🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج
#قسمتسوم
بعد از جمع کردن سفره، رفتم داخل آشپزخونه و ایستادم سر ظرفها با یه دختر دیگه که اسمشو نمیدونستم و نپرسیدم.
اول بهش گفتم من کفی کنم شما آب بکش که بنده خدا مثل برق گرفتهها گفت نههه من کفی میکنم.😱 گفتم باشه نفس عمیق بکش خودم آب میکشم.😁
یه سری از ظرفا رو شستیم که یه نفر، یادم نیست کی بود، اومد سراغم و گفت برم سر گروهم و مباحثهمونو ادامه بدیم، چون وقت کمه. خودش ایستاد جای من برای شستن.😅
رفتم سراغ بچهها. گروها این طرف و اون طرف سالن نشسته بودن و صدای همهمهای از بحثهاشون توی سالن پیچیده بود. تازه میخواستم شروع کنم با بچهها حرف بزنم ببینم چه خبره و چه کار کردن، که خانم حسینی میکروفون رو برداشت و خبری داد بس مسرتبخش.🤩
گفت بچهها ما شور و حال شما رو که دیدیم، دلمون نیومد همین طوری بگذریم و زنگ زدیم مداح بیاد. بچهها یه دفعه ندای شوقی سر دادن و منم از خوشحالی خندیدم.😃
شاید زیر لب گفتم ایول. چون این طور وقتا معمولاً میگم. اما دقیق یادم نیست. حدود ساعت ۹/۵ بود که خانم عباسی، مداح محترم رسید. برامون زیارت عاشورا خوند. یهکم سینه زنی و بعد... ما پراکنده نشسته بودیم. همه بلند شدیم رفتیم جلو، کوچه باز کردیم و شروع کردیم به سینه زنی. خانم عباسی یه ذره دیگه برامون مداحی خوند و بعد بچهها میکروفونو با احترام قرض کردن و مجلسو دست گرفتن.
هیچ چیزی نمیتونه جواب دادن ما و لرزش دلهامون و صدای بلند سینه زنی و اشکهایی که تو تاریکی روی گونهی بچهها میریخت رو توصیف کنه.😢❤️
شب عجیبی بود. یاد راهیان نور افتادم. اون شب به طرز غریبی مدام دلم سمت مناطق جنگی بود و تنها سفر راهیانی که رفته بودم. عارفه زیر گوشم گفت: شبیه جبهه میمونه. فهمیدم تنها نیستم. یکی از دخترا داشت توی میکروفون میخوند و ما سینه میزدیم. یه تیکه از مداحی رو یادش رفت و مکث کرد. همه وسط گریه و سینه زنی ریختیم به خنده.😂
همهی حس و حالمون قاطی شده بود. نشاط و سرزندگی اون لحظهها با هیچی قابل مقایسه نیست. سینه زنی تموم شد، اما هیئت کوچیک ما نه. خانم عباسی برامون روضه خوند و نالهی بچهها بود که انگار عرش رو میلرزوند.😩
خانم حسینی روایتگری کرد. دریای اشک بچهها بود که روون میشد.😭
انگار تمومی نداره. هیچکس دلش نمیخواست هیئت تمام بشه، اما خانم حسینی با خبری تمومش کرد که دلا همه رفت کربلا. خانم حسینی ازمون پرسید کیا اربعین راهی میشن؟ کیا امسال قسمت نشده برن؟ و بعد... گفت قراره یه اتوبوس از فرخ شهر ببریم مرز مهران برای خادمی بایستن تو موکب. اولین کسی که بغضش ترکید عارفه بود و پشت بندش بچهها یکی یکی شروع به گریه کردن. رحمت خدا به اون اشکهای زلال. حتی الانم دلم نمیاد تعریف کردن خاطرات هیئت رو تموم کنم....😢
بالاخره جعبهی دستمال کاغذی رو میون بچهها دور دادن و صورتا پاک شد و هر گروه رفت یه گوشه نشست برای مباحثه. من شب قبل خوب نخوابیده بودم و چشمام دیگه یاری نمیکرد. یه مختصری با بچهها حرف زدیم و یه چیزایی نوشتیم. خانم حسینی هم کمکمون کرد. جمع بندی حدودی انجام دادیم و گفتم بچهها بخوابید صبح زود بیدارتون میکنم ادامه بدیم. بلند شدم رفتم اون طرف سالن و جامو انداختم کنار عارفه و مریم. حدود ساعت یک بود که از خستگی بیهوش شدم و هیچی از سر و صداهای اون شب نشنیدم.😴
صبح گفتن یه نفر وسط مسخره بازیها جیغ زده و همه از جا پریدن.😆
اما من کل شب خواب هفت پادشاه میدیدم و متوجه این چیزا نشده بودم. ساعت پنج بود که عارفه برای نماز بیدارم کرد. با خستگی بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد دوباره دراز کشیدم سر جام. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه زمزمهی ملایم رو پخش کردم.🎶
وقتی بالاخره مغزم بیدار شد، بلند شدم بچههای گروه رو جمع کردم دور هم. اون روز باید راهکار ارائه میدادیم. ۹ صبح مناظرات شروع میشد. بعد از کلی بحث و تبادل نظر، جمع بندی نهایی رو نوشتیم و تمرین کردیم. رقیه بعد از این که ما صبحانه رو خوردیم رسید و برای ارائه و انتخاب راهکارها راهنماییمون کرد. متن ارائه رو گسترش دادیم. صندلیها رو چیدن و کم کم گروهها جمع شدن. داورا اومدن. انگار یک یا دو نفر قرار بود از تهران بیان که متأسفانه نرسیدن.
ارائه ها شروع شد. هرچند اکثر بچهها، یعنی تقریباً همهشون، به خاطر خواب ناکافی خیلی خسته بودن.😓
ما گروه یکی مونده به آخر بودیم. امروز دیگه مثل مناظرهی دیروز نبود. یه گروه ارائه میداد و بعد بقیهی گروها هرکدوم یه دقیقه نقد میکردن. با وجود خستگیها خوب پیش رفت و با نسکافهی سفارشی ازمون پذیرایی کردن.
گروه آخر موند برای بعد از نماز ظهر. اذان دادن و حاج آقا محمدی سرعتی نماز رو خوند. گروه آخر هم ارائه داد و رفتیم برای ناهار.
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb
♡••
حڪایتِ بقیع
حڪایت غربت است،
غربت اسلام ...
و با ڪھ باید
این راز را باز گفت؛
ڪھ اسلام ،در" مدینةالنبۍ "
از همھ جا غریبتر است ...
#شھیدآسیدمرتضیآوینۍ
📧http://eitaa.com/javanan_chb
دختران این سرزمین پاره تنمان هستند، اما این انقلاب تمام تن ماست
ما بهانه به دست دشمنان خود نمی دهیم✌️🏻
#حجاب
#انقلاب_اسلامی
#قیام_جوانان
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb
هدایت شده از نهضت پیشرفت
4.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بودند افرادی که در مقابل نیزهوشمشیر ایستادند، در مقابل شبهه و تردید زمین افتادند...
#جهادتبیین را جدی بگیرید.
🔸 کانال #نهضتپیشرفت استان
📧 eitaa.com/najchb
هدایت شده از جنبـش نـوجــوانِ پیشــــران
ما زیر سایه ات قدو قآمت کشیده ایم...
#بانوان
#بانوان_پیشران
#قیام_جوانان
📧https://eitaa.com/joinchat/2963996866C327b9dd1c5
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج
#قسمتچهارم
ناهار ماکارونی بود با تهدیگ چرب و چیلی. 🍝خیلی چسبید.😋 بعد از ناهار من جنازه شده بودم. فَک و مغزم خسته بودن و انگار تریلی از روشون رد شده بود.😣
دیگه حال ادامه دادن نداشتم. ولی باید باز مینشستیم حرف بزنیم و طرح نهایی رو بنویسیم.
صبح قبل از ارائهی راهکارها حاج آقا محمدی نیم ساعتی برامون سخنرانی کرد در باب مردمی بودن انقلاب.🇮🇷
برامون گفت تفاوت اصلی انقلاب ما با بقیهی انقلابای دنیا همین مردمی بودنش بوده. عنصر مردم داره کمرنگ میشه و ما جوونا و نوجوونا نباید بذاریم.
رقیه اومد کنارمون نشست و ما سؤالامونو ریختیم سرش. یه توضیحاتی برامون داد. من مثل مرده متحرک نگاهش میکردم. آخر بهش گفتم من یه کلمه از حرفاتو نمیفهمم رقیه. باید بخوابم تا ویندوزم بالا بیاد. گفت خب بلند شید برید استراحت کنید. بلند شدم رفتم تو تنها اتاق گوشهی سالن و روی زمین ولو شدم. شاید یک ساعتی خوابیدم که بیدارم کردن. انگار حدود ساعت ۴ بود.
شروع کردیم به پیشنویس کردن طرحمون. راهکارها و نیازمندیها رو دقیق نوشتیم و توضیح دادیم. 🤓📝
یک ساعتی طول کشید. قرار بود ساعت ۴/۵ طرحها رو تحویل بدیم، ولی بچهها وقت بیشتری خواستن و در نهایت ساعت ۵:۴۰ دقیقه تعیین شد.⏰
ما چون استراحت کرده بودیم، از نظر زمانی عقبتر از گروهای دیگه بودیم و طبعاً با عجلهی بیشتر باید پیش میرفتیم.
زمان تمام شده بود و من نصف طرح رو پاکنویس کرده بودم. به بچهها گفتم برن روی صندلیها بشینن و منم زود تمومش میکنم و میام. اولین گروهی که از روی طرح خوندن هم خود ما بودیم. فیالمجموع از کار خودمون به نسبت راضی بودم.😁
بعد از این که هر گروه از روی طرحشون میخوندن، حاج آقا محمدی گفت اعضای گروه یکی یکی در حد ۳۰ ثانیه نظرشونو راجع به رویداد بگن.
پررنگترین نقدی که شد همین قضیهی خستگی بود. بچهها زیادی تحت فشار قرار گرفته بودن. اما همه خوشحال و راضی بودن.😇
من خودم جای خالی رویداد رو پیش از این حس میکردم، اما نمیدونستم این خلأ چطوری باید پر بشه و رویداد منهاج اتفاق مبارکی بود که برای تک تک ما افتاد.😊
حاج آقا محمدی چند دقیقه صحبت کرد و میکروفون رو داد به حاج آقا احمدی.
بعد از یهکم روضه و پذیرایی بستنی، کم کم بلند شدیم جهت جمع آوری وسایل و لحظهی جان گداز جدایی. 😢
البته اون قدرا هم جان گداز نبود، چون همه از شدت خستگی میخواستن زودتر برسن خونه و توی تخت گرم و نرمشون بدون دغدغهی فکری استراحت کنن.😓
وسیلههامونو برداشتیم و پیاده رفتیم سمت خونهها. توی راه دیگه هیچکس حرف نمیزد. دهن و زبونمون قفل شده بود و ارور میداد.🤯
مختصر و مفید با بچهها خداحافظی کردم. رسیدم خونه و از در که رفتم تو، وسط راهرو ولو شدم. حرف نمیتونستم بزنم. با اشاره گفتم خسته و گشنهم و بعد از شام سر روی بالش گذاشتم و به دقیقه نکشیده، بیهوش شدم.😴
بگذریم. فرداش به حالت عادی برگشتم و خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم، دلتنگ رویداد شدم...😔❤️
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
#روایترویداد
📧http://eitaa.com/javanan_chb
🇮🇷اجتماع بزرگ دختران انقلاب 🇮🇷
در سالروز شهادت امام هشتم 🖤 و در اعتراض به اهانت نسبت به حریم قرآن و حجاب😔
💎با حضور و سخنرانی سرکار خانم اسدی
📄مکان: حسینیهی امام حسن علیه السلام
(جنب مسجد جامع)
🕒زمان:سه شنبه ۵ مهرماه ؛ ساعت سه ی عصر
📌همراه با پخت نذری و پذیرایی
⭐️من هم قدمی برمیدارم✨️
مهمان امام هشتم هستید❤️
📧http://eitaa.com/javanan_chb
هدایت شده از جنبـش نـوجــوانِ پیشــــران
33.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زن کیست؟!
گوهر عشق است..
او که جهان شد زیر و رو با انقلابش...
🔹شعری زیبا از زبان حاج مهدی رسولی در وصف بانوان
#قیام_جوانان
#جهادتبیین
#بانوان_پیشران
https://eitaa.com/joinchat/2963996866C327b9dd1c5
قیام جوانان
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج #قسمتچهارم ناهار ماکارونی بود با تهدیگ چرب و چیلی.
تشکر از خانم محدثه مهری بابت روایت زیباشون😊❤️
منتظر روایت های جذاب شما رویدادی های عزیز هستیم😁
#روایترویداد
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb