وصیتنامه شهید حسن رضایی: بسم الله الرحمن الرحیم بنام آن کس که معبودی غیر او نیست و به نام آن صاحب اصلی من و دنیا ، امام زمان(عج) و به نام آن خورشید و ماه و ابر که همه در گردشند . با سلام به امت شهید پرور ایران و با سلام به پدر و مادر و خواهران عزیزم. انشاء اله که همیشه زیر سایه خدای متعال باشید . انشاء اله در زندگی تان موفق باشید. با سلام به اقوام و آشنایان . انشاءاله همه شما از جمله عمه ، عمو ، خاله ، پسرعمه و دختر عمه در کارهایتان موفق باشید . پدر و مادر عزیز ، خواهر و برادران عزیزم ، مرضیه ، محمود ، حسین ، مهدی ، محسن ، طاهره و تمام فامیلها و آشنایان امیدوارم که مرا بخشیده و دیگر عرضی به شما ندارم. سلام خدای پروردگارم ! اگر من طاقت خود را در صحنه نبرد از دست دادم مرا لحظه ای زنده مگذار مگر این جهادگران در راه شهدا هستند. خدای پروردگار! اگر گناهکاران را در یک سوی دنیا و خوبان را در یک گوشه دنیا بگذاری آیا خوبان و گناهکاران در نزد تو یکی است ؟ امت ایران و دنیا بدانید خدا انسانها را آفریده و خود از دنیا می برد و هیچ وقت گناهکاران و خوبان نزد خدا یکی نیستند ! ای امت ایران و جهان و امت شهید پرورایران بدانید که من کوچکتر از آن هستم که برای شما وصیت بنویسم . من خود را در برابر خون شهدا مسئول می دانم و خانواده شهدا بر همه شما حق دارند . وصیتی به دوستان خود می کنم . ای دوستانی که قبلا با شما بودم و الان در پیش شما نیستم ، از شما می خواهم از خود غافل نشوید و همیشه به نفس خود غلبه کنید. حضرت علی(ع) در صحنه نبرد به نفس غلبه کرد. آن فرد دشمن را نکشت که خشم خود را فرو خورد بعد به خدا فکر کرد و برای رضای خدا او را کشت. ای دوستان که مدتی کوتاه در پیش شما بودم ، هیچ وقت امام عزیز را از یاد نبرید چون او امامی است مثل حسین (ع) و امامان دیگر. اوست که دل دشمنان تاریخ را به لرزه درآورده است و همیشه سعی کنید عشق به این امام از شما کم نشود هرچند من کوچکتر هستم که به شما وصیت کنم. ای بسیجیان ایران ! سعی کنید که پایگاهها را از دست ندهید و در حفظ ناموس و شرف کوشا باشید و از دوستان خواهش دارم که اگر از ما بدی دیده اند به خوبی خودشان ببخشند. خدمت فاطمه(س) با دیده تر آمده ایم سوی الله و محمد(ص) وعلی(ع) آمده ایم به در خانه این پنج گهر آمده ایم به تولای حسن و زپی دیدار حسین آمده ایم اگر حدیث عشق خواهم همچون حسینم باشد ، چون می خواهم خودم را فدا کنم . دوست دارم همچون حسین فداکار باشم. به خدا قسم که خونش را برای شما فدا کرد که شما بدانید اسلام چیست ، قرآن چیست و محمد رسول الله کیست و خدا کیست ، شهادت چیست و فدا شدن در راه خدا چیست . اما باز هم حسین را نمی شناسید. خدایا بار پروردگارا ! امت ما را یکی از امتهای اهل بیت(ع) خود قرار بده و دشمنان را اگر به راه راست هدایت نشدند سرکوب کن. ای پدر و مادرعزیزم ! مرا در گلزارشهدای یافت آباد دفن کنید. ای پدر و مادر عزیزم ! شاید شما از من ناراضی باشید ولی میخواهم مرا ببخشید. مادر و پدر عزیز! می خواهم همچون خانواده شهدای دیگر استوار باشید و دلم می خواهد برایم گریه نکنید اگر می خواهید گریه کنید برای حسین(ع) در روز کربلا گریه کنید. از برادر و خواهرم درخواست دارم درس خود را ترک نکنند. مرا ببخشید و از پسر و دختر خواهرم محمد،زهرا،کبرا میخواهم که همیشه در کارهای خود به خدا فکر کنند و جز به خدا به کسی فکر نکنند و همیشه خدا را در نظر بگیرند. عن فاطمه الزهرا علیها السلام بنت رسول الله صلی الله علیه و آله : از فاطمه زهرا علیها السلام دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله ، ایشان فرمود : داخل شدم به منزل پدرم رسول خدا در بعضی از روزها ، پس فرمود سلام بر تو ای فاطمه . پس عرض کردم بر تو باد سلام . فرمود من می یابم در بدن خود ضعفی را ، پس عرض کردم پناه میبرم بخدا ای پدر بزرگوارم . والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته یا ولی عصر(عج) ادرکنی ای که گویی تو امن و امان ویکه روی تو معنی ایمان همه در انتظار مقدم تو حب من است امام زمان وصیت نامه خود را به پایان می برم. خدا نگهدارهمه شما باشد.
زندگینامه شهید حسن رضایی :
شهید حسن رضایی در سال 49 در تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا پنجم ابتدایی ادامه داد. وی پس از انقلاب در بسیج و محافل دینی مذهبی حضور فعالی داشت. تعهد نسبت به آرمانهای انقلاب ، اخلاص ، ایثار و گذشت از ویژگیهای بارز اخلاقی این شهید بزرگوار بود که وصیتنامه وی نیز بیانگر آنست. وی از طریق بسیج عازم جبهه شد و در فروردین ماه سال 67 در منطقه عملیاتی حلبچه در اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه کمر ، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید از زبان مادر : چهارمین فرزند ما بود و در میان پسرها ، اولی. قبل از او خدا 4 پسر به ما داده بود که هیچ یک زنده نماندند. حسن که به دنیا آمد ، برای خانم فاطمۀ زهرا(س) و آقا امام حسین(ع) نذر کردیم و به عنایت آنها ، خدا او را برایمان حفظ کرد و اینطور بود که حسن از همان کودکی در راه آن بزرگواران قدم برداشت. شرکت در مراسم دعا و عزاداری اهل بیت(ع) را ترک نمی کرد و همیشه در دهۀ محرم ، سقا می شد. نیازی به گفتن نیست که چنین پسری چقدر عزیز است. مادر هم چیزی در این باره نمی گوید اما کیست که نداند حسن برای پدر و مادر چیز دیگری بود. خیلی خوش اخلاق و خوش رو بود. همیشه می خندید و دیگران را شاد می کرد. احترام به بزرگترها و کمک به دیگران را هرگز فراموش نمی کرد. به راه خدا می روم اولین بار ، پنهانی به جبهه رفت . وقتی که فقط 16 سال داشت ، شاید فکر می کرد ما با جبهه رفتنش موافقت نمی کنیم. بعد از اعزامش خبردار شدیم. وقتی بعد از سه ماه برگشت ، یکی از خانم های اقوام که مهمانمان بود ، شروع کرد به سرزنش او و گفت چرا پدر و مادرت را ناراحت می کنی ؟ اگر بدانی آنها چقدر برایت زحمت کشیدند و با چه مصیبتی تو را نگه داشته اند... حسن در جواب آن خانم گفت : چرا ناراحت می شوند؟ مگر جای بدی رفتم ؟ من جایی رفتم که گلستان است ... در چهرۀ مادر ، آرامشی حاکی از رضایت موج می زند. برای او چه چیزی بهتر از اینکه پسرش راه درست زندگی را پیدا کرده بود : یک بار گفتم حسن جان ! من تو را از خدا گرفتم که کمک حالم باشی ، نه اینکه اذیتم کنی ؟ گفت : اذیت نمی کنم ، من به راه خدا می روم. فقط دعا کن نه اسیر شوم و نه مجروح ، دعا کن فقط شهید شوم. آرامش مادر حالا با لبخند زیبایی تزیین می شود : برای آن سه ماه خدمت داوطلبانه ، 12 تومان ( که آن موقع پول زیادی بود ) به او داده بودند. دوستانش گفته بودند برو با این پول یک موتور برای خودت بخر. اما حسن به آنها گفته بود نه ، نمی توانم. این پول بیت المال است. وقتی به مرخصی آمد ، آن پول را به نیازمندان محل داد. بعدها شنیدم همانجا از همه خداحافظی کرده بود. همان هم شد ، چند روز بعد که رفت ، دیگر پا به آن محله نگذاشت.. آنجا گلستان است ، اینجا زندان وقتی به مرخصی آمد ، زمانی بود که تهران را بشدت موشک باران می کردند. حسن در حیاط خانه مان که خیلی بزرگ بود ، یک پناهگاه ساخت و وقتی خیالش راحت شد ، دوباره عزم رفتن کرد. هرچه اصرار کردیم نرود نشد. گفت : باید بروم . آنجا برای من گلستان است و اینجا زندان. بالاخره رفت و 7 ماه در جبهه خدمت کرد. در این مدت حتی یک بار هم به مرخصی نیامد. می دانست اگر بیاید دوباره با اصرار ما برای ماندن روبرو می شود. آنقدر نیامد تا پیکر بی جانش را برایمان آوردند. زودتر از همه فهمیدم سیزده به در تمام شده بود. شب خواب دیدم خانمی با چادر مشکی آمده و بیدارم می کند و می گوید حسن شهید شده مبارک باشد! از خواب پریدم. ساعت یک نیمه شب بود اما دلم آرام نگرفت و همان موقع به خانۀ دوست و همرزم حسن که تازه از جبهه برگشته بود رفتم. بیدارشان کردم و از او پرسیدم پس حسن کجاست ؟ چرا نیامد ؟ گفت حسن می خواست بیاید مرخصی ، اما وقتی فهمید شما خانه قدیمی تان را فروخته اید ناراحت شد و دوباره به منطقه برگشت و به حلبچه رفت. حسن علاقۀ شدیدی به آن خانه دوران کودکی اش داشت . حسن وقتی به جمع همرزمانش برگشته بود گفته بود: بچه ها ! بیایید دور هم شاد باشیم. بچه ها که از رفتار حسن تعجب کرده بودند گفتند : امشب چه خبر است؟ گفته بود : امشب ، شب شهادت من است. در همان حال یکدفعه شروع کرده بود به گریه کردن ! بچه ها گفتند : حالا چرا گریه می کنی ؟ گفته بود : آخر مادرم خیلی مرا دوست دارد... مادر که حالا چشمان او هم به اشک می نشیند در ادامه می گوید : در همان حین ، خمپارۀ عراقی ها در آن نزدیکی فرود می آید و ترکش خمپاره به سر حسن اصابت می کند. از آن میان همرزمانش فقط حسن به شهادت می رسد. از فردای سیزده به در ، همه در کوچه و محل از شهادت حسن باخبر شدند ، اما هیچ کس چیزی به ما نگفت. تا سه روز مدام از مسجد و بسیج پرس و جو می کردم اما بی نتیجه بود.بالاخره داماد بزرگم خیال همه را راحت کرد و به من گفت بلند شوید برویم پزشکی قانونی ، حسن شهید شده . گفتم قبل از اینکه شما بگویید ، خبر شهادت حسن را به من داده بودند. من زودتر از همه می دانستم
حسن شهید شده,حسن در 17 سالگی و سه چهار ماه مانده به پایان جنگ به شهادت رسید. شک نکن وقتی حسن به دنیا آمد ، نذر کردم اگر او سالم بماند ، هرسال در 28 صفر شله زرد درست کنم . تا شهادت حسن هرسال نذرم را ادا می کردم اما بعد از شهادت او ، یک سال شله زرد نپختم . حسن به خوابم آمد در حالی که دو اسلحه روی دوشش انداخته بود گفت : چرا امسال شله زرد نپختی ؟ گفتم : تو شهید شده ای ، دیگر لازم نیست. گفت شک نکنی ها ! من زنده ام ، نمرده ام ! ... بعد از آن خواب ، دیگر هر سال نذرم را ادا می کنم. من هیچ وقت به خدا شکایت نکرده ام چرا پسری را که بعد از آن همه نذر و نیاز به ما دادی ، اینطور و این قدر زود از ما گرفت ؟ چون حتماً قسمتش این بود. همیشه خدا را شکر می کنم که شهید شد و در راهی پر ارزش قدم گذاشت.
مختصری از زندگینامه شهید مرتضی بدیسار:
شهید مرتضی بدیسار در سال 1340 در محله شهرک ولیعصر در جنوب تهران چشم به جهان گشود. او از همان دوران کودکی خلق و خویی نمونه و شایسته داشت. تا دوم راهنمایی تحصیل نمود و بعد از آن مشغول بکار شد. در همان زمان به افراد نیازمند کمک می کرد و به کسی جز خداوند توکل نداشت. در سال 57 همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی با شنیدن سخنان امام خمینی حالش دگرگون شده و فعالیتهای انقلابی خود را آغاز نمود و به مبارزه با عمال رژیم شاه پرداخت. او در پاسخ به مخالفتها با فعالیتهای انقلابی اش می گفت : مگر خون من از دیگران رنگین تر است که آنان بروند و من جا بمانم ! یکی از اعضاء خانواده شهید نقل می کند : در همان اوائل انقلاب که مردم اسلحه به دست گرفته و مشغول مبارزه با رژیم منحط پهلوی بودند یک هفته به خانه نیامد در حالی که پدرش در بیمارستان بستری بود. مادر زمانی که به دنبال او می گشت یکی از دوستانش خبر داد مرتضی را در دانشگاه دیده است. مادر به همراه یکی از همسایگان بلافاصله به سوی دانشگاه تهران رفتند و در آنجا در زیر رگبار گلوله ، صدای الله اکبر جوانان را شنیدند که مرتضی نیز همراه آنان بود. مرتضی در آن فضای متشنج ، نقابی به صورت زده بود و اسلحه ای در دست داشت و نوارهای گلوله را به دور کمر پیچیده بود. زمانی که مادر را دید گفت : مادر ! تو چرا آمدی اینجا ! انیجا جای تو نیست ، برگرد. اینجا برای شما خطرناک است. مادر گفت : آخر یک هفته است که از تو خبر ندارم. پدر تو در بیمارستان مریض است و مدام سراغ تو را می گیرد. مرتضی چون پدر و مادر را بسیار دوست داشت گفت : باشه می آیم. و از آنجا به همراه مادر به خانه بازگشت و به ملاقات پدر رفت . این شهید والامقام در روز 12 بهمن ماه سال 57 با اشتیاق فراوان عکس امام را به دست گرفت و به خیل عظیم استقبال کنندگان از امام شتافت. او در دوران پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی نیز از پای ننشست و بعنوان پاسدار وارد کمیته انقلاب اسلامی شد. با آغاز جنگ تحمیلی شهید بدیسار بعنوان داوطلب به خدمت مقدس سربازی رفت و مدت دو سال و سه ماه در جبهه حضور داشت . در این میان سه بار به شدت مجروح شد اما باز به حضورش در جبهه های نبرد حق علیه باطل ادامه داد. تا اینکه بار دیگر به تهران بازگشت و پس از چند ماه ازدواج نمود. در این میان مادرش بشدت بیمار شد و چون بسیار به مادر علاقه داشت دعا کرد و گفت : خدایا اگر مادرم خوب شد ، سه ماه به جبهه می روم. زمانی که حال مادر بهتر شد و از بیمارستان به خانه بازگشت او برای ادای نذر خود به جبهه رفت. سرانجام پس از کسب رضایت از مادر و همسر به جبهه رفت و در عید نوروز سال نو به خانه بازگشت تا آخرین عید را در کنار خانواده باشد. پنج روز در تهران و در نزد خانواده ماند و پس از آن از همه نزدیکان خداحافظی کرد تا بار دیگر به جبهه بازگردد. او سرانجام در هشتم فروردین ماه سال 63 در نبرد با دشمن متجاوز بعثی به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش پس از انتقال به تهران در 13 فروردین ماه به خاک سپرده شد .
وصيتنامه عباس يكدله پور :
با سلام و درود بر تمامى كسانى كه براى استقرار نظام جهانى اسلام با تمام قدرت و توان خود مى كوشند و همچنين با درود بر خمينى عزيزمان ، اين امام بزرگوار و اين بت شكن . هر انسانى بايد از اين دنياى مادى برود پس چه بهتر كه با ياد خدا اين جهان مادى را ترك كند و بتواند در راه « الله » گام برداشته و شهيد بشود . از پدر و مادرم و تمامى برادرانم چند خواهش بزرگ دارم كه تمنا مى كنم اين كارها را برايم انجام دهند تا بتوانم راحت بياسايم. ... از تمامى شماها يك چيز را مى خواهم و آن اينكه نمازهايتان را بخوانيد كه اگر خدا نمازتان را قبول كند بقيه اعمال نيكتان را قبول خواهد كرد و اگر نمازتان را قبول نكند هيچ يك از اعمالتان پذيرفته نيست و ديگر اينكه هيچوقت روحانيت متعهد و مسئول و ولايت فقيه را تنها نگذاريد . يا ايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله مع الصابرين. اى كسانيكه ايمان آورديد كمك جوييد از صبر و نماز همانا خدا با صبر كنندگان است. ولا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء ولكن لا تشعرون نگوييد به آنانكه كشته شدند در راه خدا مردگان بلكه زندگانند لیکنن در نمیابید
مختصری از زندگینامه شهید جعفر قره داغی,
مادر درمورد فرزند شهیدش میگوید: جعفردر میانه دنیا آمد، در روستای کروچه خالصه و 5 ساله بود که به تهران آمدیم ودرهمین خانه ساکن شدیم. مادر شهید میگوید: یک روز نشست روبهرویم و گفت مادر شیری که به من دادی و زحمتهایی که برایم کشیدی را حلال کن تا من بتوانم به جبهه بروم وخدمت کنم بعد دستم را گرفت و به سمت مدرسهاش رفتیم تا از من امضا بگیرد و بتواند اعزام شود. در راه یکی دو نفراز فامیلها را دیدیم وانگار که نیت جعفررا فهمیده باشند گفتند اجازه نده و مجبورشدیم هرکدام جداگانه برویم تا اقوام ما را با هم نبینند و درنهایت در مدرسه پای رضایتنامه را انگشت زدم تا پسرم به جبهه برود.
برادرش هم در جبهه بود
مادر شهید ادامه میدهد: حاج یونس(پدرشهید ) خبر نداشت و اگربا خبر میشد اجازه نمیداد چراکه آن روزها حاج محمد'برادر بزرگتر هم در جبهه بود و پدر به علت کمسن و سال بودن جعفر حتماً مخالفت میکرد. جعفر صبح زود نمازش را خواند و رفت. پدر بیدار شد و گفت چرا جعفر سر سفره صبحانه نمیآید. گفتیم رفته حمام. آن روزها خانهها حمام نداشت و همه باید به حمامهای عمومی یا نمره میرفتیم اما بالاخره فهمید و به همه خبر داد که بروند و او را برگردانند.
سهراب برادر بزرگتر شهید میگوید: به همراه پدر و چند نفر از اقوام به پادگان محل اعزامش رفتیم. دستهها رژه میرفتند و شعارهای حماسی میدادند و سوار اتوبوسها میشدند. من داخل دستهای که جعفر در آن بود شدم و آرام او را بیرون کشیدم. انگار دنیا روی سر جعفر خراب شده بود و آنقدرگریه و التماس کردکه پدر رضایت داد و به جبهه اعزام شد. سرانجام جعفر دهم فروردین67 در جبهه بیاره کردستان عراق بشهادت رسید