بارون اومد و یادم داد انقدر زمینا کثیفه که نمیتونم بدون روسری برم کف حیاط بخوابم و مجبورا با روسری باید این پلن رو اجرا کنم .
[فهمیدید اینجا داره بارون میاد یا بیشتر بگم؟]
این روزمرگی لعنتی گردن منو گرفته ول نمیکنه . هعی هیچی نمیگم توهم سفت چسبیدی منوها، دِ ول کن دیگه بزا یکمی زندگی رنگ بگیره همچی از این حالت بی روحش در بیاد_عافرین قربونت برو خونتون دیگه .
الحمدالله که یه روز پرتوفیق داشتم و تونستیم با تیممون یه نمایش که البته انشاءالله در شان خانم فاطمه زهرا باشه رو اجرا کردیم و اون اشکایی که جاری میشد بزرگ ترین حجت بود .
خیلی حرف برا گفتن دارم از چن روز پیش تاحالا ولی در همین حد خلاصه کنم که برای بار چهارم تو این فصل مریض شدم و بازم مقصر شکلاته عزیز بود .
[وی به شکلات حساسیت شدید داره]
یه خدایا خستمه خاصی تو نگامه موقع روبه شدن با روانشناس که وقتی چش تو چش میشیم هرچیو میخواستم بگم یادم میره و همونجا متوجه مریضی حادم میشه .
[حداقل بگید تو این مورد ما مثل همیم]