eitaa logo
خاکریز
410 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
53 فایل
خاکریز، یک جبهه است جبهه‌ای برای کمک به تحلیل بچه‌های انقلاب، در حمله همه‌جانبه علیه دین، نظام و هیاهوهای رسانه‌ای ارتباط با مدیر : https://eitaa.com/Saeid2846
مشاهده در ایتا
دانلود
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 🌺 در روز زیارتی (ع)، دلت را روانه حرم مشهد کن. 🌺 🔴 🎥این نماهنگ از مجموعه نماهنگ رضوی است که توسط موسسه آفرینش‌های هنری با صدای حسام‌الدین سراج تهیه شده است. 🌟باد زانو می‌زند / خاک را بو می‌کند دست هر آشفته‌ای را پیش تو رو می‌کند / تا اذان صبح… مانند نگهبان حرم ذکر بر می دارد و آهسته یا هو می‌کند / عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت هر که می‌آید ، این عطر را بو می‌کند ⏰ زمان: 5 دقیقه 🌕 در سایت ببینید. 🌐 ammaryar.ir/product/باد-زانو-می-زند/ 🆔 @AmmarYar_IR ✅ ما را دنبال کنید در: 🔶 https://t.me/Ammaryar_ir 🔷 sapp.ir/Ammaryar_ir @jebhetarom
شب گذشته رسانه‌های اصلاح‌طلب سردار قاآنی را به عراق بردند و بعد در سوریه شهیدش کردند! کاش دستگاه امنیتی ما رصد میکرد که این رسانه‌ها که یکیش خیر سرش خبرگزاری رسمیه به کجا وصل میشن که راحت با روزنامه‌نگار خبرگزاری رژیم صهیونیستی میتونه مصاحبه کنه؟😐 شوک دیشبی که این رسانه‌ها به مردم دادند قضیه‌ای نبود که آن را نادیده بگیریم! @jebhetarom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️بازنشر صحنه‌ی لایی وحید امیری به پیکه در صفحه‌ی فیفا 🔹️صفحه اینستاگرام ‎فیفا در پستی صحنه لایی زدن وحید امیری به پیکه را بازنشر کرد‌ و نوشت: برای قدردانی از این مهارت زیبا! @jebhetarom
‏‎ حمله موشکی انصارالله به پایگاه ائتلاف سعودی در مأرب ساعتی پیش انصارالله با چند فروند موشک، پایگاه "صحن الجن" در شمال شهر مأرب را هدف حمله موشکی قرار داد @jebhetarom
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦/نماهنگ تصویری با پس زمینه دعای فرج علی فانی و تصاویری شهر تعطیل شده آب بر(مغازه ها، مساجد، مدارس و... بسته و تعطیلند.) 🎬تهیه شده توسط امور فرهنگی مسجد صاحب الزمان (عج) آب بر اگر دلتان شکست ما را هم دعا کنید. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 @masjed_s_abbar @jebhetarom
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌺🌸🌺🌸🌺 💥💥💥اطلاعیه💥💥💥 📃مسابقه بزرگ دل نوشته ای به امام زمانم (عج)📃 🔴با همکاری و دفتر امام جمعه شهرستان طارم 🔴 💥به مناسبت نیمه شعبان 💥همراه با ۲۰ جایزه ۵۰۰هزار ریالی برای ۲۰ دلنوشته برتر. ❇️شرایط مسابقه: ✅دلنوشته باید حول موضوعاتی چون، انتظار برای فرج، وظیفه منتظر، شخصیت امام زمان(عج) باشد. ✅جملات و عبارات دلنوشته، در موتور جستجوی گوگل راستی آزمایی خواهد شد بنابراین سعی شود مطالب آماده اینترنتی کپی نشود و صرفاً دلنوشته خود شما باشد. ✅ پُستِ دلنوشته نباید زیاد کوتاه یا زیاد بلند باشد و در حد بین ۱۵ یا ۲۵ سطر کافی است. ✅زمان شرکت در مسابقه از امروز ۱۳فروردین لغایت ۶ اردیبهشت مصادف با اول ماه مبارک رمضان می باشد. لطفاً نوشته های امام زمانی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید: plmnko55 منتظر دلنوشته های امام زمانی شما منتظران موعود هستیم. 🌹امور فرهنگی مسجد صاحب الزمان (عج) آب بر و دفتر امام جمعه شهرستان طارم 🌹 @masjed_s_abbar @jebhetarom
خاکریز
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های #گلوله؛
✍️ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: @jebhetarom
خاکریز
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نهم 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: @jebhetarom
🔴خاطره ی جالب از استاد پناهیان در مورد فیلم دیدن در کنار فرزندانشان من که دانشگاه هنر درس خوانده بودم در دورانی که جوانتر بودم فیلم ها را نگاه می کردم و جاهایی که عیب داشت به بچه ها توضیح میدادم.تا اثر منفی رو بچه ها نذاره! یه مدتی گذشت دیدم فضای خانه خیلی انتقادی و منفی هستش بچه ها هر چیزی رو قسمت های منفی رو می بینن ! دیدم اینجوری شده اومدم شروع کردم به گفتن خوبی ها! بچه ها تعجب کردن! به خودم گفتم این فیلم اثر منفی بذاره بهترین ازاینه که بچه پدرشون رو آدم منفی و انتقادی بدونن و فضای خونه نامتعادل بشه ! چون رابطه ام با بچه ها خوب بود ! گفتم بعدا با یه روش هایی این اثر منفی رو ازبین می برم فقط عیب ها رو نبینیم ! 🍃🍃🍃 🌷 @jebhetarom
🔺 🔸آیت الله سبحانی: «همواره دفترچه ای داشته باشید و اگر روزی ترک اولی صورت گرفت همان روز یادداشت کنید پنجشنبه و جمعه دفترچه را باز کنید و ببینید چقدر گناه کردید و استغفار کنید درحقیقت پناه بردن به خدا نورانیت می آورد. کسی معصوم نیست هرانسانی در طول عمر لغزش هایی داشته است خوشابحال کسی که از لغزشهایش استغفار کند.» @jebhetarom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران بزن و دررو تمام شده است جواب توییت ترامپ را با این کلیپ بدهید! یکی بزنید ده می‌خورید... @jebhetarom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چکلر شام اگر لیلینی یوز یول قاشماز 🎤نادر _جوادی _خوانی 🌸میلاد_حضرت علی اکبر(ع) @jebhetarom