eitaa logo
{•جوان‌‌فردا•}
448 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
706 ویدیو
33 فایل
نوجوانان مدیران آینده این کشورند✌🏻🍃 نظراتتون رو به ما منتقل کنید :) http://payamenashenas.ir/javan__farda • • • پشت صحنه👀 @javab_nashenas
مشاهده در ایتا
دانلود
https://EitaaBot.ir/counter/dgah رو این لینک بزنید☝️🏻 و تعداد صلواتتون رو برای حضرت زهرا ثبت کنید بشه ۱۴ هزار تا ختم میشه🌷 @javan_farda
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم …🚭 دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها …👤 وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود …🔪 . هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود🔥 … امیدی جلوم نبود … این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟😓 … فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … ⛓ 6 سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا 23 سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …⏲🔗 21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود … ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
+ساکت بود … ✋🏻نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم … ✝فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود … یه کم هم می ترسیدم … بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد … .🛐 هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی … و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … ☁️. حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت … حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …❌ یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم … دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .⚠️ خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم … یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .👊🏻 سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم … توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …🖇 ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
در روایات داریم که خود ائمه هرگاه حاجتی داشتن میگفتن یا فاطمه! مادرشون رو، حضرت زهرا رو واسطه قرار میدادن @javan_farda
ان شاالله که همگی حب و تولای حضرت مادر و فرزندانشون رو داشته باشیم...🌱
هر گناه اثری در دل به جای می‌گذارد. توبۀ خوب، توبه‌ای است که این اثر را هم پاک کند. نشانۀ این پاک شدن چیست؟ اگر ما یاد گناه قبلی خود افتادیم و از آن احساس حظ و لذت کردیم و اوقاتمان تلخ نشد، یعنی توبۀ ما توبۀ خوبی نبوده‌است! نشانۀ پاک شدن، پشیمانی است. استاد جاودان @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡...
{•جوان‌‌فردا•}
♡...
چه عکس قشنگی.. ولی برای تحقق این ارمان باید تلاش کرد...💪🏼 @javan_farda
اشک مرا هروقت میبینی تفضل کن وقتی که گریه میکنم یعنی گرفتارم.. @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
چند دقیقه روضه مادر...🖤 دعاگوی شما در هیئت.. @javan_farda
♡●●●
{•جوان‌‌فردا•}
♡●●●
علامه امینی فرمودند 🍃 اگر من عمری دوباره داشتم دلم می خواست در بیابان چادری میزدم و فقط برای غربت علی گریه میکردم...💔 @javan_farda
مثال امام مثال کعبه 🕋هست ما دنبال کعبه میریم نه او دنبال ما.. نباید بنشینیم و هی بگیم امام بیا ما باید دنبال امام زمانمون❣ بریم .. @javan_farda
{•جوان‌‌فردا•}
مثال امام مثال کعبه 🕋هست ما دنبال کعبه میریم نه او دنبال ما.. نباید بنشینیم و هی بگیم امام بیا ما ب
حضرت زهرا💛 برای دفاع از امام عصرشون چه کردند؟... و ماچه کردیم؟🤔 چه قدر در روز دلتنگ امام زمانمون❣ هستیم؟ برای ظهورشان چه کردیم؟ @javan_farda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَمَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا و یرزقه من حیث لایحتسب (سوره طلاق آیه ۲_۳) آنکه از خدا پروا کند، خدا راه نجات را به او نشان خواهد داد. 🔴 از خدا پروا کنید تا پر وا کنید…، تقوا راه نجات... @javan_farda
40.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻این فیلم مخصوص کودک و نوجوان است🔻 در این قسمت می خواهیم داستان اتفاقی که برای حضرت زهرا س افتاد ، رو تعریف کنیم... این سوال خیلی از نوجوون هاست که واقعا چه اتفاقی افتاده و داستان از چه قرار بوده❓ با نشر این کلیپ شما هم سهیم باشین در نشر معارف فاطمی بین نوجوانان 🙏 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
بعد از چند روز توی بیمارستان🏨 به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت⛓ … هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن🤕 … . همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم 🕸… . هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد 😷… سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد … مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه〰 اما واقعا حالم بد بود … .  برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم👨🏻‍⚕ … . توی حیاط با اولین شعاع خورشید 🌞حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم … من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … بدتر از همه شب ها🌙 بود …   سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس💥 به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم … نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن🔨 … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود …   اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت … همین طور که محکم منو توی بغلش❣ نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم …   اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود... @javan_farda
«اشک» از کوچه‌ی بنی هاشم می‌گذشتم که خلیفه‌ی دوم راهم را سد کرد و پرسید: "از کجا می‌آیی مقداد؟" خیره در چشمانش گفتم: "از خانه‌ی مولایم امیرالمومنین." همین که نام امیرالمومنین از دهانم خارج شد چنان سیلی‌ای به صورتم زد که روی زمین افتادم. اشک بود که صورتم را خیس می‌کرد...😭😭 پر تمسخر نگاهم کرد که لابد خیلی دردت آمده که به گریه افتاده ای...😏 من نیز پر از نفرت و بغض نگاهش کردم ...😡 - "گریه‌ی من از این است که با همین دست سنگین بر دختر رسول خدا سیلی زدی، حال احساس سیلی خوردن فاطمه را می‌فهمم."😭😭😭😭 خلیفه‌ی دوم با بی‌شرمی گفت: "از روی مقنعه چنان سیلی‌ای بر او زدم که گوشواره‌اش بر زمین افتاد ..." آی مادر آی مادر.... 😭😭😭😭 📖 بحارالانوار جلد ۴۳ (اسناد سیلی زدن به صورت حضرت فاطمه علیهاالسلام) و جلد ۳۰، صفحه ۲۹۴ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
"مادر" دو بخش دارد... ما؛هرچه میکشیم از بخش"دوم"است...😞🥀 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود …❗️ حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …📖 تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ …⁉️ جا خورد … این اولین جمله من بهش بود … نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … . موضوعش چیه؟ … . قرآنه … . بلند بخون … . مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … . مهم نیست. زیادی ساکته … . همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 🌱… حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … . گریه ام گرفته بود …💧 بعد از یازده سال گریه می کردم …😓 بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …🚪 ادامه دارد... •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda
صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود …❗️ ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ … نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری بود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … . 🤝 اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … ♓️ وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …😟 خیلی زود قضاوت کرده بودم … . حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .🔪 توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .⛓ مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …🔗 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• @javan_farda