eitaa logo
قیام جوانان
1.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
43 فایل
﷽ 🌱 به کانال قیام جوانان خوش آمدید. ✌️🏻 فردای این‌ کشـ🇮🇷ـور متعلق به ماست... ➕ ارتباط با ما:👇🏻 @nojavan_pishran 💌 پیام‌های ناشناسِ شما را می‌خوانیم: https://daigo.ir/secret/853477141
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وادب🌹 *اولین جلسه آموزش و برنامه ریزی کنکور سراسری ۱۴۰۲* با حضور دکتر شهبازی. به همت هسته علمی رویداد قیام جوانان وردنجان 📧eitaa.com/javanan_chb
سلام وادب🌺 هسته کتابخوانی نوجوانان شهر وردنجان این هسته به صورت حضوری در مسجد محله و در فضای مجازی فعالیت میکند. 📧eitaa.com/javanan_chb
⭐اگه بهت بگن با خوندن چندتا کتاب میتونی کلی روزای باحال و جوایز خفن داشته باشی چیکار میکنی!؟😍😎 هسته ی کتاب و کتابخوانی ازتون برای حضور و همراهی در این مسیر دعوت میکنه😍⭐ https://chat.whatsapp.com/Lhvu4KVFpnpDWr4uYv3Cxa
سلام وادب🌺 هسته دختران انقلاب نوجوان شهر وردنجان که در عرصه تولید محتوا در فضای مجازی فعالیت میکنند. 📧eitaa.com/javanan_chb
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعالیت های دختران انقلاب شهر وردنجان در عرصه تولید محتوا در فضای مجازی انتشار تولیدات در کانال های عمومی شهر وردنجان در بستر اینستاگرام ؛واتساپ؛تلگرام؛ایتا تولیدات سری اول کارشون براساس هشتک های اعلام شده از سازمان فضای مجازی بسیج بودند..
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج فرخشهر رقیه بهم زنگ زد. اون روزا سرما خورده بودم. با صدای گرفته گوشی رو جواب دادم.🤧😷 از یه رویدادی حرف می‌زد که نمی‌فهمیدم چی می‌گه. درست توضیح نمی‌داد که قضیه چیه. ولی مدام تکرار می‌کرد که از دستش نده و خیلی چیز به درد بخوریه. هر کدوم از دوستات هم می‌تونی بیاری، بیار. 🙄 به عارفه هم گفتم، اول خودش میلی نداشت بیاد و بعدم خانواده‌ش اجازه ندادن. دیگه یه دل شد و گفت نمیاد. فاطمه کلی کلاس داشت و گفت نمی‌تونه غایب کنه و نیومد. من هنوز خودم دلم نمی‌خواست برم. مدام به درسایی فکر می‌کردم که از روی میز نگاهم می‌کنن و به انواع و اقسام آزمونایی که در آینده داشتم و دارم.😩📚 به این فکر می‌کردم که دو روز خیلی زیاده و من نمی‌خوام از زندگیم عقب بیفتم، اونم به خاطر اردویی که اصلاً معلوم نیست چیه و به چه کار میاد. 😬 رقیه درست توضیح نمی‌داد. انکار نمی‌کنم که دلم می‌خواست بزنمش. ولی الان می‌خندم و می‌فهمم😅... روز پیش‌رویداد، به خاطر بیماری نتونستم برم برای جلسه و توضیح و توجیه. طبیعتاً متوجه شده بودم که یه اردوی عادی نیست. یه جورایی آموزشی به نظر میومد. من حوصله‌ی این چیزا رو نداشتم. ذهنم تک بعدی شده بود و ترجیح می‌دادم وسط کتابای درسیم تنها رها بشم. خصوصاً حدود یه هفته بیماری، حسابی منو کم‌حوصله کرده بود.🥴 اصرارای رقیه کار خودشو کرد و گفتم اشکال نداره کتاب با خودم می‌برم. هم فاله هم تماشا. وه که چه خیالات خامی🚶🏻‍♀️... شب چهارشنبه، که روز اول رویداد بود، دوباره به عارفه پیام دادم که حداقل تنها نرم رویداد. گفتم کلاً خودت دلت نمی‌خواد بیای یا به خاطر اجازه ست؟ اول خودش نمی‌خواست. اواخر شب یهو دلش هوایی شد. باباش این‌جا نبود. زنگ زد اجازه بگیره و اجازه نداد. دپرس شد.😔 بهم گفت نمیاد ولی خیلی دلش می‌خواد. ازم پرسید متولی رویداد کیه. می‌دونستم حاج آقا احمدی حسابی اعتبار داره، پس گفتم اونم هست.😁 بابای عارفه نرم شد و گفت بذار برسم خونه حرف می‌زنیم. این از نظر من «آره» بود، ولی عارفه هنوز مطمئن نبود. حدود ساعت ۱۲ شب عارفه یه پیام داد با این مضمون: «محدثه فردا جای منم خالی کن🚶🏻‍♀🥲» کلی ابراز غم و اندوه کردم و گفتم خودم برات همه‌شو تعریف می‌کنم و چه و چه و چه؛ که ناگهان خانم گفت الکی گفتم بابام اجازه داد.😐👊🏻 خب طبیعتاً ادامه‌ی چت به ردیف کردن اسم انواع حیوانات گذشت و خنده.😅 خوش‌حال بودم. نه برای این که می‌رم رویداد (چون نمی‌دونستم چیه) برای این که عارفه میومد و می‌تونستیم توی دو روز باهم فول شارژ روحی بشیم.👭🏻😍 چهارشنبه صبح زود بیدار شدم و وسایلمو آماده کردم. قرار بود ساعت ۷/۵ اون‌جا باشیم. با عارفه قرار گذاشتیم و رفتیم دفتر امام جمعه که محل برگزاری بود. اون شب بنا بود که بمونیم، ولی می‌تونستیم بریم خونه و صبح برگردیم. قصد ما هم همین بود. ضمن این که تصمیم داشتیم زمان‌های استراحت رو درس بخونیم که عقب نیفتیم. دریغا که من حتی کتابامو از توی کیف هم درنیاوردم.😄 صبح چهارشنبه ۶ تا گروهی که از قبل مشخص شده بود، دور هم جمع بودن. یه سریا مباحثه می‌کردن و مشخص بود قبل از این که بیان رویداد، یه جلساتی داشتن و یه چیزایی گفتن. یه سریای دیگه هم تازه باهم آشنا می‌شدن. من و عارفه داشتیم مقواها رو می‌نوشتیم و تزئین می‌کردیم. من می‌نوشتم، عارفه نقاشی می‌کرد؛ همکاری برد برد.🤝🏻 یه نفر هم از خطم خوشش اومد و توجیهش کردم دست‌خط من به هیچ وجه زیبا نیست و اتفاقاً قصد دارم کلاس خوش نویسی برم. بعد از اون اگه خطم خوب شد می‌تونه ابراز علاقه کنه. صبح تا حدود یک ساعت به همین معاشرت‌ها و آماده سازی‌ها گذشت. بعد من لیست ثبت نام رو برداشتم و یکی یکی اسم همه‌ی بچه‌ها و مشخصات‌شون رو نوشتم.📋 دقیق یادم نیست ولی احتمالاً حدود ساعت ۹ داورا رسیدن. اما به خاطر شرایطی که بود و ناآشنا بودن بعضی هم‌گروهی‌ها، قرار شد صبح روز اول به مباحثه بگذره. دو تا دو تا گروه‌ها، رو به روی هم نشستن و هر داور رفت سراغ یه جفت. ما، گروه فتح‌المبین، با گروه وهاج، رو به روی هم شدیم. آقای کریمی مربی‌مون بود. موضوع رویداد این بود که مسئله‌ی اصلی کشور طبق بیانیه‌ی گام دوم از نظر ما چیه!! 📧http://eitaa.com/javanan_chb
خصوصیت فتنه‌های آخرالزمانی تمحیص هست و غربال... فتنه‌‌های که بین مومنین و کافران جدایی می‌اندازد... مراقب باشیم سقوط نکنیم، جاده لغزنده هست❗️ «وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ» « و تا آنکه اهل ایمان را (از هر عیب) پاک کند و کافران را نابود گرداند» آل‌عمران/۱۴۱
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج به طرز جالبی هر دو گروه به نقطه نظر «آگاهی» رسیده بودیم. البته گروه وهاج یه مقدار ریزتر کرده بود و عدم آگاهی در بانوان موضوع‌شون بود. آقای کریمی توضیح داد که آگاهی دقیقاً چیه و هرچی که رشته کرده بودیم رو پنبه کرد.😕 بعد از یه مباحثه‌ی حدوداً نیم ساعته، هر گروه رفت سی خودش. ما هم یه گوشه نشستیم و حاج آقا احمدی و حاج آقا محمدی باهم اومدن پیش‌مون. حاج آقاها بودن و قطار سؤالای ما. اول حاج آقا محمدی یه مقدار صحبت کرد و بلند شد که به بقیه‌ی گروها سر بزنه. حاج آقا احمدی موند پیش ما و من شروع کردم به بحث. حاج آقا خیلی قشنگ توضیح می‌داد و به اصطلاح با رحم و عطوفت دهن ما رو می‌بست.😅 فی‌الواقع اون قسمت صحبت ما با حاج آقا بسیار مفیدتر از مباحثه‌ی قبلش گذشت. متأسفانه حدود ساعت یازده و ده دقیقه مجبور شدم حرف حاج آقا رو قطع و خداحافظی کنم. چون مامانم دم در منتظر بود که منو برسونه کلاس. تا ساعت ۱ کلاس داشتم و بعدش از راه اومدم دفتر امام جمعه. دیگه موقع اذان و ناهار بود. دو ساعتی که کلاس بودم، ظاهراً یه جلسه برای بچه‌ها گذاشتن و یه توضیحاتی دادن که هم‌گروهی‌هام مختصراً برای من بازگو کردن. نماز خوندیم و ناهار خوردیم و نشستیم به جمع بندی. عصر قرار بود مناظره داشته باشیم. با بچه‌ها موضوع و فرایند رو مشخص کردیم و یه دور هم تمرین. برای مناظره با همون گروهی افتادیم که صبح مباحثه داشتیم، یعنی وهاج. مناظره خوب پیش رفت نسبتاً. یادم نیست کدوم ولی یکی از حاج آقاها گفت که ما ظرفیت اول شدن داریم و باید خیلی تلاش کنیم.🤩 توی دلم عروسی شده بود با این حرف و حسابی انگیزه گرفتیم.😌 مناظره‌ها تا نزدیک اذان مغرب ادامه داشت. با این که خیلی از بچه‌ها مبتدی بودن، اما ارائه‌ها بسیار قوی بود و به قول یه بزرگواری راضی بودم ازشون.😁 موقع اذان، من و عارفه و مریم تصمیم گرفتیم بریم خونه لباس عوض کنیم و بالش و پتو بیاریم برای شب. چون باید روی ارائه‌هامون کار می‌کردیم و بنا شد شب همون جا دفتر امام جمعه بخوابیم. ما سه تا هرکدوم‌مون توی یه گروه بودیم. رفتیم و ساعت ۸/۵ قرار گذاشتیم محل ثقل خونه‌هامون؛ یعنی سر کوچه‌ی عارفه اینا. من خونه کارهامو انجام دادم و رفتم سر قرار. اول همه رسیدم. یه‌کم منتظر شدم تا بچه‌ها اومدن. باهم راه افتادیم سمت دفتر امام جمعه و حدود ۵ دقیقه بعد اون‌جا بودیم. وقتی رسیدیم، بچه‌ها گوشه‌ی سالن جمع شده بودن و حرف می‌زدن. من خونه وضو گرفتم ولی نماز نخونده بودم. رفتم جلوتر روی فرش‌هایی که شکل سجاده بودن ایستادم و شروع کردم. اواسط نمازم، بچه‌ها یهو زدن زیر آواز.می‌خوندن. لبخند اومد گوشه‌ی لبم.😊 سریع نمازو تموم کردم و بهشون پیوستم. خانم سین میون‌دار شده بود. بچه‌ها از عمق وجود می‌خوندن و صداشون ستون‌ها رو می‌لرزوند. صد شکر که امام جمعه و خانواده‌ش اون شب خونه نبودن و الّا ذله می‌شدن از دست ما. چون طبقه بالای جایی که ما بودیم، خونه‌شون بود.چند دقیقه‌ای گذشت و بچه‌ها همین طور می‌خوندن و سینه می‌زدن. هر مداحی که تموم می‌شد یه دور دعوا داشتیم سر انتخاب مداحی بعدی. توی همین حال و هواها بودیم که خانم حسینی اومد سراغ‌مون و خدا قوت بهمون گفت و بعد ازمون خواست بریم سر سفره برای شام‌. بچه‌ها بالاخره دل کندن و هیئت جمع شد. سر شام دخترا انگار انرژی‌شون بالا زده بود و غیر قابل کنترل شده بودن. شام الویه بود‌. دخترا داخل نون ساندویچ رو خالی می‌کردن، باهاش توپ درست می‌کردن و می‌زدن تو سر و کله‌ی هم.😂⚽️🥖 یه عده اون وسط، من جمله بنده، شاهد و خندان بودن.😃 یه عده حرص می‌خوردن که نون برکت خداست و خجالت بکشید. 😬 عده‌ی آخر هم که بچه بازی‌شون گل کرده بود و حسابی سرگرم بودن. 🤪 حالا بچه‌ها یه بازی جدید پیدا کردن و با بطری‌های دلستر همدیگه رو می‌زدن. 🍾😄 چقدر اون شب بهشون خندیدم.😅 📧http://eitaa.com/javanan_chb