🚩 شهیدی که بدون سر بلند شد و روی پاهایش نشست و پیکر بی سرش حرف میزد
پس از مدتی مرخصی دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبه بسیجی، که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مساجد جنوب تهران مشغول تحصیل بود. با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «راستی حسن، اهل کجای تهران هستی».
در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانهمان در کوی مهران است».
خیلی تعجب کردم و گفتم: «حسن، تو همان طلبه هم محل ما هستی که بچهها به من گفته بودند؟ منم بچه همان کوچهام»
حسن با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبهای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟»
بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب ساعتهایی را کنار هم گذراندیم. آنچه که مرا به حیرت وا داشته بود اخلاص و ایمان و بیآلایشی او بود.
ساعت ۲ نیمه شب میبایست از هم جدا میشدیم. او باید اندیمشک پیاده میشد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهای پرخاطره پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد متوسلیان، حاج همت، حاج رضا چراغی، حاج عباس کریمی، حاج سید رضا دستواره و حاج توری بوده و هست.
حسن از جایش بلند شد. گوئی نیروئی مرا به طرف او میکشید. با آرامی گفت: «عباس آقا امشب بیا پیش ما فردا صبح برو.»
گفتم: «نه خیلی ممنون، حتما باید بروم کار دارم.»
او به آرامی خداحافظی کرد و من با تاسف از این جدائی پیشانی او را بوسیدم. اگر میدانستم این آخرین دیدار ماست، آن شب او را ترک نمیکردم.
پس از عملیات کربلای ۵ من بر اثر جراحتی مختصر در بیمارستان بستری شدم. همان جا بود که بچهها خبر آوردند که حسن شهید شد. من که اصلا نمیخواستم این حرف را باور کنم گفتم: «چی... حسن؟ حسن آقا؟»
اما ناچار میبایست قبول میکردم که حسن هم پرید.
بچهها داستان عجیب شهادت حسن را اینطور گفتند که رفیق و همسنگر حسن گفته بود، ما در خط مقدم مشغول کار بودیم که ناگهان دیدم هوا پر از غبار شد. به طرف حسن رفتم، دیدم حسن عزیز سر در بدن ندارد اما با تعجب بسیار مشاهده کردم پیکر بی سر حسن که به طرف قبله افتاده بود بلند شده و روی دو پا نشست. آنگاه از بدن صدای سلام بر مولایمان حسین(ع) را شنیدم که گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله».
او میگفت که در این حال یبهوش شد و مرتب هم تکرار میکرد، به خدا راست میگویم اما شما شاید حرف مرا باور نکنید.
بعد از این شهادت، پدر صبور حسن تعریف میکرد:حسن سه وصیت جالب داشت:
اول اینکه مرا در عمامهام کفن کنید. من که ابتدا وصیتنامه را خواندم تعجب کردم که آن پیکر رشید و این عمامه کوچک و باریک تناسبی ندارد، اما هنگامی برایم یقین شد که پیکر مطهر حسن را دیدم. پیکری که سر نداشت و یک دست او هم قطع شده بود.
دوم اینکه حسن گفته بود هنگام برداشتن جنازه من برای تشییع، چهارده سید به یاد چهارده معصوم جنازه مرا بردارند که آن را عملی ساختیم.
سوم اینکه فرموده بود هنگام تدفین جنازهام، اذان بگویند و ما هنگام تدفین او درصدد اذان گفتن بودیم که ناگهان صدای اذان از بلندگوهای بهشتزهرا طنینانداز شد. به ساعت که نگاه کردیم دیدم ساعت ۱۲ ظهر است و ما در تعجب از این همه لطف خدا که هر وقت حضرتش بندهای را دوست بدارد چگونه به خواستهای او جامه عمل میپوشاند
💠@javanane_abaabdellah🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نصیحت مورچه به سلیمان نبی
#استاد_عالی
🔆@javanane_abaabdellah🌷🌷🌷🌷
سربازان امام زمان(عج) ، از هیچ چیز جز گناهان خویش نمی ترسند...
#امام_زمان
#شهدای_مقاومت
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
فان حزب الله هم الغالبون ، این وعده الهی است و پیروزی از آنِ حزب الله است.
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
پرچم ما پرچم ولایت و حکومت الله است و این پرچم امروز در دنیا بلند است و از پشت دیوارهای بصره به پشت دیوارهای بیتالمقدس رسیدیم.
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
فضای مجازی قتلگاه است و مدیون میشوید اگر از این فضا بهنفع انقلاب استفاده نکنید.
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
ما رسیدیم به نقطهای که عقبگرد نداریم و در این نقطه باید کارهایی از جنس شهدا انجام بدهیم.
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
🌹کاروان شادی فاطمی🌹
زمان:یکشنبه ۳بهمن ساعت۱۵:۳۰
ماکان: شروع از میدان امام حسین و حرکت در سطح شهر
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
87.pptx
8.63M
❗پایگاه مقاومت بسیج اباعبدالله الحسین علیه السلام شهر بادرود
🌑حوزه سیدالشهدا ناحیه نطنز استان اصفهان
🇮🇷ما تا آخرین نفس پای ولایت ایستاده ایم...
👌با جوانان کارها دشوار نیست.🌷
🇮🇷@javanane_abaabdellah🇮🇷
⚜ ذکر صالحین ⚜
السلام_علیک_یافاطمه_الزهرا
💐فاطمه یعنی تمام هستی هست آفرین
💐فاطمه یعنی بهشت رحمةٌ للعالمین
💐فاطمه یعنی حجاب و عصمت و تقوا و دین
💐فاطمه یعنی چراغ آسمانها در زمین
💐فاطمه یعنی یداللّهی دگر در آستین
💐فاطمه یعنی علی یعنی همان حبل المتین
💐فاطمه یعنی جمال بی مثال کبریا
💐فاطمه یعنی کتاب الله کلّ انبیا
💐فاطمه در فلک هستی ناخدایی می کند
💐فاطمه در روز محشر کبریایی می کند
💐فاطمه از شیر حق مشکل گشایی می کند
💐فاطمه در چشم حیدر خودنمایی می کند
💐فاطمه در بندگی کار خدایی می کند
💐فاطمه بر شیعیان لطف نهایی می کند
💐فاطمه یعنی چراغ محفل افلاکیان
💐فاطمه یعنی ز رأفت همنشین با خاکیان
🌸 روز مادر مبارک🌸
💠@javanane_abaabdellah🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸حضرت زهرا سلام الله علیها نقل میکنند: پدرم حضرت رسول خدا صلی الله علیه وآله به من فرمودند:
يَا فَاطِمَةُ مَنْ صَلَّى عَلَيْكِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بِي حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ.
ای فاطمه!
هرکس بر تو صلوات بفرستد خدا او را میآمرزد و به من ملحقش میکند هر جای بهشت که باشم.
📚 كشف الغمة ج1، ص472.
📚 بحارالانوار، ج 97، ص194.
💠@javanane_abaabdellah🌺
" اجر بوسیدن #پدر و #مادر "
مردی به حضور پیامبر اکرم
(صلی الله علیه و آله و سلم)
رسید و پرسید:
«ای رسول خدا! من سوگند خورده ام
که آستانه ی در بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟»
پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
#پای مادر و #پیشانی پدرت را ببوس،
یعنی اگر چنین کنی،
به آرزوی خود در مورد بوسیدن
آستانه ی در بهشت می رسی
او پرسید:
اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟
پیامبر فرمودند: قبر آنها را ببوس...
🌷پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله فرمود:
«کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است»
📚 گنجینه جواهر
🌷و نیز فرمود:«هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».
📚 نهج الفصاحة
بیایید از امروز به بعد
قدر این دو فرشتہ را بیشتر بدانیم ♥️
✅@javanane_abaabdellah🌺
أمّ أبیها
با لحن عاشقانه و زیبا خطاب کن
کوثر بخوان و أمّ أبیها خطاب کن
نام قشنگ مادرمان را به احترام
با نغمه ای ملیح و خوش آوا خطاب کن
مرضیّه و رضیّه و حَورا و فاطمه(س)
ریحانهُ النّبی! گلِ طاها خطاب کن
ذکر قنوتِ حضرت حوّا و آسیه
مشکل گشای مادرِ عیسی خطاب کن
عینِ علی(ع) ست! وقت غضب تا که اخم کرد
حیدر بخوان و «قاهرالأعدا» خطاب کن
قطعاً برای شیعه شفیعه ست، پس تو هم
مادر بگو و عشقِ دو دنیا خطاب کن
گوشه نشینِ چادر مشکیِ او شدیم
اصلا گدای هر شبه ما را خطاب کن
نام شناسنامۂ ما جعلِ مطلق است
ما را غلام حضرتِ زهرا(س) خطاب کن!
#یا_زهرا
👉@javanane_abaabdellah
✅سلامتی تمام مادران
🔸بهش گفت مادر یه بیماری داری، باید به خاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان. مادر گفت چه بیماریای؟ گفت آلزایمر. گفت چی هست؟! گفت یعنی همه چیو فراموش میکنی. گفت انگار خودتم همین بیماریو داری! گفت چطور؟
گفت انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم، چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، قامت خم کردم تا قد راست کنی. پسر رفت توی فکر. برگشت به مادرش گفت مادر منو ببخش. گفت برای چی؟ گفت به خاطر کاری که میخواستم بکنم. مادر گفت "من که چیزی یادم نمیاد"
سلامتی همه مادرها؛ اگر مادرتون لیاقت این دعا را داشت این دعا را پخش کن؛ خدایا اگه مادرم گناه داشت او را ببخش و اگر غمگین دیدی قلب او را خوشحال کن. و اگر خوشحال دیدی خوشحالی او را تمام نکن. و اگر او مریض است خدایا او را شفا ده. و اگر او را مدیون دیدی دین او را پرداخت کن. اگر او را مرده دیدی او را رحم کن. و او را وارد بهشت کن.
💠@javanane_abaabdellah🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🎥 بزرگانی که با #صبر بر بداخلاقی والدین به جایگاهی رسیدند...
🗓 به مناسبت روز مادر
🎙 #حجت_الاسلام_راجی
💠@javanane_abaabdellah🌺
📙📘📗📒📔📗📕📘📙
⚜️حکایتهای پندآموز⚜️
✨ مرد عابد و سگ نگهبان✨
🏔روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
❕بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
🌌آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
🔥طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد،
🍞آتش پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
🐕سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد،
سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت،
مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
🐕به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
📚 مجموعه حکایتهای معنوی
✅@javanane_abaabdellah🌺🌺🌺
با یک اشاره از فرمانده ، افسانه دلاوران خیالی صحراهای شما را پایین می آوریم✌️🏻
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
برای انتخاب راه درست باید نگاه به کلام رهبر دوخت.
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
آمریکا از قدرت بسیجیان در هراس بوده و تا خواندن نماز در بیتالمقدس یک یا علی باقی مانده و آمریکا به وضوح از این موضوع آگاهی دارد.
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
✨🌹✨🌹✨🌹
🌺بر سیده زنان عالم صلوات
🌺بر مایه افتخار آدم صلوات
🌺بر فاطمه ، حبیبه حی ودود
🌺بر دُخت پیام آور خاتم صلوات
میلاد با سعادت#حضرت_زهرا(سلام الله علیها) و روز مادر مبارک
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
*بر مقدم دختر پیامبر صلوات*
*بر چشمه ی پاک حوض کوثر صلوات*
🆔@javanane_abaabdellah🇮🇷
✨﷽✨
#داستان_واقعی
بسیار زیبا
یه لات بود تو مشهد.
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا
و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!🌹🍃
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نماز واقعی........🌹🍃
منبع 📚: خاطرات شهید مصطفی چمران
💠@javanane_abaabdellah🌺