داد و عصر، آمادهی بردن بچهها به ساحل شد. بالا پوشش را به سر انداخت و به مادر که خمچه به دست از مطبخ بیرون میآمد گفت:
- "امروز زودتر برمیگردیم. خداحافظ"
مادر نگاه معناداری به او انداخت و سر تکان داد. نزدیک ساحل، دوباره به دنبال دوستش چشم چرخاند اما او را ندید. ناچار، ساعتی ماند تا بچهها بازی کنند و بعد به خانه برگشتند.
دو سه روز دیگر هم به همین منوال گذشت تا اینکه بالاخره یک روز پیدایش شد. از حرفهایش فهمید که دیر بازگشتن آن روزش، برای او هم دردسرساز شده است. دوباره بچهها را به او سپرد و قول داد که زودتر برگردد.
نزدیک خانهی برهان، پشت دیواری پنهان شد و سرک کشید. در خانه نیمچه باز بود. چسبیده به خانهاش، اتاقکی بود که در چوبیش کاملاً باز بود. خوب که نگاه کرد، سپیدی دامن دشداشهی برهان را دید. میخواست نزدیک شود اما تردید داشت. ناگهان دید که برهان از اتاقک بیرون آمد و به داخل خانه رفت. آرام به اتاقک نزدیک شد و با احتیاط به آن وارد شد. یک میز چوبی کوچک آنجا بود که چند ابزار و پیالهای مروارید ریز و درشت روی آن قرار داشت. سر بلند کرد تا همهجا را ورانداز کند اما، نگاهش میخِ دیوار مقابل شد. دهها مرواریدِ رشته شده، با پیچ و تاب و گره به شکلی بسیار زیبا درآمده بود. هنوز از تماشایش سیر نشده بود که مبهوت سازهای دیگر شد. چند ستارهی بزرگ و کوچکِ متصل بهم که به یک هلال ماه تبدیل شده بودند. میچرخید و نگاهش به سازهی دلفریب دیگر و دیگر و دیگر... میآویخت. صدای کوبهی در، بیدارش کرد.
- "خوش اومدی دخترم!"
دهان نیمهبازش را به زور بست و آب دهانش را فرو داد. هرچه کرد، نتوانست چیزی بگوید. برهان آرام به سمت میز چوبی کارش قدم برداشت. روی کندهی پایینش نشست و مشغول کار شد. دقایقی گذشت و سرش را بالا آورد.
- "در خدمتم!"
- "م...م...من، یعنی ش...شما، نه یعنی، اینجا، اینجا خیلی، اینجا خیلی خیلی قشنگه!"
برهان لبخندی زد و دوباره مشغول کار شد. اینطور برای بشری بهتر بود؛ راحتتر میتوانست حرفش را بزند.
- "اِ...اِ...اینها رو، شما ساختید؟!"
- "بله دخترم؛ من ساختم. اینجا هم کارگاهمه."
با صدایی آهستهتر گفت:
- "مگه ممکنه؟! یعنی، یعنی چطوری؟"
- "میخوای یاد بگیری؟"
یک لحظه نگاهش در صورت برهان ایستاد.
- "من؟! نه! یعنی بله؛ خیلی! میشه؟ میتونم؟!"
- "چرا نشه؟! همه باید یاد بگیرن و یه روزی هم یاد میگیرن! اونی که زرنگتره، زودتر از همه!"
بشری نگاهی به بیرون انداخت. وقت تنگ بود و باید به ساحل برمیگشت. خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون آمد. اصلاً نفهید که چگونه اینهمه زود به ساحل رسید؟! اول دوست و بعد خواهر و برادرهایش را در آغوش کشید. آن شب و فردایش هم در خانه، بیوقفه به مادر کمک میکرد و دستهایش را میبوسید. مادر هم حیرت زده نگاهش میکرد.
- "نمیخوای بگی چی شده؟! حالت خوشه؟!"
تمام صورت بشری غرق خنده شد:
- "خیلی مادر؛ خیلی خوشه! میگم؛ حتماً میگم. فقط یک کم صبر کنید."
عصر، دوباره بچهها را سپرد و با عجله به کارگاه رفت. صورت برهان هم با دیدن او از هم شکفت. داخل کارگاه، باز هم بیاختیار به تماشای مصنوعات زیبایش ایستاد.
- "اون چیه؟ من، من میتونم اون رو درست کنم؟"
برهان سر چرخاند و به دیوار پشست سرش نگاه کرد.
- "این یه گردن آویزه! یه زیور که زنها استفاده میکنن. بله میتونی؛ ولی چند وقت دیگه. الان زوده!"
بشری لحظاتی با چشمهای گرد و درخشان از شوق، به در و دیوار کارگاه و برهان نگاه کرد. روی کندهای نشست. از بقچهاش عروسک سلما را بیرون آورد و مقابل برهان گذاشت.
- "لباسش رو من دوختم. بعد هم با این سنگها...، ببخشید یعنی مرواریدها، تزیین کردم."
برهان لبخندی زد و عروسک را برداشت.
- "هان! من این عروسک رو قبلاً دیدم! پس کار تو بوده؟! مرحبا، مرحبا دخترم. گوهر شناس بودی که سر از کارگاه برهان در آوردی! خوش اومدی!"
- "بار آخری که برای صیادها حرف میزدید، من هم بودم. ما سنگهامون رو...، یعنی مرواریدهامون رو دور نریختیم آقا! خیلی هم مواظبشونیم. مادرم اونها رو توی یه صندوقچه نگه میداره. بهمون گفته که اینها سنگ معمولی نیستن و یه زمونی مردم جزیره با اینها کار میکردن و ثروتمند بودن اما الان خیلی ساله که یادشون رفته باید با این سنگها چه کنن! آقا من از بچگی عاشق این صندوقچه و سن... ببخشید! مرواریدهاش بودم. هر شب تماشاشون میکنم!"
برهان سر تکان داد و آهی کشید:"آفرین! قدر مادرت رو بدون. این قضیه که اجدادمون ارزش مرواریدها رو میدونستن و با اونها کارهای مهمی میکردن رو همهی مردم میدونن اما براشون شبیه قصه و افسانه شده و بهش باور ندارن! باید یادشون بیاد. ما باید دوباره به عزت اون روزگارمون برگردیم."
بشری لحظهای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید:
- "یعنی میشه؟! من که خیلی دوست دارم اون موقع رو ببینم!"
- "حتما میشه؛ باید بشه! ما این کار رو میکنیم!"
- "ما؟"
برهان ایستاد. ابزاری را آرام و با قدرت به سمت بشری کشید. به چشمانش زل زد و گفت:
- "بله؛ ما! شروع کن. نباید فرصت رو از دست بدیم!"
بشری ابزار را با تردید و اشتیاق برداشت. کار آغاز شد و ساعتی طول کشید. وقت رفتن بود. با اکراه خداحافظی کرد و به ساحل رفت. به شور و هیجان دیروز، حسِ سنگینیِ یک بار نادیدنی هم افزوده شده بود.آدم همیشگی نبود. به تکتک مردم طوری نگاه میکرد انگار که میخواهد تا عمق وجودشان را بکاود. یعنی، بالاخره خواهند فهمید؟! همراه خواهند شد؟! این فکرها و ابهامات، نه فقط آن روز که خوراک هر روزهی مغزش شده بود. کارش هم، یا رفتن به کارگاه برهان بود یا نشستن پای گفتارهایش در محل سایهبانها.
شبها خواب نداشت و روزها حواس! این حالات از چشم مادر پنهان نبود. باید از کارش سر در میآورد.
عصر بود و آمادهی رفتن به کارگاه شده بود. مادر گوشهی حیاط، ماهیهای شور کرده را به بند آویزان میکرد. بشری بچهها را صدا زد اما نیامدند. چند بار دیگر هم صدایشان کرد اما جوابی نشنید. مادر، با آرامش و سکوتی شک برانگیز به کارش ادامه میداد. سلما عروسک به بغل، در چارچوب در حیاط ایستاد. موهای بلند و خرماییاش زیر نور آفتاب میدرخشید.
- "من دیگه نمیام باجی!"
بشری ماتش برده بود و فقط نگاه میکرد.
- "دیروز که دیر کردی، من هم شلوارم رو خیس کردم! من به مامان چیزی نگفتم خودش فهمید!"
پوستش خیس و سرد شده بود اما توی بدنش داغ بود. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. مادر به سلما اشاره کرد تا به اتاق برگردد.
- "دیگه حق نداری از خونه بیرون بری؛ هیچ جا! اگه یه مو از سر بچهها کم میشد اونوقت...؛ یالّا برو تو."
بشری خودش را به پای مادر انداخت. اشکش جاری شده بود.
- "ببخش مادر! بگذار برم. جون همهمون بگذار برم. استاد امروز دوباره میره سایهبونها تا با صیّادها حرف بزنه."
مادر دامن پیراهنش را از چنگش بیرون کشید.
- "فکر میکنی ازَت بیخبرم؟! نمیدونم کجاها میری؟! حالا دیگه ملا برهان شده استاد تو؟ از حرف مردم نمیترسی؟ نمیگی یه بلایی سرت میاد؟ خودش کتک خور مردم شده، میخواد پای تو بچه رو هم وسط بکشه! نشنیدی میگن حواس پرتی داره؟! میخوای تو رو هم دیوونه کنه؟!"
- "اینجور حرف نزن مادر! استاد برهان مرد بزرگ و عاقلیه. خیر مردم رو میخواد. مگه خودت از بچگی بهم نگفتی که این سنگها ارزش داره؟ مگه نگفتی باید مواظبش باشم و مثل بقیه زیر دست و پا نندازم؟ مگه نگفتی یه روزی یکی از ما یادش میاد که چهجور باید از این سنگها استفاده کرد و اوضاعمون مثل اون قدیمها باز رونق میگیره؟! خب من اون آدم رو پیدا کردم! اون آدم برهانه، برهان! چرا نمیخواید بفهمید و باور کنید."
مادر قرمز شد و نگاه تندی به او انداخت:
- "یعنی فقط تویی که میفهمی؟! بقیه همه زایل عقلن؟! برو، برو پِیِ کارت. به تو این حرفها نیومده! دیگه نبینم رفتی دنبالش!"
از زمین برخاست. صورتش را با آستین خشک کرد. آرام دستش را به جیب پیراهنش برد و گردنآویز زیبایی را که طی آن روزها در کارگاه ساخته بود، بیرون آورد. نگاه مادر برای لحظاتی روی گردن آویز متوقف شد.
- "چیه این؟ از کجا آوردی؟"
- "گردن آویزِ مروارید! قشنگه، نه؟! خودم درستش کردم! از استادم یاد گرفتم؛ ملا برهان! همینه مادر، باور کن همینه! کاری که باید با این سنگها بکنیم همینه! برهان بلده، اونه که باید یادمون بده! تازه این یکیشه! اگه بدونی تو کارگاهش چه خبره! اگه بدونی با این مرواریدها چه چیزها ساخته! ماهی، قایق، ماه، ستاره، نخل و کلی چیزهای دیگه! خیلی از چیزهایی که ساخته رو میگه فقط به درد زنها میخوره؛ مثل همین گردن آویز."
مادر، سست و حیرت زده بر لبهی چاه نشست. گردن آویز را از دست بشری گرفت و مرواریدهایش را لمس کرد. زیباییش خیره کننده بود. بشری دستش را گرفت.
- "برم مادر؟ برم؟"
چشمانش را بست و سر تکان داد. بشری به سرعت از خانه بیرون زد و تا سایهبانها دوید. مثل همیشه پشت یال یکی از سایهبانها ایستاد و از پارگیاش به ملّا برهان که بالای سکو مشغول صحبت بود، چشم دوخت.
- "...رسمش مونده و اصلش رفته! بماند که چند سالی هم هست بعضیها حتی همین رسم خشک و خالی رو هم اجرا نمیکنن! من باید به زور بهشون مروارید بدم تا به اولاد نو قدمشون بِدن! داره دیر میشه؛ نگذارید...!"
باز هم هیاهوی خواجهها و نوچههاشان نگذاشت که صدای برهان شنیده شود. برای بشری اما آزار دهندهتر از این هیاهو و فحّاشیها، سنگ پرانی و زباله اندازیشان بود! دیگر طاقت نداشت. باید کاری میکرد. تمام راه را در فکر یافتن چاره بود. به یاد یکی از سوالاتش از استاد برهان افتاد.
- "میدونید استاد؟! من خیلی فکر میکنم؛ همش فکر میکنم که..."
برهان با لبخند میان حرفش آمد.
- "بله میدونم. اگه اهل فکر نبودی، الان هم اینجا نبودی! قدر این زیاد فکر کردنت رو بدون."
- "چشم استاد. منظورم این بود که همهاش فکر میکنم چطوری باید به اهالی جزیره فهموند که دارن اشتباه میکنن؟! باید چیکار کرد؟"
برهان دو سه رشته مروراید را کنار هم گذاشته و در جهات مختلفی میتاباند.
- "فقط یک راه داره. اونها باید گوهر شناس بشن؛ مثل تو! اونوقته که دیگه خودشون میُفتن دنبالش!"
صورتش از جرقهی یک فکر تازه شکفت. به خانه رسیده بود. نفس عمیقی کشید و داخل شد. پدر هم رسیده بود و شانه سبک میکرد. بشری میان حیاط ایستاد. بلند سلام کرد. پدر سر چرخاند و جوابش را داد. بچهها دویدند و بغلش کردند. مادر با تشت خمیر از مطبخ بیرون آمد. بشری تکتکشان را صدا زد. خواست تا روی ایوان بنشینند و به حرفهایش گوش دهند. پدر چپ چپ نگاهش کرد. مادر که از اوضاع خبر داشت، با اشاره از او خواست که همراهی کند. همه روی ایوان نشستند و بشری رو به رویشان ایستاد. شالش را از سر باز کرد و روی شانه انداخت. به صورت تکتکشان نگاه کرد. گردنآویز مروارید را از جیب پیراهنش بیرون کشید. آن را بالا گرفت و بعد به گردن انداخت. همه ساکت و مبهوت به گردنآویزش نگاه میکردند. او میدرخشید؛ مثل ماه! مثل ستارهها! مثل مروارید! پدر از جا برخاست.
- "این چیه بشری؟! از کجا اومده؟"
بشری لبخند آرامی زد.
- "خودم ساختم پدر! ملّا برهان یادم داده. میبینی پدر؟! اون راست میگه. ما باید کمکش کنیم. من شاگردشم، اما خیلی کمَم! یه دست صدا نداره! همه باید شاگردش بشن پدر؛ اونوقت اوضاعمون فرق میکنه."
پدر، نفسی عمیق کشید. دوباره نشست و به دیوار تکیه داد.
- "خب! میخوای چه کنی؟ کم مونده تو دریا غرقش کنن! تو این وضعیت از امثال ما چه کاری برمیاد؟"
- "طرفداری...! ازش که میتونیم طرفداری کنیم! کی جلومون رو گرفته؟ وقتی داره روی سکو با صیادها حرف میزنه و همه تُف و لعنت و مسخرهاش میکنن، لااقل ماها بریم بشینیم و به حرفهاش گوش بدیم! میتونیم جلوی در و همسایه و قوم و خویش از خودش و کارهاش تعریف کنیم."
نزدیک پدر رفت. رو به رویش نشست و به چشمانش زل زد.
- "کمکم میکنی پدر؟"
پدر خندید و به پیشانیش بوسه زد.
دیگر بشری تنها نبود. منزلشان هر روز، مجمع اقوام و اهالی محل بود.
عصرهایی هم که ملّا برهان به سایهبانها میرفت، میعادگاه خانوادهی بشری و دیگر یاوران بود. همه چیز بر وفق مراد شده بود! کمکم دشمنیها و تمسخرات جایشان را به ارادت و لااقل سکوت میدادند.
عصر دیگری بود و برهان، باز بر فراز سکو ایستاده بود. شاگردان و حامیانش هم در پایین سکو نشسته و چشم به او داشتند.
- " امروز من برای هشدار و انذار اینجا نیومدم؛ برای بشارت و خوش خبری اومدم! روزهای خوبی در راهه! به زودی از تنگدستی رها میشیم. فقط باید همت کنید. باید زیادتر بشیم!"
بشری اشک میریخت. از جا برخاست و فریاد زد:
- "گوش به فرمانیم استاد؛ با تمام جان!" صدایی فریادگونه از سایهبان خواجه حاشر به گوش همه رسید. عدهای پارو به دست که صورت خود را پوشانده بودند با سرعت و همهمه به سکو نزدیک شدند. پاروها را بالا میبردند و به سر مستمعان کلام برهان میکوفتند. خاک و خون به آمیخته شده بود. یکی از پارو به دستان بالای سکو پرید و با ملا برهان درگیر شد. چند ضربه به او زد و از سکو پرتابش کرد. پارو را بالا برد و سرش را هدف گرفت. صدای شکستن جمجمه در سرش پیچید اما دردی احساس نکرد! گویا توری پر از ماهی بر روی سینهاش انداختند. چشم باز کرد. بشری بود! با چشمانی باز و بیحرکت نگاهش میکرد...!
چندی پس از آن عصر شوم، روزگار اهل جزیره به سامان شد و سیاحان خریدار و مشتاقی به آنجا آمدند اما چه سود، که بشری نبود؟! او مثل مرواریدی در اعماق دریا، دفن شده بود...
پایان
گروه #سپیدهی_صبح
سرگروه: خانم قرائی زاده
#شب_روشن
آسِدضیاء خبرش کرد. دلش آشوب شد. مدام توی مسیر با خودش حرف میزد.
_تو چرا آروم نمیگیری؟چرا پاپَس نمیکشی؟حتما باید یه بلایی سرت بیاد؟چرا تنهایی باید بری تو دل شیر؟نمیبینی زور با اوناس؟اصلا به من چه...من کیَم؟من چکارَم؟آقاشم؟برادرشم؟شوهرشم؟این سوال آخر را با شرم پرسید.
یادش آمد که آسِدضیاء محض احتیاط یک تیغ جراحی داد دستش. جرئتش را جمع کرد و دمِ قیصریه پیاده شد. رفت توی راسته بازرگانها. همه جا ساکت بود. راسته پر بود از گونی خالی آرد و برنج. خودش را گم کرده بود. درِ اتاقِ بستهیِ جمشید خان را که دید، شستش خبردار شد. بدون اینکه در بزند داخل شد. همه متعجب شدند. جمشید خان گفت:بهبه،جناب طبیب،منوّر فرمودید آغا!
رو کرد به سرهنگ ویل و گفت:ایشان درس خواندهی لندن هستن.
ویل گفت:ولی،هَنوز یاد نگرفته مزاحم نشه؟...
سرهنگ ویل پشت میز اصلی نشسته بود،جای جمشید خان. خود جمشید خان هم کنار دستش بود و دختری روبروی آنها.
طبیب رو کرد به دختر و آرام گفت:نگفتم خبرم کنید؟تنهایی بین این دو تا گرگ رواست؟
دختر آهسته گفت:جای نگرانی نیست.
نگران بود. میترسید او حرفی بزند جلوی این اجنبی و کار دست خودش بدهد. سرهنگ ویل گفت:
_و شما میس ربیعیان،پیشنهاد میکنم با بریتانیا مقابله نکنی و سرت به کار خودت باشه!
دختر خندهای زد و گفت: عجالتاً توجه داشته باشید که به نفع شماست هرچه سریعتر بار تیمچهی ربیعیان رو بهش برگردونید،وگرنه مردم گرسنه با حوالهی رسمی،میریزن و مقر شما که هیچ،سفارتخونه بریتانیا رو هم زیر و رو میکنن!
سرهنگ ویل از اینهمه بیپروایی تعجب کرده بود. قهقهای زد و گفت: مدرکی هم علیه بریتانیای کبیر داری دختر؟
دختر نگاهی به فرهاد کرد و گفت:طبیب ما احتمالًا بلد بوده دو تا از سربازای شما رو نجات بده!
سرهنگ ویل ناگهان از پشت میز بلند شد،آنقدری عصبانی بود که مستقیم، پیشانی دختر را هدف بگیرد. پیشانیای که نمیدید. از دختر حاج درویش ربیعیان فقط دو تا چشمِ زیرِ روبنده پیدا بود. دست به تفنگ بود که فرهاد فوراً آمد جلوی دختر حاج درویش، و گفت:جناب ویل بهتر از همهی ما میداند که این معامله به راحتی با صلح حل میشود. صدایش کمی میلرزید. جان او الان برایش مهمترین چیز عالم بود. دختر سرجایش ایستاد و گفت:حداقل نصف اهالی بازار الان خبردار شدن که من اینجام...غیرتشون به جوش میاد اگه بدونن ماه صنم ربیعیان،دختر حاج درویش ربیعیان رو اجنبی توی زمین مادری کشته!
جمشیدخان با ترس دست ویل را گرفت و آورد پایین و گفت:
سرهنگ جان نگفته بودم از تفنگ میترسم...هه هه هه آروم بگیرید آغا،من تضمین میکنم که خسارت خانم ربیعیان جبران بشه،بدون ضرر به اموال بریتانیای کبیر!
ماه صنم فوراً گفت:پس بشین و حوالهش رو بنویس!
سرهنگ ویل عصبانی بود. غرورش شکسته شده بود،به حماقت سربازانش فکر میکرد. چرا باید چند تا سرباز احمقش،از آن شبیخون شبانه به کاروان ربیعیان جان سالم به در ببرند؟چه کسی آنها را از معرکه نجات داده بود؟
جمشید خان زیر چشمی همه را میپایید و حواله را مینوشت. خودش هم از ماهصنم میترسید. ماهصنم نفوذش روی بازار زیاد بود. مسجد با او بود،ملا با او بود،بازار با او بود،چون او مردم دار بود اصلا نسل ربیعیان همینطور بود. جمشید خان ایستاد و گفت:بفرمایید امضا کنید جناب ویل.
سرهنگ ویل چشمش به ماه صنم بود و به قول خودش حواله لعنتی را امضا میکرد. فرهاد هم به عنوان شاهد امضا زد.
_دکتر فرهاد تاجالدین،طبیب شفاخانه بازار.
ویل سریعاً رفت بیرون و در حال رفتن گفت:هرچه سریعتر اون دوتا سرباز لعنتی رو برسون سفارت بریتانیا،وگرنه جونت رو میگیرم جمشید احمق!
_الساعه به دیدهی منت میزارم سرهنگ جان،به سلامت.
ماهصنم وقت رفتن،رو کرد به جمشید و گفت:مملکتی که امثال توِ منورالفکر توش نفس میکشن،فاتحش خوندس!جمشید خان با پوزخند گفت:
_به سلامت بانو،پیشنهاد میکنم؛مراقب جانتان باشید.
تیمچه ربیعیان،وسط بازار،روبروی مسجد بود.شفاخانه هم یک کوچه بالاتر.
حجرههایش از بعد قحطی غلغله بود.
آرد و برنج را زیر قیمت میفروختند و نان را رایگان پخش میکردند.خوراک مریضهای وبایی و طاعونی شفاخانه را هم یک شب در میان فراهم میکردند.آسدضیاء،برای فرهاد تعریف کرده بود که؛همهی بازار میگفتند،حاج درویش ربیعیان اجاقش کور است.بعد از این همه نسل،چه کسی میخواهد دم و دستگاهش را بچرخاند.سِدضیاء میگفت:
تا نه سالگی خانم توی این دم و دستگاه بازی میکرد،یه لحظه از حاجی جدا نبود.حاجی احترامش میکرد.هرچی میخواست فراهم میکرد.من همیشه به خودم میگفتم منم اگه دختر داشتم همینقدر هُپُل گُلوش میکردم؟نازشو میکشیدم؟خلاصه که خانم مکلّف شد.بعد از اون حتی منم ندیدمش تا همین دو سال پیش قبل از قحطی که حاجی رفت پیش خدا.یک هفته بعد فوت حاجی خانم جوانی اومد توی آستانه در گفت آقا سید منم ماهصنم.همان لحظه قسم خوردم به درگاه خدا که تا جون دارم کنارش بدوم،مباد احساس بیپدری کنه.
فرهاد هم قصه داشت.از اولین دیدارش،از روزی که خانم فرستاد پِیِ طبیب شفاخانه.همان روزی که خواست چند تا حجره جنوبی تیمچه را به شفاخانه وصل کند تا کمبود جا نداشته باشند.خودش هم تعجب کرده بود.آن روز حتی روی خانم را ندیده بود.همه چیز فقط از دوتا چشم شروع شد؟برای فرهاد تاجالدین؟کسی که توی دانشکده طب لندن رو دستش نبود؟هزار هزار زن فرنگی دیده و دل نباخته بود.حالا اینجا؟توی این مریضی؟توی این قحطی؟دلباخته بود...به ماه صنم،همهکاره این دم و دستگاه.یعنی جرئت میکرد روزی پیشقدم شود و دل ماهصنم را از آن خود کند؟
حوالهاش را برداشت و با آسِدضیاء رفت پِیِ باری که جمشید خان قولش را داده بود.دلش میسوخت.برای ایران.ایرانِ او.ایرانِ همه.بچهها دسته به دسته کنار جویها بیرون روی میکردند.رنگشان زرد بود،چشمانشان کاسهی خون.توی مملکت، درد بود،مرض بود،کثافت بود.به این فکر میکرد که ده میلیون دلار ایران را روباه بریتانیایی خورده و یک آب هم روش!هیچی به هیچی!قلبش سیاه شده بود به خصوص از این قسمت شهر؛
ارگ...
منطقه شاهنشین...
جناب مستطاب شاه جهت سفر تفریحی تشریف برده بودند فرنگ!حالا تو بیا به این شاه بفهمان که مردمت دارند مردار میخورند...مگر میفهمد؟
حالا بیا به این شاه بگو کجای ایران این هیولای هزاردستِ انگلیس،دارد آرد و برنج و گوشت قرمه را انبار میکند؟مگر میفهمد...
به شاه بگو اصلا حالیش بوده که انگلیس و شوروی ایران را بین خودشان تقسیم کردند؟
حواسش بوده که بچههای ایران دارند از وبا یکییکی پرپر میشوند و میسوزند؛در عوض انبار آذوقه و داروی توی شمرون،تو دل تهران، برای بریتانیا،لحظه به لحظه پر میشود؟
نه!
نمیفهمد...
قلبش ماتم بود...مادری را دید که همانجا توی جوی بدون آب کنار کوچه،بچهاش را خاک کرد.آرام و بیصدا.گریه نمیکرد چون گرسنه بود...
آسد ضیاء زد پشت دست خودش و گفت:
هی خانم جان...میبینی مردم بینوا رو؟مثلا اومدن منطقه شاهنشین شاید چیزی عایدشون بشه..دریغا ازین دم و دستگاه و حرمسرا...
اشک توی چشمانش حلقه زد.فوراً به سدضیاء گفت:بگو هرچه دام توی قزوین داریم بیارن اینجا...همرو قربونی کن و پخش کن.اول هم بیارین همین کوچه،همین برزن.
سدضیاء با دست کوبید به چشمش.رسیدند به انبار جمشید خان.روبندهاش را انداخت و پیاده شد.حواله را داد به رمضونی قلچماق.سد ِضیاء گفت:پدسّوخته؛حالا دیگه مال ربیعیانا رو میخوری؟مال مردمو انبار میکنی؟
رمضونی جواب داد:من غلط بکنم آغا.بفرما هرچی لازمه بردار.
ماه صنم داشت مواد را بررسی میکرد.برنجها مورد پسندش نبود اما بهتر از هیچ بود.مشغول بود که یکهو صدای آشنایی شنید؛
_خانم؟
_جناب طبیب اینجا چه میکنید؟
_میرزا اسد الساعه تلگراف زد،گفت سریعاً خودم رو برسونم آستارا.به زور تونسته بار داروی مورد نیازم رو جور کنه،میخوام قبل اینکه انگلیسا برسن بهش برم پِیِشون،حکیم دهباش توی شفاخونه حواسش به همهچی هست، به یه نوشته کتبی از شما به عنوان صاحب بار احتیاج دارم.زحمتشو میکشید؟
همانجا روی صندلی انبار نشست و قلمی خواست.شروع کرد به نوشتن.
فرهاد دلش نمیآمد خداحافظی کند،نمیخواست یک لحظه از او جدا شود ولی مردم در اولویت بودند.خداحافظیای کرد و چند قدم رفت.
_جناب طبیب؟
_در خدمتم خانم...
_این را بگیرید،شاید احتیاج شود.
روبندهاش بالا بود،از زیر روسریش گردنبندی کنافی بیرون آورد.انگشتری مردانه توی گردنش بود.
_این انگشتر زمرد باباست.جواهر است و قیمتی،انشاءالله به سلامت بروید و برگردید.سر سجاده دعاگوی شما هستم،میگویم آسدضیاء گوسفندی نذر سلامتی شما کند.
فرهاد هول شد.لبخندی زد و دوباره خداحافظی کرد.پرید توی کالسکه و به خودش گفت:دلش با منه...!
پایان
گروه #کهیعص
سرگروه: خانم لطافت
#عشق_به_شرط_خدا
با صدای زنگ تلفن، سرم را از روی پرونده های روی میز برداشتم.
-بله؟
-خانم معین، خانمی اومدن و با شما کار دارن.
-اسمشون چیه؟
- خانم اصلانی، خبرنگار مجله خانواده هستن.
-بگین بیان داخل.
-چشم.
تقه ای به در زده شد. خانم اصلانی وارد اتاق شدند. به رسم احترام از روی صندلی بلند شدم
-سلام. خیلی خوش آمدید. بفرمایید بشینید.
-سلام. ممنون.
از پشت میز بیرون آمدم و روی مبل روبه روی اصلانی نشستم. اونشست و صدایش را صاف کرد و گفت:
-ممنون که با درخواست مصاحبه من موافقت کردید. قطعا شما می توانید الگوی خوبی برای هم سن و سال هایتان باشید.
-شما لطف دارید. در خدمتم.
-خب اگر اجازه بدین شروع کنیم. شما راحتین سوال کنم؟ یا خودتون تعریف می کنید؟
-خودم تعریف کنم بهتره
-پس اجازه بدین من ضبط صوتو روشن کنم.
×××××
ضبط صوت کوچک و قدیمی ای را از کیفش درآورد و روشن کرد.
-خب بفرمایید خانم معین
صدام و صاف کردم و به مبل کیه زدم تا تسلطم و حفظ کنم و گفتم
-از اون جهت که شما برای بحث ساخت مدارس و بهداری در مناطق محروم به اینجا آمدید. من هم وارد جزئیات نمیشم و از اینجا که چی شد این ایده به ذهنم رسید شروع می کنم.
من حوراء معین هستم. از یک خانواده با اصل و نسب و شجره نامه دار و نسبتا ثروتمند. خانواده من به صورت اجدادی تو کار فرش بافی و صادرات فرش دست بافت ایرانی بودند و هستند. من از یک خانواده چهار نفره ام که یک خواهر کوچکتر دارم و البته مادر و پدرم. پدر من سه سال پیش فوت شدند و مادرهم ۴۵ روز بعدش. پدرم تک فرزند بود و تجارت پدر بزرگم به او می رسید و خب بعد از پدرم به من.
وقتی پدر یک دفعه بر اثر سکته قلبی فوت شدند. یک دفعه همه چیز به هم ریخت؛ ما تو گیر و دار مراسمات پدر بودیم که مامان هم سکته کردند و فوت شدند. درهمین جریانات، کسب و کارهم دچار مشکل شد و به دلیل وقفه و عدم مدیریت، ما قرض بالا آوردیم و به مرز ورشکستگی رسیدیم.
-آهی کشیدم و ادامه دادم
من ماندم و خواهر کوچکم و یک تجارت روبه افول. هرکسی می اومد و حرفی میزد. یکی می گفت بیخیال شو و هرچی دارین بفروشین و قرض مردم و صاف کنید. یکی می گفت وکیل بگیرم تا کارها رو انجام بده و.... . چندماه شاید دو یا سه ماه با سردرگمی گذشت که یک شب حوالی اذان صبح خواب بابا رو دیدم توی عالم خواب من یک دختر چهارساله بودم که حین بازی خوردم زمین و شروع کردم به گریه کردن. بعد بابا اومد و بلندم کرد و گفت
-هروقت خوردی زمین، جای گریه و زاری دست هات و بزار زانوهات و بگو یاعلی. بلند شو وادامه بده
بعد که از خواب بیدارشدم و نمازم و خوندم سر همون جا نماز تصمیم گرفتم که دستم و بزارم رو زانوهام و بلندشم و تجارت خانوادگیمون و بچرخونم.
××××
سکوت کردم و ضبط و خاموش کردم. لبخندی زدم وگفتم
- من یک کم آب بخورم.شما هم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
و به میوه ها و شیرینی های روی میز اشاره کردم.خانم اصلانی لبخندی زد و گفت
-بفرمایید. چشم می خورم. ممنون
نفسی که تازه کردم دوباره ضبط و روشن کردم
-خب کجا بودم؟آهان. خلاصه از فرداش بیخیال دانشگاه شدم و رفتم تو دفتر بابام. پشت میزی که یک روزی بابا می نشست، نشستم و به یکی یکی کارمندها و کارگرها زنگ زدم که بیان. وقتی اومدن یک جلسه گرفتم و گفتم
- سلام ازهمه ممنونم که تشریف آوردید. میدونید که شرکت در شرای؟ بحرانی قرار دارد. من می خواهم دوباره کار رو شروع کنم و شرکت و از ورشکستگی نجات بدم. جوونم و بی تجربه ولی برنامه دارم. هرکس که میتونه به من اطمینان کنه بمونه، هرکس نه دوماه به من وقت بده تا من حساب و کتاب کنم و باهاش تسویه کنم.
شک و تردید و توچهره های همه می دیدم. صدای پچ پچشون مضطربم کرده بود. صبر کردم تا حرفهاشون تموم شه. بزرگترین و با سابقه ترین کارگر بلند شد و گفت
-من میمونم. من از زمان پدر بزرگت تواین شرکت بودم. همیشه اوضاع خوب نبود. اونها تونستند خوبش کنند. توهم خون همون پدر و پسر تو رگهات. مطمئنم که میتونی.
بعد از اون تعداد زیادی بلند شدن و اعلام آمادگی کردند اما تعدادی هم رفتند ازجمله مسئول فروش و حسابدار. من تونستم حسابدار و پیداکنم اما مسئول فروش رو نه. خیلی ها اومدن اما من و راضی نمی کردن چون برام مهم بود هم با دین و ایمان باشه هم کار بلد که بتونه با ایجاد شرایط فروش کسری شرکت و جبران کنه. مجبور شدم خودم کارش و انجام بدم ولی من نمیتونستم همه جا باشم و این کار رو هم انجام بدم. نبود این نیرو فشار عصبی بد و بهم آورده بود. حسابی گیر کرده بودم و کار جلو نمی رفت.
ماه رمضان رسیده بود.یک روز خسته از این همه گرفتاری و شرایط بد. با دهن روزه رفتم مسجد نزدیک شرکت تا نمازم و بخونم. بعد نماز موقع تسبیحات حضرت زهرا نمیدونم که چی شد گریه ام گرفت و بلند بلند گریه کردم. یک مادر سید که نمی شماختم کنارم نشسته بود. از سر دلسوزی دستش رو گذاشت روی سرم و همونطور که نوازشم می کرد. می گفت
-مادرجان چرا گریه می کنی؟
باهمون بغض و حال خراب برای اینکه خودم و سبک کنم. تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اتمام حرفهایم بعد از چندلحظه مکث گفت:
- که اینطور. مادرجان، یک چیزی میگم فکرنکنی میخوام خدایی نکرده سوء استفاده کنم. فقط یک پیشنهاد
-جانم. بفرمایید
-ببین. من یک برادر زاده دارم. که هم سن و سال خودت. اسمش محمد. رشته اش علوم الهیات ولی یک جوریه که از همه چیز سر در میاره. خیلی زبون شیرینی داره. فکر کنم بتونی ازش کمک بگیری.
کمی فکر کردم. به چهره نورانی سید جلوم نگاه کردم و با مدد از جدش گفتم
-باشه بی بی. بگید بیاین ببینمش. شرکت ما دوتا کوچه بالاتر. شرکت فرش معین
-باشه دخترم
بلند شدم که برم گفت
-نهار پیش ما بمون
-ممنون مادرجان. به اندازه کافی مزاحمتون شدم
فردا صبحش حوالی ساعت ۱۰ صبح بود که بی بی و برادر زاده اش باهم به شرکت اومدن. من تو اتاق کنفرانس بودم و بندگان خدا مجبور شدن که منتظر بمونند. بعد از جلسه به اتاقم راهنماییشون کردم و مفصل باهم صحبت کردیم. بی بی راست می گفت خیلی سر ک زبون دار و مومن بود. تمام مدت یک بار هم مستقیم نگاهم نکرد. بعد از صحبت های من. محمد چند ثانیه ای سرش و بالا گرفت و نگاه گذرایی به من کرد و گفت
-من تضمین میدم که شرکت و به روز اولش برگردونیم ولی یک شرط دارم...
-هر شرطی باشه قبول
-اجازه بدین. شاید شرایطم در توانتون نباشه. هر چند فکر میکنم هست
-بفرمایید
-شرطم اینکه کار که درست شد. برای چند منطقه محروم مدرسه و بهداری بسازید
تعجب کردم. شاید هم شوکه شدم. یک لحظه هیچ چیز نتونستم بگم. صبر کردم تا ذهنم و جمع و جور کنم و گفتم
-و اگر نشد؟
-میشه
-به فرض که نشد
لبخندی زد و گفت
-به فرض هم میشه
از سماجتش خوشم اومد. لبخندی زدم و دیس شیرینی و جلوشون گرفتم و گفتم:
-قبوله
بی بی که تا اون لحظه ساکت نشسته بود و به حرفهای ما گوش می داد. خندید و گفت
-ان شاء الله خیره
محمد هم ادامه داد
-ان شاءالله
باورم نمیشه از اون روزهای سخت سه ساله که میگذره.
××××
توی همون سال اول ما دوباره تونستیم بازار و به دست بگیریم. شرایط شرکت از سابق هم بهتر شد و کار را گسترش دادیم. سال اول بعد از اینکه میانگین فروشمون به بالای ۸۵ درصد رسید. یک بعد ازظهر که توخونه بودم گوشیم زنگ خورد
-بله؟
-سلام.
-سلام بفرمایید؟
-اوممم. نشناختین؟ هابیلی هستم. محمد هابیلی
- ا... ببخشید، شماره اتون ناشناس بود. درخدمتم
-خواهش میکنم. غرض از مزاحمت العهده الوفاء
-بله؟!
-درمورد قراری که سال پیش گذاشتیم. یادتونه؟ مدرسه؟ بهداری؟ منطقه محروم؟
-آهان. اره اره. بله یادمه خب؟
-خب که.... کی شروه می کنیم؟
-چه عجله ایه؟
-تو کار خیر باید عجله کرد
-فردا صحبت کنیم؟
-بله حتما. خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی و قطع کردم و با شگفتی گفتم
-یاحسین، چه ادمیه!
فرداش، شاید حدود سه ساعت به طرح هاش برای ساخت مدارس و بهداری و چجوری کار در آن مناطق گوش کردم. یک طوری باذوق و تند تند می گفت که حس کردم الانه از هیجان سکته کنه. برای همین به آرامش دعوتش کردم. لیوان آبی برایش ریختم وبا خنده گفتم
-بفرمایید چند لحظه بنشینید. نفسی تازه کنید. آب بخورید
باخجالت نشست و گفت
-چشم
ازخجالتش خنده ام گرفت و گفتم
-بی بلا. آقا محمد نه یعنی آقای هابیلیمن با طرح هاتون موافقم ولی کمی مقدماتش زمان میبره. که اگر خودتون پیگیر باشید قطعا سریعتر پیش میره
-بله میدونم...
دیگه هیچ چیز نگفت، همینطور نشسته بودیم. انگار دلش نمی خواست بره. هیچ مکالمه ای جریان نداشت. یک دفعه بلند شد و رفت کنار پنجره. پرده رو کنار زد. چند ثانیه ایستاد. انگار میخواست چیزی بگه که از گفتنش مطمئن نبود. بعد بی هیچ حرف اضافه ای برگشت وگفت:
- فعلا خداحافظ
نمیدونم چرا با این حرکاتش قلبم به تپش افتاد. گفتم
-فعلا
خانم اصلانی نفس عمیقی کشید و با شیطنت لبخندی زد و گفت
-عشق؟
لبخندی زدم و ادامه دادم
سه ماه بعدش کار ساخت مدارس و بهداری هارو شروع کردیم. به مناطق محروم سفر می کردیم و سر سفره مردم محلی بی بضاعت اما خونگرم و سخاوتمند می نشستیم. رابطه محمد با همه خوب بود. پیر جوون بچه با همه. باهمه شوخی می کرد. کمکشون می کرد و رابطه عاطفی عجیبی و بین خودش و دیگران ساخته بود. اونقدر عجیب که وقتی از مناطق برمی گشتیم مردم دنبالمون گریه می کردند. تو اون روز ها هرچی بیشتر می گذشت و باهاش بودم بیشتر بهش علاقه مند می شدم. به روح پاکش، اعتقاداتش، اصولش.
حس می کردم اون هم به من علاقه داره. ولی حجب حیا و سلامت نفسش. باعث می شد بیانش نکنه.تو این چندسال بخاطر موقعیت اجتماعیم خواستگارهای زیادی داشتم که از نظر مالی و خانوادگی خوب بودند اما... اما دل من جای دیگه گیر بود. دلم پی کسی بود که توی دوسال یکبارهم مستقیم بهم نگاه نکرده بود. به همه شان جواب رد می دادم و امیدوار بودم محمد پا پیش بذاره.
اما محمد....
توی این چندسال حسابی با بی بی اخت شده بودیم. من و خواهرم هفته ای یکی دوبار بهش سر می زدیم. یک روز پاییزی بود و هواسرد. بی بی آش درست کرده بود و ما خونه اشون دعوت بودیم. هرزمان که می رفتیم محمد نبود. . عصر بعد از باران چه حس زیبایی را به روح و جان انتقال می داد. نفس عمیقی کشیدم را هوای پاک بعد از باران را استشمام کردم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و سوئیچ را برداشتم و با حلما از خانه بیرون زدیم. مثل همیشه در نیمه باز بود. با یاالله وارد خونه شدیم. بوی آش فضا رو پر کرده بود. روی تخت گوشه حیاط ظرف های نعناع داغ و سیر داغ و چند کاسه گذاشته شده بود. به حلماء، خواهرم، گفتم روی تخت بشینه خودم هم داخل اتاق سرک کشیدم که ببینم بی بی هست یانه. داشت نماز میخوند. برگشتم و روی تخت نشستم. بی بی که نمازش و تموم کرد اومد روی حیاط
-سلام بی بی
-سلام به روی ماه هردوتون خوبین؟
حلماء جواب داد و رفت صورت بی بی رو بوسید
-خوب خوب
-خداروشکر. شما خوبی حوراء جان؟
-الهی شکر
نزدیکتر که شد متوجه شدم گریه کرده. نپرسیدم چرا. فکر کردم شاید نخواد من بدونم
باهم آش ها رو ظرف کردیم. در خونه همسایه های مسجد بردیم و بعد خودمون دور سفره نشستیم و شروع کردیم به خوردن. تمام مدت بی بی زیر چشمی و گاهط واضح من و نگاه میکرد. اولین دفعه بود که اینطور بهم زل میزد. تموم که شد سفره رو جمع کردیم. ظرف ها رو شستیم. رفتیم داخل اتاق و بی بی برامون چایی ریخت. کنار سماور یک آلبوم عکس قدیمی بود. حلما گفت
-بی بی این آلبوم برای شماست؟
-آره عزیزکم
-اوممم. میشه ببینم؟
-آره گلم بیا برش دار
حلما سرگرم نگاه کردن به عکسها شد و من درپی پرسیدن سوالم درمورد اشک های بی بی بودم.
انگار بی بی متوجه علامت سوال چشمهام شده باشه گفت
-چی شده حوراء جان. بپرس مادر. چی میخوای بپرسی؟
-بی بی؟ فضولی نباشه. شما گریه کردین؟
- آههههه. چی بگم دخترم؟
-بگین هرچی هست سبک میشین
-ای بابا. دخترم. بعضی چیزها گفتن نداره. ولی خب اگر نگم به قول تو سبک نمیشم. درمورد محمد مادرجان
-آقا محمد؟! چی شده؟
بی بی نگاهم کرد. عمیق و موشکافانه انگار میخواست از چهره ام به فکر و خیال ذهنم پی ببره. از نگاهش خجالت کشیدم و به استکان چای چشم دوختم. بی بی اومد جلو. درست رو به روم نشست. خودم و جمع و جور کردم.
-نگرانش شدی؟
-بله؟!!!
-همیشه نگرانش میشی؟ یا الان؟
بدنم گر گرفته بود. میخواستم فرار کنم اما نمیتونستم. حس میکردم که سرخ شدم مثل لبو. بی بی لبخندی زد و گفت
-اون هم نگرانت میشه. همیشه
دستش و گذاشت زیر چونه ام و گفت
-عروس بی بی میشی؟
سرم و گرفتم بالا. از شانه بی بی با حلما چشم تو چشم شدم. حلما داشت گریه می کرد. بی بی رد نگاهم و گرفت و زودتر از من رفت سمتش و بغلش کرد.
-دخترکم. عزیزکم. رضایت توشرط
گریه حلما شدت گرفت. من هم بغلش کردم که برگشت سمتم:
-محمد و خیلی دوست دارم. توهم دوستش داری؟
با خجالت و اشک سرم و به علامت مثبت تکون دادم.
حلما گفت
- کاش بابا و مامان هم بودند
حالا هرسه مون گریه می کردیم.
ماه ربیع الاول بود. بعثت پیامبر که ما عقد کردیم. هیچکس توی مراسممون نبود به جزء یک دایی من و عموهای محمد و چند نفر خداشناس مومن.
قبل از عقدمان یک صیغه محرمیت خواندیم تا برای کارهای عقد و خرید مشکلی نباشد. یک پنجشنبه بود، مانند سایر پنجشنبههایی که بعد از پدر و مادرم میآمدند و میرفتند ، میخواستم برای شادی روح پدر و مادرم خیرات کنم ؛ ولی اینبار با تمام کارهایی که کرد بودم فرق میکرد. این بار محمد با من بود. !
نشسته بودم و فاتحه میخواندم و خاطرات گذشته را در ذهنم مرور میکرد و حسرت و اندوه بیشتر از قبل به قلبم هجوم میآوردند ؛ کمی که گذشت ، پسرکوچکی همراه با یک خانمچادری ، با فاصله چند متر از من بر سر آرامگاهی نشستند !
پسرک به سنگقبر روبهرویش خیره شد بود ، و اشک بر چشمانش حلقه زده بود !
چند دقیقهای گذشت ، پسرک حالا با شوق چیزی را تعریف میکرد .
صدایش را میشنیدم که میگفت : وای مامان ! چند روز دیگه قرار برم مدرسه ؛ خاله فاطمه میگه اگه درسهامو خوب بخونم تو خوشحال میشی ! قول میدم درسهامو خوبِ خوب بخونم تا تو خوشحال باشی !
راستی مامان ، چند روز پیش یه پسر و آوردن پیش ما تو پرورشگاه ، الان باهم دوستیم فقطهم با من دوست و منهم خیلی دوستش دارم !
پس او هم مانند من یتیم بود .
تنها فرقمان این بود که من ، سایه پدر و مادر تا وقتی که بچه بودم بالای سرم بود ؛ ولی او چه ...
نمیدانم چرا ولی آن زمان به فکرم رسید ، حتی شده برای شادی روح پدر و مادرم ، به یک پرورشگاه و بچههای پرورشگاه کمک و رسیدگی کنم . همانجا فکرم را به محمد گفتم. خوشحال شد و موافقت کرد.
-همه اش بسپار به خودم بانو.
گروه #نارگل
سرگروه: خانم عبدالکریمی