فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باکلاس صحبت کنیم !
نگویید به تو ربطی نداره.../ بگویید ممنون خودم حلش میکنم!
نگویید شانس ندارم.../ بگویید حتما میشه...
نگویید نمیتونم.../ بگویید سعی میکنم...
نگویید متنفرم یا دوست ندارم.../ بگویید با سلیقه من جور نیست...
نگویید دنبال یه مورد ارزون ترم.../ بگویید دنبال مورد مقرون به صرفهترم...
نگویید خسته نباشی.../ بگویید شاد و پر انرژی باشید!
نگویید حوصله ندارم.../ بگویید باشه برای یک وقت دیگه!
@javanane_fadai1
AUD-20201211-WA0027.mp3
5.86M
مداحی حاج میثم مطیعی
من و این همه غم ارباب ارباب....
@javanane_fadai1
🍁°•.
#تلنگر
رضا سگه!...
یه لات بود تو مشهد. هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع سگی بود.
یه روز داشت می رفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن، دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه.
آرم ماشین ⇦" ستاد جنگهای نا منظم" راننده⇦ شهید چمران.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت؛
_ فکر کردی خیلی مردی؟!
- بروبچه ها اینجور میگن!
- اگه مردی بیا بریم جبهه!
به غیرتش بر خورد...
راضی شد...
بردش جبهه!
شهید چمران تو اتاق نشسته بود، یه دفعه دید که صدای دعوا میاد! با دست بند، رضا رو آوردن تو اتاق. رضا رو انداختنش رو زمین؛
_این کیه آوردید جبهه ؟!
رضا شروع کرد به فحش دادن...
چه فحشای رکیکی!!!
اما چمران مشغول نوشتن بود.
دید که شهید چمران توجه نمی کنه!
یه دفعه داد زد؛
_اوهوی کچل با توام !!!!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد؛
_ بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟"
قضیه این بود⇦ آقا رضا داشت می رفت بیرون. بره سیگار بگیره و برگرده. با دژبان دعواش شده بود.
شهید چمران؛
_آقا رضا چی میکشی؟!!.... برید براش بخرید و بیارید...!
حالا شهید چمران و آقا رضا... تنها تو سنگر⇩
آقا رضا؛
_ میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران؛
_چرا؟!
آقا رضا؛
_من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!
شهید چمران؛
_اشتباه فکر می کنی! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی آبرو بهم میده... تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده! منم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...!
آقا رضا جا خورد.
تلنگر خورد به شخصیت معنویش!
رفت تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر باز کسی نمیرفت زار زار گریه می کرد...عجب! یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟
اذان شد.
آقا رضا اولین نماز عمرش بود.
رفت وضو گرفت.
سر نماز، موقع قنوت صدای گریه اش بلند بود.
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد.
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد. فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش...
@javanane_fadai1
•|😭💔|•
•| #ببخــشمنوآقــا🥀~
آقا گیر کرده ای در ↶
↲قتلگاه گناهه من
نیامده ما سرت را ↶
↲بریده ایم ..
#دلنوشته✍🏻
@javanane_fadai1
•✾•|💜✍|•✾•
#حرفدل
خودمونیما
ولے خوش بہ حال
اون دلےکہ درک کرد
بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀
امامــ زمانشہ
@javanane_fadai1
|°بانوےمحجبـه°|:
#طنزجبهه
فکر کنم مسلحه
ماه مبارک رمضان ایام مجروحیت ابراهیم(هادی) بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما ، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت: ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
@javanane_fadai1
#خاطرات_شهدا
از همان بچگی فرق محرم و نامحرم
را میدانست.
اگر قرار بود مردی به خانه بیاید،
حواسش به حجاب خواهرهایش بود.
معلم دبستان حسین بعد از مراسم تشییع
آمد و گفت یکبار در همان دوران ابتدایی
داشت قرآن را تلاوت میکرد.
از بس زیبا خواند آمدم دستم را روی
شانههایش بگذارم، دیدم این بچه حیا میکند و عقبعقب میرود.
حسین واقعا خاص بود
#شهید_حسین_معزغلامی
@javanane_fadai1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه چقدر
حرفهای قشنگ بلدیم مهم نیست!
اینکه چقدر شبیه حرف های
قشنگمون هستیم مهمه......
@javanane_fadai1