eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
855 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
8.1هزار ویدیو
31 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
این پروفایل ها این کلیپا همه ساخت چنل که لینک شو زیر هم گذاشتم😇🦋 ممنون میشم عضو شید ✋🏻 →♥️🦋@Basij313313313 بچہ ھاے بسیجے🌸🦋!
هدایت شده از 
هدایت شده از 
هدایت شده از 
و هم اکنون کانالے رو کھ خیلے دوسـت دارم رونمایے میکنم ؛ 😌 کانال شهدایی و انقلابی . . 😂🚶🏿‍♂! ✨ https://eitaa.com/joinchat/739573825Cb4c2898b22 🌱:) 🚶🏿‍♂🤣 🙂
هدایت شده از 
سلام دوستان✋ یه کانال آوردم به‌به 😍 کانال رسمی کربلایی امین قدیم ❤️ اعلام مراسم📆 گزارش صوتی📼 گزارش تصویری 🎥 حتما عضو بشید 😱 کانال رسمی کربلایی امین قدیم❤️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/aminghadim12 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 جانمونید سریع عضو بشید بدو تا دیر نشده🏃‍♂🏃‍♂
هدایت شده از 
هر چی میگردی نمیتونی استوری ناب مذهبی پیدا کنی ؟ دوست داری بدونی تو دنیا چی میگذره ؟ این که ناراحتی نداره 😊 یه کانال برات آوردم خفن 😉 ❤️از اخبار دنیا تا استوری برای ارباب ❤️ فقط کافیه بیای تو جمع ما رفیق😍 تازه احکام هم میزارم میخوای بدونی پیامبر درمورد شجاع ترینِ مردم چی گفته؟ این یه موردشه😊 بزن رو آیدی زیر که منتظرتم ❤️😍 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
هدایت شده از 
🔴☑️ توجه 💥 🔴☑️ توجه 💥 تولید دانشمندان ایرانی زبانزد کل جهانیان شد✔️ ✅دارای گواهینامه بین المللی در زمینه✅ ⭕️ رفع مشکلات پوست و مو⭕️ ⭕️پاکسازی کبد و بدن⭕️ ⭕️دهان و دندان⭕️ ✴️ پروتئین بارها برای همه اینجاست🤩 🔴🔴 اگر هنوز هم باور نمیکنی اینبار یک نشونست که قدرت محصولات ایرانی رو با چشم ببینی👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Moshavere_Nafis_ir ✅ توصیه پزشکان معتقد به توان ایرانی به هموطنانمون💪 جهت مشاوره رایگان ⬅️ @Nafisy1400
هدایت شده از 
هدایت شده از 
کانالی مهیج برای دهه هشتادی ها _با انواع مسابقات مناسبتی _پست های مذهبی _تولید محتوا _نویسندگی تابستان رسیده و امتحانات تموم شده فرصت رو از دست نده و تو کانال معراج مسابقات رو شرکت کن که برنده چالش ما شما باشید 😍🤩 دیگه همچین کانالی رو پیدا نمیکنی سریع عضو👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1038090957C643ae1a0b8
هدایت شده از 
عه عه ببینش هنوز عضو نشدی کههه😔😂 بدو دیگه...🏃🏼‍♂https://eitaa.com/joinchat/817955108C10e04433d8 الان پاک میشه جا نمونیاااا. . .
هدایت شده از 
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️ کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅ برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹 بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید پی وی در خدمتتونم✋🏻 🌺 @Time_Manager 🌺 یاعلی✌️🏻
هدایت شده از 
سلام دوست من🖐😃 من یه خوش ذوقم که 🥰 دیوارکوب های زیبای مذهبی میدوزم 😇 البته سفارش دیوار کوبهای مناسبتی هم قبول میکنم😉❤️ اگه دنبال اینی که یه هدیه ی جذاب و تک به دیگران بدی پیشنهاد میکنم به کانالم سر بزن که قراره با کارهای قشنگم شگفت زدت کنم 🤩😍 ورود آقایان ممنوع 🚫 اینم لینک کانالم👇🥰 https://eitaa.com/joinchat/4134208338C2b4aeebfc5 .
آقا کارن قصه ما بزرگ شده خارج هستش و از دین چیزی نمیدونه،و پسری دختر باز هستش و محبت هم ندیده 🥲 زهرا خانم قصه ما دختری مذهبی و پر ذوق هستش و با وجود مسخره شدنش بخاطر چادری بودنش ،حجاب و چادرش رو حفظ کرده☺️ تا اینکه اقا کارن برمیگردن ایران و زهرا خانم رو میبینن و..... آقا کارن ب زهرا بانو قصه ما میگه امل ب خاطر چادری بودنش تا ی اتفاقاتی میوفته عاشقه زهرای قصه ما میشه و‌‌...... ادامشو اینجا بخون😍 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
"کارن" صدای جر و بحث گوشمو کر کرده بود.دیگه این دعواها برام عادی بود اما حوصله واعصاب شنیدنشون رو نداشتم.عینک دودیم و سوئیچمو برداشتم و از اون خونه نحس زدم بیرون‌.احتیاج به هوا خوری و هوای آزاد داشتم.هوای خونه بااونهمه دعوا و جر و بحث خفه و دلگیر بود. تصور من همیشه از خونه و خانواده اینی نبود که میدیدم و حسش میکردم. مادر و پدری که اشتباهی ازدواج کردن تا کارشون به بحث طلاق بکشه. مادرم ایرانی و پدرم خارجی بود.بعد ۳۰سال زندگی حالا تصمیم گرفته بودن ازهم جدابشن.اونم باداشتن یک پسر بزرگ مثل من. بی هدف تو خیابونا قدم میزدم و به زندگی پوچم فکر میکردم.این زندگی اونی نبود که من میخواستم.زندگی که با پارتی رفتن و الکل خوردن بگذره نفرین شده است. اما کی زندگی منو نفرین میکنه اخه؟ دستی لای موهای خرماییم کشیدم و نفسمو بیرون دادم. مامان میخواست برگرده ایران،کشور مادری خودش.اما پدرم مخالف بود و میگفت اگه میخوای بری باید طلاق بگیری. مصر بودن مادرمم رو این موضوع باعث شده بود که امروز بره دادخواست طلاق بده.منم بدم نمیومد برم ایران.کشوری که همیشه مامانم ازش تعریف میکرد.ازمردم خوب و مهمون نوازش،از آداب و رسومش،از پوشش ولباساش. اما همین دین مسخرشون ممکن بود برام مشکل به وجود بیاره. پوزخندی زدم و برای فرار از فکرای مزخرفم بازم به پارتی و دختربازی رو آوردم.خسته شده بودم ازاین کارام اما چاره ای نبود. میدونستم برم ایران از این خبرا نیست باید خودمو تخلیه میکردم. من، کارن۲۷ساله تا این مدتی گه ازعمرم گذشته عاشق هیچکدوم از دخترای دور و اطرافم نشدم و نمیشم.خیلی از احساساتم رو کشتم تا به زندگی جهنمیم همینطور که هست ادامه بدم. نیمه های شب،با مستی برگشتم خونه و تاصبح از سردرد دیوونه شدم. فردای اون روز مامان قصد سفر کرد و چمدونش رو بست منم لباسامو ریختم تو کولمو آماده گذاشتم برای رفتن.مثل اینکه برای‌فرداشب بلیط پرواز داشتیم. صدای زنگ موبایلم اومد. _بله. _سلام کارن. _سلام.کاری داری؟ _تو دیگه مثل مادرت بی احساس نباش. پوزخندی زدم و گفتم:همین شما دونفر احساساتمو کشتین. _میخوام باهات حرف بزنم. رو تخت نشستم و دستمو بردم لای موهام. _من حرفی باشما ندارم.تصمیممو گرفتم با مامان میرم.هیچ چیزم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه. _اما پسرم من... _همین که گفتم... سریع ارتباط رو قطع کردم. فوری برام پیام اومد.از طرف بابا بود.نوشته بود"اگه از فرانسه پاتو گذاشتی بیرون فکر ارث و میراثو ازسرت بیرون کن" پوزخند زشتی کنار لبم جاخوش کرد.ارث و میراث؟هه مامانم دوبرابر اونو داره خیالت تخت. 🍃
‍ ‍ 😌 رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم. نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد. سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟ عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت. _چرا باهاش ازدواج کردی پس؟ _چون دوسش داشتم. _آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره. _راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه. آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران. _اگه دوست نداری نیا باهام. سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه. بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی دارشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم. تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم. صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟ خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم. دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد. ‍ ‍ ‍
‍ ‍ ‍ 😌 تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم. هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید. باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟ شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن. مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست. _خب کجاتشریف میبرین؟ مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌. راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم. همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌. ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود. نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره. مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد. رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود. دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم. درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت! خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم. بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟ سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم. زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد. _ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم. بعد که ولم کرد گفتم:سلام. خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه. قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف. رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟ پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد. چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم. بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم. مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟ مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد 🍃
‍ ‍ ‍ 😌 مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌. خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌. وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه. بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم. 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا مسیر پیاده روی اربعین نیست؛ اینجا آمریکاست ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
﷽ 🔘✨سـ💚ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  سه شنبه↶ ✧        26         تیر            1403  ه.ش ❖         10          محرم          1445  ه.ق ✧              ژوئیه یا جولای  2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨ ↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 》 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي 💚حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً 💚ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ 💚وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
زیارت_عاشورا.pdf
253.3K
یا اباصالح المهدی ادرکنی🌷 متن زیارت عاشورا🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
Ziyarat_Ashoora.mp3
26.59M
🌷 ترجمه فارسی زیارت عاشورا🌷 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
1_5063041215.mp3
8.81M
🔊صوت| زیارت عاشورا با صدای شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات💚 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
علامه امینی(ره)"شب عاشورا"برای امام زمان(عج)صدقه کنار میگذاشتند و میفرمودند: امشب قلب حضرت درفشار است صدقه برای حضرت فراموش نشود و حتما زیارت عاشورا و زیارت ناحیه مقدسه را به نیابت از امام زمان عج الله تعالی قرائت کنید خون می‌چکد از ردِّ دیده‌ات... آخر تو قرن‌هاست هر روز می‌بینی، آنچه را که من فقط شنیده‌ام! امشب می‌خواهم دنیا را دور سرت بگردانم و برایت صدقه دهم... 🔘 تاسوعا و عاشورا برای تسلّای قلبِ قلب عالَم صدقه دهیم... ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic