#پَݩد_روز
نگاهها👁👁 همه بر روی پرده سینما بود❣. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود.🤔
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!😡😡 صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند!🚶♀️🚶♂️ ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.💔 در آخر زیرنویس شد: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود!💔❣❣❣
@jazzaaabbb
|🌿|
|إِنَّالْإِنْسَانَلَفِيخُسْرٍ |
وگفت:
قطعاهمهشمادرزیانهستید
مگرکسانےکہخدارا"عاشق"شدند:)♥️
#مومنباشیممومنعاشقخداست
#سورهـعصر📖
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌈
•🌙
•🌱
•♥️
@jazzaaabbb
💚
ستایش خدایی را ڪه
با من صبوری می کند
گویی هیچ گناهی ندارم ...
💚💚💚
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
+تا گفتم ببخشید، بغلم کردی
اصلا انگار نه انگار که من چقدر بد بودم
♥️خدایِ مَن
↶【به ما بپیوندید 】↷
🎀 @jazzaaabbb🎀
منو تا آسمون بردی.mp3
3.28M
❣ #مناجات_با_خدا ♥️🎧
بازم با این همه دوری منو تا آسمون بردی
همیشه این تو بودی که غم تنهایمو خوردی
#منو_تا_آسمون_بردی
#حامد_جلیلی
☕️🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
🎀 @jazzaaabbb🎀
🔺من با #ابـراهـیـم_هـادی کار دارم !ابراهیم #موبایل نداشت ،
اما بی سیم که داشت !🚩ابـراهـیـم !اگر صدای مرا میشنوی ،کمک !
من و بچه ها گیر افتادیم
در تله ی #دشمن!
تلفن همراه من کار نمیکند
بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه #بیسیم نداشت تا با تو تماس بگیرم ...
گفتم میخواهم با بیسیم شما #تماس بگیرم..
گفتند اندرویدهای شما راچه به بیسیم #شهدا !
اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندرویدصدایم را به تو برسانم ...
اگر میشنوی ما #گیر افتادیم
بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ،از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟
تا چشم و دل دختری را آب نکنی !
اینجا #کُشتی میگیریم تا دیده شویم ..
لاک💅 میزنیم تا #لایک 👍بخوریم
تو حتما راهش را بلدی
که به این پیچ ها خندیدی
و دنیارا پیچاندی!
و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم !
🚩ابـراهـیـم!
اگر صدایم را میشنوی،
دوباره #اذانی بگو تا ماهم
مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند
راه را پیداکنیم ..
راه را گم کرده ایم
اگر از #جبهه برگشتی
کمی از ان #غیـرت های نـاب #بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛
تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم...
تمام..... .... .... ..
شهدا گاهی نگاهی....
کانال منتظران مضطر
@jazzaaabbb
🌺آقا ابراهیم به دوستاش میگفت: دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید، چون کم کم خودتون رو به نابودی میکشید.
🔻حدیثی از حضرت محمد (ص) در رابطه با نامحرم:
🔴کسی که با زن نامحرم شوخی کند، در مقابل هر کلمه ای که در دنیا به او گفته است، هزار سال در دوزخ حبس میشود.
کانال منتطران مضظر🌹🌹🌹🌹
@jazzaaabbb
#حرفخوب💚
🌙رمضان یعنے ...
ماهے که در آن
با هر نفس کشیدنت،🌱
میتوانے دنیا را به خوشبختے
نزدیکـ تر کنے!!
پس حتے براے نفسهایت هم
نیت #ظهـــور کن ...🌧
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍀
@jazzaaabbb
💚
ستایش خدایی را ڪه
با من صبوری می کند
گویی هیچ گناهی ندارم ...
💚💚💚
#دعای_ابوحمزه_ثمالی
+تا گفتم ببخشید، بغلم کردی
اصلا انگار نه انگار که من چقدر بد بودم
♥️خدایِ مَن
↶【به ما بپیوندید 】↷
@jazzaaabbb
1_60221002.aac
406K
صدای پرآرامش #شهید_بابک_نوری
دلگرمی دادن ایشان از سفر به سوریه به مردم شریف ایـران😔😍❤️
🌸 @Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ | صد بار توبه کرده ام و بخشیده ای مرا ...😔💔🙏
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🌙 ویژه ماه مبارک #رمضان
@Jazzaaabbb
•|💚|•
توے #ماهرمضون
•
خدا براے #نفساے مهموناش
ثواب مینویسهـ
میدونے یعنـے چـی؟!
میخوادبگہ :
قربون نفساٺ برم بندهے من💖😌
•
•
#ماه_رمضــــان
#ماهخــــدا🌙✨
@Jazzaaabbb
روزهایننیستکهیکوعدهغذاکمبشود
روزهآنکهایمانتومحکمبشود!☝️🏻💓
@Jazzaaabbb
..
..
[گُفت که:
بسیجے هاےِ🕶
خمینے و خامنهاے را
براےِ حلِّ سخت ترین
مشڪلات عالم آفریده اند . . .♥️]
..
..
🌱• #آقامصطفے_چمران
@Jazzaaabbb
💔🍃
- ازڪجاگرفتـی؟!
+ چےرو؟!
- رزق|شهـادت|...
+ ازسحـرهـا
هنگـامتنهایےامباخـدا :)
@Jazzaaabbb
1_60221002.aac
406K
صدای پرآرامش #شهید_بابک_نوری
دلگرمی دادن ایشان از سفر به سوریه به مردم شریف ایـران😔😍❤️
🌸 @Jazzaaabbb
حدیث🌿
💛امام رضا(علیه السلام):
هر ڪس اندوه مومنے را بزداید،
خداوند در روز قیامت،
غم از دلش مےزداید.
📚الڪافے،ج۲،ص۲۰۰
@Jazzaaabbb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو
📿 اللهم عجّل لِولیکَ الفَرج والعافِیهَ و العاقِبَه وَالنَصر.✨✨✨
@Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_43
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.
صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان...
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
@Jazzaaabbb
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_44
تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و جواب دادم.
ــ الو... بفرمایید
ــ سلام خانوم. منزل آقای صبوری؟
ــ بله بفرمایید.
ــ از حج و زیارت تماس می گیرم. لطفا فردا بین ساعت 10تا11 صبح آقایان حسین صبوری و صالح صبوری به سازمان مراجعه کنند.
ــ بله، چشم... بهشون میگم.
تماس قطع شد. نمی دانستم سازمان حج و زیارت چه ربطی به صالح می توانست داشته باشد؟؟؟!!! صالح که برگشت پیام سازمان را به او رساندم. اوهم متعجب بود و گفت:
ــ چند وقته تماس نگرفتن
ــ مگه قبلا مراجعه کردی؟
ــ چندین سال پیش پدر جون و مامان خدا بیامرز برای حج تمتع ثبت نام کرده بودن که متاسفانه عمر مامان... سازمان می خواست پول ثبت نام مامان رو پس بده که پدر جون نذاشت. گفت اسم منو به جای مامان بنویسن. حالا یه دوسالی هست که تماس نگرفتن. باید فردا برم سری بزنم.
ــ گفتن پدرجون هم باید باشن. اسم هردوتاتونو گفتن. فردا بین 10 تا 11 صبح.
فردای آن روز صالح به تنهایی به سازمان رفت. پدر جون حال مساعدی نداشت و ترجیح دادیم توی منزل استراحت کند. صالح که بازگشت کمی سردرگم بود. هم خوشحال بود و هم ناراحت. نمی دانستم چرا حالش ثبات نداشت.
ــ خب چی شد صالح جان؟
ــ والااااا... امسال نوبتمون شده باید مشرف بشیم
ــ واقعا؟؟؟؟ به سلامتی حاج آقا...
گفتم:
ــ دست خالی اومدی؟ پس شیرینیت کو؟؟؟؟
ــ مهدیه
ــ چیه عزیزم؟
ــ پدر جون رو چیکارش کنیم؟ دکترش پرواز رو براش منع کرده نباید خسته بشه و مناسک حج توان می خواد اگه بفهمه خیلی غصه می خوره... بعد از اینهمه انتظار حالا باید اسمش در بیاد برای حج؟؟؟ خدایا شکرت... حکمتی توش هست؟
چه می گفتم؟ راست می گفت. اینهمه انتظار برای آن پیرمرد و حالا ناامید، باید گوشه ی خانه با حسرت می نشست.
ــ حالا مهدیه نمی دونم چیکار کنم؟ تکلیفم چیه؟
ــ توکل کن... هر چی خیره همون میشه ان شاء الله... من برم غذا رو بیارم. پدر جون هم گرسنه ش بود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
@Jazzaaabbb