•رفاقتشون😭💕
#جیران
#ملک_زاده
#شات
کپی ممنوع♡
ساخت خودمونه♡
~تو خوب ترین اتفاق ممکن زندگیمی~
@Jeyran_khaton
•تاجی جانش😂🙄
#ناصرالدین_شاه
#تاجی
#شات
کپی ممنوع♡
ساخت خودمونه♡
~تو خوب ترین اتفاق ممکن زندگیمی~
@Jeyran_khaton
رمان جیران خاتون❄️
فصل اول💕🐇
قسمت سوم💛💫
"خدیجه"
نمیتوانستم نه بیاورم،مادرم و خواهرم راست میگفتند. بلند شدم و چشمانم را با غمی پاک کردم ،در را باز کردم. خواهرم لبخندی زد،مادرم دو دستم را در دو دستانش گرفت و در چشمانم نگرست و گفت"مبارکت باشد!سوگلی شاه." مرا در آغوشش گرفت.چشمانم را بستم و چند قطره ای اشک از چشمانم جاری گشت . من را از آغوشش جدا کرد و بوسه ای بر سرم زد . دستم را گرفت و به سمت صندلی برد .همه زنها دست میزدند و کل می کشیدند .روی صندلی نشستم . مادرم توری آورد و روی صورتم انداخت .بوسه بر سرم زد و گفت"مبارکت باشد مادر!" وقتی به کالسکه رسیدم مادرم را محکم در آغوش کشیدمش مادرم با بغض گفت "خدا پشت و پناهت باشد مادر!" خواهرم را دستانش را باز کرد و مرا به آغوش خود دعوت کرد . انگار از همین حالا دلتنگ هم شده بودیم .خودم را از آغوش خواهرم جدا کردم و اشک هایش را پاک کردم و بوسه ای بر گونه اش زدم و به سمت کالسکه رفتم و سوار کالسکه شدم .کالسکه حرکت کرد .وقتی از خانه کمی دور شدیم احساس دلتنگی به سراغم آمد .دو خواجه رو به رویم نشسته بودند و فقط به من زل زده بودند،و در گوش هم با هم حرف می زدند .نفس عمیقی کشیدم و حالت نشستنم را تغییر دادم و بعد گفتم"بعد از رسیدن به ارگ مرا به اندرونی قبله عالم میبرند؟"یکی از خواجه ها گفت"خیر خاتون!بعد از بزک کردن و خواندن خطبه صیغه محرمیت" سری تکان دادم و مناظره گر طبیعت شدم .
این داستان ادامه دارد ....🤍❄️
@Jeyran_khaton
رمان جیران خاتون🌿
فصل اول💛👑
قسمت چهارم💚👒
"شاه"
خطبه را خواندند جیران را به اندرونی من آوردند .سرش به زیر بود و نگاهی به من نمیکرد .به خواجه جیران عزیز آقا گفتم برود که راحت تر باشیم .وقتی تنها شدیم رو به جیران کردم و گفتم"نمیخواهی سرت را بالا بیاوری دلبرکم؟! مشتاق دیدن روی تو بودم حال از من چشمت را نهان میکنی ؟" با صدایی کوتاه گفت"رعیت را چه نگاه کردن در چشم شاه؟ همینقدر که رعیت بداند سایه بالا سری مانند قبله عالم دارد بسنده است"دلم را برد . دستور دادم بنشیند وقتی نشست رفتم و رو به رویش نشستم و گفتم"عزیز جانم! امشب میخواهم نه تو رعیت باشی نه من شاه ،نه تنخا امشب بلکه تمام ساعات زندگیمان تا آخر عمر." و بعد رو به رویش زانو زدم و گفتم"سرت را بالا بیاور تا ببینم آن دو چشم سیاه جیرانم را ."
"جیران"
سرم را بالا آوردم و به چشمانش نگریستم .گویی واقعا عاشق من رعیت زاده بود . عشق را در نگاهش خواندم .در چند دقیقه ای چیزی به من نگفت و فقط به چشمانم نگاه میکرد .من هم در چشمانش نگاه میکردم که دلسرد نشود .یک حسی به من دست داده بود حس بدی نبود حس خوبی بود . قبله عالم بلند شد و دستانم را گرفت و مرا بلند کرد .دری رو به رو بود باز شد .شروع به حرکت کرد من هم پشت سرش حرکت کردم .مرا به جای زیبایی برد به جای زیبایی وقتی رسیدیم مرا دعوت به نشستن کرد .خودش هم کنارم نشست .به ماه خیره شد و گفت "من تا به حال طعم عاشقی را نچشیده بودم .به زور سر سفره عقد نشستم و بی اختیار چهار زن عقدی برایم تعیین کردند .هیچگاه به هیچ زنی حسی نداشتم همه این زنها هم به انتخاب مادرم بود من فقط صیغه کردم ."و بعد قهقهه ای زد ،من هم سرم را پایین انداختم و آرام خندیدم .
این داستان ادامه دارد ....💖💫
@Jeyran_khaton
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلـــم تـنــــگــه واســه غـر زدنـاتــ💔👐
#جیران
#خدیجه
#پرینازایزدیار
#سیاوش
#امیرحسینفتحی
ساخت خودمونه❤️
کپی ممنوع❌
@jeyran_khaton🍃❤️
رمان جیران خاتون💫
فصل اول🦭☁️
قسمت پنجم💜🦄
"جیران"
رو به من کرد و گفت"جیران! تو راضی هستی به این وصلت؟" یک ثانیه مکث کردم و در چشمانش خیره شدم .نمیدانستم چه بگم،چشم به هم زدم و گفتم"مگر میشود زن شاه باشی و عاشقش نباشی؟" و بعد گفتم"قبله عالم!من بدون هیچ شکی عاشق شما هستم،دوستتان دارم!"قبله عالم بلند شد من هم پشت سرش بلند شدم . گفت"خیالم را راحت کردی جیرانم!خیالم آسوده گشت که زندگی من و تو عشق یک طرفه نیست ."قبله عالم به من نگاه کرد و گفت "می آیی به پشو بام برویم تا که ماه و ستاره ها را واضح تر ببینیم ؟"سری تکان دادم گفتم"هر کجا که قبله عالم بروند من همراهشان و همیارشان هستم!"لبخندی زد و راهی پشت بام شدیم . نیمه های شب بود بعد از آن همه تماشا و صحبت هایمان خسته شدم و خوابم می آمد .
"شاه"
جیران را نگریستم که دیدم روی صندلی به خواب رفته . مجبور بودم بیدارش کنم تا برود بخوابد .آرام موهایش را که مقداری از روسری اش بیرون بود را نوازش کردم و آرام صدایش زدم .ناگاه از جای خود پرید .موهایش را دستی کشید و گفت "عذر خواهم قبله عالم!"نزدیکش شدم و گفتم"خسته ای مگر نه؟" سربه زیر انداخت و گفت" شرمنده قبله عالم!بله" خنده ای کردم و اورا مرخصش کردم که برود استراحت کند . یک خواجه را خواندم تا که او را تا اندرونیش تمشیت کند . من هم به اتاق خود رفتم و روی تخت ولو شدم و به فکر جیران به خواب رفتم .
"جیران"
خواب بودم که احساس کردم سرم تیر میکشد . بی اعتنایی کردمبعد از کمی دیدم سرگیجه ای عمیق دارم . بلند شدم نمیتوانستم درست راه بروم نمیتواستم داد بزنم .دست بر سرم نهادم و دیوار را تکیه گاه خود قرار دادم و خود را به سمت آب کشاندم تا رفت به میز آب برسم سرم گیج رفت و به روی زمین افتادم .
این داستان ادامه دارد ....❤️
@Jeyran_khaton