🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج فرخشهر
#قسمتاول
رقیه بهم زنگ زد. اون روزا سرما خورده بودم. با صدای گرفته گوشی رو جواب دادم.🤧😷
از یه رویدادی حرف میزد که نمیفهمیدم چی میگه. درست توضیح نمیداد که قضیه چیه. ولی مدام تکرار میکرد که از دستش نده و خیلی چیز به درد بخوریه. هر کدوم از دوستات هم میتونی بیاری، بیار. 🙄
به عارفه هم گفتم، اول خودش میلی نداشت بیاد و بعدم خانوادهش اجازه ندادن. دیگه یه دل شد و گفت نمیاد. فاطمه کلی کلاس داشت و گفت نمیتونه غایب کنه و نیومد. من هنوز خودم دلم نمیخواست برم. مدام به درسایی فکر میکردم که از روی میز نگاهم میکنن و به انواع و اقسام آزمونایی که در آینده داشتم و دارم.😩📚
به این فکر میکردم که دو روز خیلی زیاده و من نمیخوام از زندگیم عقب بیفتم، اونم به خاطر اردویی که اصلاً معلوم نیست چیه و به چه کار میاد. 😬
رقیه درست توضیح نمیداد. انکار نمیکنم که دلم میخواست بزنمش. ولی الان میخندم و میفهمم😅...
روز پیشرویداد، به خاطر بیماری نتونستم برم برای جلسه و توضیح و توجیه. طبیعتاً متوجه شده بودم که یه اردوی عادی نیست. یه جورایی آموزشی به نظر میومد. من حوصلهی این چیزا رو نداشتم. ذهنم تک بعدی شده بود و ترجیح میدادم وسط کتابای درسیم تنها رها بشم. خصوصاً حدود یه هفته بیماری، حسابی منو کمحوصله کرده بود.🥴
اصرارای رقیه کار خودشو کرد و گفتم اشکال نداره کتاب با خودم میبرم. هم فاله هم تماشا. وه که چه خیالات خامی🚶🏻♀️...
شب چهارشنبه، که روز اول رویداد بود، دوباره به عارفه پیام دادم که حداقل تنها نرم رویداد. گفتم کلاً خودت دلت نمیخواد بیای یا به خاطر اجازه ست؟ اول خودش نمیخواست. اواخر شب یهو دلش هوایی شد. باباش اینجا نبود. زنگ زد اجازه بگیره و اجازه نداد. دپرس شد.😔 بهم گفت نمیاد ولی خیلی دلش میخواد. ازم پرسید متولی رویداد کیه. میدونستم حاج آقا احمدی حسابی اعتبار داره، پس گفتم اونم هست.😁
بابای عارفه نرم شد و گفت بذار برسم خونه حرف میزنیم. این از نظر من «آره» بود، ولی عارفه هنوز مطمئن نبود.
حدود ساعت ۱۲ شب عارفه یه پیام داد با این مضمون: «محدثه فردا جای منم خالی کن🚶🏻♀🥲» کلی ابراز غم و اندوه کردم و گفتم خودم برات همهشو تعریف میکنم و چه و چه و چه؛ که ناگهان خانم گفت الکی گفتم بابام اجازه داد.😐👊🏻
خب طبیعتاً ادامهی چت به ردیف کردن اسم انواع حیوانات گذشت و خنده.😅
خوشحال بودم. نه برای این که میرم رویداد (چون نمیدونستم چیه) برای این که عارفه میومد و میتونستیم توی دو روز باهم فول شارژ روحی بشیم.👭🏻😍
چهارشنبه صبح زود بیدار شدم و وسایلمو آماده کردم. قرار بود ساعت ۷/۵ اونجا باشیم. با عارفه قرار گذاشتیم و رفتیم دفتر امام جمعه که محل برگزاری بود. اون شب بنا بود که بمونیم، ولی میتونستیم بریم خونه و صبح برگردیم. قصد ما هم همین بود. ضمن این که تصمیم داشتیم زمانهای استراحت رو درس بخونیم که عقب نیفتیم. دریغا که من حتی کتابامو از توی کیف هم درنیاوردم.😄
صبح چهارشنبه ۶ تا گروهی که از قبل مشخص شده بود، دور هم جمع بودن. یه سریا مباحثه میکردن و مشخص بود قبل از این که بیان رویداد، یه جلساتی داشتن و یه چیزایی گفتن. یه سریای دیگه هم تازه باهم آشنا میشدن. من و عارفه داشتیم مقواها رو مینوشتیم و تزئین میکردیم. من مینوشتم، عارفه نقاشی میکرد؛ همکاری برد برد.🤝🏻
یه نفر هم از خطم خوشش اومد و توجیهش کردم دستخط من به هیچ وجه زیبا نیست و اتفاقاً قصد دارم کلاس خوش نویسی برم. بعد از اون اگه خطم خوب شد میتونه ابراز علاقه کنه.
صبح تا حدود یک ساعت به همین معاشرتها و آماده سازیها گذشت. بعد من لیست ثبت نام رو برداشتم و یکی یکی اسم همهی بچهها و مشخصاتشون رو نوشتم.📋 دقیق یادم نیست ولی احتمالاً حدود ساعت ۹ داورا رسیدن. اما به خاطر شرایطی که بود و ناآشنا بودن بعضی همگروهیها، قرار شد صبح روز اول به مباحثه بگذره. دو تا دو تا گروهها، رو به روی هم نشستن و هر داور رفت سراغ یه جفت. ما، گروه فتحالمبین، با گروه وهاج، رو به روی هم شدیم.
آقای کریمی مربیمون بود.
موضوع رویداد این بود که مسئلهی اصلی کشور طبق بیانیهی گام دوم از نظر ما چیه!!
#روایت
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb
خصوصیت فتنههای آخرالزمانی تمحیص هست و غربال...
فتنههای که بین مومنین و کافران جدایی میاندازد...
مراقب باشیم سقوط نکنیم، جاده لغزنده هست❗️
«وَلِيُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَيَمْحَقَ الْكَافِرِينَ»
« و تا آنکه اهل ایمان را (از هر عیب) پاک کند و کافران را نابود گرداند»
آلعمران/۱۴۱
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج
#قسمتدوم
به طرز جالبی هر دو گروه به نقطه نظر «آگاهی» رسیده بودیم. البته گروه وهاج یه مقدار ریزتر کرده بود و عدم آگاهی در بانوان موضوعشون بود. آقای کریمی توضیح داد که آگاهی دقیقاً چیه و هرچی که رشته کرده بودیم رو پنبه کرد.😕
بعد از یه مباحثهی حدوداً نیم ساعته، هر گروه رفت سی خودش. ما هم یه گوشه نشستیم و حاج آقا احمدی و حاج آقا محمدی باهم اومدن پیشمون. حاج آقاها بودن و قطار سؤالای ما.
اول حاج آقا محمدی یه مقدار صحبت کرد و بلند شد که به بقیهی گروها سر بزنه. حاج آقا احمدی موند پیش ما و من شروع کردم به بحث. حاج آقا خیلی قشنگ توضیح میداد و به اصطلاح با رحم و عطوفت دهن ما رو میبست.😅
فیالواقع اون قسمت صحبت ما با حاج آقا بسیار مفیدتر از مباحثهی قبلش گذشت. متأسفانه حدود ساعت یازده و ده دقیقه مجبور شدم حرف حاج آقا رو قطع و خداحافظی کنم. چون مامانم دم در منتظر بود که منو برسونه کلاس. تا ساعت ۱ کلاس داشتم و بعدش از راه اومدم دفتر امام جمعه. دیگه موقع اذان و ناهار بود.
دو ساعتی که کلاس بودم، ظاهراً یه جلسه برای بچهها گذاشتن و یه توضیحاتی دادن که همگروهیهام مختصراً برای من بازگو کردن.
نماز خوندیم و ناهار خوردیم و نشستیم به جمع بندی. عصر قرار بود مناظره داشته باشیم. با بچهها موضوع و فرایند رو مشخص کردیم و یه دور هم تمرین.
برای مناظره با همون گروهی افتادیم که صبح مباحثه داشتیم، یعنی وهاج. مناظره خوب پیش رفت نسبتاً. یادم نیست کدوم ولی یکی از حاج آقاها گفت که ما ظرفیت اول شدن داریم و باید خیلی تلاش کنیم.🤩
توی دلم عروسی شده بود با این حرف و حسابی انگیزه گرفتیم.😌
مناظرهها تا نزدیک اذان مغرب ادامه داشت. با این که خیلی از بچهها مبتدی بودن، اما ارائهها بسیار قوی بود و به قول یه بزرگواری راضی بودم ازشون.😁
موقع اذان، من و عارفه و مریم تصمیم گرفتیم بریم خونه لباس عوض کنیم و بالش و پتو بیاریم برای شب. چون باید روی ارائههامون کار میکردیم و بنا شد شب همون جا دفتر امام جمعه بخوابیم. ما سه تا هرکدوممون توی یه گروه بودیم. رفتیم و ساعت ۸/۵ قرار گذاشتیم محل ثقل خونههامون؛ یعنی سر کوچهی عارفه اینا. من خونه کارهامو انجام دادم و رفتم سر قرار. اول همه رسیدم. یهکم منتظر شدم تا بچهها اومدن. باهم راه افتادیم سمت دفتر امام جمعه و حدود ۵ دقیقه بعد اونجا بودیم. وقتی رسیدیم، بچهها گوشهی سالن جمع شده بودن و حرف میزدن.
من خونه وضو گرفتم ولی نماز نخونده بودم. رفتم جلوتر روی فرشهایی که شکل سجاده بودن ایستادم و شروع کردم. اواسط نمازم، بچهها یهو زدن زیر آواز.میخوندن. لبخند اومد گوشهی لبم.😊 سریع نمازو تموم کردم و بهشون پیوستم. خانم سین میوندار شده بود. بچهها از عمق وجود میخوندن و صداشون ستونها رو میلرزوند. صد شکر که امام جمعه و خانوادهش اون شب خونه نبودن و الّا ذله میشدن از دست ما. چون طبقه بالای جایی که ما بودیم، خونهشون بود.چند دقیقهای گذشت و بچهها همین طور میخوندن و سینه میزدن. هر مداحی که تموم میشد یه دور دعوا داشتیم سر انتخاب مداحی بعدی.
توی همین حال و هواها بودیم که خانم حسینی اومد سراغمون و خدا قوت بهمون گفت و بعد ازمون خواست بریم سر سفره برای شام. بچهها بالاخره دل کندن و هیئت جمع شد.
سر شام دخترا انگار انرژیشون بالا زده بود و غیر قابل کنترل شده بودن. شام الویه بود. دخترا داخل نون ساندویچ رو خالی میکردن، باهاش توپ درست میکردن و میزدن تو سر و کلهی هم.😂⚽️🥖
یه عده اون وسط، من جمله بنده، شاهد و خندان بودن.😃
یه عده حرص میخوردن که نون برکت خداست و خجالت بکشید. 😬
عدهی آخر هم که بچه بازیشون گل کرده بود و حسابی سرگرم بودن. 🤪
حالا بچهها یه بازی جدید پیدا کردن و با بطریهای دلستر همدیگه رو میزدن. 🍾😄
چقدر اون شب بهشون خندیدم.😅
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb
جلسه هم افزایی رویداد منهاج فرخشهر
در این جلسه برای برپایی موکب های روز پیاده روی شهادت امام رضا« علیه السلام» و برنامه های هیئت متوسلین به حضرت زهرا برنامه ریزی شد.
#رویداد_منهاج
#دوکوههپیشرفت
#نوجوانپیشران
📧eitaa.com/javanan_chb
با سلام و ادب محضر خواهران گرامی
صحنه ای که امروز برای انقلاب رقم خورده، به شدت به کنشگری و میدان داری بانوان انقلابی عاقل نیاز دارد
صحنه ، عرصه مبارزه منسجم و مردمی شماست. به ویژه دختران انقلابی فرهیخته جوان.
این فتنه با همه تهدیدهایش ، فرصت میدان داری بانوان و انسجام جبهه ای زنان انقلابی است.
همان طور که فتنه ۸۸ سبب شکل گیری بسیاری از جریان های اصیل انقلابی شد و جبهه های گوناگون را سامان داد.
🔴گروه دهه هفتادی-هشتادیهای ایران🔴
https://eitaa.com/joinchat/2963996866C327b9dd1c5
🦋دوستان خود را به گروه دعوت کنید.
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
ای اهلحرم وقت دفاع از حرم ماست
📧eitaa.com/javanan_chb
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
از : جمعی از جوانان و نوجوانان دهه هشتادی و دهه هفتادی
به : ملتِ غیور ایران🇮🇷
با سلام و درود به پیشگاه حضرت امام روحالله(ره)، شهدای راه حق و
سلام بر آن پیرفرزانه که در فتنه ها عصای موسی کلیم الله دارد و تدبیر و حقانیت علی را
و سلام بر مردم شریف ایران که همیشه با صلابت پای ایران و آرمانهای انقلابِ اسلامی ایستاده اند.
خبر آمد که عده ای پرچم خونخواهی برداشته اند، گرد و خاک به پا کرده اند، لچک از سر کشیده اند ، قیل و قال راه انداخته اند آن هم با شعار براندازی نظام !
چه خیال های خامی !
ما ، جمعی از دخترانِ دهه هشتادی، این نامه را نوشتیم برای شما ، ملت عزیز ایران !
خط اغتشاش و اعتراض از هم سواست.
یک معترض به نظام درونی یک سازمان هیچ وقت انسانی را زنده زنده آتش نمیزند.
همه خواستار اصلاحیم ! مانتویی و چادری ندارد. قبل از اینکه طرفدار هر حزب سیاسی باشیم، زیر سایه پرچمِ ایرانِ عزیز، هموطنیم. اما هرچیز قاعده و قانون خودش را دارد.
کاری با نرخ روز خورها و غرب پرستهای خود باخته نداریم! روی صحبتمان با اُمت واحد و یک پارچه ایرانی است که هشت سال پای اعتقادش ماند و جنگید و یک وجب از خاکش را با مستکبر تقسیم نکرد.
وقتی این همه سال با وجود تحریم ها و تهدیدهای دشمنان ، به جای ناامیدی ، بذر امید در دلهای همدیگر کاشتیم و از تهدیدها فرصت ساختیم. خودمان بدون کمکِ هیچ ابر قدرتی از زمین بلند شدیم و روز به روز به پیشرفت و دستاوردهای بلندتری رسیدیم، اجنبی ها توقع دارند با شلوغ کاری و درکردن تیر و ترقه؛ آن هم توسط سرکرده های خود باخته و عده ای جوانِ بازی خورده، میدان را خالی کنیم و مملکتمان را دو دستی تقدیمشان کنیم ؟
فکر کردند ما از حجابی که عطر مادر(س) میدهد و پیام آور خون شهیدان است دست میکشیم؟
نه، تا وقتی ما دخترانِ دهه هشتادی زنده ایم. انگار یادشان رفته که ما همان نسلی هستیم که قرار است کشور وآرمان بزرگ انقلاب را به اوج خودش برسانیم.
ماهمه ، عهد میبندیم ،به گلگونی ِ خونی که شهیدان ، به سیاهی چادرما بخشیدند ، به صبر و ایستادگیِ همیشگیِ ملت ایران و بانوان عفیفمان، که یادآورِ ایستادگی زینب (س) است، ما تا پای جان، تا همان زمانی که قوت در بازوانمان است پای آرمان های امام بزرگمان روح الله خمینی(ره) میمانیم و از آن دست نمیکشیم مگر تا آن روزی که صاحب این انقلاب حضرت مهدی (عج) پرچم را از دستانِ سیدعلی بگیرند.
و اما وظیفه یک نوجوان و جوان فعال، عفیف و پویا، در این قضایا و اتفاقات چیست ؟
🔸۱- ایجاد شبکه های فعال قوی از نوجوانان در مدارس و محلات
🔸۲- حضور فعال و جمعی در جهاد تبیین با تاکید بر روایت
🔸۳- یارگیری از معلمان و فعالان فرهنگی و اجتماعی
🔸٤- مطالبه از مسئولان فرهنگی و اجتماعی و ... برای نقش آفرینی درست در این فتنه
🔸۵- به میدان آمدن نوجوانان دختر برای جلوه گری امت انقلاب و شکستن فضا ـ با جهاد تبیین و روایت بسیار
🔸٦- ایجاد نهضت های نوجوان پیشران و هدایت جامعه پیرامون از خانواده و محله و مدرسه و ...
#قیام_جوانان
🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج
#قسمتسوم
بعد از جمع کردن سفره، رفتم داخل آشپزخونه و ایستادم سر ظرفها با یه دختر دیگه که اسمشو نمیدونستم و نپرسیدم.
اول بهش گفتم من کفی کنم شما آب بکش که بنده خدا مثل برق گرفتهها گفت نههه من کفی میکنم.😱 گفتم باشه نفس عمیق بکش خودم آب میکشم.😁
یه سری از ظرفا رو شستیم که یه نفر، یادم نیست کی بود، اومد سراغم و گفت برم سر گروهم و مباحثهمونو ادامه بدیم، چون وقت کمه. خودش ایستاد جای من برای شستن.😅
رفتم سراغ بچهها. گروها این طرف و اون طرف سالن نشسته بودن و صدای همهمهای از بحثهاشون توی سالن پیچیده بود. تازه میخواستم شروع کنم با بچهها حرف بزنم ببینم چه خبره و چه کار کردن، که خانم حسینی میکروفون رو برداشت و خبری داد بس مسرتبخش.🤩
گفت بچهها ما شور و حال شما رو که دیدیم، دلمون نیومد همین طوری بگذریم و زنگ زدیم مداح بیاد. بچهها یه دفعه ندای شوقی سر دادن و منم از خوشحالی خندیدم.😃
شاید زیر لب گفتم ایول. چون این طور وقتا معمولاً میگم. اما دقیق یادم نیست. حدود ساعت ۹/۵ بود که خانم عباسی، مداح محترم رسید. برامون زیارت عاشورا خوند. یهکم سینه زنی و بعد... ما پراکنده نشسته بودیم. همه بلند شدیم رفتیم جلو، کوچه باز کردیم و شروع کردیم به سینه زنی. خانم عباسی یه ذره دیگه برامون مداحی خوند و بعد بچهها میکروفونو با احترام قرض کردن و مجلسو دست گرفتن.
هیچ چیزی نمیتونه جواب دادن ما و لرزش دلهامون و صدای بلند سینه زنی و اشکهایی که تو تاریکی روی گونهی بچهها میریخت رو توصیف کنه.😢❤️
شب عجیبی بود. یاد راهیان نور افتادم. اون شب به طرز غریبی مدام دلم سمت مناطق جنگی بود و تنها سفر راهیانی که رفته بودم. عارفه زیر گوشم گفت: شبیه جبهه میمونه. فهمیدم تنها نیستم. یکی از دخترا داشت توی میکروفون میخوند و ما سینه میزدیم. یه تیکه از مداحی رو یادش رفت و مکث کرد. همه وسط گریه و سینه زنی ریختیم به خنده.😂
همهی حس و حالمون قاطی شده بود. نشاط و سرزندگی اون لحظهها با هیچی قابل مقایسه نیست. سینه زنی تموم شد، اما هیئت کوچیک ما نه. خانم عباسی برامون روضه خوند و نالهی بچهها بود که انگار عرش رو میلرزوند.😩
خانم حسینی روایتگری کرد. دریای اشک بچهها بود که روون میشد.😭
انگار تمومی نداره. هیچکس دلش نمیخواست هیئت تمام بشه، اما خانم حسینی با خبری تمومش کرد که دلا همه رفت کربلا. خانم حسینی ازمون پرسید کیا اربعین راهی میشن؟ کیا امسال قسمت نشده برن؟ و بعد... گفت قراره یه اتوبوس از فرخ شهر ببریم مرز مهران برای خادمی بایستن تو موکب. اولین کسی که بغضش ترکید عارفه بود و پشت بندش بچهها یکی یکی شروع به گریه کردن. رحمت خدا به اون اشکهای زلال. حتی الانم دلم نمیاد تعریف کردن خاطرات هیئت رو تموم کنم....😢
بالاخره جعبهی دستمال کاغذی رو میون بچهها دور دادن و صورتا پاک شد و هر گروه رفت یه گوشه نشست برای مباحثه. من شب قبل خوب نخوابیده بودم و چشمام دیگه یاری نمیکرد. یه مختصری با بچهها حرف زدیم و یه چیزایی نوشتیم. خانم حسینی هم کمکمون کرد. جمع بندی حدودی انجام دادیم و گفتم بچهها بخوابید صبح زود بیدارتون میکنم ادامه بدیم. بلند شدم رفتم اون طرف سالن و جامو انداختم کنار عارفه و مریم. حدود ساعت یک بود که از خستگی بیهوش شدم و هیچی از سر و صداهای اون شب نشنیدم.😴
صبح گفتن یه نفر وسط مسخره بازیها جیغ زده و همه از جا پریدن.😆
اما من کل شب خواب هفت پادشاه میدیدم و متوجه این چیزا نشده بودم. ساعت پنج بود که عارفه برای نماز بیدارم کرد. با خستگی بلند شدم وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد دوباره دراز کشیدم سر جام. هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه زمزمهی ملایم رو پخش کردم.🎶
وقتی بالاخره مغزم بیدار شد، بلند شدم بچههای گروه رو جمع کردم دور هم. اون روز باید راهکار ارائه میدادیم. ۹ صبح مناظرات شروع میشد. بعد از کلی بحث و تبادل نظر، جمع بندی نهایی رو نوشتیم و تمرین کردیم. رقیه بعد از این که ما صبحانه رو خوردیم رسید و برای ارائه و انتخاب راهکارها راهنماییمون کرد. متن ارائه رو گسترش دادیم. صندلیها رو چیدن و کم کم گروهها جمع شدن. داورا اومدن. انگار یک یا دو نفر قرار بود از تهران بیان که متأسفانه نرسیدن.
ارائه ها شروع شد. هرچند اکثر بچهها، یعنی تقریباً همهشون، به خاطر خواب ناکافی خیلی خسته بودن.😓
ما گروه یکی مونده به آخر بودیم. امروز دیگه مثل مناظرهی دیروز نبود. یه گروه ارائه میداد و بعد بقیهی گروها هرکدوم یه دقیقه نقد میکردن. با وجود خستگیها خوب پیش رفت و با نسکافهی سفارشی ازمون پذیرایی کردن.
گروه آخر موند برای بعد از نماز ظهر. اذان دادن و حاج آقا محمدی سرعتی نماز رو خوند. گروه آخر هم ارائه داد و رفتیم برای ناهار.
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb
♡••
حڪایتِ بقیع
حڪایت غربت است،
غربت اسلام ...
و با ڪھ باید
این راز را باز گفت؛
ڪھ اسلام ،در" مدینةالنبۍ "
از همھ جا غریبتر است ...
#شھیدآسیدمرتضیآوینۍ
📧http://eitaa.com/javanan_chb
دختران این سرزمین پاره تنمان هستند، اما این انقلاب تمام تن ماست
ما بهانه به دست دشمنان خود نمی دهیم✌️🏻
#حجاب
#انقلاب_اسلامی
#قیام_جوانان
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
📧http://eitaa.com/javanan_chb
هدایت شده از نهضت پیشرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بودند افرادی که در مقابل نیزهوشمشیر ایستادند، در مقابل شبهه و تردید زمین افتادند...
#جهادتبیین را جدی بگیرید.
🔸 کانال #نهضتپیشرفت استان
📧 eitaa.com/najchb