eitaa logo
گروه تحقیقاتی جوان موفق
81 دنبال‌کننده
349 عکس
129 ویدیو
2 فایل
«موفقیت اسلامی و نوین» علیرضا جوانمردزاده : مدرس علوم موفقیت کد شامد وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی 1-1-696704-61-4-3 ـــــــــــ وب سایت www.javanemovafagh.COM ایمیل @gmail.com" rel="nofollow" target="_blank">javanemovafagh.com@gmail.com
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس‌اش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: «ای گشاینده گره‌های ناگشوده عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما را بگشای...» پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت به یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: «من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود» پیرمرد نشست تا گندم‌های به زمین ریخته شده را جمع کند ولی چیزی در زیر خاک نظرش را جلب کرد وقتی با دقت نگاه کرد متوجه شد که گندم ها روی گنجی که زیر خاک دفن شده بود و به مرور زمان سر از خاک درآورده بود، ریخته شده اند. از قضاوت عجولانه خویش پشیمان گشت و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت: «تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه» ــــــــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 مهم نیست کجای زندگی هستی برای حرکت در مسیر موفقیت مهم اینه که با خداوند هماهنگ باشی و از او درخواست کنی و البته حرکت کنی... وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ(غافر/۶۰) ترجمه: «و پروردگارتان فرمود مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم.» 💡مراقب باورهای خود باشیم! 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM site: javanemovafagh.COM
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت که استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت دلیل پیروزی تو این بود که: ۱- به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ۲- تنها امیدت همان یک فن بود. ۳- اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی. ــــــــــــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 یاد بگیریم در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنیم. 👈 راز موفقیت در زندگی در داشتن امکانات نیست بلکه استفاده درست از داشته هایمان است. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
«داﺳﺘﺎن غلام ﺗﺸﻨﻪ ﺷﻨﺎس» برده ای را برای فروش به بازار برده فروشان می برند. ﻣﺮدی ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ و داﻧﺎ وقتی برده را می بیند، متوجه می شود که آن برده ویژگی های منحصر به فردی دارد و او را ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻲ ﺑﺎﻻ می ﺧﺮد. دوستانش می گویند: ﺗﻮ ﺑﺮای چه ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﺮدﻩ اﯾﻨﻘﺪر ﭘﻮل دادی؟ ﻣﺮد برای اینکه درسی به دوستان تنبلش بدهد می گوید: او مهارتی دارد که می تواند بفهمد چه کسی ﺗﺸﻨﻪ است. دوستانش ﺗﻌﺠﺐ می کنند و می گویند: یعنی چه؟ ﻣﺮد ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ می گوید: ﯾﻌﻨﻲ او ﻫﺮ کسی را ﻛﻪ واﻗﻌﺎ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﺎشد می ﺗﻮاند ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪهد. دوستانش از او می ﺧﻮاهند ﻛﻪ اﯾﻦ را نشانشان ﺑﺪهد. ﻣﺮد یک مهماﻧﻲ ﻣﺠﻠﻞ در ﺑﺎﻏﺶ می ﮔﯿﺮد و به آﺷﭙﺰ می گوید ﻏﺬای ﺷﻮری درﺳﺖ کند و ﻫﯿﭻ آﺑﻲ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﮕﺬارد! با برده هم هماهنگ می کند و ﺑﻪ او ﻫﻢ می گوید ﻛﻪ ﻛﻨﺎر ﺳﻔﺮﻩ ﺑﺎیستد! مهمان ها ﻏﺬا می ﺧﻮرند و ﺗﺸﻨﻪ می شوند. آن ها ﺑﻪ ﻣﺮد ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ می گویند: ﻣﮕر ﻧﮕﻔﺘﻲ اﯾﻦ ﺑﺮدﻩ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﻨﺎس است ﭘﺲ ﭼﺮا ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻨﻜﻪ ﻣﺎ اﯾﻨﻘﺪر ﺗﺸﻨﻪ هستیم او ﺗﺸﻨﮕﻲ ﻣﺎ را ﺗﺸﺨﯿﺺ نمی دهد و ﺑﺮایمان آب نمی آورد؟ ﻣﺮد ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ از ﺑﺮدﻩ می ﭘﺮسد: اﯾﻨﻬﺎ ﺗﺸﻨﻪ هستند؟! ﺑﺮدﻩ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﻨﺎس می گوید: ﻧﻪ! ﺗﺸﻨﻪ نیستند! ﻣﺪتی می ﮔﺬرد و دوﺑﺎرﻩ مهمان ها ﻛﻪ طاقتشان از ﺗﺸﻨﮕﻲ ﻃﺎق شده بود ﺑﻪ ﺑﺮدﻩ می گویند: ﻣﺎ آب می ﺧﻮاهیم! ﺑﺮو آب ﺑﯿﺎور. ﺑﺮدﻩ ﺑﻪ ارﺑﺎﺑﺶ می گوید: ﻧﻪ! اﯾﻨﻬﺎ راست نمی گویند ﻛﻪ ﺗﺸﻨﻪ هستند! اﯾﻨﻬﺎ ﺗﺸﻨﻪ نیستند. ﭼﻨﺪ ﺑﺎر اﯾﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻪ از ﻃﺮف مهمان ها ﺗﻜﺮار می شود و ﻫﺮ ﺑﺎر ﺑﺮدﻩ از آوردن آب ﺧﻮدداری می کند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻜﻲ از مهمان ها ﻛﻪ دیگر ﻃﺎﻗﺖ تشنگی را ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ آب ﻛﻨﺎر ﺣﻮض ﺣﯿﺎط می دود و دهانش را می ﮔﺬارﻩ ﻟﺐ ﺷﯿﺮ آب و یک دلِ ﺳﯿﺮ آب می ﺧﻮرد! ﺑﺮدﻩ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﻨﺎس ﺟﻠﻮ می رود و ﺑﻪ ارﺑﺎﺑﺶ می گوید: ﺣﺎﻻ مشخص شد که ایشان تشنه بود. ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 زمانی که تشنه واقعی موفقیت باشید به موفقیت می رسید. 👈 کسی که موفقیت می خواهد به آن فکر می کند و برای رسیدن به آن برنامه ریزی می کند و برای دست یابی به آن تلاش می کند و هزینه آن را می پردازد. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
«باوری از جنس محدودیت» روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد. در یک بخش ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد. او براى شکار ماهى کوچک بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد. همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد… پس از مدتى ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک امرى محال و غیر ممکن است! دانشمند، شیشه وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!! می دانید چرا ؟ دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار: 👈 دیوارِ بلندِ باورِ خودش بود! 👈 باوری از جنس محدودیت! 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و بعد از چند روز معلّم جدید موقّتاً به جای او آمد. او شروع به تدریس نمود سپس از دانش آموزان شروع به پرسش در مورد دروس کرد. وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخ اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید... وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند. معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که یک بیت شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده است، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و بعد از توضیح مختصر به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد . و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها قرار گرفته بود . بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست او را تشویق کنند. در طول این یک ماه معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد. کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز، خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش او را "خنگ" می نامید، نیست. به خاطر اعتماد به نفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن را حفظ کند و دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد. آن سال با معدّل خوبی قبول شد و به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. 👈 و پس از سالها مدرک فوق تخصص خود را در علم پزشکی گرفت. ـــــــــــــــ انسان ها دو نوعند : 👈 نوع اوّل کلیدِ خیر هستند. دست دیگران را می گیرند و به بهتر شدنشان کمک می کنند و به آن ها احساس ارزشمند بودن می دهند. 👈 نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بد شانس بودن را به او منتقل می کنند. ـــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 این دانش آموز به خاطر باورهای اشتباه خود موجب شده بود تا قربانی نوع دوم از این انسان ها قرار گیرد.... باور خود کم بینی و عدم اعتماد به نفس... ولی همان چند روزی که معلم نداشتند او تصمیم گرفته بود تا از فرصت پیش آمده استفاده کند و تغییراتی در خود به وجود آورد که خداوند شخصی سر راهش قرار داد تا با هدایت او به داشتن باورهای درست، زندگی او تغییر کرده و برای یک عمر موفقیت را تجربه کند. 👈 اعتماد به نفس رمز موفقیت است. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ … ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ به آن ها ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ شود ﺑﺮﺍی آن ها ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ... ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎتشان ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ خواهند ﻣﺮﺩ !!! ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ... ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼششان ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ خواهند ﻣﺮﺩ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آن ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ... ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.… مردم ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ… ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍ بوده است !!! دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ! ــــــــــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 مهم نیست دیگران چه می گویند، در برابر سخن دیگران ناشنوا باشید. 👈 هدف مثل مقصد است تا رسیدن به آن و بعد از آن باید حرکت کرد. 👈 تلاش در زندگی پایان ندارد چون زندگی بدون هدف ارزشی ندارد. 👇👇👇👇👇 فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ(شرح/۷) ترجمه:«پس هنگامي كه از كار مهمی فارغ ميشوی به مهم ديگری بپرداز» 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین» ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه. «پائولو کوئلیو» ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 داشته های شما یک روز آرزوهای شما و هم اکنون آرزوی خیلی از انسان ها است. 👈 سپاسگزار نعمت های خداوند باشیم 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 @javanemovafaghCOM Site:javanemovafagh.COM
سالها پیش پسر بچه ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و به پسر بچه داد. پسربچه با ولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد اون با خودش گفت: بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کار را انجام داد و بعد یکی از سیب ها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دو تا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمی رفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه می کرد میوه می خرید. چند سال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست و پا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمی شد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت. چند سالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایل های دنیا شد. اون شخص کسی نبود بجز «استیوجابز» مالک معتبرترین برند موبایل و لپ تاپ دنیا «اپل» اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل برند من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته ام رو با دیدن این سیب به یادبیارم... ـــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده 👈 سعی کنید هر چیز خوبی را که در تمام جنبه های زندگی - چه مادی و چه معنوی- به دست می آورید، چند برابر کنید و در گسترش جهان به سمت کمال، سهیم باشید. 👈 موفقیت به این معنا نیست که چیزی را به دست آورید، بلکه به این معناست که چقدر می توانید، داشته هایتان را افزایش دهید. 👈 موفقیتتان را تکثیر کنید. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
👇👇👇👇 هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشين خانم... شما كاغذ باطله دارين؟ كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آن ها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم شما پولدارين ؟  نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:  من اوه... نه! دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:  آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره. آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 نعمت های خدا بی نهایت است و هر روز نعمتی را وارد زندگی ات می کند و این تو هستی که باید دقت کنی تا ببینی که خدا چقدر به تو لطف دارد... 👈 زیبایی های زندگی ات را ببین، سپاسگزار باش، انگیزه بگیر و برای به دست آوردن نعمت های دیگر تلاش کن... 👈 در هر مداری که باشی خدا و نعمت هایش به تو نزدیک است... 👈 پس بلند شو و حرکت کن... 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
🔸زنی که صاحب فرزند نمی شد نزد پیامبر زمانش می رود و می گوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. 🔹پیامبر وقتی دعا می کند و وحی می رسد او را بدون فرزند خلق کردم. 🔸زن می گوید خدا رحیم است و می رود. 🔹سال بعد باز تکرار می شود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه می کند و می گوید خدا رحیم است و می رود. 🔸سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند. 🔹با تعجب از خدا می پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود؟ 🔸وحی می رسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. 🔹پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: «لَیسَ مِن عَبدٍ یَظُنُّ بِاللّه‏ِ خَیرا إلاّ کانَ عِندَ ظَنِّهِ بِهِ ترجمه:«بنده ‏اى نیست که به خداوند خوش گمان باشد مگر آن که خداوند نیز طبق همان گمان با او رفتار کند» 📚منبع:«بحارالأنوار، ج 70، ص 384، ح42» 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 ــــــــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 درخواست از خدا 👈 هماهنگ شدن با خدا 👈 همنشینی و هم فکری با پیامبر خدا که در مدار خدایی بود 👈 آرام بودن و جذب و ارسال انرژی مثبت 👈 توجه به هدف و خدا همزمان 👈 اصرار و پافشاری و کوتاه نیامدن تا رسیدن به هدف 👈 تصوّر رسیدن به هدف و هماهنگی با آن با توکل بر خدا 👈 عدم مشخص کردن مسیر برای خدا و سپردن امور به دست او ✅ و بالاخره اجابت و رسیدن به هدفی که قرار نبود اتفاق بیفتد. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و بعد از چند روز معلّم جدید موقّتاً به جای او آمد. او شروع به تدریس نمود سپس از دانش آموزان شروع به پرسش در مورد دروس کرد. وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخ اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید... وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند. معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که یک بیت شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده است، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و بعد از توضیح مختصر به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد . و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها قرار گرفته بود . بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست او را تشویق کنند. در طول این یک ماه معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد. کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز، خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش او را "خنگ" می نامید، نیست. به خاطر اعتماد به نفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن را حفظ کند و دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد. آن سال با معدّل خوبی قبول شد و به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. 👈 و پس از سالها مدرک فوق تخصص خود را در علم پزشکی گرفت. ـــــــــــــــ انسان ها دو نوعند : 👈 نوع اوّل کلیدِ خیر هستند. دست دیگران را می گیرند و به بهتر شدنشان کمک می کنند و به آن ها احساس ارزشمند بودن می دهند. 👈 نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بد شانس بودن را به او منتقل می کنند. ـــــــــــ ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 این دانش آموز به خاطر باورهای اشتباه خود موجب شده بود تا قربانی نوع دوم از این انسان ها قرار گیرد.... باور خود کم بینی و عدم اعتماد به نفس... ولی همان چند روزی که معلم نداشتند او تصمیم گرفته بود تا از فرصت پیش آمده استفاده کند و تغییراتی در خود به وجود آورد که خداوند شخصی سر راهش قرار داد تا با هدایت او به داشتن باورهای درست، زندگی او تغییر کرده و برای یک عمر موفقیت را تجربه کند. 👈 اعتماد به نفس رمز موفقیت است. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
آرتور اشی، قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به دلیل خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟ آرتور پاسخ تامل برانگیزی به او داد: در دنیا، ۵۰ میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. ۵ میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. ۵۰۰ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. ۵۰ هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. ۵ هزار نفر سرشناس می شوند. ۵۰ نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند. 4 نفر به نیمه نهایی می رسند. 2 نفر به فینال و ... آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمی گویم خدایا چرا من؟ ✅ هیچ شخص موفقی را نمی یابی، مگر اینکه نسبت به مردم عادی، متفاوت فکر می کند و متفاوت عمل می کند. 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
👇👇👇👇 هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشين خانم... شما كاغذ باطله دارين؟ كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آن ها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم شما پولدارين ؟  نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:  من اوه... نه! دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:  آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره. آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 نعمت های خدا بی نهایت است و هر روز نعمتی را وارد زندگی ات می کند و این تو هستی که باید دقت کنی تا ببینی که خدا چقدر به تو لطف دارد... 👈 زیبایی های زندگی ات را ببین، سپاسگزار باش، انگیزه بگیر و برای به دست آوردن نعمت های دیگر تلاش کن... 👈 در هر مداری که باشی خدا و نعمت هایش به تو نزدیک است... 👈 پس بلند شو و حرکت کن... 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM
👇👇👇👇 هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشين خانم... شما كاغذ باطله دارين؟ كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آن ها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم. آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم شما پولدارين ؟  نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم:  من اوه... نه! دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت:  آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره. آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اين ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. ✅ پیام استاد جوانمردزاده: 👈 نعمت های خدا بی نهایت است و هر روز نعمتی را وارد زندگی ات می کند و این تو هستی که باید دقت کنی تا ببینی که خدا چقدر به تو لطف دارد... 👈 زیبایی های زندگی ات را ببین، سپاسگزار باش، انگیزه بگیر و برای به دست آوردن نعمت های دیگر تلاش کن... 👈 در هر مداری که باشی خدا و نعمت هایش به تو نزدیک است... 👈 پس بلند شو و حرکت کن... 🌺🌻🌹🍀🌷🌸💐 👈 گام به گام تا موفقیت با جوان موفق🎯 ـــــــــــ «انتشار با ذکر منبع» به جوان موفق بپیوندید: 👇👇👇👇 ID: @javanemovafaghCOM Site: javanemovafagh.COM