🌷✨🌷✨🌷
🍃خاطره شهدایی 🍃
(الهی و ربی )
درس خواندنش کمی با بقیه فرق داشت .
زمان نوشتن یادداشت هایش٬
اگر فکرش کند میشد یا در مسئله ای میماند ٬
گوشه یادداشتش مینوشت .
💫الهی و ربی من لی غیرک 💫
🥀شهید دکتر مجید شهریاری 🥀
@Jazzaaabbb
🌷✨🌷✨🌷
🍃خاطره شهدایی 🍃
(مراقب باش )
صبح های جمعه به همراه عبدالرسول میرفتیم قبرستان رضوانیه .
او برای مدتی داخل یک قبر میخوابید وبه راز و نیاز مشغول میشد .
بعد که از قبر بیرون می آمد ٬
خطاب به خودش میگفت :
خب رسول !تو فرض کن که مرده بودی و حالا یه بار دیگه زنده شدی ؛
پس از همین حالا مراقب باش که اشتباه نکنی و مرتکب گناه نشی .
🥀شهید عبدالرسول صفری 🥀
@Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 جدا که خیــلی کلیپ جــالبیـه‼️
💢 حقایق غیر قابل باور درباره پوشش زنان اروپایی!
باشد که یک عده از خواب غفلت بیدار شوند
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
#پیشنهاد_دانلود
#نشر_حداکثری
#با_منبع
اللهم عجل لولیک الفرج
@Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ضیافت #ماه_رمضان دعوت شدید
🎥توصیه های آیت الله حاج آقا #مجتبی_تهرانی درباره ماه مبارک رمضان همراه با نوای روح بخش حاج منصور #ارضی
@Jazzaaabbb
4_5783178643794561188.mp3
4.51M
🔊 #پادکست زیبای «دعوت»
👥 استاد #شجاعی و استاد #پناهیان
❔مگر خداوند قادر نیست، ظهور امام زمان را رقم بزند؟
❔چرا ما باید برای ظهور تلاش کنیم؟
❔مگر امام، محتاجِ قدمهای کوچک ماست؟
🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
@Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_14
لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم. آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم. قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم. چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند. محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد
ــ قربون دومادم بشم من...
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود. مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم. بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته. همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی... مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود اما شرمگین هم بودم. کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت:
ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.
مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده:طاهــره_ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_15
با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.
ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت:
ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.
با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید
حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است. حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید. کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت:
ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟
و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت:
ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود.
ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه. از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.
و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت:
ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.
و رو به من گفت:
ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟
ــ صالح گفته بعد از ناهار.
صالح لقمه را فرو داد و گفت:
ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعد از ناهار میریم ان شاء الله...
ــ نه دیگه ما زحمت نمیدیم.
ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.
زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت:
ــ احسنت... چه دستپخت خوشمزه ای
خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی
و همه به خنده افتادیم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_16
صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم. هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم. فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته... خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...
بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن"
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره_ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@Jazzaaabbb
تو بیوگرافیش نوشته بود:
اَلسَلامُ عَلَیکَ
یا اَبا صالِحَ المَهدی
میگفت:
وقتی اقام پی ویم و چک میکنن
من که نمیدونم چه وقت میان؟؟؟
زشته ایشون بیان و
غلامشون سلام نکرده باشه:)
الهم عجل لولیک الفرج
❤️@jazzaaabbb❤️
🌷✨🌷✨🌷
🍃خاطره شهدایی🍃
(مونس و همدم )
برای نگهداری از بابا از جان و دل مایه میگذاشت .
کنار پیر مرد مینشست .
ناخنهایش را میگرفت .
لباسهایش را میشست و او را به حمام میبرد .
از آن طرف همدم و مونس مادر هم بود.
مادرم میگفت :
به یاد ندارم حتی یک بار اعظم از روی عصبانیت یا با صدای بلند با من حرف زده باشد .
🥀شهیده اعظم شفاهی 🥀
@Jazzaaabbb
من عاشقی❤️
را از خدا یاد گرفته ام
ان لحظه که گفت:
صد با اگر توبه شکستی باز آ❤️
@jazzaaabbb
🌷✨🌷✨🌷
🍃خاطره شهدایی🍃
(امتحان )
پدرم تعریف میکرد که روزی در خیابان با محمد حسین پیاده در خیابان راه میرفتیم .
خواستم امتحانش کنم ببینم در زمینه احترام به پدر چقدر دقیق است .
عمدا قدمهایم را آهسته تر کردم .
بلافاصله محمد حسین هم سرعتش را کم کرد تا از من جلوتر حرکت نکند .
🥀شهید سید محمد حسین محجوب 🥀