eitaa logo
جیران‌خاتون🌚
203 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
833 ویدیو
0 فایل
•بخدا درست من تویی،راست من تویی •مهر من تویی، ماه من تویی♥️✨ •روایت عاشقانه جیران تجریشی و ناصرالدین‌شاه💕🥲 https://harfeto.timefriend.net/16791454643294 ناشناس‌کانال‌:
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان 👇👇
رمان جیران خاتون❄️ فصل اول💕🐇 قسمت سوم💛💫 "خدیجه" نمیتوانستم نه بیاورم،مادرم و خواهرم راست میگفتند. بلند شدم و چشمانم را با غمی پاک کردم ،در را باز کردم. خواهرم لبخندی زد،مادرم دو دستم را در دو دستانش گرفت و در چشمانم نگرست و گفت"مبارکت باشد!سوگلی شاه." مرا در آغوشش گرفت.چشمانم را بستم و چند قطره ای اشک از چشمانم جاری گشت . من را از آغوشش جدا کرد و بوسه ای بر سرم زد . دستم را گرفت و به سمت صندلی برد .همه زنها دست میزدند و کل می کشیدند .روی صندلی نشستم . مادرم توری آورد و روی صورتم انداخت .بوسه بر سرم زد و گفت"مبارکت باشد مادر!" وقتی به کالسکه رسیدم مادرم را محکم در آغوش کشیدمش مادرم با بغض گفت "خدا پشت و پناهت باشد مادر!" خواهرم را دستانش را باز کرد و مرا به آغوش خود دعوت کرد . انگار از همین حالا دلتنگ هم شده بودیم .خودم را از آغوش خواهرم جدا کردم و اشک هایش را پاک کردم و بوسه ای بر گونه اش زدم و به سمت کالسکه رفتم و سوار کالسکه شدم .کالسکه حرکت کرد‌‌ .وقتی از خانه کمی دور شدیم احساس دلتنگی به سراغم آمد .دو خواجه رو به رویم نشسته بودند و فقط به من زل زده بودند،و در گوش هم با هم حرف می زدند .نفس عمیقی کشیدم و حالت نشستنم را تغییر دادم و بعد گفتم"بعد از رسیدن به ارگ مرا به اندرونی قبله عالم میبرند؟"یکی از خواجه ها گفت"خیر خاتون!بعد از بزک کردن و خواندن خطبه صیغه محرمیت" سری تکان دادم و مناظره گر طبیعت شدم . این داستان ادامه دارد ....🤍❄️ @Jeyran_khaton
رمان جیران خاتون🌿 فصل او‌ل💛👑 قسمت چهارم💚👒 "شاه" خطبه را خواندند جیران را به اندرونی من آوردند .سرش به زیر بود و نگاهی به من نمیکرد .به خواجه جیران عزیز آقا گفتم برود که راحت تر باشیم .وقتی تنها شدیم رو به جیران کردم و گفتم"نمیخواهی سرت را بالا بیاوری دلبرکم؟! مشتاق دیدن روی تو بودم حال از من چشمت را نهان میکنی ؟" با صدایی کوتاه گفت"رعیت را چه نگاه کردن در چشم شاه؟ همینقدر که رعیت بداند سایه بالا سری مانند قبله عالم دارد بسنده است"دلم را برد . دستور دادم بنشیند وقتی نشست رفتم و رو به رویش نشستم و گفتم"عزیز جانم! امشب میخواهم نه تو رعیت باشی نه من شاه ،نه تنخا امشب بلکه تمام ساعات زندگیمان تا آخر عمر." و بعد رو به رویش زانو زدم و گفتم"سرت را بالا بیاور تا ببینم آن دو چشم سیاه جیرانم را ." "جیران" سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگریستم .گویی واقعا عاشق من رعیت زاده بود . عشق را در نگاهش خواندم .در چند دقیقه ای چیزی به من نگفت و فقط به چشمانم نگاه میکرد .من هم در چشمانش نگاه میکردم که دلسرد نشود .یک حسی به من دست داده بود حس بدی نبود حس خوبی بود . قبله عالم بلند شد و دستانم را گرفت و مرا بلند کرد .دری رو به رو بود باز شد .شروع به حرکت کرد من هم پشت سرش حرکت کردم .مرا به جای زیبایی برد به جای زیبایی وقتی رسیدیم مرا دعوت به نشستن کرد .خودش هم کنارم نشست .به ماه خیره شد و گفت "من تا به حال طعم عاشقی را نچشیده بودم .به زور سر سفره عقد نشستم و بی اختیار چهار زن عقدی برایم تعیین کردند .هیچگاه به هیچ زنی حسی نداشتم همه این زنها هم به انتخاب مادرم بود من فقط صیغه کردم ."و بعد قهقهه ای زد ،من هم سرم را پایین انداختم و آرام خندیدم . این داستان ادامه دارد ....💖💫 @Jeyran_khaton
دو پارت تقدیم نگاهتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلـــ‌م تـ‌نــــ‌گــ‌ه واســ‌ه غـ‌ر زدنـ‌اتــ💔👐 ساخت خودمونه❤️ کپی ممنوع❌ @jeyran_khaton🍃❤️
رمان جیران خاتون💫 فصل اول🦭☁️ قسمت پنجم💜🦄 "جیران" رو به من کرد و گفت"جیران! تو راضی هستی به این وصلت؟" یک ثانیه مکث کردم و در چشمانش خیره شدم .نمیدانستم چه بگم،چشم به هم زدم و گفتم"مگر میشود زن شاه باشی و عاشقش نباشی؟" و بعد گفتم"قبله عالم!من بدون هیچ شکی عاشق شما هستم،دوستتان دارم!"قبله عالم بلند شد من هم پشت سرش بلند شدم . گفت"خیالم را راحت کردی جیرانم!خیالم آسوده گشت که زندگی من و تو عشق یک طرفه نیست ."قبله عالم به من نگاه کرد و گفت "می آیی به پشو بام برویم تا که ماه و ستاره ها را واضح تر ببینیم ؟"سری تکان دادم گفتم"هر کجا که قبله عالم بروند من همراهشان و همیارشان هستم!"لبخندی زد و راهی پشت بام شدیم . نیمه های شب بود بعد از آن همه تماشا و صحبت هایمان خسته شدم و خوابم می آمد . "شاه" جیران را نگریستم که دیدم روی صندلی به خواب رفته . مجبور بودم بیدارش کنم تا برود بخوابد .آرام موهایش را که مقداری از روسری اش بیرون بود را نوازش کردم و آرام صدایش زدم .ناگاه از جای خود پرید .موهایش را دستی کشید و گفت "عذر خواهم قبله عالم!"نزدیکش شدم و گفتم"خسته ای مگر نه؟" سربه زیر انداخت و گفت" شرمنده قبله عالم!بله" خنده ای کردم و اورا مرخصش کردم که برود استراحت کند . یک خواجه را خواندم تا که او را تا اندرونیش تمشیت کند . من هم به اتاق خود رفتم و روی تخت ولو شدم و به فکر جیران به خواب رفتم . "جیران" خواب بودم که احساس کردم سرم تیر میکشد . بی اعتنایی کردمبعد از کمی دیدم سرگیجه ای عمیق دارم . بلند شدم نمیتوانستم درست راه بروم نمیتواستم داد بزنم .دست بر سرم نهادم و دیوار را تکیه گاه خود قرار دادم و خود را به سمت آب کشاندم تا رفت به میز آب برسم سرم گیج رفت و به روی زمین افتادم . این داستان ادامه دارد ....❤️ @Jeyran_khaton
رمان جیران خاتون🎻 فصل اول💚🌿 قسمت ششم🐰🤍 "شاه" در اتاق خواب بودم که صدای داد هوار سکوت اتاق را شکست .از جا پریدم و به سمت پذیرایی اندرونی خود رفتم . داد زدم"چه شده اول صبح این همه داد و هوار راه انداخته ای ؟"با نگرانی گفت"جیران خاتون !"نگراش شدم چند قدمی جلو رفتم و گفتم"جیران چه ؟"خواجه باشی گفت "حالشان بد شده و بیهوش اند." سریعا به سمت اندرونی جیران رفتم . در را باز کردم و به اتاق خواب رفتم که جیران را بیهوش روی تخت دیدم ،طبیب هم بالای سرش نشسته بود .سمت تختش دویدم و نامش را خواندم‌ .دستش را در دستم گرفتم و بوسیدم .رو به طبیب شدم و گفتم"جیرانم چه شده ؟"طبیب گفت"نگران باشید!شدت بی خوابی و دیر خوابیدم است اینها به خاتون فشار آورده و ایشان را به بیهوشی کشانده ،به او دارویی تزریق کردم تا چند دقیقه دیگر بهوش می آید."سری تکان دادم و مرخصش کردم .همه‌را برون‌کردم و روی تخت جیران کنارش نشستم .بعد نیم ساعت جیران بهوش آمد . حالت نشستنم را عوض کردم و گفتم "خوبی جیرانم؟" بغض داشت باصدایی گرفته گفت"بله قبله عالم" گفتم "چه شد که اینگونه شدی جیرانکم؟"بغضش را خورد و قضیه را برایم تعریف کرد .نگاهی نکران اما با لبخند گفتم"حال چرا ناراحتی ؟ بغض نکن که ناصر میمیرد ببیند اشک تورا."دست روی دستم نهاد و گفت"خدا نکند قبله عالم! عذر خواهم اگر موجب ناراحتی قبله عالم شدم." "جیران" شاه بوسه ای بر سرم زد و کنیزی را در اختیارم قرار داد . خوابم می آمد روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . بعد از چند ساعتی کنیز مرا از خواب بلند کرد تا که دواهایی که طبیب داده بود را بخورم .بعد از خوراندن دارو به من برایم مقداری سوپ آورد و شروع به خوراندن به من شد . قبله عالم به داخل اندرونی من آمد و همه را برون کرد . سوپ را از کنیز گرفت و خودش به من داد . بعد از کمی سیر شدم ،قبله عالم گفت"هنوز نصف را هم نخوردی جیران!باید بخوری تا ته غذا"دست نهادم جلوی دهام و گفتم "خیر قبله عالم!سیر شده ام"روی تخت با قبله عالم مشغول بگو و بخند بودیم که خواجه ای وارد شد و گفت"قبله عالم! بین زن های عقدی دعوا شده" قبله عالم بلند شد و گفت"اگر یک روز از آنها در امان ماندم کل مردم تهران را با سکه و اشرفی سیر میکنم !"قبله عالم گفت"پیش جیران خاتون باش تا من برگردم!" و رفت . این داستان ادامه دارد ......💕 @Jeyran_khaton
دو پارت رمان تقدیمتون
گیر افتاده دلم در دام چشمانت♥️ کپی ممنوعساخت خودمونه~تو خوب ترین اتفاق ممکن زندگیمی~ @Jeyran_khaton
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•من اینهمه زیبایی....🌚✨ کپی ممنوعساخت خودمونه~تو خوب ترین اتفاق ممکن زندگیمی~ @Jeyran_khaton
رمان جیران خاتون🍓 فصل اول🐻🍫 قسمت هفتم❤️🍒 "جیران" بعد از کمی خواجه دستمال در آورد .به سمتم آمد و تفنگی به روی پیشانی ام گذاشت و گفت"صدایت در بیاید میکشمت" و سریعا دست و دهانم را بست . فقط گریه میکردم،مرا بلند کرد و نشاند روی صندلی و مرا بست .بعد از کمی صدای در آمد . "شاه" همین که وارد اندرونی جیران شدم دیدم صدایی نمی آید . به سمت اتاق جیران رفتم تا که دیدم تفنگی روی پیشانی جیران و دهانش و دستانش بسته است و فقط گریه میکند .جیران را بلند صدا کردم و تا رفتم به سمتش بروم فردی که تفنگ دستش بود تیری به طرف دیگری پرت کرد .جیران جیغی کشید ،احساس کردم نبضش تند شده و بسیار ترسیده .گفتم"چه میخواهید از من ؟"جیران چشمانش را بسته بود و تند تند فقط نفس میکشید .مرد گفت"تمام اموالت را به نامم بزن تا که خاتونت آزاد شود .گفتم"اول خاتون!بعد همه چیز را کتبی به نامت میزنم." میخواست به جیران دست بزند که داد زدم"حق نداری دستت به جیران بخورد خودم دستانش را باز میکنم .آمد سمتم و تفنگ را پشت سرم نهاد و گفت "برو بازش کن. سمت جیران رفتم و از صندلی بازش کردم و نقشه را برایش گفتم .ناگهان برگشتم و ضربه ای محکم به آن نامرد زدم و پرتش کردم سمت دیگر تفنگش سمت دیگری رفت رفتم و روی مرد افتادم داد زدم"جیران تفنگ را بردار از روی زمین و برو " "جیران" سمت تفنگ دویدم تا رفتم به بیرون بروم آن مرد بلند شد و قبله عالم را به دیوار چسباد و چاقویی زیر گلوی قبله عالم نهاد و گفت"تفنگ را بگذار سر جایش دختر جان!"ترسیدم تفنگ را سمت آن نامرد گرفتم و بسمالله گفتم و تیری پرت کردم خورد به کمر آن مرد . تا تیر پرت شد چشمانم بسته شد برای چند دقیقه ای چشمانم بسته بود تا که صدای افتادن اومد چشمانم را باز کردم دیدم مرد را کشتم . هول بودم ،قبله عالم به سمتم آمد و بازویم را گرفت تا مرا ببرد من آن مرد را میدیدم گفتم"قب...قبله عالم من کشتمش؟" گفت"فدای سرت مرا نجات دادی بد است ؟" است داستان ادامه دارد ....❤️ @Jeyran_khaton