خجالتمیڪشم
اسممراگذاشتهام:منتظر
امّا زمانۍکه دفترانتظارمراورق
میزنۍمیبینی؛ فضاۍمجازۍرا
بیشترازامامممیشناسم؛
حتۍگاهۍصبح آفتابنزده آنهارا
چِک میڪنم؛امـا عهدم را
نـه! 👩🏽🦯
#تلنگر
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
اگه از من بخوای یه چیزی بشنوی اینو میگم :
اولا با خودت صادق باش.هیچی بهتر از صداقت نیست…به خودت دروغ نگو. دوما کتاب بخون و کسایی که این مسیرو طی کردن حرفاشونو بخون تا تجربه رو تجربه نکنی و هیچ وقت تو این مسیر کم نیار.چون شهامت به معنی نترسیدن نیست!
شهامت یعنی : بترسی ولی گام برداری …
دوستان خوبم ؟
یه سوال ازتون دارم. واقعا به نظرت شرط اصلی اینکه آدم تغییر کنه چیه ؟
به این سوالم فکر کن و پاسخ بده.
مرسی خوندی داداش رضا❤️
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
🖇 #چادرانه🌿
بانو!✨
این چادر تا برسد به دست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته...
هم از کربلا
هم از بازار شام
هم از میادین جنگ
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
چادرت را در آغوش بگیر...!"
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیک دیده است:)🙂
#یادگارِمادرمونه🥲🥀
#یاحسن
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
آقایامامحسین؛
حقیقتااونجاییدلمشکستکهگفتن..
کربلانرفتهچهداندفراقیعنیچه...:))💔
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
خداهمیشہآنلاینہ...✅
ڪافیہ...
دݪٺروبہروزرسانۍڪنۍ!
اونموقـ؏مۍبینۍڪہدرتڪتڪ
ݪحظاٺڪنارٺبودھ
وهسٺوخواهدبود...
اگردید؎خطهاشلوغہوحسمیڪنۍ
جوابۍنمیاد...📞
ازپسۅردخدایاپناهمبدھاستفادهڪنꔷꔷ!
خدابہاینپسوردحساسہوبہسرعٺنور
جوابمیدھ!
گاهۍڪہحسمیکنیمارٺباطقطعشده❌
مشڪݪازمخاطبنیسٺ
دݪماویروسیہ 🚫!!
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
میدونیدضربالمثل؛
‹سرشبرهقولشنمیره›ازکجااومده؟
ـرویدستش"پسرش"رفت
ولیقولشنه . .
ـنیزههاتا"جگرش"رفت
ولیقولشنه . .
ـشیرمردیکهدرآنواقعه"هفتادوَدوبار"
دستغمبر"کمرش"رفت
ولیقولشنه . .
•هرکجامینگری؛
نامحسیناستوحسین:)
ایدمشگرم"سرش"رفت
ولیقولشنه:)💔
#اݪݪّٰهمعجݪاݪوݪیڪاݪفࢪج
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🤲🏼
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
+ازیِکۍپرسیدم
انشاءللہاگہبخوام اربعینبرمڪربلا
بایدچہڪاراۍادارۍروانجامبدم ؟!
گفت:
-اولمیرۍپاسپورتتوازاِمامرِضامیگیری؛
بعدحضرتمعصومهپارافمیڪنہ
بعدحضرتعباسامضاءميڪنہ
بعدازاونمیبریدبیرخونہ؛
حضرتزینبثبتمیڪنہ
وآخرینمرحلہممھوربہمهرحضرتمادر
میشہوتمام . . .(:💔
+گفتمراهۍندارهڪہزودترانجامبشه؟!
-رقیه جان💔
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
میگفت اگه از همون
اول صبح که بلند شدی
تا آخر شب فقط گناه کردی
همون آخر شب به دلت اومد
که کاش گناه نمیکردم
پاشو چند رکعت نماز شب بخون
خدا به برکت این نماز شب تمام
گناه های در طول روزت رو میبخشه
ازت میخوام این پیام رو که میبینی
به بعدش فکر نکنی فقط یهو بلند شی
یه وضو بگیری و چند رکعت
نماز شبِ بخونی...
اشک برای امام حسین رو تو نماز شب میدن!!!
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
شیطان هیچ وقت نمیگه نماز نخون
اول میگہ چه عیبی داره نمازتو دیرتر بخونی ..
بعدش میگہ نماز فقط وسیلست ؛
مهم اینه دلت پاک باشه !
گولشو نخوری . .
عکسش عمل کن : )
#نمازاولوقت
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و ســوم
ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن.
میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه.
مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم.
مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم.
یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم.
اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش.
سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس.
لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه.
_سلام کارن خوبی؟
_سلام خانم قربونت.
رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟
با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم.
این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم.
_عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود.
یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود.
چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد.
محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم.
_کارن؟
_جان؟
_کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟
نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم.
_نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه.
لیدا سرخوشانه خندیدو نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم.
تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم.
پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت.
اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه..
توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم.
زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت.
بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد.
منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش.
مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود.
بعدم رفتیم سراغ لباس عروس.
زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره.
انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟
سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده.
خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره.
منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار.
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و چهـارم
"لیدا"
از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم.
آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه.
منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم.
اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟
از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد.
از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود.
تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم.
هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند.
خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم.
جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن.
یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه.
رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو.
دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه.
ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه.
_سلام ابجی،قبول باشه.
اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟
_مرسی.میتونم بیام تو؟
چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو.
چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت.
_خب چه خبرا؟چی خریدین؟
_هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم.
سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم.
_تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟
_چیزی نیست آبجی.
_به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم.
_از رفتنت یکم ناراحتم.
دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم.
_قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری.
به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود.
از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست.
ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و پـنـجـم
شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه.
صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن.
یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید.
بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش
_سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟
با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم.
دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم.
_قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم.
بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم.
دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس.
بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه.
یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت.
بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد.
بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی.
دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته.
با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین.
از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند.
دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش.
_حالا باز کن.
چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم.
_خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم.
بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم.
بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم.
_سلام عزیزم.
_سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟
_خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.توچه میکنی؟
_منم سرکارم.شب میام میبینمت.
_باشه آقایی.
_خب من برم کاری باری؟
_عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش.
_شما هم..فعلا
_خدافظ
با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم.
برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ.
چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش.
تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش.
رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن.
با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم.
بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم.
ادامه دارد...
#نوسیده زهرا بانو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت پنـجـاه و شـشــم
از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم.
منم گفتم:یدونه آبجی که بیشتر ندارم قابل نداره.
لبخنداش همه مصنوعی بود و فقط من میفهمیدم.
_زهرا؟
_جانم؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم:تو...عاشق شدی؟
مانتو از دستش افتاد و یک لحظه انگار بهم ریخت.
_هان؟عاشق؟نه بابا اونم من.
فهمیدم یک خبرایی هست اما ظاهرسازی کردم و گفتم:باشه.خلاصه اگه مشکلی داشتی به من بگو
_ممنون.
فهمیدم زیر لب گفت:تو الان خودت گرفتار عروسیتی مشکل من پیش خودم بمونه بهتره.
باید هرجور شده میفهمیدم دردش چیه.خواهرم بود.برام عزیز بود.
نمیتونستم نابودیشو ببینم.
از اتاقش که بیرون رفتم صدای هق هق گریه اش که انگار سعی میکرد خفه اش کنه،بلندشد.
لبامو بهم فشردم و اعصابم داغون شد.کاش میتونستم برم تو و بغلش کنم بگم مگه آبجیت مرده باشه که گریه کنی اما..اما من مثل زهرا اینهمه مهربون نبودم و نمیتونستم باشم.
اشکای هجوم آورده به صورتم رو پس زدم و رفتم پیش مامان.
واسه شام میگو و ماهی درست کردیم.
مامان حسابی تدارک دیده بود واسه دامادش.
زهرا به بهونه سردرد قرصی خورد و با شب بخیر مختصری رفت تو اتاقش تا بخوابه.
چراغ اتاقش که خاموش شد من مطمئن شدم که خوابه اما بازم دلم براش نگران و مضطرب بود.
کارن ساعت۹شب اومد و دور هم شام مفصلی خوردیم.
چند باری میخواست حرفی بزنه اما انگار نمیتونست.
بعد شام نشستم کنارش رو مبل و گفتم:چیشده عزیزم؟چیزی میخوای بپرسی!؟از سرشب هی این پا و اون پا میکنی.
_آره میخواستم بپرسم زهرا کجاست!؟
ناگهان نمیدونم چیشد اما انگار آب سردی روم ریختن.وا رفتم از این سوال.شایدم منظور بدی نداشت اما ته دلم خالی شد.
یعنی کارن با زهرا چیکار داره که سراغشو میگیره؟
فکرای بد به سرم هجوم آورد اما جوابشو دادم:سردرد داره تو اتاقشه.
_آهان.
این" آهان"یعنی خیالش راحت نشد.
تا موقعی هم که رفت زیاد حرف نزد و فقط شنونده بود.
لحظه رفتنش باهاش تا دم در رفتم.
_کارن؟از چیزی ناراحتی؟
_نه.
_یعنی میگی من نمیشناسمت؟
_نه.
_پس بگو چیشده؟
_کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم.
_باشه اما اگه مشکلی هست به من بگو شاید کمکت کردم.
لبخند محوی زد و گفت:باشه.
_کارن؟
برگشت سمتم وگفت:بله؟
دستاشو گرفتم و با همه احساسم گفتم:خیلی دوست دارم.
بازم لبخند زد و گفت:ممنونم.
خداحافظی که کرد و درو بست با خودم گفتم:جواب دوست دارم من ممنون نبود کارن.
با ناامیدی سمت اتاقم قدم برداشتم
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شاهدان عینی:موشک پدافندی اسرائیل عامل انفجاربود
💥خبرنگارشبکۀ العربی گزارش دادکه تعدادی ازشاهدان عینی درمحل انفجاردر شهرک «مجدل شمس» به او گفتهاندکه پدافند هوایی اسرائیل عامل انفجارشدید بوده است.
💥آنها گفتندبا چشمان خوددیدهاند که سامانۀ گنبد آهنین از سمت بلندیهای «جبل شیخ» شلیک کرد و موشک پدافندی درست در زمین فوتبال فرود آمد.
💥خبرنگارالعربی تأکیدکردکه ساکنان مجدل شمس روایت اسرائیل درخصوص واقعه عصر روز گذشته (که حزبالله عامل حمله بوده است) را باور نکردهاند.
💥یک نیروی امدادی صهیونیست نیزبه خبرنگار العربی گفته که چند نفرازشاهدان عینی معتقدند که موشک پدافندی اسرائیل و سامانۀ گنبد آهنین عامل انفجاربود.
💥این نیروی امدادی از ترس بازداشت حاضر به مصاحبه نشده است.
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥برای تنفیذ رئیسجمهور جدید باید رئیسجمهور سابق باشه…💔
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مسیر پزشکیان از ثبتنام تا تنفیذ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
💥جای خالی شهید جمهور در مراسم تنفیذ💔💔
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ورود رییسجمهور منتخب، رئیس مجلس شورای اسلامی و سرپرست ریاستجمهوری به محل مراسم تنفیذ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
💥خوش و بش دختر شهید رئیسی با دختر پزشکیان
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
💥حضور فرزندان سردار شهید قاسم سلیمانی در مراسم تنفیذ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که قرار مامانش من باشم❤️🥺
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره باحال حاج آقا که برای دامادیش رفته بوده کت و شلوار بخره😂
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
⭕️ تغییر چهره مدیر کل نظارت بر کالاهای اساسی وزارت جهاد کشاورزی با پایان دولت رئیسی و نزدیکی شروع دولت پزشکیان ...
دولت سیزدهم #حاج_آقا امراللهی
دولت چهارهم #مهندس امراللهی
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic