میگفت: کل دنیارو هم بگردی آخرش برمیگردی پیش همونی که به امید فراموش کردنش؛ کل دنیارو گشتی.
درست میگفت :)
اینکه فکر کنی باید اعتماد به نفس داشته باشی تا کاری رو انجام بدی یک روند برعکسه. باید کارهای سخت رو انجام بدی تا اعتماد به نفس بده بهت. تا بفهمی میتونی از پسش بربیای و این طوریه که کارهای بعدی رو راحتتر انجام میدی.
از یه جایی به بعد برای من
نبودن توی هر جمعی خیلی قشنگه
سکوت دربرابر افراد بی ارزش خیلی قشنگه
توی بحثا فقط نگاه کردن خیلی قشنگه
ادم قبلی بودن دیگه کسل کنندست
انتظار داشتن از بقیه احمقانست
مثل قبل زودجوش بودن احمقانست
صرف انرژیم برای کارای بیهوده و ادمای بیهوده تر احمقانست
زمان گذاشتن برای هر آدم وهر کاری احمقانست
اعتماد کردن به بعضیا نه!بلکه اعتماد به همه احمقانست
خرج کردن احساساتم احمقانست
اهمیت دادن به دیگران احمقانست
تغییر کردن برای دیگران احمقانست
دارم بهش فکر میکنم!تعصبم برای ادمای اطرافم و خراب کردن خودم برای محافظت از اونا احمقانه ترین کار ممکنه
اینکه یسری ادم بی ارزش بخشی از خط قرمزام باشن احمقانست.
امروز صبح نفس میکشیدم،اما بعید میدونم بشه گفت زنده بودم
انگار روی احساساتم یه گرد جادویی ریختن و حالا به طرز عجیبی برای هیچ چیز نمیتونم خرجشون کنم
نمیتونم بگم ذوقم کور شده و احساساتم فلج،نه؛
فقط دیگه این اتفاقا مثل قبل مهم نیستن.
وقتی ازم میپرسن چرا عصبیام و میگم نمیدونم، دلیلش این نیست که نمیدونم. دلیلش اینه که صدتا چیز کوچیک که به نظرت چرت میرسن روی هم جمع شدن و تهش شده عصبانیت من، حالا بیام این صدتارو تعریف کنم و تقدم و تأخر بچینم که تهش تازه بفهمنت یا نفهمنت؟