eitaa logo
• Jeŋaŋ | جِــنـاݩ •
23 دنبال‌کننده
182 عکس
18 ویدیو
2 فایل
|•. بـــِســمِ ربِـــــ المَـهدے .•| انگشت‌بہ‌لب‌ماندھ‌ام‌ازقاعدھ‌عشق…! مایاࢪندیدھ‌تب‌معشوق‌کشیدیم … °°محافلمون @mh_jenan °°شࢪو؏:۲۹/مرداد/۱۴٠٠ °° کاناݪ‌هدیہ‌بہ‌محضࢪصاحب‌الزمان‌است... °°بگوشیم رفیق~ https://harfeto.timefriend.net/16305987326688
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قاب عکس خالی.:)
♥{روح رنگی}★ https://eitaa.com/ojojbll
🌊💙 🦋💦 خودمونِ🌹
اگر نظر یا انتقادی درمورد رمان بود https://harfeto.timefriend.net/16308413816487
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هٻہاٺ اگࢪ ٻاࢪ بخواهے و نباشم اے واے به من گࢪ طُ مࢪا ٻاࢪ ندانے ... 🧣👑 > °| @JENA_N °|<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت: انسان اگر برای وقتش برنامه ریزی نکند شیطان برایش برنامه ریزی میکند؛ این غیبت ها تهمت ها دروغ ها همه نشانه نداشتن برنامه است! 🚶‍♂ 💦🌪 > °| @JENA_N °|<
سه تا صلوات یہویے سهمتون 🙂🌿
بسم رب النور ✨
دوشنبه :15/شھࢪیور/1400🌱 29/محࢪم/1443🖤 6/سپتامبر/2021🌹 ʝօᴠɨռ↯ッ > °| @JENA_N °|<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• «📒🖊» كارزشتى‌كه‌تورابرنجاند،نزدخداونداز عملى‌كه‌تورادچارخودبينى‌نمايد‌بهتراست. نهج‌البلاغه|حڪمت46💛 > °| @JENA_N °|<
[🕊] میگفتـــ↓ حاجی‌وقتۍعاشق خدا بشی دیگہ‌هیچ گناهۍ بهت حاݪ نمیده نظرتون‌چیہ؟ خیلی‌راست‌میگفتــــ -رفاقت‌تا‌شهادتـ
•`³¹³•. در‌راه‌رسیدن‌به‌تو‌ گیرم‌ڪه‌بمیرم🙃'. اصلا‌به‌تو‌افتاد‌مسیرم‌ ڪه‌بمیرم یا‌چشم‌بپوش‌از‌من‌ و‌از‌خویش‌برانم💔-! یاتنگ‌در‌آغوش‌بگیرم‌ڪه‌بمیرم✨ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
به وقت رمان✨
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌷بہ قلم حمیدۍ بانو🌷 پشت مهسا ایستاد و خیلی ناگهانی دست روی شانه اش گذاشت... دخترک از همه جا بی خبر با این حرکت زهرا،از جا پرید و با ترس به عقب برگشب که دیدن زهرا نفس آسوده ای کشید... +به به مهسا غرغرو...چطوری خواهری؟ -دوساعته منو اینجا کاشتی الانم اینطور زهرمو میترکونی کوفت و خواهری... شیطونه میگه...... زهرا همانطور که صدایش را کلفت میکرد گفت +اهم...ها...چیه میخوای منو بزنی؟ یادت نره ضعیفه،من کمر مشکی تکواندو دارما...حواست باشه دست از پا خطا نکنی مهسا درحالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند،به گفتن جون به جونت کنن ادم نمیشی رضایت داد و به طرف درب خروجی راه افتاد... +هوووووووووو...چه خبره اینجا!!!!!!!! _پس چی فکر کردی؟!من دو ساعته دارم بهت میگم زودباش زود باش،این لحظه رو می دیدم. +وایییییییییییییی مهسا تو رو خدا کم غر بزن و با لحن شیطانی ادامه داد... +مگه نمیدونی به ساداتا باید احترام گذاشت؟! _حالا خوبه یه سادات هستی اینطوری کلاس میذاری و راه به راه اونو میکوبی به فرق سرم،ببین اگه دختر پیغمبر بودی چی میشد!!! بعد از چند لحظه که متوجه شد چه بر زبان جاری کرده،گفت... _هییییییییییی!استغفرالله...اللهی نترکی...تو تا منو جهنمی نکنی راحت نمیشی نه؟! زهرا همانطور که سعی داست خنده اش را کنترل کند گفت +نه...ولی خوشم میاد دختر تیزی هستی زود میگیری چی میگم _دختر دیگه 15 سالت شده خجالت بکش...نچ نچ... یکم بزرگ شو +علی برکت الله به موقع اش بزرگ میشم تو نگران نباش مهسا همانطور که غر میزد،به طرف خانم احمدی،مدیر پایگاه رفتند. خانم احمدی همین که آنها را دید،به طرفشان پا تند کرد. *به به دخترای خواب آلوی محل...چه عجب از رخت خواب دل کندید!!!! تا زهرا خواست لب به سخن گشاید،مهسا پیش قدم شد و گفت _وای خانم احمدی دست رو دلم نذاریدکه خونه...این بشر مگه به اومدن رضایت میداد؟!دیوونم کرده بخدا ... 👌🏻 <°| @JENA_N |°> •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸• 🤍 💫 🌱🐾بـــــه قلـــم:حمیـــدۍ‌ݕــاݩو🐾🌱 +اهم اهم..مهسا جون نظر لطفته...اما خانم احمدی ما کلاس سوم به معلم دینی جوابای اصول دینو دادیم الان یادم نمیاد ولی هر وقت یادم اومد خدمتتون عارض میشم(کنایه از سین جیم کردن که به قول معروف،اصول دین مپرسه) ودر همین حین،چشمکی حواله هر دو کرد که باعث شد مهسا و خانم احمدی هر دو با هم و همزمان دیوانه ای نثارش کنند و بگویند خیلی رو داری به خدا... زهرا با لحن لاتیانه ای گفت +نوکرم داوش *دیوونه...خب بریم به کار ها برسیم که خیلی دیر شده...زهرا سادات کار های حضور غیاب و هماهنگی و جا به جایی با شما و آقای مهدویه +اما خانم احمدی....... _اما اگر نداریم...همین که گفتم +خب آخه چرا همیشه من باید با ایشون باشم؟ایشون فقظ 4 ماهه که وارد پایگاه ما شدن ...من به چشم پاکشون هیچ شکی ندارم و این موضوع بهم ثابت شده اس ول خب این کار درست نیست...فقط میخوام بدونم چرا هر بار ما دوتا باید مسئول کار های مهم باشم؟ *زهرا خودتم خوب میدونی که ما نمیتونیم به هر کسی که از راه می رسه اعتماد کنیم چون پایگاه ما جزو پایگاه های حساس و مهمه من خانواده اقای احمدی رو خیلی خوب میشناسم و بهشون اعتماد کامل دارم دلیل اینکه شما دوتا رو برای کار های مهم انتخاب می کنیم اینه که دوتاتونم مسئولیت پذیر،قابل اعتماد،معتمد کل پایگاه،هم سن و کله هم شق هستید +الان این تعریف بود یا تخریب؟ *هر دو +خیلی ممنون😑 *خواهش می کنم و شما مهسا...شما با عاطفه میرید به انبار و چک های اخر رو انجام میدید حواستون باشه اشتباه نکنید لیست رو هم از...از...اها...از خانم میرزایی بگیرید...فقط سریع چون الان حرکت می کنیم _چشم با رفتن مهسا،غر زدن های زهرا هم شروع شد. +من نمیفهمم چه لزومی داره من با یه مرد غریبه همکار بشم؟ خب یه بار...دو بار...نه همیشه که...فاطمه...فاطمه با شما دارم حرف میزنما...داری دنبال کی میگردی؟ *آقای مهدوی...برادر مهدوی! _بله؟ *یه لحظه تشریف میارید؟! _بله چشم +عه عه عه داری چیکار میکنی؟ *تنها راه جلوگری از غر غر هات همین بود با آمدن محمد (مهدوی)،زهرا دیگر حرفی بر زبانش جاری نکرد. _بله خانم احمدی؟مشکلی پیش اومده؟ *نه نه...فقط شما و خانم رحمتی باید کار های هماهنگی و حضور غیاب تمام خواهران و برادران و کارهایی از این قبیل رو به عهده بگیرید... و همینطور بازرسی به انبار و تمام کار های تدارکات با شما دو نفر هست...موفق باشید...یاعلی. و رفت... _چشم😐 ... 😉 >°| @JENA_N |°< •🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•🔗🌸•
اگر نظر یا انتقادی درمورد رمان بود https://harfeto.timefriend.net/16308413816487
بہش‌گفتم: من‌کہ‌کربلآ‌نرفتم‌ تو‌که‌رفتی‌یکم‌برام‌توصیفش کن...🚶🏿‍♂ بگو‌چه‌جور‌جاییه؟ لبخندی‌زد‌و‌فقط‌ی‌کلمہ‌گفت: بہشتِ:)🥀! 💔 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > °| @JENA_N °|<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتباط نشاط و میزان ایمان یک شخص 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > °| @JENA_N °|<
•`³¹³•. 「♥️⛴」 به‌قول‌حاج‌قاسم؛ حتـۍٰ‌اگہ‌یہ‌درصد‌‌احتمال‌بدۍ‌کہ‌یہ نفر‌روزۍ‌برگرده‌‌وتوبہ‌کنہ‌حق‌ندارۍ راجبش‌قضاوت‌کنۍ!... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌<°| @JENA_N |°<
بسم رب النور
سه شنبه :16/شھࢪیور/1400🌱 1 /صفر/1443🖤 7/سپتامبر/2021🌹 ʝօᴠɨռ↯ッ > °| @JENA_N °|<
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا