eitaa logo
خاکریز
408 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
52 فایل
خاکریز، یک جبهه است جبهه‌ای برای کمک به تحلیل بچه‌های انقلاب، در حمله همه‌جانبه علیه دین، نظام و هیاهوهای رسانه‌ای ارتباط با مدیر : https://eitaa.com/Saeid2846
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابتکار یک پسر ۹ ساله کنیایی برای شست‌و‌شوی راحت دست‌ها در دوران کرونا @jebhetarom
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ادامه عملیات احداث 🔸عملیات خاکبرداری وبازگشایی در قطعه جعفرآباد - خساره محور با سرعت خوبی در حال اجرا است. @jebhetarom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چالش ناموس پرستانه شهربانو منصوریان از ساشا سبحانی: حاضرم تمام پول و زندگی ام رو بهت بدهم تا خواهر و مادر خودت را جلوی چشم میلیون ها آدم برهنه کنی @jebhetarom
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بخش خبری دی‌بی‌سی‌ فارسی 🔸۳۰ آوریل ۲۰۲۰ | ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ 🔻با گزارشی از کسرا حاجی و گفتگو با دکتر منوچهر خردمند کارشناس مسائل عمومی😂 💬DBCpersian @jebhetarom
راهکارهای زندگی موفق در جزء نهم @jebhetarom
آب رو اینجوری بخور که دیرتر تشنه بشی! 🔹هوشمندانه آب بخورین! به خصوص وقتی که روزه میگیرین! 🔹وقتی به آب دانه چیا، تخم شربتی یا خاکشیر اضافه کنین این مواد تو خودشون آب جذب میکنن و در واقع انگار شما مقدار بیشتری آب خوردین! برای همین دیرتر تشنه میشین! در مورد دانه چیا و تخم شربتی به خاطر فیبر زیادی که دارن حتی دیرتر گرسنه میشین! @jebhetarom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مریم یوسفی معلم گیلانی به همراه دخترشان در حال تهیه ویدئو برای دانش آموزان کلاس پنجمی بودند که توسط دانش آموزان برای روز معلم غافلگیر شدند./شبکه های اجتماعی @jebhetarom
♦️فهرست ۱۳۲ شهرستان وضعیت سفید - ۱۴ اردیبهشت ۹۹ 🔸استان آذربایجان شرقی: آذرشهر/ اسکو/ بستان آباد/ جلفا/ خداآفرین/ عجب شیر/ ملکان/ هریس/ هوراند 🔸استان آذربایجان غربی: پلدشت/ پیرانشهر/ سردشت/ شوط/ ماکو/ نقده 🔸استان اردبیل: اصلاندوز/ خلخال/ گرمی/ نیر 🔸استان اصفهان: بوئین و میاندشت/ تیران و کرون 🔸استان البرز: طالقان 🔸استان ایلام: بدره/ دهلران/ ملکشاهی/ هلیلان 🔸استان بوشهر: تنگستان/ دشتی/ دیر/ عسلویه/ کنگان 🔸استان چهارمحال و بختیاري: خانمیرزا/ کیار 🔸استان خراسان جنوبی: زیرکوه/ جغتاي/ جوین/ درگز/ کوهسرخ 🔸استان خوزستان: آغاجاري/ امیدیه/ اندیکا/ ایذه/ رامهرمز/ گتوند/ مسجد سلیمان/ هفتکل/ هندیجان/ هویزه 🔸استان سمنان: میامی 🔸استان سیستان و بلوچستان: تفتان/ چابهار/ خاش/ دشتیاري/ دلگان/ زابل/ زهک/ سیب و سوران/ فنوج/ قصرقند/ کنارك/ مهرستان/ میرجاوه/ نیک شهر/ نیمروز/ هامون/ هیرمند 🔸استان فارس: آباده/ ارسنجان/ اقلید/ اوز/ بختگان/ بوانات/ بیضا/ پاسارگاد/ خرامه/ خرم بید/ خفر/ خنج/ داراب/ رستم/ زرقان/ زرین دشت/ سپیدان/ سروستان/ فراشبند/ فیروزآباد/ قیر و کارزین/ کوار/ کوهچنار/ لامرد/ ممسنی/ مهر/ نی ریز 🔸استان قزوین: آبیک 🔸استان کردستان: بانه/ دهگلان 🔸استان کرمان: بافت/ رودبار جنوب/ ریگان/ فاریاب/ فهرج/ کهنوج/ کوهبنان / منوجان 🔸استان کرمانشاه: قصر شیرین/ گیلانغرب 🔸استان کهگیلویه و بویر احمد: باشت/ بهمئی/ چرام/ دنا/ لنده/ مارگون 🔸استان گلستان: رامیان/ گمیشان 🔸استان گیلان: رضوانشهر/ سیاهکل 🔸استان لرستان: چگنی 🔸استان مازندران: سوادکوه شمالی/ کلاردشت/ محمودآباد/ میاندورود 🔸استان مرکزي: خنداب 🔸استان هرمزگان: ابوموسی/ بستک/ بشاگرد/ بندر لنگه/ پارسیان/ جاسک/ خمیر/ سیریک/ کیش/ هرمز @jebhetarom
همه چیز درباره ازاد سازی سهام عدالت @jebhetarom
شهرهایی که در «وضعیت قرمز» شیوع کرونا قرار دارند @jebhetarom
خاکریز
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتم 💠 خودروی وانت باری مقابل در بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم ه
✍️ رمان 💠 می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم :«شما رو به قسم میدم بذارید برگردم !» اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید :«من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!» 💠 و او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمی‌کشید که پیشنهاد هم‌پیاله‌اش را به ریشخند گرفت :«اگه قراره کسی به خاطر پول از این عروسک بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بی‌اختیار امام زمانم را صدا زدم :«یا !» به حال خودم نبودم که این دو وحشی به چشم یک دختر برای کنیزی‌ام لَه‌لَه می‌زدند و حالا این دختر را چطور زجرکش می‌کنند که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد :«خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید :«والله اگه همین الان تحویلش ندی، می‌کُشمت!» 💠 نمی‌دیدم چه می‌کند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمی‌شد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بی‌صدا زوزه کشید :«اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد :«بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!» هنوز با هر نفس میان حضرت را صدا می‌زدم تا به فریادم برسد که صدای درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و افسر داعشی سرم فریاد کشید :«بیا پایین!» 💠 با دستان و چشمان بسته خودم را روی صندلی می‌کشیدم و زمین زیر پایم را نمی‌دیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد تشر زد :«برو سوار شو!» می‌شنیدم هنوز زیر لب نفرین می‌کند و حسرت این غنیمت قیمتی جان را به آتش کشیده بود که رو به هم‌مسلکش شعله کشید :«من اگه جا تو بودم این رو همینجا مثل سگ می‌کشتم!» 💠 و حالا هوسم به دل این افسر داعشی افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانه‌وارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد !» شاید هم مقام نظامی‌اش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابرش تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است. 💠 نمی‌توانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت می‌لرزید و دستان زنجیره شده‌ام مقابل بدنم به هم می‌خورد. دلم می‌خواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیبایی‌ام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم. 💠 سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی می‌زد. پارچه را تا زیر چانه‌ام کشید و با نگاهش دور صورتم می‌چرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم :«تورو بذار من برم!» 💠 نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمی‌دید فاصله‌ای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد :«برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت. دسته پولی از جیب پیراهن بلندش بیرون کشید، از همان پنجره پول‌ها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد :«اینم پول که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!» 💠 و هنوز از خیانت چشمان زشتش می‌ترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقه‌اش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد :«می‌دونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زنده‌ای خفه‌خون بگیر!» و او دیگر فاتحه این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با دیگری تنها بمانم. در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود. 💠 برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو می‌رفت و می‌دید تمام تنم از رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم. مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و می‌دانستم حالا او برایم خانه‌ای دیگر در نظر گرفته که دیگر رمق از قدم‌هایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: @jebhetarom