#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_هجدهم
اسلحه به دست رفتم سمت شون …
داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید ؟ …
و اسلحه رو آوردم بالا …
نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … .
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم …🤬 سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو …
مغزم کار نمی کرد … 🧠با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … 😓
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . 😡
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد …😢 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز …
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ …
گریه ام گرفته بود …💧💔 نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … .
رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … 🤲🏻
دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود …😏☠ اینو تو دلم گفتم و راه افتادم …
#فاطمیه
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_نوزدهم
بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود …😢 خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم …
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام …🙂 ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی … 🎁
یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف … 🦋
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … 😭😓ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود …😞 دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد …
له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ...
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستم
برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم …🤬
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود ..😟
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم …🤮 اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم …🤭
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم …😡
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد ..
- تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم
-من دیگه نیستم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستویکم
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …😏
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری ..😔
با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم . 🕌
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم …
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .😕
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم …. . 😅
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد …😌
ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …😇
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستودوم
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم …😴
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم … .
رفتار مسلمان ها برام جالب بود … 😯داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند .🙃
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند… البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند …🤭
مراقب نگاهت باش استنلی … اینطوری نگاه نکن استنلی… 😳😶
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ …😒 هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم …
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند …💪🏻
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم …🙃
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستوسوم
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد …
از کار و پشتکارم خیلی راضی بود … می گفت خیلی زود ماهر شدم … ✌️🏻💪🏻دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😊
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم … می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف … بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … 💸.
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم … اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند …🔷🔶
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🏠
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … 😇اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …
کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستوچهارم
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … 🚶🏻♂
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن … برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند …😐😕
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … 🤗
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت …😬 بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .💞
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …👑
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستوپنجم
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … 💢
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ✝ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند …
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود🙃 و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد … به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ..
رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ 🧐…
همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان😁 .
چی هست؟ ..😐
چی؟ ..
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ .😕
با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟😑😳 … .
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ … سر تکان دادم و گفتم: نه …❌
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستوششم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم … 🙅🏻♂
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد …🌖 تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد …😓☠ بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند … 😥
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ …
کی هست؟ ..
روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم .. 😕
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر … 🙂
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ..😒
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ …
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده …😔 من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم ..
برگشت … محکم توی چشم هام زل زد … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت …
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستوهفتم
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود … 💭
ازش پرسیدم❗️
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد…🙂
ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود …
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط 15 سالم بود …😰
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …😥
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید …
رفتم توی رختکن 🏃♂… رئیس دنبالم اومد ..
_کجا میری استنلی؟🤨 … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم …
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ …
اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه .. 😶
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ..🙃💪🏻
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستوهشتم
روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .🧐
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …🤫
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ..😶
منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ..🤭
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …
حس خوبی داشت … برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد 😄🙃
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد …
سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … اما من اصلا جسارتش رو نداشتم …🙁 جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت …
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ..😟
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_بیستونهم
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم … 😡دلم می خواست لهش کنم .. 👊🏻
مجری با خنده گفت … بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ..🤔
جزء؟ …😳 جزء دیگه چیه؟ …😐 مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … 😠سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره
سوره چیه؟😳 مگه قرآن، بخش بخشه؟ .. 😐
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید …😕 و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت 😅… همه اش رو حفظ کردی؟ …
آره …😶
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ..
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم …😎
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ..🤩
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود ..
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن … چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم … کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی … همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند … .😂🙌🏻
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت … لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟😌
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیام
معنی؟ …😶 من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید …😳 یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …😐
تعجبم بیشتر شد …😧 آیه چیه؟ …🤭
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن.🤕
خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری...☹️
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … 😍
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ …🤔 .
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟🤦🏻♂ … و همه بلند خندیدن …😂
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … 😃👏🏻
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …👏🏻🙂
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیویکم
همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن …
یه گوشه ایستاده بودم …👤 حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم …😣 همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …🙂
شوکه شدم …😳 با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم🤫😊 …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم …😅 آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ …🤦🏻♂ مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …😬
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد …
من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ..☹️
خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … 😟همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …🤔
برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…😤
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیودوم
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم🚶🏻♂ که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …🐮
همه برگشتن سمت ما …🤭 جا خورده بودم …😳 رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … 😠باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …😡
بله با شما بودم …🙂 چی شده؟ …🧐 بهت برخورد؟ …🤨
هنوز توی شوک بودم … 😶
چرا بهت برخورد؟ …🧐 مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .🤷🏻♂
دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😤خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …😏
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … 😒به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ..
مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ..😌🙂
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …🤬 ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم … من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم …
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😨
گاو حیوون مفیدیه … 😊🐮گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه ..
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره …☺️
زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ….
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوسوم
بچه ها حواسشون به ما بود … 😶با دیدن این صحنه دویدن جلو …🏃♂ صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید …
یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .
زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …
هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم …❌ ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه …🛑 و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ ..
یقه اش رو ول کردم …
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت … 🙂
من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …😨
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم …💭
به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … ☁️🌥
تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …✋🏻✋🏻
پ.ن
سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین کارشو بلده
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوچهارم
اون شب دیگه قرآن گوش نکردم 👂 تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و …
مسجد هم نرفتم 🕌 و ارتباطم رو با همه قطع کردم ..
یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد … هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم …🙁
اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده ..😒
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله ..
نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم …🍔 … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … 😓بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول …
دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم …🍷 چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم …😂🤣🚶🏻♂ دیگه چیزی رو به خاطر ندارم …
اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد 😥… کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس👨🏻✈️ رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … .
اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره ..
بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوپنجم
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد …🗣
اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ..
برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … .😶
گریه ام گرفته بود …😟 لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … .
زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … .
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن …
شما چطور من رو پیدا کردید؟ …😖
من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …
افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد …🙂
- پول غرامت رو …
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … 1000 دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … .
- با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ….😡
- نه … 🙂
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوششم
نمی دونستم چی بگم …🤭 بدجور گیرافتاده بودم … زندگیم رفته بود روی هوا … تمام پس انداز و سرمایه یک سالم …
- من یه کم پول پس انداز کردم … می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم … از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم …
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ …🤔
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید … با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ …😳😐 تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری …
اعصابم خورد شد … تو چه کار به کار من داری … اومدم بیرون، پولت رو بگیر … .🤬
خندید …😅 من نگفتم کی پول رو پس میدی … پرسیدم چطور پسش میدی؟ … .
- منظورت چیه؟ …🤨
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی … یا اینکه پول رو پس بدی … انتخابت چیه؟ … .
خوشحال شدم … چه کاری؟ … .🤭
کار سختی نیست … دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست … اون کتاب رو برام بخون …😇
خم شدم به زحمت برش دارم که … قرآن بود … دوباره اعصابم بهم ریخت …😒😤
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم … تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه … .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟…🙂
جا خوردم … دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه… نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه … خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم …
_خیلی آدم مزخرفی هستی …😒
خندید …😂 پسرم هم همین رو بهم میگه …☺️
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوهفتم
تعجب کردم😳 … مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟🧐 …
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت … از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست😞 … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان … خنده😒 تلخی زد … اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم … .
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … .
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه 😢می کرد …
من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت 😣و تصمیم رو از دست می دادم … .
من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی😬 بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت …
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب🌙🌞، قرآن رو زمین نگذاشتم …18 ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … .🌈
این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود …
#حاج_قاسم
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیوهشتم
فردا صبح، مرخص شدم … 🌝
نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم … دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن …
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد … تفننی مواد مصرف می کردن 🚬… سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و …🍷
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .
من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … .
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … .
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … .
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد...
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_سیونهم
دم در دبیرستان منتظرش بودم … 🚶🏻♂به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛
می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…✋🏻
سکوت عمیقی کرد …😶 به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم …❌ گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش ..
- هی احد …
برگشت سمت من …
- من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …😏
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …😒
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته…
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …
.
خندیدم …🤣🤣 سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .😏
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم …
#حاج_قاسم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_چهلم
چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود 🧐..
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید😐 شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
- نه … مشکلی نیست … .
- مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
- بله … از دوست های قدیمی پدرمه😍 …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
یه نیم نگاهی😏 بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
- نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست🙃 … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم ..
سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟☹️ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین 🚙رو به گند نکشه … .
با پوزخند گفتم😌 … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت😱 می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت😢 … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
#حاج_قاسم
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_چهلویک
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم💫 که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو😒 … رفتیم جلو … .
- هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … - از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد😏 …
دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
- هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم 😉… .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود … کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم😡 …
#حاج_قاسم
@javan_farda
#بهشت_یا_جهنم
#قسمت_چهلودوم
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
- به چی زل زدی؟ …😳
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم…
من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم …
تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی …
و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
بردمش کافه … .
- من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن😡 … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه …
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه👍🏻…
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید😳 … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ 😄… .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشت
@javan_farda