eitaa logo
🌷♡جــــاویــدان شُــهدا♡🌷
149 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
433 ویدیو
4 فایل
﷽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊱ -بسـﻤ اللّٰه‍...🌻' ‌‌‌‌‌ ❈ رو؎ِ‌دیـوارِ‌دلَـم‌حَڪ‌شُـده‌‌بـٰا‌جُوهَـر‌اشڪ پـِسـر‌فـٰاطمِـه‌؏َـجِِل‌لِـوَلیِـڪَ‌الفَـرَج❥[] ‌‌‌‌ ❈ حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید ‌ ‌‌{#ارتـــبــاط_با_خــادم_کانال} :🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❥ [ @m__vesalii]
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان( عجل الله )، هدیه به روح امام و شهدا و جمیع رفتگان و آمرزش گناهان و شفاے مریضان ‌ 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
『°•.≼🕌≽.•°』 ‌‌جُـورے باش كـه اگـر تو را نديدند، هوايت بى‌قرارشان ڪند و اگر حضورت را به دست آوردند، غنيمت بشمارند، و اگـر غايب شدى به سراغت بيايند، و اگـر مُردےو رفـتى جاى خالى تو را احساس كنند... ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹قـــرارروزانه 🔸‌قـرائت "‌دعای‌هـفتم‌صحیفه‌‌سجادیه" 🌸 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
⸾🍀✨⸾ 《وَ لَن تَجِدَ مِن دُونِه مُلتَحَداً 》 -وهـرگزغیــراورا پناهۍنخواهۍیافــت...🤗🌿 «اےدل‌بیآکہ‌مآبھ‌ پنآه‌"خدا"رویم :) 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
{•🌻🌙•} (: بہ‌تجربہ‌ثابت‌شده اگربراۍعباداتت‌کم‌نذاری... کارۍکہ‌یك‌ساعت‌طول‌میکشہ توۍده‌دقیقہ‌تموم‌میشہ...!!🖇🕊✨ ‌ •آیت‌اللہ‌بھجت 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
و خدا گفٺ : شب را آفریدم ڪہ از بۍقرارےهایٺ‌برایم بگویے❤️🥀 🌱 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
🌸 ✔️شهدا همیشه آنلاین هستند ڪافیه دلت رو بروزرسانے ڪنے😊 اون موقع مےبینے ڪه در تڪ تڪ⤵️ لحظات در ڪنارت بودند...«« هستند...→↓••• وخواهند بود...😇🍃»» 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
📝| بهش گفتم: راضی‌ام شهیـد بشے ولی الان نه تو هنــوز جوونی!😔 تو جــواب بهم گفت لذتی که علی اکبر(ع) از شهــادت برد حبیــب ابن مظاهر نبرد☺️💚 🌸 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده:
📎 ✍اگـه خیلی تــلاش میــکنی امـا کارِت پیش نمـیره... 📛شـاید بخاطرِ ⇩ نارضــایتیِ پدر و مادرتــِ اگــه ازت راضی نباشن به هــــر دری بـزنـی بستـه میــشه 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
‌‎‌‌‌‎‌ ‌✨﷽✨ 🕊•° یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦 پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍 منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌 ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ... منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست ...🙃 نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ... توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟 نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳 همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..! بغل ماشین ما ، یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙 خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰 بـہ شوهرش گفت : "خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵 ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻 منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد : "اجازه هسـت ؟" گفتـم : آره داد به اون آقاهـہ و گفت : "اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻‍♀ اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄 و روسریشو ڪـشـید جلو !!! ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
🌸•.♥️ 🕊اگہ میخواۍ یہ روزی دورِ تابوتت بگردن ؛ 🕊امروز باید دور امام زمانت بگردے:)♥️ حاج‌حسین‌یڪتا التماس دعاے شهادت...📿✨ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌ 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺فقط 15 دقیقه برای دیدار نهایی یک شهید با همسرش 👈🏻 بدنش خیلی سرد بود، می‌خواستم گرمش کنم، ولی نشد، فقط می‌گفتم خیلی دوست دارم ... 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیویی زیبا از حضور آیت الله رئیسی بر سر پیکر شهید فخری زاده 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
🌸بر احمد و خُلق 💖مهربانش صلوات 🌸بر حیدر و صبر 💖بیکرانش صلوات 🌸ازفاطمه، مجتبی 💖و مظلومِ حسین 🌸تا حضرت 💖صاحب الزمانش صلوات 🌸اَللّهم صَلِّ عَلى محمّد 💖وَ آلِ محمّد 🌸وعجل فرجهم الزهرا 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: جمهوری اسلامی اگر تصمیم بگیرد با کشوری معارضه یا مبارزه کند، صریح این‌کار را انجام می‌ دهد 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎
﴾﷽﴿ ✨بنام خداۆندے کہ داشتݩ اۆ جبࢪاݩ ھمہ نداشتہ هاے مݩ اسٺ... 🍃مےسٺایمش ، چۆن ݪایق سٺایش اسٺ . . . بزࢪگـے مے گفٺـ :تا خوب‌هــ🌱ـا خوبتࢪ نشونـــــــد؛ بدها خوبـــ نمیشونـــــد💔 . اگـــࢪ دنبـالــــ بہـٺـࢪشــدنــے↶ . اگࢪدنبالـ ࢪاهـ🚶هاےࢪسیدݩ بـہ خدایـے↶ . دࢪڪاࢪخیࢪحـاجٺـ هیچ اسٺخارهـ نیسٺـ↶ ʝσiŋ→°•|https://eitaa.com/joinchat/569901119C72bc512412 •|یـہ یاعلـے{ع}بگــــو بزݩ روےلینـڪ|•
توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه تا مجبور نشه با دختری حرف بزنه !! هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ...😏 توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد : +خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .😉 کنجکاو شدم پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟😳 دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: ......💞💞 😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/2489909316Cc7bd3e9a10 ♥️🌸{ @Dokhtaran_Aseman }🌸♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥↬﷽↫♥ ❀↜کانال رسمی شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی👇👇 @Shahid_javidolasar_ebrahim_hadi ❀↜ابراهیم هادی شهیدی که می توانید زنده بودن و مؤثر بودنش را تجربه کنید. (کلیپ بازشود) ❁↜کپی و استفاده آزاد ❀↜برای شناخت و استفاده بهتر از اوایل کانال(جایی که سنجاق شده) دنبال کنید. ❁↜تبادل با هر تعداد اعضایی صورت می گیرد. خادم کانال👇👇 @Shahid_javidol_asar_ebrahim_hadi ❀↜همگی دعوتی حضرت زهرا(س) و شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی http://eitaa.com/joinchat/3282894870C3dca421c9f ❀↜یازهرا(س) بگو و وارد کانال شو👆
حاج قاسم یک شخص نبود ، یک تفکر همیشه زنده است... دوست عزیز شما دعوت شده ی شهدا هستید و حضورتان اتفاقی نیست باماهمراه باشید💖 کانال 🌷مکتب حاج قاسم🌷 @maktab_solaymani110
اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ خدایا گناهانی را که مرا از "حسین" محروم میکند ببخش...
• • ‍🕊 احتیاط کن! :) تو ذهنت باشد کھ یکی دارد مرا می‌بیند، یک آقایی دارد مرا می‌بیند، دست از پا خطا نکنم، مھدی‌فاطمه«س»خجالت بکشد. وقتی می‌رود خدمت مادرش کھ گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت‌زهرا«س»چھ جوابی می‌خواهیم بدهیم...! 🌹 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎 🌿🌷@javidan_shohada🌷🌿 💎🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺💎