eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
449 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋چرا باید با ترس و نگرانی و اضطراب زندگی کنی؟ مگر نه اینکه خداوند مالک و خالق ماست؟ مگر نه اینکه نیروی برتر جهان ، خداوند، از رگ گردن به ما نزدیکتره؟ مگر نه اینکه ما مخلوق و معشوق خداوند هستیم؟ مگر نه اینکه هیچ برگی از درخت نمی افته مگر به اذن خدا؟🍂 خوب پس استرس و نگرانی چرا؟ 🌻چرا باید فکر خودمونو مشغول چیزایی کنیم که هیچوقت اتفاق نمیفته یا اگر بیفته برای رشد و ارتقای ما و برای خیر ماست؟ 🌺🌿همیشه به خودت بگو: من در آغوش امن خداوند هستم و کارم رو به او سپردم 🦋میدونی آرامش چیه؟ 🌼نگاه به گذشته کنی و خدا رو شکر کنی؛ 🍃نگاه به آینده کنی و اعتماد به خدا کنی؛ 🌼نگاه به اطراف و دیدن خدا و شکر او 🦋فسَتَذْكُرُونَ مَآ أَقُولُ لَكُمْ ۚ وَأُفَوِّضُ أَمْرِىٓ إِلَى ٱللَّهِ ۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرٌۢ بِٱلْعِبَادِ . 🔶پس به زودى آنچه را به شما مى‌گويم به خاطر خواهيد آورد؛ و من كار خودم را به می سپارم؛ كه خداوند به [حال‌] بندگان بيناست. . 🔹سوره مبارکه - آیه 44 @javan_farda
⭕️ خداقوت به این گروه که دوباره ورزش باستانی و زیبای زورخانه رو زنده کردن... ♦️ تا میتونید در روبیکا و کد دستوری👇 *780*230# حمایتشون کنید❤️ @javan_farda
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود که به شیطان پناه می برید؟ که در عشق یافت نمی شود که به نفرت پناه می برید؟ که در سلامت یافت نمی شود که به خلاف پناه می برید؟ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: @javan_farda
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: @javan_farda
پایان رمان تنها میان داعش💫 تشکر بابت همراهیتون و صلوات فرستادناتون💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیہ هاے مقام‌ معظم‌ رهبرے بہ‌ جوانان🔊 توصیہ بہ تنبلے نکردن! توصیہ براے خستہ نشدن! توصیہ بہ امید آفرینۍ! ... پ.ن: درسته سخته ولی به رضایت نائب آقامون می ارزه😎 👊🏻 🇮🇷 ! ✌️ @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔽 براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻 @seyedoona_eitaa 🔽 ضمنا از صفحه اينستامــون هم غافل نشين،اونجا هم دورهميم 👉🏻 instagram.com/seyedoona لطفا نشر دهيد🎥💫
امروز تولد مدیر کانال هست💫 از طرف مجموعه ادمین ها به مدیر عزیزمون تبریک گرمی در این روز برفی و سرد میگیم❤️ انشالله زیر سایه امام زمان باشند و سرباز راهشون 😇😊
ممنون بابت دعای های قشنگتون😁😃 انشاءالله همگی جزء یاران امام باشیم... و سایه حضرت آقا تا حکومت امام زمان مستدام باشه 🌼اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تیکه جالب "جناب خان خندوانه" به روحانی ✅ ما کلا دو دسته ایم : 1⃣کادر درمان : که در بیمارستان ها زحمت میکشند.. 2⃣ کادر در امان : کسانی که حتی حاضر نیستند برای تقدیم لایحه بودجه به مجلس برن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
امتحان پدر و مادرت را پس دادی یا نه؟  حاج آقا پدر من خیلی اخلاقش بد است، پدر من را دارد در می‌آورد، اذیتم می‌کند! 😥 😫 گفتم خب الحمدلله. ☺️  گفت حاج آقا چرا می‌گویی الحمدلله؟ دارم داغون می‌شوم! 🙄  گفتم خب دیگر اگر پدر و مادرت خوش اخلاق بودند تو که حق‌شان را همین‌جوری نمی‌توانی ادا کنی. خوش اخلاق بودند دیگر بدبخت می‌شدی. حالا یک کمی‌اش را دارند خودشان جبران می‌کنند.😊  می‌گوید من چی‌کار کنم؟! بریدم.☹️  گفتم خیلی بیخود می‌کنی بریدی! امتحان است دیگر. آخر مامان من، بابای من الآن زیاد اجتماعی نیست، مسائل من را که نمی‌داند، گاهی هم سن‌اش گذشته، یک ملاحظات دیگری دارد، حسّ من را درک نمی‌کند. 😕  خب پس خدا چه‌جوری باید از شما امتحان بگیرد؟🤔  با گرگ‌های بیابان؟🐺  یک بد اخلاق دیگر از یک جای دیگری گیر بیاورد؟  چه بهتر همین بد اخلاقی از طریق بابایت باشد شما را امتحان بکند. کجایی حالا شما حالت خوب است؟ به پدرت احترام بگذار.☺️ گفته آخر به من نرو آنجا لازم است بروم! 😥 فرموده نرو، نرو دیگر. 🙅‍♂ مگر اینکه واجب شرعی باشد. امتحان است دیگر.  پس چه‌جوری شما را امتحان کند⁉️ --آخر با حرف غیر منطقی بابا و مامان من؟!  --بله. همۀ‌تان با پدر و مادر امتحان می‌شوید. ✅👌🏻😌 --نه من می‌زنم حسابش را می‌رسم.  --تو بیجا می‌کنی بزنی! 😳 --آقا ما تفاوت فرهنگ داریم، تفاوت زمان داریم، تفاوت سن داریم! 🙁 --خب صدایت را بیاور پایین.🤫 شما فکر کردی اینها را خدا نمی‌فهمید آن وقتی که شما را خلق کرد اینجوری؟ اصلاً خدا کاملاً می‌دانست. 😌 همه باید از این امتحانات عبور کنند.🚶‍♂🚶‍♂ 🌀 خدا یَک پدری در می‌آورد از کسی که از امتحان‌های تفاوت نسلی خوب عبور نکند. بعضی وقت‌ها پدر و مادرها اصلاً جرأت نمی‌کنند به بچه‌هایشان حرف بزنند! اشتباه می‌کنند.❌ البته پدر و مادرها! مراعات کنید.☺️  شما بهش بگویی نرو برود بدبخت می‌شود وا! 🦋 بنشین استغفار کن برای بچه‌ات. ولی این چه فرهنگی است؟ باید برای همه جا بیفتد، خانه دل مامانت را شکستی! بَه‌بَه! دل بابایت را شکستی. 😒 📛 شما فکر می‌کنید توی فیلمی صحنۀ مستهجن نشان بدهند این بدتر است تا یک، یا اینکه توی فیلمی یک پسر دختری به مامان و بابایشان بد برخورد کنند؟  😱😱😱😱 👈خب معلوم است بد برخورد کنند بدتر است، آن گناهش بیشتر است.  🚫 عاقّ والدین خیلی بدبخت‌تر از یک آدم شهوتران است. که آقا من می‌خواهم رفتار یک پسری را بد است نسبت به پدرش نشان بدهم. ببینیم چی از آب در می‌آوری؟  آن پسر توی فیلم محبوب است یا نه؟ آن مادر چه‌جوری است؟ باید همه پای فیلم نفرین کنند این پسر را وقتی که بی‌ادبی کرد به بابائه.😒  و الّا حق نداری این کار را بکنی. با دین و هستی و حیثیت مردم بازی می‌کنی که چی؟ بعد از توصیه به اینکه مشرک نباش، فرمود: «وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَاناً.» 😌❤️ بابا و مامانش را احترام قائل نیست، بعد به مردم لبخند ژکوند می‌زند.😒🤨  نفاق از این بدتر؟ می‌گوید اینها که دیگر بابا و مامان من باقی می‌مانند.😳 🌱یکی از امتحان‌های سازمانی این است. برای همه هم هست. همه باید از این گردونه رد شوند.🚶‍♂  همه باید این حرکت را انجام بدهند. حالا بعضی وقت‌ها پدر و مادرها بد هستند، بعضی وقت‌ها پدر و مادرها خوب هستند.  🌻پس ما دیگر یک پدیده‌ای داریم به عنوان امتحان پدر و مادر.  دیگر نمی‌گوییم رعایت نسبت به پدر و مادر. می‌گوییم چی؟ امتحان. 🤓 اگر بگوییم رعایت ادب نسبت به پدر و مادر، می‌گوید آقا تو که نمی‌دانی پدر و مادر من چه پدری دارند از من در می‌آورند. چه اخلاقی دارند، چه فلانی دارند. از زیرش در می‌رود. ولی ما از آن اوّلش می‌گیریم.👌🏻 🌀می‌گوییم ببینید امتحان پدر و مادرت را پس دادی یا نه؟ مادرت یک چیزی را نمی‌فهمیده، اصلاً معقول نبوده حرفش. گفته، گوش کردی یا نه؟ پدرت یک چیزی را گفته، گوش کردی یا نه؟ ✍ استاد پناهیان 🌀🌀🌀🌀🌀 نظر شما چیست؟ دوست عزیزم! شما چطور؟ امتحان پدر و مادرت را خوب پس دادی؟ 😉 @javan_farda
ڪاࢪم شدھ بود چیڪ و چیڪ📸 ! سلفے و یهویے...🤳🏻 پࢪوفایل و پست و استوࢪے... عڪس هاے🖼 مختلف با چادࢪو ࢪوسࢪے لبنانے🧕🏻!! من و دوستم یہویے توے ڪافےشاپ☕️ من و فلانے بهشت زهࢪا🌹 من و خواهࢪیم یہویے فلانجا...👭🏻 عڪس لبخند😊 با عشوه هاے ࢪیز دختࢪڪانہ...🙊🙈 دقت میڪࢪدم ڪہ حتما چال لپم☺️نمایان شود دࢪ تمامے عڪسہا...📸 ڪامنتهایم یڪ دࢪ میان احسنت👏🏼👌🏼 دایࢪڪت هایم پࢪشدھ بود بہ هࢪ بهانہ ایے امدن🚶🏻‍♂ و تعࢪیف و تجمید ها😍!!!!!! از نظࢪخودم ڪاࢪم اشتباه نبود🙃 چࢪا ڪہ داشتم حجاب🧕🏻؛حجاب بࢪتࢪ💫 و البتہ صحبت🗣 از تࢪویج حجاب بود! ڪم ڪم دࢪ عڪسہایم🖼 ࢪنگ و لعاب ها🎨بالا گࢪفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد بࢪکت🤯! ڪلافہ از این صف طولانے...😫🤦🏻‍♀ یڪباࢪ از خودم جویا شدم واقعا چیست علت🧐؟! چشمم خوࢪد بہ ڪتابے...📚 ࢪویش نشستہ بود خࢪواࢪها خاڪ غفلټ و بے خیالے...😞 فوت ڪࢪدم...🌬 و خاڪہا پࢪید از هࢪطࢪف..🌫 "سلام بࢪ ابࢪاهیم" بود✋🏼 عنوان ... آقا ابࢪاهیم هادے خودمان:))))...!! همان گل پسر خوشتیپ...🧔🏻 چاࢪشانہو هیڪل ࢪوے فࢪم💪🏼 و اخلاق وࢪزشے...😍 شڪست خود ࢪا...😎 شیڪ پوشے👖ࢪا بوسید و گذاشت ڪنج خانہ.. ساڪ ورزشے اش👜 هم تبدیل شد به ڪیسہ پلاستیڪے ساده! ࢪفتم سࢪاغ اینستا و پستها و پیوے ها و...📳 نگاهے انداختم بہ ڪامنتہا🗯 80 درصد به بالا جنس مذکࢪ🧔🏻بود!!! با احسنت ها و دࢪودهای فࢪاوان👏🏼! لابہ لاے کامنتها چشمم خوࢪد به حࢪفهاے نسبتا بوداࢪ🧔🏻! دایࢪڪت هایم ڪہ 🤦🏻‍♀! عجب لبخند ملیحے☺️... عجب حجب و حیایے🧕🏻 ... انگاࢪ پنهان شده بود پشت این حࢪفهاے نسبتا ساده عجب هلویی...🍑 عجب قند و نباتے🤤 اے جان و ....! :))🤢 شاید شࢪمسار شدم از این همہ عشوه و دلبࢪے..😓 دیدم شهید هادے ڪجا و من ڪجا! باید نفس ࢪا قࢪبانے میڪࢪدم..🔪 پا گذاشتم ࢪوے و خواستم ڪمے ...😍 پست ها ࢪا حذف ڪࢪدم 🗑 خاڪاے ࢪو قلبمو تڪوندم!!🌬 بعد از آن شدم 💪🏼 و نوشتم از مࢪامِ مشتے ها!!😎 ࢪفقا!! خیلےا‌وقات زدیم 😔 و خودمون متوجہ نیستیم.. بشینیم فڪࢪ ڪنیم... ⏳ بیوفتیم تو 🛣 @javan_farda
💞🍃🌸 یکی از چیزایی ک به ما تو مسیر موفق شدنمون و رسیدن به اهدافمون کمکمون میکنه و باعث میشه که گناه نکنیم و کمتر سمت گناه بریم هست به عبارتی قرآن بازدارنس از گناه دیگ 😍❤️ 😅اینو هممون میدونیم بازدارندگیشم ب میزان درک و عشقیه که موقع خوندن و تلاوتش خرج میکنیم 🌱 و اینکه چقد به کار بگیریم چیزایی ک یاد میگیریم رو :). تا حالا به این ک جایگاه قرآن تو زندگی ما کجاست فکر کردین ؟ چن نفرمون هر روز قرآن میخونیم 🥺😫 چن نفرمون بیشترین وقتمونو صرف صفحات مجازیمون‌میکنیم ببینیم اون چی گفته اونجا چیشده کجا چخبره ؟:/ ✨حضرت اقا فرمودن که هر روز قران تلاوت کنین هر چقدر که تونسین عربی بلد نیستی ترجمشو بخون ؛ اگرم بلدی ک هم بخون عربیارو هم معنی شو بخون که فهمت بالا بره :)) @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• ° بہ‌هر‌چیزۍدل‌نبندیم میــگن‌روز‌قیـــامت‌هرکسۍ بااون‌چیزی‌کہ‌بہش‌دلبستہ محشور‌میشہ‌وچقدرخوبہ‌ کہ‌آدم‌باشھداواهل‌بیت‌محشوࢪبشہ🖇🌱 @javan_farda
میگم چقدر زشته با چشمایی که خدا این همهههههه ظرافت و زیبایی خرجش کرده به یه چیزه حرام نگاه کنی☹️😢 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش @javan_farda
👌بهترین حرفے ڪه راجب حجاب فهمیدم اینه:👇🏻 اگر بعضیا میگن ما را به 1400 سال قبل میبره.... بد نیست بدونن برهنگے ما را به عصر خواهد برد....😌 @javan_farda
هر جا مشکلی چیزی داشتیم.. یادمون نره خدای خیلی بزرگی هم داریم ♡ نماز رو فراموش نکنیم 😔 کلید نجات تو اون دنیاست😇 @javan_farda