جِنابِ او +:
سال بعد که میاد برای من پر از خداحافظیست ، خداحافظی از ۱۲ سال درس خوندن ، خداحافظی از هنرستان ، خداح
من با هر کدوم از این خداحافظی ها میتونم از گریه تموم شم .
من آخر نجم الدین شریعتی رو پیدا میکنم و ازش میپرسم تو که انقد زود سحری میخوری و کلی هم حرف میزنی گشنت نمیشه ؟
آخه چرا من باید خواب ببینم رفتیم مشهد و یه پیرزنه غریبه همراهمونه و داره به من میگه زندگی سختی داشتی و داریم توی شهر دور میزنیم و تهش میریم پیش یه ناخن کار تا ناخن های بابامو سوهان بکشه ؟؛
اگه قصد داشته باشم این حرفه رو ادامه بدم باید با زانوم و کمرم و کتف و گردنم و کلا با خودم خداحافظی کنم و با ویلچر حملم کنن.